ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

اولین بارون پاییزی 1401

صب که از خواب بیدار شدم و رفدم دشوری صدای بارون شدید رو شنیدم که میخورد به روشنایی ... رفتنی هم دیدم که خونه جدیدی که برا بهار گرفتم یکم خیس شده و البته که ضد ابه و گذاشتمش سمتی که بارون بهش نخوره.

.

صب جلسه بخوبی برگزار شد ولی امان از بعدش که رفتم دیدنه ماون اموزش دیگه حالم بد شد. البته که ماون خیلی خوب و دلگرم کننده باهام صحبت کرد و لب مطلبش این بود که میخاد من در همون ماونت اموزشی پست مدیریتم رو ادامه بدم اما ازم میخاد که کارای ستادیمو کامل واگذار کنم. خب الان مدله کاره من اینطوریه که دو روز ستادم و سه روز معاونت . این میگه کل 5 روز رو بیا معاونت.

راستش اون دو تا کاره ستادی رو بخاطر پروژم و بقای پروژم قبول کرده بودم و میترسم با از دست دادنشون پروژم رو هم تعطیل کنن و بگن برو رد کارت همون معاونت!

یه نکته جالبه دیگه این که معاون بهم میگه از اون دو تا کارت استعفای کتبی بده!!! من نمیفهمم عاخه چرا باید استعفا بدم؟ من که خودم نمیخام کارو رو بزارم کنار! شما از من میخاید که کار رو تحویل بدم...حالا من چرا استعفا نامه بنویسم؟!

.

خلاصه که طرفای شیش رسیدم خونه و کسی نبود و به یاد مامانم یکم گریه کردم و بعدم با سه نفر تلفنی صورت کردم و شرح ماوقع دادم و شام خوردم و سردرد گرفتم و قرص خوردم و الانم دارم اینجا تایپ می کنم. 

.

برا حفظ بقای پروژم از استان باید کمک بگیرم. ضمن کسب حمایت از طریق کانالهای  مردمی شهرستانی! باید وارد عمل بشم تا پروژمو کله پا نکردن.

برگشتنی دو تا رنگین کمانه خیلی بزرگ و خوشگل دیدم تو اسمون. نمیدونم چرا مامانم یادم افتاد... ئ این حسو کردم که این رنگین کمانها نشونه خوبین. خیلی قشنگ بودن....خیلی وقت بود رنگین کمان ندیده بودم...

جمعه 29 مهر 1401

اغلب تو نوشتن عنوان پستهام مشکل دارم

.

دیروز پنشمبه صب تا ساعت ده موزیک گوش کردم و یللی تللی کردم. بعدن ترش رفتم بانک برا ضمانته یه بنده خدایی حساب باز کردم! همش سی تومنه ولی من ازش سفته هم گرفتم.

بعدش سریع رفتم برا گربه ها غذا خریدم و تا بیارم بزارم خونه شد 12:30 . از کنتور برق عکسیدم و و دویدم سمت اداره برق که دیدم تعطیله. نمیدونسم 5شمبه ها تعطیلن مث ما.

میوه خریدم خرمالو و انار که قرمز بود و نارنگی! اومدم خونه و کمی اشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفا رو شستم ومیوه هارم شستم و گذاشتم رو میز چشمو نوازش کنه و  ناهارم یه سینه مرغ گذاشتم اب پز بشه با کدو! کدو سبز. غذاهای رژیمیه من چندان خوشمزه نیست ولی سالمه عوضش.

یکمم میوه و پسته خوردم و گرسنم نبود برا نهار. وسطی اومد و اماده شد و 3:30 از خونه زدیم بیرون به سمت مسجد برا مراسم ترحیم یکی از اشناها. پسر 22 ساله افتاده مرده و یکی میگه سکته کرده یکی میگه گاز گرفتتش و ... خدا بیامرزدش.


ازونجام رفتیم سر مزار مادرم و بعد اذان خونه بودیم. من که یکم میوه خوردم و لش کردم و تو یوتیوب چنتا از ویدیوهای افشاگری امین فردین رو دیدم! ادم شاخ در میاره از حرفای این. یعنی حرفاش درسته؟ به نظر میرسه درست باشه.

