ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

عصر دلگیر

سلام

شمام امروز براتون دلگیر بود؟ امیدوارم که نبوده باشه!

هیشکی تو اداره نیسم و نشستم منتظر بزرگه بیاد بریم خونه. نهارمو همینجا خوردم و برا منزل هم بال مرغ کبابی درست کردم و به مامی هم سپرده بودم کته رو بار بزاره.

الانم برم خونه بعد شستنه دست و بالم میخابم تااااااااااا هر وخت که شد. کاش بشه بخابم تا فردا! خستمه خو! اینطوری خیلی خوب میشه....حسابی ادم ریفرش میشه.

.

وااای این پروژه گنده هه که میخایم شرو کنیم خیلی سخته و احساس میکنم خارج از توانمه. پدره پدر جدم قراره در بیاد براش! ابروم هم گروه خب! خدا کنه بخیر بذگره. امروز کلا سر کار حال نداشتم و اینو مسئول دفتره رییس هم فمید. یه پسره بامزس و مهندسه طفلی. شده مسئول دفتر...باز خوبه این هست! و ابدارچیمون و  تیچر زبانم و یکی دو نفر دیه که انرژی مثبت میدن. وگرنه که اینجا خیلی جای بیخودی میشد واقعن!

.

الان که رفته بودم ماگمو بوشورم یه لحظه فک کردم اگه فرشته مرگ همی الان بیاد و ازم بپرسه دوس داری بمیری ؟ بمیرونمت یا نه؟ من بهش جواب میدم که عاره بمیرونم لدفن! الان که اینا رو نوشتم با خودم گفدم کاش نمینوشتم و زیادی دارم حس منفی میدم! ولی خو عینه واقعیته و واقعنی همین حس رو دارم!

.

دیدین تصاویر سلاخی شده خاش...ق...چ..ی رو؟ واااای صب الف برام فرساد و البته نوشته بود اگه دل نداری نبین! چ دنیای کثیفی شده واقعا! خیلی بد بود شایدم همون باعث شده حالم بد شه! یکمم سردرد دارم البته.

.

دیرز عصری که داشتم از سر کار برمیگشتم یه سر رفدم خونه خودمون. وسطی در رو از پشت میبنه (پشت درو میندازه) . برا امنیت و این حرفا. خودشم نگو حموم بود! کلیدو انداختم و خب پشت در بسته بود و نتونسم برم تو. بابامم گوشیش خط نمیداد که ببینم اگه اون وراس بیاد ببینمش...یه جوریم شد! احساس کردم خونه منو تو خودش راه نداد! دقیقا همین حس! خونه گف برو درم به روت بستس چه غمگنانه !

.

یه شمبه و دوشمبه که تهران بودم و سه شمبه صب رسیدم و وسایلمو جابجا  کردم و حموم و الکی دراز کشیدم و تا شب وخت تلف کردم. چارشمبه هم که اول وخت کلاس داشتم و بعدم تا 4 عصر یه سری کارا کردم و بعدم جلسه بود تا شش. تا هفت هم تو محلمون ول چرخیدم و برا توخمه و دوستش جیگر مرغ خریدم و برگشتم خونه. یکم یخچالو تر و تمیس کردم و خودمو شستم و چای دمیدم و بزرگه و مامی رو صدا زدم بیان برا چای( خسبیده بودن) بعدم بال مرغا رو خابوندم تو سس و رفدم گرفدم خابیدم. قبلشم انگور شانی هایی که پاپی خریده بودو شستم که امروز ترشی شانی بسازم. راحته کاری نداره.

صبحم 7 بیداریدم و بالا رو از سس کشیدم بیرون و گذاشتم رو اجاق تا من میرم بپزه و کبابی شه و در مدت سه ربع اماده شدم و صبونه برا خودم و بزرگه گذاشتم و جهیدم تو کوچه و صبونه توخمه رو دادم و پیش بسوی دان. وسط راهم بزرگه رسید و بهم نون ازه داد دسش درد نکنه! به یه هاپوی پیر هم نون تازه دادیم همونجا! چقدم که خوشش اومد طفلی.

.

