ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

اولین سالگرد مادرم

سلام

ممنون از دوستام که احوالمو جویا بودن. 

بد نیستم خوبم، کمی دلتنگ، یکم نگران ، از غم مادرم کاسته شده و بشدت قبلنها نیست ولی خب بازم حس غصه دارم. یه جورایی باور ندارم برای همیشه نابود شده. احساس میکنم هست ولی یه جای خیلی دوره

حتی خیلی وقته که صبحها که از خواب بیدار میشم خوابهای شب قبل یادم نمیاد، احساس میکنم خواب دیدم ولی یادم نمیاد... احساسم اینه توی خواب میرم یه جای خیلی دور. با خودم میگم لابد میرم جایی که روح مادرم هست و انقدر دوره که یادم نمیمونه ... باورم نمیشه این همه مدت مادرم نیاد سراغم. حتما میاد و منو میبره یه جای خیلی دوری که انقدر ازین دنیا جداست که من هیچی ازش یادم نمیمونه... 

.

مراسم سال مادرمو گرفتیم

پنشمبه ٢٩ دی سر مزار (که هوا به طرز معجزه اسایی عالی و اروم بود) 

جمعه ٣٠ دی نهار

عاقلانه بود که دو روزش کردیم. خیلی فشار روم بود و فقط بزرگه کمک کارم بود و البته اونم فقط سه چهار روز اخر

کل برنامه ریزیهاش با من بود و نصف بیشتره هزینه ها البته. اضافه کنید بهش نگرانی پول کم اوردن رو!! خیلی ابرومندانه بود و همه میگفتن مراسمات عالی بود.

برا پنشمبه ساعت ٣ تا ٥ مراسم سر مزار بود. از یه ماه قبلش در نظرم بود که پک چی اماده کنم . پاکت کاغذی خریدم و برا روش هم یه برچسب سفارش دادم طراحی بشه و شعر روشم گفتم اینو بزنن: 

 صد قصه عشق بودی 

میخواندمت مدام

رفتی و ماند قصه صد عشق ناتمام

ای سینه داشته سپر هر بلای من

اکنون بکن شفاعت من با خدای من 


لنت سیاه هم گرفته بودم و از یه ماه قبل به شکل پاپیون درست کرده بودم و داخل پاکتها رو که پر میکردم روش پاپیون سیاه میذاشتم و منگنه میکردم. 

برا داخل پاکت یه ابمیوه و یه موز و یه حلوا و خرما گذاشتم. البته بجا حلوا میکادو سفارش دادم

میکادوها رو تو دیس تحویلم داد و روش نایلون کشیده بود. یه چی بگم یاد بگیرید: شبی که داشتم میکادو و خرما رو میزاشتم تو یه ظرف یه بار مصرف تا فرداش بزارم تو پک متوجه شدم که نون میکادوها انگار قرچ قرچ نمیکنه زیره دندون. یکم نرم بودن.  انقدر ناراحت شدم که خدا میدونه! فک کردم سرمو کلاه گذاشته و میکادوی کهنه بهم انداخته. چنتا دونه میکادو همینجور شانسکی  موند بیرون و دو روز بعد که خوردمشون دیدم قشنگ قرچ قرچ میکنه نونش زیره دندون ! خیالم راحت شد که میکادوها کهنه نبودن. در واقع چون تازه پخت شده بودن کرم بین نونش  گرم و تازه بوده و باعث شده نونش نرم بشه و حالت تورد نداشته باشه. در واقع از قنادی که تحویل گرفتم بایس نایلونه روی دیس رو برمیداشتم و من این کارو نکردم. خب از کجا باس میدونستم؟! باید قناد بهم میگف


خلاصه ! خرماها رم هستشو با نی در میاوردم و به جا هسته گردو میذاشتم و میغلطوندم تو پودر گل یا پودر نارگیل یا پودر پسته!... تا ساعت سه نصف شب چارشنبه داشتم پک درست میکردم با خاهرا. وسطی فقط همین قسمته کار رو اونم با کلی نق نق کمک کرد. خالم و شوهرشم از شمال اومده بودن و خالم همش دلش برا من میسوخت! میگف عین مرغ سرکنده هی میری بیرون میای تو و تو خونه هم همش در حال دویدنی! 

.

ولی خب ارزششو داشت! 

