ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

سفر تهران

ماموریت اومدم تهران.

دیروز جلسه بود از ساعت 8 تا 16 و امروز که چارشمبس رو هم خودم موندم و عصر ساعت هشت راه میوفتم سمت ولایت

پریشبش سایت کنسرتهای ققنوس رو چک کردم و تنها گزینم با توجه به مسیرها و ساعت جلسه و .... کنسرت محسن ابراهیم زاده بود!

القصه دیرو ساعت 6 رسیدم هتل و حمام کردم و تا هشت خابیدم و بعد صبونه پاشدم رفتم جلسه تا ساعت 4 عصر.

بعدم نیمساعتی تو نمازخونش لش کردم و چقدم قشنک و اروم بود نمازخونه وزارت. با فرشای قرمززز.

بعدش پاشدم رفتم مجتمع میلاد نور و  یه شال خریدم که مجبور نشم با مقنعه ای که تا کمرمه پاشم برم کنسرت!!

5 و سی بود که اسنپ گرفتم خلاصه به موقع رسیدم برا کنسرتش

کنسرتش چطور بود؟ افتضاح!! ینی اگه میکروفونو میدادن دسته من خعلی قشنگتر میخوندم! تقریبن نمیخوند!! همه جمله ها رو نصفه میخوند که ملت بخونن بقیشو. الکی!! نفسش نمیکشید. ولی خب نوازنده ها و موزیک ها حالمو بهتر کرد یکم. هشت از برج زدم بیرون با اسنپ به قصد هتل. رسیدم هتل و با سردرد یه دوش گرفتم و کلی هم گریه کردم زیر دوش.

شب قبلش تو قطار خاب مادرمو دیدم. این خوابه دهمه یا نهم؟ (بعدا نوشت: خواب دهم بود!)دیدم میخام باهاش برم سینما. خب بچه که بودم معمولا من و مامانم به این برنامه های جنگ شادی و اینا که گاهی میومد به شهرستان می رفتیم. خواهرا نمی اومدن نمیدونم چرا. فک نمیکنم مادرم نمیخاسته ببره. قطعا میبردشون. تا جایی که یادمه خودشون نمی اومدن. شایدم بابام نمیذاشت بیان. کلا از ذهنم پاک شده.

خلاصه که تو خواب باز به این فک نمیکردم که مرده یا زندس. فقط یادمه یه جایی گفتم نمیخام منتظر بزارم مامانمو و زودی برم که باهم بریم سینما! بهار رو هم در شکل یه دختر میدیدم که دست و پا نداره! قشنگ بغلش کردم و با خودم برش داشتم و تو بغلم که بود باهاش صوبت هم می کردم!! یه دختره موکوتاه بود بهار تو خوابم.

خلاصه که دیشب بعد دوش زدم بیرون پیاده. ساعت نه و نیم بود. رفتم و رفتم از خیابونه دانشگاه و 16 اذر و کمی خاطرات دانشجوییم زنده شد برام. رفتم تا یه اش فروشی و یه اش رشته بیمزه خوردم. بعدن ترش هم رفتم تا یه کافه و چای خوردم با کیک شکلاتیه خوشمزه! بعد پیاده بیس دقه راه اومدم تا هتل و تا ساعت سه شب موزیک گوش دادم و اینستا گردی کردم.

صب ساعت نه بیدار شدم و دوباره خوابیدم تا 11 . دیگه پاشدم و ساکمو جم کردم و 12 بود که اتاقو تحویل دادم. ساکم موند که عصر میرم از هتل میگیرم.

12 زدم بیرون و اول رفتم یه پیاله حلیم خوردم تو نیکو صفت . یه پیرمردی هم ازم خواست براش اش بخرم که دو تا پیاله اش برا اون خریدم که یکیشم برا نهارش ببره. گذاشتم به حسابه احسان برای مادرم.

بعد حلیم سوار تاکسی شدم و تا چاررا ولیعصر اومدم. تا یک و نیم تو کوچه ای که بورس لباس مجلسیه گشتم. فقط گشتم و قیمت گرفتم. خیلی متنوع و بعضا خیلی شیک. قیمتام فرقی با شهرمون نداره و اینجا حداقل تنوع بیشتره.

دیگه اومدم تو کافه پرسه که کافه گربه ای هستش و با گربه هاش دیداری تازه کردم و یه چای خوردم و الانم با اجازتون یه نوشیدنی سرررررد دارم میخورم که کلی عرقیجات میگن توشه! لابد هس دیگه!

فعلا گرسنم نیس. دو تا نامه اداری باید میزدم که زدم و الان دوباره میرم سمته همون راسته لباس مجلسی که یه چی رو که پسندیدم پرو کنم. گور بابای قیمتش. مد نظرم یک و نیم بود ولی بیشتر قراره اب بخوره . زیر 1900 که نبود چیزی و نپسندیدم. چون بلند و پوشیده هم میخام ناچارا گرون ترن. یه توربان هم باس بخرم که روز عروسی بزارم رو کللم!! مختلطه خب.

یه جفت کفش اداری هم بخرم خوبه . دیگه بعدش خدا بخاد را میوفتم سمته میدون انقلاب و مغازه گردی و کشتن وقت تا هفت عصر. بعدم اسنپ میگیرم سمته راه اهن.

برا 25 ام یه وبینار دارم که هفته بعد خدا بخواد فقط باید رو اون کار کنم. چون در سطح وسیع قراره ارائه بشه. برام دعا کنید لطفا و انرژی مثبت بفرستید. در طی هفته گذشته حال و روزم خوب نبو د و دپرس بودم. کنسرتم برا همین رفتم. خودم نگران خودم میشم گاهی!

خواب به خواب !