.

صب یه رب به هشت بیداریدم و تا ساعت نه و سی تو حیات مشغول بودم. جارو زدم و حیاطو شستم و الانم صبونه خوردم و میخام برم گلدونای طبقه پایین رو که در واقع پارگینگه اب بدم. یه لحظه تو حیات به نظرم رسید پایین رو درست کنم برا خودم. همه چی داره، دسشویی، حمام، اشپزخونه با کابینتاش! و کلی هم خرت و پرت توشه. منم اسبابامو که از تهران کشیدم گذاشتم همون پایین.

اینا همش فکره! تازه خیلی دلم میخواست چن روز برم خونه پدری. فردا شاید برم.

.

وسطی داره اشپزی می کنه و قراره بزرگه با شوهرش برا نهار بیان. 

.

خب این پست رو تا اینجا نوشتم و الان ساعت هفت عصر هسد که اومدم ادامش بدم

بزرگه و شوهرش اومدن و رفتن و الان کلی ظرف برا شستن توی سینکه. قرص ماشین هم تموم شده وگرنه میذاشتم تو ماشین ظرفارو.

یه ساعتی رو مبل لش کردم و الان اومدم سر لبتابم.

فردا هشت و نیم یه جلسه ای دارم که باید برا اون اماده بشم. ماون اخوزشی هم الان پیام داد که فردا یه صحبتی باهام داره. خدا بخیر کنه.

اولین روز هفته که فردا باشه به نظر روز سخت و پرفشاری میاد. عب نداره خدا بزرگه. از مامانمم می خام که کمکم کنه و بهم انرژی بده. میدونم میده انرژی مثبت رو و برام دعا میکنه. میدونم منو بخشیده ...خودش تو خواب بهم گفت ... کاش بازم بیاد به خوابم مث ماهای اول...انقد نزدیک که گرماشو حس کنم


اخرین هفته مهر جلومونه

چارشمبه اول وقت خیلی بی دلیل نشستم و اگهی فروش خونه های روی دیوار رو برا تهران دیدم. یه منطقه ای بود به اسم هادی شهر در تهران یا همچین چیزی. نمیدونم چرا همینجور الکی الکی به دلم نشست!!! قدیمی و اصیل به نظر می رسید :)

.

هفته گذشته هفته امتحانا بود. از یه شمبه شروع و دیروز تموم شد. بعضی هاش رو می دونم خوب دادم و بعضیاشم رو هواست! امیدوارم نمره خیلی بدی ازشون نگیرم.

4 تا تکلیف از یه درس و یه تکلیف از یه درس دیگه هم باید انجام بدم که امروز سه تاش و تا اخره مهر وقت دارم یکی اخری رو انجام بدم. سه ترم گذشت مث برق و باد و دیگه باید به فکر پایان نامه باشم! خوندنه این رشته برا هیات علمی ها مناسب بود وگرنه تنم نمیخارید برا این نوع از دردسر.

.

دلم می خاد حسسسابی و اساسی خونه ها رو تمیز کنم. هم پدری رو هم مادری رو. وقتشو ندارم و احساس میکنم انرژیشم ندارم. خوده خودم باید تمیزش کنم. کارگر فقط کمک کاره.

.

یادم به مادرم که می افته دلم هری می ریزه. وقتی تنهام راحت براش گریه می کنم .الانم تنهام تو خونه مادری. ماشین لباسشویی هم داره دوره دوم از لباسا رو میشوره و برا نهارم مرغ گذاشتم و کته خواهم پخت. شاید این وسط مسطا یه چن قطره هم اشک ریختم.

.

یه ماه از اعترا.ض.ات گذشته. اگر هدفمند نباشه که به جایی نخواهد رسید. یه لیدر واحد میخاد که اینا ندارن.

.

شنبه گذشته هم مراسم روز کودک رو تو یکی از مدارس گرفتیم و احسان مادرمو دادم. خیلی مراسم خوبی شد خدا رو شکر. همه راضی بودن.

.