ها یه چیم بگم! من بعد یه سال تازه فهمیدم ادرس مزار مادرمو اشتباه زده بودیم تو اگهی های سال قبل!!! اگهی های پارسال رو بابام داده بود چاپ کنن . همین یه کار رو هزینه هاش رو تقبل کرده بود و همینم افتضاح بار اورده. امسال خودم این تیکه کارم به عهده گرفتم که اگهی قشنگ ازینا که کاغذ روغنی هستن چاپ کنم. ادرس مزار رو هم از رو ادرسی که تو اگهی های پارسالی بود زدیم ( تو همون چاپخونه قبلی) درست دو ساعت بعد سفارش اگهی رفتم مزار رو متر کنم که دورش چمن مصنوعی بخرم. همونجا یهو توجهم جلب شد به تابلویی که البته اخیرا نصب شده و دیدم عه!! زده قطعه ٣ !!! دنیا رو سرم خراب شد! انقدررررر ناراحت شدم که نگو! با خودم گفتم خیر سرم چهار برابر هزینه اگهی کردم ادرسو غلط زدم!! زنگیدم ب چاپخونه که اونم گف نمیشه فرستادیم چاپ!!! انقدر ناراحت شدم و غصه خوردم که نگو

هرچند قطعه ٢ همجواره قطعه سه هست ولی بالاخره ادرس اشتبا بود! اینم از اعصابخوردیه روز سه شنبه! 

.

خب تو پنشمبه بودیم! پنشمبه صب یه دوش گرفتم و یه سر نمیدونم برا چه کاری رفتم بیرون و برگشتم اومدم خونه . وسایلی که باید میبرم سر مزار اعم از شمع و جاشمعی های شیشه ای و ازین رومیزی ها ک بهشون جهیزیه میگن و اسپیکر برا قران و .... 

بعدم چن نفر دوستای بزرگه اومدن و یه ساعت مجبور بودیم بشینیم پیشه اونا و من استرس بگیرم!! تو اون هیر و ویر اخه یکی نیس بگه برا چی اومدین؟!؟ خب بزارین عصری بیاین سر مزار!! 

خلاصه که ساعت ٢ و نیم من وسایلو جم کردم تو ماشین و رفتم با بابام سمت گلشن زهرا. رسیدم دیدم گلفروش دستش درد نکنه قبل من رسیده و داره گل ارایی میکنه

منم سریع کمکش کردم و وسایلو چیدیم.  پکها هم که ٢٩٦ تا بود یه نفرو گرفته بودم که با ماشینش برام از خونه بگیره و  بیاره گلشن. علاوه بر این اقا از یه خانم هم خواستم که بیاد برا پذیرایی. اغاهه و خانومه هر دو کمک کارم بودن و خیلی کار درستی کردم که این دو نفرو هماهنگ کردم بیان. البته اقاهه که کارگر نیس بنده خدا. ازش خواسته بودم یه کارگری که ماشین داره برام پیدا کنه که خب کارگر جماعت ماشینشون کجا بود! دیگه خودش اومد و منم البته دستمزدشو دادم. 

صندلیها هم ده مین به سه رسید و سریع چیدیم و تمام! همزمان به صد تا چی باید حواسم میبود!! 

هر کی میومد سر مزار مادرم بهش پک میدادیم. روضه خون هم هماهنگ کرده بودم که اومدن. 

شش اینا بود که دیگه از گلشن خارج شدیم. من رفتم خانومه رو رسوندم به خونش و برگشتنی یه روسری مشکی با طرحهای دایره ای نسبتا طلایی گرفتم برا خودم و هشت بود رسیدم خونه. 

شب کوفته خوردیم و خوابیدیم. صبح جمعه بیشترین فشار روم بود و بزرگه هم دنباله کارای خودش بود و فقط حرصم داد!!! 

صب اول حمومو رفتم و بعد هفتاد تا بشقاب حلوا رو که به همسایمون سفارش داده بودم بپزه رو بردم تحویله تالار دادم! برگشتم باز وسایل میز ترحیم رو اماده کردم و گذاشتم تو ماشین و برگشتم ارایشمو کردم و لباس پوشیدم. ساعت ورود مهمونا به تالار رو  ساعت یک زده بودیم و من قرار بود ١٢ تالار باشم طبق برنامه خودم که تازه بیس دقه به یک رسیدم تالار! با استرس میز ورودی تالار رو چیدم و  روی سن رو هم اقای گلفروش دستش درد نکنه به موقع گل ارایی کرده بود. 

خانوم کارکن دیروزیه رو گفته بودم بیاد زیر دستم باشه و درسته کار خاصی نمیکرد ولی همون چس مثقال کاری هم ک میکرد برا من کمک بزرگ بحساب میومد

تو شهر ما اصلا نی نوازی و این حرفا نداریم برا مراسمات عزا! من با مسئولیت خودم و بدونه اینکه به کسی بگم با کمک یکی از اموزشگاه های موسیقی شهرمون یه نی نواز دعوت کردم ک در تالار نی بنوازه. مادرم عاشق موسیقی بود و زن تابوشکنی هم بود. مطمئنم که راضیه ازین کارم!

