ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

نظرم عوض شد!!!

معلومه حالم خوب نیس نع؟!!!

نظرم عوض شد! لیست خرید تهیه کردم برم خرید! برا فردا هم خودم رو قراره از امشب بکشم! همین! اگه عن بازی دربیارم حاله خودم بدتر میشه! گور بابای همه! این شب یلدا اگر خدا بخاد اخرین شب یلداییه که تو این خراب شده ام! تا شب یلدای دیگه یا مردم و نمیتونم مراسم بگیرم! یا یه مرضی چیزی گرفدم و حال ندارم مراسم بگیرم !! یا هم که اینجا نیستم که بخام مراسم بگیرم....شمام برام دعا کنین که گزینه سوم محقق شده باشه! نباشم اینجا و یه جای بهتر باشم و حالم خوب باشه.... به امید اون شب یلدا!

برم یا نرم؟ پیشواز زمستون

سلام

دیروز ی سری اتفاقایی افتاد که از دسته خونوادم دوباره ناراحت شدم. من بیست سالم بود از این خراب شده زدم بیرون و در واقع از دسته این  جماعت به اصطلاح خونواده فرار کردم و همه زورمم زدم که دوباره بر نگردم به اغوشه گرمشون ولی نشد. از پارسال که اومدم ولایت دیدین که شروع کردم به بهسازی خونه و سعی کردم محیطشو جوری بسازم که باب میلم باشه و اسفند اومدو مامی مریض شد و کلا از اون خونه کوچ کردیم و ریده شد به همه زحمتای  چن ماهه من که تو اون خونه کشیده بودم. تو این خونه هم یه سه ماهی مثل کولیا زندگی کردم و بعدم با هزار مصیبت خونه ای رو که شش هف سال بی تمیزگیه درست و حسابی توش زندگی شده بود رو تمیس کردیم که حداقل تو کثافت زندگی نکنیم! بعدشم که من تصمیم داشتم هر ماه یه مبلغی بزارم کنار برا خونه کردنه خونه مامی که اونم دیدین که قیمتا سر ب فلک زد و همه چی شد شش برابر!!! ینی من دیگه حیفم میاد حتی یه دونه قاشق از بازار بخرم! چ برسه به چیزای دیگه!

.

همیشه از بچگیم با توجه به اینکه خونه شلخته ای داشتیم ارزوم بود که یه خونه ترو تمیس با سلیقه خودم داشته باشم. از بیس سالگی تا 36 سالگیم که الانا باشه به خاطرش زحمت کشیدم. ک بتونم رو پای خودم وایسم و فانتزیه خودمو خودم برا خودم براورد کنم که با توجه به تفاسیر بالا نشد. شکست خوردم!  من حتی اگه یه خونه جدا تو این شهر برا خودم دست و پا کنم (که عملا امکان پذیر نیست و همه به چشم یه دختری که از خونواده طرد شده بهش نگاه و حتی تو روش هم میارن!) بازم از بی ابرویی که این جماعت به اصطلاح خونواده برام به ارمغان میارن هر چن وخت یک بار مصون نخواهم بود. پس زندگی تو این شهر کلا منتفیه. عاخه از شما چ پنهون گاهی ب سرم میزد که کلا بمونم همینجا! در واقع انقدر سرم گرمه روزمرگی شده بود که کلا فانتزی مانتزی از سرم پریده بود! دیروز یهو ب خودم اومدم که دارم تلف میشم و زندگی نکردم!

برا شهر دیگه هم تلاشمو کردمو نشد دیگه! با این اوضاعه بلبشو مملکت هم وضعیت جذب نیرو تو بقیه دانشگاه ها منتفیه! از اولشم منتفی بود چون هر دانشگاهی برا نیروی خودش فراخوان میزنه و برا هیئت علمیه یه دانشگاه دیگه عمرن فراخوان بزنه.

مهاجرت هم یعنی فانتزیم میمونه برا پنجاه سالگی ایشالا که اونم تازه اگه موفق بشم و مث 15 سال گذشته دوباره برنگردم سر نخطه اولم! :/  همین! موندم چ کنم!

سر اتفاقات دیروز هم دیه  فردا جشن یلدا و اینا نمیگیرم! واللا! اینا لیاقتشو ندارن بخام یه شبانه روز براشون سرپا وایسم سر اجاق و فر و کوفت و زهرمار براشون بسازم! که چی؟ ک عکسشو بزارن تو پروفایلشون یا نیگا به سفره شب یلدا بکنن و خوش خوشانشون بشه! مگه من زندگی به کام و خوش خوشانمه؟!! نه نیس! پس اونام عینه من! واللا!

ولی خب یلدای شما مبارک و زمستونتون ب کام ایشالا و ببقشین که تلخ بودم!