خب دیه اینم یه گزارش خلاصه از این چن روز. دلم میخاد زبان بخونم باز...دلم میخاد فعالیت پژوهشی بکنم .... ولی وخت نمیشه! ... گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود! راس میگن... امیدوارم برا شما هر چی که میخاید بشود! دیه برم یه سر جیش کنم تا بزرگه میاد سراغم! کاری باری؟ قوبونتون و خودافظ

پست ِ تو جلسه ای!

وسط جلسه یهو ب ذهنم اومد :) 


کاش ساعته عمرم ب اندازه چهار سال وایمیساد... به اندازه چهار سال خطر کردن


چه زود میگذرن روزا

سلام

اول هفتتون بخیر و شادی دوسدان

اگر احوال منو جویا باشین منم خوبم شکر. امروز بلیط دارم و میرم تهروانات و فردا و پس فردا کارگاهم. سه شمبه صبحم ولایتم. برا سه شمبه عصر هم جلسه بانوان همدل داریم( یه گروهی که عینه سگ پشیمونم رفتم عضوش شدم!) مثلا قراره بانوان پیشرو در توسعه باشیم!!! ولی به نظرم اون خانومی که در راس کار هست برا گنده کردنه کله خودش جلوی فرماندار و شناسوندنه خودش به مقاماته شهر این گروه رو زده!  فک کن یه ملیون پیاده شدم برا هیات موسس شدن تو این گروه.

.

از چارشمبه این هفته کلی بدوبدو دارم

- یه جلسه ای برای تدوینه یه سند باس برگزار کنیم که قبلش خیلی خوب باید براش برنامه بریزم و پیش نویس سند رو اماده کنم و چون موضوعه سند پرتنشه باید خیلی با سیاست وارد قضیه شیم!

- یه هفته پدافند غیر عامل هم داریم از هشتم تا 14 ابان که چون منه بدبخت کارشناسشم بایدبراش برنامه بریزم. البته برنامشو ریختم و اقداماتی که باید انجام بدم مشخصه ولی بدو بدوهاش میوفته برا اخره این هفته به بعد.

- بحثه پیشبردنه کارای حوزه دیگه ای که توش باز بعنوان کارشناس کار میکنم و البته ابلاغی هم برام بخاطرش نزدن هس که اون بیشتر نگرانم میکنه! در راستای این قضیه هم باز تو یه جلسه ای باس شرکت کنم و یه تفاهم نامه ای رو به تصویبه اعضای اون جلسه باس برسونم و اونم پرتنش خواهد بود قطعا!

- از اون ور بیست و هشتم از تبریز مهمون دارم که میان اینجا برا اون طرحه بین المللیه و قراره بریم پیش فرماندار که دستورالعمل اجراییشو نهایی کنیم و اگر فرموندار اوکی رو داد دیه بریم تو فاز اجرای طرح.

- بحثه پیدا کردنه فرصت پست داک و اپلای هم هس که اصلا براش وخت نمیزارم متاسفانه.

- دو تا مقاله هم میخام برا یه همایشی برفسم که اونم کاری براش نکردم هنو.

.

هفته پیش یه خاسگار پیدا کردم. برادره همون استاد مشاورم که لندن کار میکنه. زنگولیده بود وسطه یه جلسه ای و ازم خاسمه گاری کرد برا داداشش. داداشه متولد 64 هس و دیپلمه و کار ازاد میکنه(نپرسیدم چ کاری) و خونه داره و ماشین داره و الانم میخاد بره لندن پیشه داداشش. استادم (ینی داداشه خامسه گاره) یه ساعتی برام حرفید و شرایطه داداششو گف. و گف که بیادلندن من قراره ساپورت مالیش کنم و اونجا یا دستشو بند کنم به یه بیزینسی چیزی یا اینکه دندون بخونه! این استادم سه روز هفته میره دانشگاه و سه روزشو شرکته خصوصیه خودشو اداره میکنه. ظاهرن یه شرکتیه که سفارشه کارای هزینه یابی و اقتصادی و اینا میگیره.

