ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

دختری در استانه فصلی سرد؟!

الان دقیقا یه جایی از زندگیم وایسادم که باید تکلیفمو روشن کنم با خودم. 

چهل سالمه و هر ان ممکنه بیوفتم و بمیرم! البته ادم تو هر سنی ممکنه بیوفته و بمیره و ربطی به چهل سالگی نداره ولی موضوع اینه که دیگه زمانی برای ساختن نیست تقریبا! دیگه هر انچه در چنته داشتم و انجام دادم نتیجش شده اینی که الان هستم و وقت و زمانی برای از دست دادن ندارم دیگه! 

باید تکلیفه خودمو روشن کنم که چی  میخام دقیقن؟ ازین ب بعد سره چی سرمایه گذاری کنم عمرم و جوونیه رو به زوالمو؟! چه کارایی دوس دارم انجام بدم و ایا برام امکان داره که انجامشون بدم یا فقط قراره در هپروت بهشون بپردازم؟ 

.

دیشب خورش بامیه پختم برا نهاره امروز . به وسطی گفتم که به بزرگه هم بگه بیاد نهار رو با ما بخوره. کته فقط باید بار بزارن. خودمم که تایمم شده ساعت 4ونیم و رسما دو به بعد دیگه کارایی ندارم. 

.

بوی پاییز داره میاد و هوسه روزهای پاییزیه خونه پدری زده به سرم. 

.

اوضاع م.م.ل.ک.ت خیلی خیطه به نظرم ....خیلی خیلی خیطه و ماها خیلی بدشانس و بدبختیم که با این سن و سال وسطه این اوضاعیم! 

خواب 12

تو خونه مادرم بودم، دیدم که صدای مامانم از تو اتاقم میاد. میدونستم مرده. عادت داشت با خودش حرف میزد. تو خوابم هم صداشو شنیدم که داره با خودش حرف میزنه. یه سوراخی رو دیوار اتاقم بود. از تو سوراخ دید زدم و دیدمش که یه روسری سرمه ای سرشه و نشسته رو تخته من. از ترس اینکه یه وقت محو نشه به کسی نمیگفتم که دارم میبینمش.

بعد یهو فضا عوض شد. من پشت یه پنجره ای بودم که به سمت یه پاسیو بود. یه پنجره هم روبرو بود که اونم به سمت همون پاسیو بود. مادرمو با همون روسری سرمه ای دیدم که داره پنجره ها رو چک میکنه. عادت داشت موقع بیرون رفتن در و پنجره ها رو چک کنه که بسته باشن.

وسطی هم همون دور و بر بود. به مادرم اشاره کردم و به وسطی با بغض گفتم ببین مامانو اوناهاش ... وسطی هر چی نگا می کرد نمیدیدش.


-----------------


دیشب بعد چند وقت تو اتاقم خوابیدم. فک کنم بعد خواب بالایی تو اتاقم نخوابیده بودم البته اتفاقی و نه به دلیل خاصی. دیشب قبل خواب دلتنگ مادرم شدم و گریم گرفت. یادمه یه بار دو سال پیش اینا خواب میدیدم که روحم داره از بدنم جدا میشه...تو خواب قشنگ حس می کردم دارم می میرم که یهو صدای مادرمو تو خواب شنیدم و به محضی که صداشو شنیدم روحم برگشت به جسمم...صداشو تو همون خواب شنیده بودم.

دیشب با خودم فک میکردم که مادرم یه بار منو صدا کرد و نذاشت روحم از بدنم جداشه ولی من برا نجاتش کاری نکردم....نمیدونستم به همین راحتی قراره بمیره....


----------------


کلی برنامه کاری برا خودم ردیف کردم و تو کار غرقه غرقم....نمیدونم تا کی میخام این شرایط رو ادامه بدم. یواش یواش دارم خودمو از نظر ذهنی اماده میکنم و به خودم تلقین میکنم که بار کارامو باید سبک کنم. نمیدونم شاید یه روزی هم زدم زیه همه چی...


---------------


شماها چطورید؟

جمعه است...

سلام

نشستم جلو کولر و دارم به کلی کار که میشه کرد و اینکه چه کارای اثربخش تری برای اینده شخصیه خودم می تونم انجام بدم فک میکنم و مینویسم و اون وسطاش هم قراره پیش نویس کنم دعوتنامه جلسه روز سه شمبه رو و ...

نمیدونم چه مرگمه که انقدر میخام خودمو تو کار غرق کنم. فک کنم به بیماری کار مبتلام. پولامم که فرت و فرت خرج میکنم و اصلا مساله اینه که اینهمه کاری که میکنم برام هیچ بهره مالی نداره ولی بازم اصرار دارم کارام بیشتر و بیشتر بشه! واقعن نمیدونم چمه

.

با وسطی میرم که اموزش رانندگی ببینه. گواهی داره و فقط باید اموزش برا یاداوری ببینه. دو ساعت نشستم تو ماشین و فقطم اهنگ گوش دادم . از تتلو بگیر تا داریوش و شهرام شبپره و محسن ابراهیم زاده....

.

ماون اموزش جدید هنوز نیومده کونشو  بزاره رو صندلیش و بتمرگه ولی با واتس اپ از دیروز اعصابمو خرد کرده. ایراد میگیره که چرا چارشمبه تو جلسه ارزیابی بیمارستانها نبودی و ارزیابا ایراد گرفتن و این در حالیه که با چشمای کور شدش روز سه شنبه منو دید و یه کلمه نگفت بیا در جلسات ارزیابی حاضر باش. مردک اصرار هم داره تو واتس اپ با من در این موارد صحبت کنه.هی بهش میگم حضوری خدمت میرسم و توضیح میدم باز حالیش نیست!!