خستمه!

سلام

اومدم چن خط لااقل بنویسم و برم!

از صب بیمارستان بودم برا ارزیابی درونی. میخان بیمارستانشونو اموزشی کنن. نهارمو همونجا خوردم و برگشتم ستاد طرفای دو و نیم و تا الان وخ تلف کردم. الانم زنگولیدم ماشین بیاد سراغم که برم جلسه. جلسه هه تو یه محله ایه. یه تشکل مردمی تشکیل دادیم تو 5 تا محله و این جلسه ها مربوز به این جمع های مردمیه! ملت نشستن دارن مقاله isi مینویسن و منم راهمیوفتم تو محله های شهر و مردم رو تشویق میکنم به اینکه اشغال نریزن زممین و بیان بیرون ورزش کنن!

.

دوروز پیش خبر دار شدم یکی از دوسال پایینی هامون مهاجرت کرده بارسلون! تو اسپانیاس. عسکاشو گذاشته بود تو اینستاگرام. یه حسی بهم دس داد....حس دور شدن از هدفم. هر لحظه و هر جا هم تقریبا یه همچین حسی رو دارم : من نباید الان اینجا باشم. اینجایی که توش وایسادم متعلق بمن نیست. یه پای کار داره میبنگه...این نیس اون چیزی که باید باشه...خلاصه یه حسای اینطور طوری دارم! نمیدونم چرا! شایدم اخرای عمرمه! نمیدونم لابد دیه!

.

شماها چطورین؟ زندگی سخ گرفته براتون یا عاسون؟! بهرحال ماچ به کله هاتون!

توکل رو فراموش کردم

سلام و صبحه سرتون بخیر

.

خیلی می ترسم و فک میکنم که تو این جو مسموم و پر از کینه قرار نیست پروژم پیش بره. تو جوی که هیچکس چشم دیدنه هیچکس رو نداره و همه به دنباله کوبیدنه همدیگه هستن و اصلا نمی تونی دوستت رو از دشمنت بشناسی. یه جورایی انگار وسط یه منطقه جنگی قرار گرفتم که دور و برم  پر از منافق و دشمن یا حداقل دوسته نادونه که تشخیصشون هم هرچند سادس ولی دردناکه!  و همین مسایل هس  که جرات و جسارته همیشگیه منو کم رنگ کرده. از طرفی منو در جایگاهی که باید قرار ندادن ...منظورم جایگاه سازمانی نیست.  نمیگم از پست و مقام بدم میاد ولی ببیشتره منظورم از جایگاه ، شانم به عنوانه یه هیات علمیه. مخصوصا این اتاق که خیلی اذیتم میکنه. بدترین اتاق سازمانو دادن بمن

.

صبح که از خواب بیدار شدم یه ندای ذهنی اومد و بهم گفت تو توکلت به خدا رو از دست دادی ! عاره من خیلی وقته توکلمو از دس دادم. یا حداقل خیلی ضعیف شده توکلم. همش به خودم نهیب میزنم که مانعم زیاده...کار سخت و بزرگ و نشدنی به نظر می رسه و چرا به این روز افتادم و در چنین شرایط بدی دارم کار میکنم و و و و همینطور غر میزنم و نغمه غم انگیز در دلم ساری میشه! ولی هیچ وقت این وسطا به خودم نمیگم که ملی خدات بزرگه....همون خدایی که قبلنا بهش توکل میکردی و هر روز اسمشو میبردی....اصلا حالا که فکرشو می کنم میبینم خیلی وخته اسم خدا رو نبردم! نمازام که محدود شدن فغط به نماز مغرب و عشا اونم ساعت 11 و نیم شب ب بعد! 

باید توکل کنم فقط به خودش...خدا خودش بزرگه ...کمکم میکنه و دستمو میگیره. همه موانع و مشکلاتی که سر راهمه و قراره سر راهم بیاد همه رو خودش با بزرگیه خودش ورمیداره. باید نترسم....پس توکل به خودش...بریم سراغه کارامون

حال این روزای من

سلام

دیروز طرفای پنج و نیم اینا بود که رسیدم خونه. تخمه این روزا خیلی اذیت میکنه. خودشو میچسبونه به در که درو وا کنم و منم تا کلید رو میزنم به در و وا می کنم در رو میره تو حیاط. خب تا اینجاش مشکلی نیس ولی چن روزه شولوغ شده. میره تو حیاط و نمیاد بیرون هر کار میکنم. دیروز شاید نیمساعت باهاش درگیر بودم که بکنمش بیرون و اخرسر هم رف رو درخت و از اونجام رو دیوار . دیه منم برا اینکه تنبیه بشه همونجوری گذاشتمش رو دیوار بمونه و رفتم تو خونه. شبو تنهایی تو حیاط مونده بود و لابد حسابیم سردش شده بود- خب با سپیده میرن تو ماشینا و میچسبن بهم میخوابن و دیشب مونده بود تک و تنها تو حیاطی که ماشین نداره!!