نظرم اینه ک خامسه گاره پادر هواس....درسته میره لندن ولی لنگ در هوا و بلا تکلیف داره میره!  من خودم دنیای بلاتکلیفیم و نمیخام یه موضوعه بلاتکلیفیه دیگه هم به موضوعاته زندگیم اضاف بشه. عسکشم برام فرسادو خوش تیف بود! حالا یحتمل فردا یا پس فردا بهم میخبره که تهران ببینتم( استادمو میگم) اول که زنگولیده بود و گف ایرانم منم ذوق کردم و گفدم منم هفته دیه تهرانم و خوشال میشم ببینمت...اخره حرفاش که خامسه گاری کرد پشیمون شدم که بهش خبریدم تهران رفتنمو!

.

خدایا خداوندگارا! دستمو بگیر....کمکم کن....نمیدونم چی خوبه چی بد و کاره درست کدومه و غلط کدوم...حسبه شعور و عقل خودم دارم یه کارایی میکنم فلذا بهم رحم کن! همین دیه. یه ماچ هم به کله هر کی اینجا رو خوند و خوشش اومد


یه عصر تنها

سلام

همه رفتن و من تو سازمان تنهام. فقط نگهبانیه که دمه در ورودی اون وره حیات تو اتاقچه ش نشسته.  دیشب داشتم به این فک میکردم که یکی از دلایل دپرشن و ناراحتیه من مادرمم هس. درسته زمینگیر نشده و میتونه رو پای خودش وایسه ولی بسیار اسیب پذیره و تقریبا بدون نگهداریه خاهرم نمیتونه زندگی کنه. من الان شش ماهه که نرفتم خونه خودمون که دو کوچه بالاتره و دلم گاهی براش تنگ میشه. البته وختی جریانه اون روفرشسای زشتی که روی فرشا انداختیم یادم میوفته به خودم دلداری میدم! ولی عوضش اونجا یه اشپزخونه با تمام تجهیزات (بویژه فر و امکانات شیرینی پزی ) داشتم و یادتونه که جینگیل مستونش کرده بودم برا خودم . و یه کمد بزرگ لباس که برا خودم ساختم و یه کمد کتاب. همه زندگیمو ریخته بودم تو این دو تا کمد و دلم خوش بود به افتابه صبحه زودی که سایش میوفتاد رو پرده و سایه گلدونای پشته پرده رو مینداخت رو پرده.

ولی خب بعدش باز دوباره به خودم امید میدم که تو این دورانه وانفسای مملکت که خیلیا نون برا خوردن ندارن حداقل ما دو تا سقف برا موندن زیرش توی امنیت داریم هر چند که تو هیچکدومش دله من خوش نیس عب نداره به شخمم! واللا! همینه دیه! شایدم خیلیم خوبه و من دارم بیخودی سختش میکنم. راستیتش اگه اوضاعه شغلیم استیبل بود یا حداقل تا این حد گرونی نبود یه بخشی از درامدمو میزاشتم برا جینگیل مستون کردنه خونه مامی. ولی الان نمیتونم. همینجوریشم کلی پولام خرج میشه و نمیتونم خرج جدید رو دسته خودم بزارم.

.

راسی دوشمبه ساعت ده شب حرکت کردیم با اتوبوس به سمت تهران . نه و نیم از خونه زدم بیرون و رفتم ته کوچه وایسادم. زنگیده بودم به 133 . نذاشتم بزرگه ببرتم چون نگرانش میشدم که تو تاریکی تصادفی چیزی نکنه. سوار تاسکی شدم و رسیدم ترمینال و اون دو تا همکارم هنو نرسیده بودن. یکم تلگرام خونی کردم که یکی یکی سر و کلشون پیدا شد. ریه نشستیم تو اتوبوس و حرکت به سمت تهران. من که فقط نیمساعته اول بیدار بودم و بعدش خااااابیدم تا خوده صبح! فقط یه بار 4ونیم بیداریدم و بشدت ناراحت شدم که 4ونیمه و قراره دو ساعت دیه برسیم و من دو ساعت بیشتر وخته خواب ندارم! هااا یه بارم نصفه شب بیداریدم فک کنم یک اینا بود و دیدم این دو تا مرد گنده دارن ویز ویز با هم حف میزنن!!! خب بگیرین بخابین لامصبا! عاخه تا ساعت یک و نیم شب چی دارین بهم میگین؟؟؟!!!!

.