ارتباطات با پاپی تیره و تاره فعلا. ارتباطم با بزرگه خوبه ولی با شوهرش مث سابق. احترامشو ظاهری دارم و دلم نمیخاد ببینمش. حداقل دیدارها و دوری و دوری ...

.

نیاز مبرم به حموم دارم و حسشو ندارم! کاش یه ماشین ادمشویی هم بود مینشستی توش و نیمساعت بعد تمیز و خوشبو میدادت بیرون!

.

دلم خواست بنویسم و اینجوی جمله جمله ای شد! دیگه همینه دیگه.

.

کاش حسش رو داشتم که ترشی بگیرم.  حسش نیست. تمیزگیه خونه ها واجبتره که اونم حسش نی. پس انداز می کنم برا مراسم ساله مادرم . میخام یکی دو تا هم تابلو فرشی چیزی برای در و دیوار خونش بخرم. خیلی خالی و بی روحه در و دیوار. میخام یه تغییری هم تو چینش مبلا بدم ولی نمیدونم چ جوری.

یک جمعه معمولی!

دیروز بزرگه و شوهرش رو نهار مهون کردم به مرغ ترش و برنج ته چینیه رژیمی. نهار شام بود البته و طرفای 6 عصر خوردیم. بعدم تا ساعت نه و نیم نشستن و شوهرش هی حرف زد وحرف زد و مخ منو خورد و بعدم پاشدن رفتن و من موندم و مخ خستم و نتونستم درس بخونم!

ساعت یک و نیم شب وسطی از مسافرت رسید و تا 5 صب حرف زد و حرف زد و بعدم خوابیدیم تا نه صب که با صدای اب بازی و حموم کردنه وسطی بیدار شدم!

صبونه خوردم و خر زدم یکم.

دیروز و امروز قبل صبونه قهوه خوردم و به نظرم انرژی میده بهم.

.

الانم که چار دقه به دوئه ظهره

یه ساعت قبل حیاتو جارو زدم و شستم و الان تمیس ممیس شده.

بهار هم خودشو گرد کرده و خوابیده گوشه حیات.

حیات رو جارو میکنم و میشورم یه ارامش خاصی توش موج میزنه. درخت انجیرش بیخوده و فقط میوه هاش میریزه زمین و همه جا رو کثیف می کنه. انجیراش تورشن!!

درخت گیلاس و البالوش خوبه . درخت هلوشم ضعیفه.  کاش برسه تا بهار یه سر و سامونه به باغچه ها بدم.

.

از فردا میخام برم اون یکی خونمون و یکم اونجا باشم

برا اماده کردنه وسایل صبونه سالم هم اون ور باشم بهتره. میدونم که خونه الان کثیفه ولی وقت ندارم برا تمیزگیش! بمونه برا ابان احتمالا. میتونم اون ور یه سری کارای خانومانه که دوس دارم انجام بدم مث کیک پختن و تورشی انداختن. البته اگه برسم.

.

فردا صب اول وقت قراره بریم بازدید از مدرسه ای که قراه برنامه روز کودک و صبانه سالم رو توش اجرا کنیم. بعدم که کلی بار کاری هست ماشالا نا اخره وقت اداری. عصرشم یه سر باس برم بازار برا خرید مغزیجات پکیج صبونه سالم و کار تبریک روز کودک که سفارش بدم. بعد بیام خونه!یحتمل طرفای ساعت شش اینا برسم خونه فردا عصر.

.

چه دلم غمگینه و  مخلوط با دلنگرانیه پاییزی و حرص ناشی از ظلم و جور حاکمانه زمانه و در عین حال یه کوچولو امید به زندگی .... یکی بپرسه ازم حال دلت چطوره نمیتونم بگم خوبم یا نه :/   شکر خدای مهربون به هر حال

.

خوابای عجیب

سلام

پاییزتون مبارک و رنگی رنگی.

امروز صب با صدای رعد و برق و بارش شدید بارون بلند شدم و کیف کردم! فک کنم طرفای 5-6 صب بود.