فقط به خاهرام اونم با احتیاط گفته بودم و اونام اولش مخالفت کردن و بعدش که بهشون گفتم هر کی چیزی گف بگید ما خبر نداشتیم و کوچیکه سر خود اینکارو کرده راضی شدن!! 

البته چنتا ویدیوی نی نوازی سر مزار هم از نت نشونشون دادم. 

.

خلاصه استاد نی نواز هم بنده خدا راس ساعت یک اونجا بود. روز چارشنبه به خواست خودش نیمساعتی تو دفتر کارم ملاقات کردیم . شعری که میخاستم بخونم رو بهش همون روز داده بودم و ...

القصه مهمونا اومدن و یک و نیم بود که قران رو پخش کردن. ها اینم بگم که یکیو گفته بودم بیاد که میکروفون و پایه میکروفون بیاره و البته امورات صدابرداری رو هم انجام میداد (پونصد دادم بهش) خلاصه الرحمانه عبدالباسط پخش شد و بعدش اقای روضه خوان ده دقیقه روضه خوند و بعدم موزیک دعای ربنا رو  که ریخته بودم تو فلش و داده بودم به اقا صدابرداره تو سالن پخش شد و من و اقای نی نواز هم تو جاهامون قرار گرفتیم!!!  (یه هنرمنده لرستانی رو دعای ربنا کمانچه زده اگه سرچ کنید میاد براتون... خعلی قشنگه... مادرم عاشق ربنا بود! این موزیک رو پخش کردم که یه جورایی وصل کننده بخش روضه به بخش موزیک باشه!!)

اولش من سه چار دقیقه حرف زدم و تشکر و اینا. از طرف مادرمم تشکر کردم و گفتم مطمینم این مراسم و جمع ما رو درک میکنه و خوشحاله که شماها کنار مایید. 

بعدش اقای نی نواز دو دقیقه نواخت و بعد طبق هماهنگی قبلیمون اشاره داد بهم و منم شعرمو خوندم

و اما اعصاب خوردیه فجیعه سوم:

هفتصد تومن داده بودم و یه پایه دوربین خریده بودم که گوشیمو روش بکارم برا فیلمبرداری. خب البته این هزینه رو صرفا برا مراسم نکردمو و من کلا فیلمبردارم!! برا همین پایه واقعا بدردم میخوره

خلاصه گوشیمو رو سه پایه کاشته بودم و حتی به اینجاشم  فک کرده بودم که گوشیمو بزارم رو حالت پرواز که اگه یکی زنگید فیلم قطع نشه!

حالا حدس بزنید چی شد؟ 

هنوز ب وسطای شعر نرسیده بودم که یه دختر بچه احمق ازین ور سالن عینه یه الاغه وحشی داشت هجوم میبرد اون وره سالن که پاش خورد به سه پایه و گوشی چپه شد!!!

حالا اینو حدس بزنید که این موجوده وحشی کی بود؟!؟ 

حدس بزنید لطفا!!

بچه بی تربیته خواهر شوهره خواهر بزرگم! 

ینی این بزرگه با این شوهر کردنش فقط خواسته منو دق بده و انگیزه دیگه ای مطمینم نداشته !!!

خلاصه که شعرمو خوندم و تموم که شد اومدم پایین و سه پایه رو درستش کردم که لااقل از نی نوازیه استاد فیلم بگیرم


واقعیتش هدفم ازین حرکتا فرهنگسازی بود. با خودم گفتم من که اینهمه دارم هزینه میکنم حداقل یه قدمی هم بردارم برا اشتغالزاییه اهل هنره شهرمون. هزینه اش زیاد نیست و چه بسا روضه خونهایی که خعلی بیشتر ازین میگیرن برا گریه انداختنه ملت!

.

کیفیت غذا هم عالی بود و همه راضی بودن. مهمونا موقع خدافظی همه ازم تشکر میکردن و  خیلی تحت تاثیر نی و شعر قرار گرفته بودن. 

.

خدا رو شکر که ابرومندانه بود

این دیگه احتمالا اخرین مراسم هزینه برداری بود که برا مادرم گرفتم و اگه زنده باشم و عمری باشه سالهای بعد فقط سر مزار یادبود میگیرم و بقیه هزینه رو میدم به انجمنهای حمایت از بیماران که بهشون اعتماد دارم. 

.

به همه جزییات مراسم دقت کرده بودم و همه تلاشمو کردم

امیدوارم که مادرم راضی بوده باشه :)