صب هفت و نیم دیه ترمینال ازادی تهران بودیم و من این دو تا رو بزور بیدار کردم که اغا بلن شین رسیدیم! البته زدم رو دوشه یکیشون چن بار تا بلند شه و اونم اون یکی رفیقمونو بلند کرد. دیه پیاده شدیم و رفدیم به سمت ادای فریضه جیشه صبحگاهی! اونجا خو من سریع ارایش و پیرایشم کردم و کمی هم معذب بودم که الان اینا منو یهو غراره پیرایش شده ببینن! برا همین سرمو انداختم پایین و از دسشوری خارج شده و رفتم سمتشون .  یکی از اغایون موبایلشو تو اتوبوس جا گذاشته بود هیچی دیه. افتادیم تو ترمینال نمیدونیم کدوم وری بریم...خدا خودش فغط رحم کرد بعده ده مین دوره خودمون چرخیدن ، همکارمون که مبایلش گم شده بود وایسید از یه اطلاعاتیه یه چی بپرسه و من و اون یکی همکارم این وری بودیم که یهو دیدیم یه اغای سیبیل کلفتی رو موتور میخاد از جلومون رد شده. البته اول این همکارم دیدش و گف عهههه راننده هه این نبود؟!! منم نیگاش کردم و گفدم عاره انگار شبیهشه! از رو سیبیلاش فغط تونوسیم بشناسیمش و من زودی دادزدم اغاااا شما راننده اتوبوسه دیشبه ولایت به تهرانین که گف عاااا....و بدین سان گوشی رو یافتیم

بعدنشم که رفدیم چای خریدیم و بیسکوییت و همکارم حسابشون کرد و خوردیم و با اتوبوس خودمونو رسوندیم وزارت و منتظر که رییس هم بیاد. رییس هم اومد و رفدیم با چن نفری هم صحبتیدیم که در نهایت هیچ نتیجه ای در بر نداشت. واقعیت اینه که باید تو این مورد هم پارتی داشت و لابی گری کرد. که رییس دانه ما عرضشو نداره. رییس قبلی هم اگر عرضشو داشت نخواست این کارو برا ما بکنه خاک بر سر. خلاصه که دس از پا درازتر برگشتیم و هر کی رف سیه خودش.

.

من که دوباره برگشتم ترمینال و بلیط گرفدم برا هشت و نیم شب و دوباره برگشتم تو شهر. اول رفتم چارراه ولیعصر و یه خریدی برا مامی کردم و نهار خوردم و بعدم رفتم هفت تیر و دو دس مانتو خریدم برا خودم و بزرگه که خدا رو شکر پسندید. دیه هفت و نیم بود که برگشتم ترمینال . هشت و نیم هم سوار اتوبوس شدم و چقدددده با کلاس تر بود. اولندش که جوجه کباب با پلو گرم دادن برا شام و دومن هم جلو هر صندلی یه منیتور بود و هندزفری مخصوصه هر مسافر. و خب من فک کنم قبل یازده خابم برد. و تخخخخخت خابیدم و به راننده هه هم نگفده بودم که ولایتمون پیاده میشم و اتوبوس هم برا ولایته کردستان و اونطرفا بود!!! هیچی دیه! اغا من در خاب بودم که خوابی دیدم! خواب دیدم بزرگه و من داریم از یه جایی برمیگردیم -انگار مسافر بودیم- بعد من زودتر وارده خونه شدم و تو تاریکی دیدم انگار یکی تو پاگرده و ترسیدم! بعد چراغو روشن کردم و دیدم مامیه که تو پاگرد میز و صندلی گذاشته و نشسته و خوابشم برده و تا من چراغو روشنیدم اونم از خاب بیدار شد و دیه منم حس ترسم رفت! منتظرمون بود که برگردیم. و اینجا بود که یهو از خاب پریدم! دیدم یه تابلو گنده جلومه که نوشته ولایت شهره تاریخخخخ ولایت شهره فرهنگ ....ولایت شهره نمیدونم چی چی!!! عینهو برق گرفته ها نگا به ساعت کردم دیدم 4ونیمه و من رسیدم شهرمون و خودمم خبر ندارم. سریع جهیدم سمته راننده و گفدم اغا من اینجا پیاده میشماااا ...که دیه یه جای مناسب پیادم کرد و ماشین گرفدم و رفدم رسیدم خونه قبلشم به بزرگه زنگو.لیدم که بیاد پشت درو وا کنه! سریع یه دوش گرفدم و تا بخابم دوباره شد 5ونیم و خابیدم تا هفت و ربع و بعدشم بلن شدم و مانتو شلوار اتوییدم و بی ارایش رفدم اولین جلسه  کلاس درسمم تا ده و نیم برگزار کردم و باز ماشین گرفدم و برگشتم خونه و با مامی یکم صبونه خوردیم و خواااااااااااااااااااابیدم تاااااااا4ونیم عصر. بعدشم دور هم نهار کباب خوردیم جاتون خالی که بزرگه خریده بود. و من تا شب یکی خورش کرفس و کته بار گذاشتم و یکیم یه کاره علمیه دیگه ای کردم و دیه لالا تا به صبح امروز.