خونه مامی یه جوریه که وقتی تنهام دوس ندارم برم تو اتاقم بخوابم. یه حالت نا امنی بهم دس میده. برا همین رو مبل میخابم و خب مبل هم اونطور که باید راحت نیست.

.

دو روز پشت سرهم ینی دیروز که پنشمبه بود و امروز تو خواب مامانمو دیدم . تو خواب پنشمبه که جاشو انداخته بود و خوابیده بود مث قدیما و تو خواب امروزمم یادم نیس دقیقا چی بود ولی عصبانی بود! دفه پیشم تو خواب با هم دعوا میکردیم. نمیدونم چرا خوابای اخیر مامانم اینجوریه! اصلنم تو خواب اگاه نیستم که مرده!

کاش مث سابق خابای با کیفیت از مامانم ببینم. خوابایی که دلمو گرم میکرد...

.

برنامه چیدم تو یه مدرسه ای که برا محله حاشیه نشینه نذر صبونه سالم بدم. حدودا 70-80 تا دانش اموز و با مربیای مدرسه و اینا میشه 100 تا. لقمه تخم مرغ سیب زمینی و یه بسته کوچولو مغزیجات و یه موز. کارشناس بهداشت میگه نوشیدنی دوغ بده ولی خب اخه دوغ برا صبونه مناسبه عایا؟ خدا بخواد 16 مهر میخام اجراییش کنم

.

زن بابام برام کوفته پخته بود! بابام در تلاشه رابطه ما رو با هم اوکی کنه که اونم موفق نیست. میگفتم! کوفته پخته بود و بابام برام اورد یه ساعت پیش. منم ابش رو ریختم دور و کوفته رو سه قسمت کردم. یه قسمت سهم جیغو رو دادم جلو در خورد. یه قسمتش سهم بهاره که گذاشتم تو بشقابش و یه قسمتشم میمونه که صب ببری بیاد بخوره! واللاع! ظرفاشم شستم و اویختم و گذاشتم دم دره حیات که بعدن بدم بابام پس ببره. اینم ازین!

.

روزی نیست که به مادرم و اینکه چطور مرد و روز اخر و لحظات اخر عمرش چه حسی داشت و ... فک نکنم. به طور میانگین بخوام بگم هر دو سه ساعت یکبار به یادم میاد با وجودیکه بشدت سره خودمو با کار گرم که چه عرض کنم غرق کردم!! صب که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که یادم میاد مادرمه و فوری براش فاتحه میخونم. طبیعیه عایا این حس اونم بعد گذشت حدود نه ماه؟! 

.

هیات حاکم جدید دانشکدمون دارن تقسیم غنایم جنگی می کنن و به هر کدوم از اعضای باندشون یه پست میدن. طفلی یکی از ماونامونم که شیش ماه بود ماون شده بود رو ورداشتن الکی الکی...ظلم کردن بهش و این کار اصلا درست نبود.

خیلی دوس دارن منم برکنار کنن از مدیریت واحدی که یکی از کارامه. البته مدیریتی که نه حق مدیریت داره و نه چیزی ولی خب اسمش مدیریته دیگه!! حداقل برا رزومم خوبه.

خلاصه دوس دارن بزارنم کنار و حتی زمزمش هم هس و به قول یکی به یه ورمم نیس! شاید حتی خوشال هم بشم که کارام کمتر بشه. اگه بزارنم کنار وقت بیشتری برا خودم و کارای ستادیم که دوسشون دارم خواهم داشت.

.

نوزدهم و بیستم باس ماموریت برم تهران. قبلش ینی از 16 تا خوده 19 امتحان پایان ترمه ارشدمه! ترم سه هسدم الان! یه رشته ای هس که خوندنش برا هیات علمی های علوم پزشکی توصیه میشه. ارشد اموزش پزشکی. مجازی میخونمش و این ترم اگه بخیر بگذره ترم دیگه باس پایان نامه بردارم. هیییییییییییییییییچ چییییییییییییی هم نخوندما. هیچ چی! چند روز تعطیلیه پیش رو رو گذاشتم که بخونم و تکالیفمو انجام بدم

.

کاش زودتر تکلیفم با خودم روشن شه!