.

خلاصه شش و نیم اینا بود که بعد شستنه دست و بالم و یه چایی رفدم که یه چرت بخوابم. خوابیدم و بزرگه هم مامی رو برد حموم. تو حموم مامی طبق معمول اذیت میکنه و بیچاره بزرگه هم ذله میشه از دستش. خلاصه که تا هشت و نیم خوابیدم و بک گراندشم صدای نق نقای این دو تا بود که از حموم میومد! بعدم بیدار شدم و رو تخت نشستم و یه حس ناامیدی بزرگه بهم هجوم آورد. مبنی بر اینکه من چی ام و کی ام و سهمم چیه و چرا اینجوریه و انگار خیلی چیا سر جاش نیسن و عایا قراره از پس اون طرح گنده هه بر بیام یا نه و فرماندار شش ماه بهم وقت داده و یک ماهو نیم گذشت و هنو کاری انجام نشده و .......

.

دیگه پاشدم و یکم شکم چرونی کردم و بعدشم نشستم اسلایدای بزرگه رو تکمیل کردن. فردا دو تا ارائه داره. چاق شدم دوباره. ترازو میگه یک کیلو و خودم حس میکنم شاید سه کیلو سنگین تر شدم! جلو خودمو نمیتونم بگیرم! زیاد میخورم! باید مراعات کنم وگرنه مجدد چاخ میشم و میشم 63 کیلو!! الان 52 ام.

.

لوگو برای یکی از کارایی که به عهده منه طراحی کردم .ینی دادم طراحی کنن و دویست تومن از جیب مبارک سولفیدم! دان باید بده ولی خب خودم مجبور شدم بدم. روم نشد بدونه حساب کردن از بقل دسته طراحه پاشم بیام. نزدیکه دو ساعت طرح زده بود رو فتو شاپ و منم هی بهش گفته بودن چکار کنه و چکار نکنه حالا بش میگم فاکتور بزنه برا دان ببینم بازپرداختش میکنن بعد 100 سال یا نه!

.

صب طرفای 11 پاپی زنگید که بریم رمز دوم کارتشو عوض کنیم. گفدم بیا دمه دان که بریم . اومد و اول رفتیم رمز کارتشو عوضییدیم بعد گفدم منو ببره یه هنرستانی که قراره باهامون همکاری کنه و رفدم درش چفت و محکم بسته بود! ینی چی ینی 5 شمبه ها تعطیلن اینا؟؟؟؟ از اونجام بردم فرمانداری که برم ببینم برا همین پروژه هه که فرماندار حامیم شده برام ابلاغ زدن یا نه که گفتن ابلاغت امادس و شمبه پیگیری کن. قراره خوده فرموندار امضا بزنه و خب این برام مهمه! برا محض کلاسش ! پروپوزال بخش اول کار رو هم تهیه کردم و فرسادم یکی که قراره کمکم کنه بخوندش. بابت کمکش دوازده ملیون باید هزینه بدم! میتونستم این هزینه رو ندم و یه قرارداد دو سر برد با مرکزی که اون اقاهه توش کار میکنه ببندم و طرح هم به اسم من باشه و هم به اسم اونا. ولی نخواستم این کارو بکنم! میخوام طرح به اسمه خوده خوده خوده خودم باشه و ضمممناااااااا دو روز دیه نگن ما تبریزیا اومدیم تو شهرتون و براتون پروژه رو اجرا کردیم وگرنه خودتون عرضه نداشین! درسته الانم قراره کمکم کنن ولی قراره بابت کمکشون پل بدم بهشون و مالکیت مادی و معنوی طرح صرفا متعلق به شهر خودمون میشه! بعله!

.

یه نقشه شهرمونو دارم که باس اتوکد داشته باشم تا واز شه. ندارم! یکیم خواستم نصب کنم نشد! دیه موند هفته بعد.

.

فردا تو یکی از محله ها برنامه پاکسازیه محیط زیست دارن جماعتش. منم که خودم رفدم  و سخنرانیهای انگیزشی براشون ایراد کردم! و در واقع جمعشونو جمع کردم باس خودمم برم. با رفتنم انرژی میگیرن قطعا و انگیزشون برا اینطور کارها بیشتر میشه.

.

خو دیه بسه! ناهارو که میخورم بشدت خوابم میگیره! مث الان!  برم دیه ....شمام مباظبه خودتون باشین  و برا من که اینروزا ناامید و خستم دعا کنین