بقیشم حوصله ندارم بگم

.

بچه ها جون امیدوارم عاخره هفته پاییزیه خوبی رو بگذرونین و دلاتون عاروم باشه. قوبونه همتون برم

یکی از روزهای پاییزی سال 97 که دیروز بود!

سلام این پست رو دیروز نوشتم و هر کاری کردم پست نشد. الان کپیش میکنم اینجا:

.

سلام

یکم روزنوشت بنویسم ببیینیم چطوریاس

صب ساعت هفت و بیس دقه پاشدم! دیشبم کلی خاب دیده بودم و سرم خعلی شولوخ بود تو خواب.

تندی جهیدم مبال و دس و رومو شستم و بعدم ارایش و پیرایش و ظرف صبونه بزرگه رو پر کردم از پنیر و کاهو و لقمه پنیره خودمم ورداشتم و لباس پوشیدم و پلاستیک غذای توخمه رو پر کردم و سه دقه به هشت دمه در بودم. توخمه و دوستش سپیده دمه در بودن طبق معمول و  همینطور که به پروپاچم میپیچیدن بردم براشون دو مشت غذای گربه فریکسیز ریختم و مشغوله خوردن که شدن راه افتادم سمته دان. اهنگه کبوتری خسته منمه شهرام صولتی رم پلی کردم  ...قدیمیه رو نه ها...جدیده رو....اونی که میگه دیش دی دیریم...دی دی دی دیریم.....دیش دی دی ریم......دی دی دی دیریم.... عاره!

دمه کوچه بودم که بزرگه زنگید کجایی طبق معموله هر روز و منم گفتم تو کوچه ام و دو دقه بعدش ماشینو کنارم نگه داش که سهمه نونه تازمو وردارم. هر روز  اینطوریه که تا قبل یه رب به هش میره وسطی رو میرسونه و انگشت فشانی می کنه و بعدم نونه تازه میخره طفلیو میاره برا مامی و تویه راه هم من هر کجا باشم اصرار داره که منم سهممو وردارم. اینجوریا مهربونیا :)

.

ده دقه هشتو میگذش که رسیدم دان و چهره افشانی کردم ! ( عسکمون میوفته رو دسگاه !! بعد خانومه میگه تایید شد! ) و  بعدشم رسیدم پشت میزم و جهیدم عاشپزخونه و چاییه صبونمو ریختم و اوردم با صبونم خوردم .

.

گفده بودم یه هم اتاقیه روانیه دو قطبی دارم؟ نگفده بودم؟ خب الان میگم. پزشکه عمومیه با 17 سال سابقه کار. جای ننه منه! هیشکیم تو سازمان عادم حسابش نمیکنه. خدا اون بالا خودش شاهده به هرررررر کی که گفتم با فلانی تو ستاد میشینم جمله ای که بعدش شنیدم این بوده:  «خدا بدادت برسه »   این خانوم  شوهرشم از نیروهای مزدوره ا.ط.ل.ا.ع.ا.ت.ی.ه و سی سالم سابقه معاونت های مختلفو داره و انقدر دزدی و فساد کرده تو سیستم که هنوز که هنوزه استخدامه رسمی نیست و پیمانیه! و رییسه جدید هم کردتش معاونه توسعه دانشکده! تازه چن روز پیش خبردار شدم که کلی اختلاص هم تو پروندش هست و چن سال پیش مجبورش کردن  که چهل ملیون برگردونه به حسابه دانشکده... بعد الان این اغا از پسته معاونته بهداشت اومده معاونت توسعه!  خودشم پزشک عمومیه! هیات علمی نیست! تو دانشکده ای که 50 نفر هیات علمی داره یه دزده متخلص رو کردنش معاون دانشکده! خب عزیزانم بگذریم!