احساس خوبی نسبت بهش ندارم و احساس میکنم بر علیه من پرش کردن. یا شایدم خودش ادمه مزخرفیه و اهله قصاصه بدونه محاکمس! چون از همکارایی که در جلسه نهایی ارزیابی حضور داشتن پرسیدم و گفتن اتفاقا در خصوص حوزه تحت تصدی تو ارزیابا کامنت مثبت دادن!

.

ختم ترجمه قرانو شروع کردم و هر روز یه جز میخونم. جز ششم رو امروز می خونم خدا بخاد. به نیت شادی روح مادرم و نذر اینکه به ارامش برسم و اراده تلاشم بیشتر بشه و امیدوارتر بشم! و در کل حال روحیم بهتر شه!

.

دیدین 1700 تا سگ رو کشتن تو گندک؟ به دو روز نکشید سیل ایرانو برداشت. امان از اه مظلوم. اهی که انقدر گیراست که خشک و تر رو با هم میسوزونه...یه پوستر بود که روش عکس یه سگ بود با دو تا بال فرشته که زیرش نوشته بود: به خدا میگم چی شد کاش کشورمون انقدر اباد و ازاد بود که جا برای ادمها و حیوانات و درختها و دریاچه ها و .... تنگ نمیشد



خواب 11

دیروز زوتر از وسطی رسیدم خونه  و بساط ابدوغ خیار برا خودم گذاشتم. حسابی ابدوغ خیار خوردم و بعدم گرفتم تخت خوابیدم! تو خواب مادرمو دیدم. طبق معمول لبخند داشت و نشسته بود رو صندلی همیشگیش تو اشپزخونه. بزرگه هم داش ظرف میشست. کامل اگاه نبودم که مرده ولی حسم نسبت بهش این بود که موقتی پیشمه و باید به خاطره دلش حرفشو گوش کنم و حواسم بهش باشه. برگشت  گف وسایل بخرید! تو خواب حسم این بود که منظورش وسایل خونس. منم گفتم باشه حتتتتمن میخریم. بزرگه هم از اون ور گف یخچال میخریم! مامانمم لبخند میزد. 

.

چقدر دنیای خواب میتونه واقعی باشه؟ این خوابایی که میبینیم جریانشون چیه؟ واقعین؟ یه دنیای موازی با ماست؟ خیلی جالبه این دنیای خواب. یا توهمه یا واقعیت ...ولی کاش واقعیت باشه. من جنس خوابام فرق میکنن با هم. منظورم اون خوابایی هستن که مادرمو توش میبینم. نمیدونم به خاطر نوع حالت روحیمه که خوابامم جنسش عوض میشن یا چی؟ مثلا تا خواب هفتمم مامی رو خیلی نزدیک به خودم حس میکردم تو خوابها. یه جوری که بعد بیداری احساس می کردم همی الان پیشم بوده. حتی تو خواب گرمای بدنش رو هم حس می کردم. (قبل این خواب هفتمم همه دغدغم این بود که مادرم منو ببخشه و حلال کنه. توی این خوابم ازش پرسیده بودم که ایا منو میبخشه و اونم صراحتن جواب داد بهم که معلومه میبخشمت!) از اون خواب به بعد دیگه حضورش رو نزدیک به خودم حس نمیکنم و حتی در نمازها و دعاهام و دغدغه هام موضوع اینکه منو ببخشه برام کمرنگ شده . یه جورایی انگار مطمئن شدم که منو بخشیده. 

کاش بازم حضورش رو گرمتر حس کنم در خوابهام. 


بعدا نوشت: اینم بگم که چند روزه به تجهیز کردنه طبقه بالایی فک میکنم. یعنی اگه اون خونه اون وریه رو بزرگه ورداره دوس دارم طبقه بالا (که البته مستقل نیست و در واقع این خونه دوبلکسه) رو وسایل بخرم براش. البته که همه اینا فکراییه که میان و میرن و هنو هیچی مشخص نیس. 

غدیر 1401

روزهای داغی رو سپری میکنیم

این روزها تلاش می کنم حالم بد نباشه ولی خب تلاشم بی نتیجه هست

مثلا همین دیروز. یه وبینار داشتم و سخنران بودم . بعدش به طرز عجیبی حالم خوب بود و لبخند می زدم. عصر که چهارتاییمون برا یه کار مالیاتی بیرون بودیم باز تر زده شد به اعصابم  و دوباره حالم بد شد.

.

صبح دلم نمیخاست از تخت جدا بشم ولی مجبور بودم برم سر کار. با یه ساعت تاخیر رفتم. سر راه هم که همه جا نونوایی ها شلوغ بود فلذا رفتم از یه نون فروشیه باکلاس خدا تومن دادم و نون جو و نون بربری با جو و ازین چیزا گرفتم و رفتم با مربا و ارده خوردم

همینجوری بی انرژی و حال بد بودم تا ظهر و بعدم اومدم خونه و کوکو سیب زمینی با البالوی لاش رو خوردم که وسطی پخته بود و بعدم خواب و چای و میوه و الانم نشستم زیر درخت البالوی مادرم و صدای اذان هم میاد.

.

الان یکم بهترم. کی می دونه که تا سال بعد اینموقع من هستم یا نه؟ واقعیتش به بودن علاقه ای ندارم و زندگی دیگه جذابیتی برام نداره. البته نمی خوام ناشکری کنم  و نمیخام زندگی روی خیلی بدتره دیگه ای رو نشونم بده. فکر به اینکه فردا عید غدیره هم حالمو بهتر می کنه. دعا میکنم برای خودم و برای همه کسایی که حقشونه حالشون خوب باشه و نیست. همه حقشون هس که حالشون خوب باشه.