این خانوم هر چند روز یه بار یه برنامه برای ریدن تو اعصابه من داره. امروزم برنامش این بود که بمن بگه تو این شش ماه چرا هیچی مقاله چاپ نکردی...در حالی که اصلا در جایگاه ارزیابیه من قرار نداره. و منم از اونجایی که اصن نمیخام باهاش همکلام بشم  اصلن باهاش وارد بحث نشدم که به تو چه عوضیه یه لا قبا! ولی خب به هر حال کاره خودشو کرد و اعصابه امروزمو بهم ریخت.

.

یه توضیح هم اینجا برا اونی بدم که از طرف نیروهای حراستی یا هر کوفته دیگه این دان افتخاره اینو پیدا کرده تا این جملاته گهرباره منو بخونه!   چون احتمال داره بخان اکانتمو چک کنن و ... خب ! خوندی؟ خودتم خوب میدونی که این صوبتای پاراگراف بالا واقعیت و حقیقته! نمیدونی بدون! نمخای قبول کنی ؟ پس خودتم یه دزده بیشرف لنگه همون اربابت هستی که ازت خواسته بیای زاغ سیاهه منو چوب بزنی! حالا بدو برو آشغال گوشته سهم امروزتو ازش بگیر و دمه نداشتتو براش تکون بده!

.

خب ببشقین اخلال ایجاد شد برگردیم به بحثه خودمون.

امروز خدا رو شکر خوب بود. کمی کارای عقبموندمو کردم.

مقاله ای که سه ماهه از استاد راهنمام پیگیرم که کامنتارو بزاره و اصلاحش کنه و برام انجام داد و دیشب فرستاد. دیه دس به دامنه دخترش شده بودم...خوب شد یادم افتاد بزارین ازش تشکر کنم...از دخدرش! :) ... خب تکست دادم بهش

ولی چ فایده برا ژورناله که ایمیل کردم برام یه ایمیل اتوماتیک اومد که دفتره جورنال تا 15 اکتبر تعطیله! :/  اون یکی مقالمم پنج شش ماهه اکسپت شده و هنو چاپ نشده . اصن اون نسخه پیش از چاپشو هم برام نفرسادن که تایید کنم. خیلی بده اینطوری...مقاله هامو برا رزومم لازم دارم خو.

.

الان یه کاری معاونت درمان ازم خواسته که تا قبل رفتن به خونه میخام انجامش بدم ....البته فک نکنم تموم شه. نهار رو زودتر میخام برم خونه ابگوشته نذری برامون اوردن! فردام برا ساعت ده شب بلیط اتوبوس دارم با دو تا از همکارای هیات علمی میریم تهران برا پیگیریه کارای راه اندازیه رشتمون. امیدی نداریم ولی همه زورمونو میزنیم.

.

بعد ناهار و اینام میخابم و استراحت میکنم. باید یکمم درس بخونم چون چارشمبه صب اولین جلسه کلاسمه. هفته گذشته رفتم ولی بچه ها نیومده بودن. دو تا درس تک واحدی دارم یکیش تا وسطای ترم نوبته منه برم و یکیشم از وسطه ترم تا اخره ترم نوبته منه. خب دو تا درس دو واحدیه که با استادای دیگه مشترک دادن بهمون.

.

دیگه اینجوریا...برم به اون کارم برسم که یه وخت فردا دیدی یه کاره دیه پیش اومد. مدل این سازمان اینجوریه که یهو یه کاره گنده میزارن جلوت و میگن تا دو ساعت باید انجام شه!!!

.

خدایا خودت منو از اینجا نجات بده و دستمو بگیر و هدایت کن به جایی که از روزای زندگیم راضی تر باشم...مرسی و ماچ بهت...