نزدیک ساعت شش عصر خوابیدم . قبل خواب با خودم گفتم که ایندفه اگه مادرمو خواب ببینم حسابی قربون صدقش میرم! خلاصه خابیدم و خواب به خواب شدم!

چی میگن بهش؟ توی خواب ببینی که داری خواب میبینی .

تو خواب دیدم که دارم مادرومو خواب میبینم. خوابش این بود که دیدم روح مادرم به چشمم اومده و  دارم روحشو میبیمنم. روحش مث خودش بود و قیافشم شاد بود و همش میخندید. اما یکی دو بار که به قیافش دقیق شدم یواش یواش قیافش تغییر میکرد (یه جورایی چونش کج می شد و چشماش کمی ترسناک میشد)

خلاصه که می خندید و شاد بود و منم قربون صدقش رفتم چندباری. بعد دیدم که دارم به خواهرام میگم که من دارم مامانو میبینم و باهاش دارم حرف میزنم. همزمان گریه هم می کردم و با خودم میگفتم الان اینا فک میکنن من دیوونه شدم. نمیدونم چطور خودمو و وسطی رو کنار یه جاده دیدم که کم مونده بود تصادف هم بکنیم! از خواب بیدار شدم و دیدم همه اینا رو تو خواب دیدم و دوباره هقت و نیم بود  از خواب بیدار شدم و به این نتیجه رسیدم که خواب به خواب رفتم.

.

فردا دحوالارضه و میگن روزه گرفتن خوبه. دلم میخاد روزه بگیرم و تقدیمش کنم به مادرم. ها راستی مادرم تو خواب می گفت یکم بیشتر برام قران بخونید!

.

امروز طرفای ظهر به الف هم زنگیدم. فقط به عنوان یه گوشی که گاهی شنوای درد دلهام باشه روش حساب باز میکنم. اتفاقن اونم تو صحبتاش گف که نداشتنه یکی که باهاش گاهی درد دل کنی خیلی بده! فک کنم بطور غیر مستقیم منظورش به عدم تماس این چن وقت پیشه من بود!

.

همین دیگه! دیشبم مراسم حنای دختر همسایمون بود و رفتم و فقط یه ساعته اولش برام جالب بود و بعدش خسته شدم. دیگه تحمل کردم تا 12 و ربع ششب و بعدش برگشتیم خونه. چون دو تا عروسی هم دعوت داریم فلذا چارشمبه عصر رفتم طی یه خرید سریع یه لباس تورتوریه گلبهی هم خریدم.

.

این خواب تو خواب جریانش چیه یعنی؟!

پست کوتاه

خستم و دلم میخاد یه دو ش بگیرم تا عرق تنم بره و بعد بگیرم بخابم!!

تمبلیمه دوش بگیرم

ولی میگیرم بالاخره!!

.

هشدار هواشناسی گفته از نصف شب به بعد باد و گرد و خاکه! همینو کم داشتیم. شبها واقعا هوا تو حیات عالیه و من حتی الان سردمم هست یکم! خدا مادرمو بیامرزه که اینجا رو برامون به ارث گذاشت و رفت. نور به قبرش بباره

کمردرد

نشستم تو حیات! یه میز پلاستیکی و صندلی پلاستیکی داشتم که ده سال پیش از اهواز گرفته بودم . زمانی که اونجا کار میکردم برا خودم این میز و صندلی رو گرفتم و گذاشتم تو اتاقم در پانسیون و چه روزها و شبهایی رو پشتش نشستم و درس خوندم و دکترا قبول شدم!

.

الان همون میز و صندلی رو از انبار مامی خدابیامرزم دراوردم و گذاشتم تو حیات زیر درخت البالویی که مادرم کاشته و الان حسابی بار اورده.

از دیروز عصر هم سمت راست پشتم درد میکنه و یه جوری دردش تا استخوان جلو هم که اسمشو نمیدونم میاد! ینی اینطوری بگم که نفس عمیق که میخام بکشم  استخونی که رو ریه ام هست درد میگیره/

خودم تشخیصم اینه که زیاد چند روز رو مبل خابیدم و از طرفی هم این چند شب که میام میشینم تو حیات بهم باد خورده! احتمالا همینه. از صب حس مریضی داشتم و عصرم که تو خونه تنها بودم و کف زمین خابیدم خابای دری وری دیدم و از یه ساعت پیش که یکم با وسطی حرف زدم و بعدش چایی خوردم و اومدم نشستم تو حیات حسم بهتره.

.

صب ساعت ده و نیم از معاونت اموزشی داشتم برا جلسه ژئوپارک میومدم ستاد که نزدیک بود بزنم به یه دختر بچه!! مادره بیشعورش اصلا حواسش به بچش نبود و منم تو لاین سرعت بودم و اونام داشتن از خیابون رد میشدن. یهو بچه ها دووید سمت ماشین و شانسی که اوردم این بود که با جدول فاصله داشتم و سریع کج گردم سمت جدول و یه بوق ممتد هم همزمان زدم و فک کنم مادره هم جلو بچشو گرفت چون قططططعا بچه هه اصابت می کرد ب ماشین .

بعد اینکه رد کردم هم چندین بوق ممتد زدم که برینن به خودشون!!! والا! بزار یادشون بمونه و ازین ب بعد هوش و حواسشون رو بیشتر جم کنن. یعنی قرار بود یه جنازه رو دستم بمونه و خطر از بیخ گوشم رد شد

.

ظهر یک و نیم زدم از اداره بیرون و سر راه دو تا نون سنگک گرفتم با کوکو کدو که پختم بخوریم. اونجام قبل پیاده شدن از ماشین انگشت شستمو محکم و مستقیم کوبیدم به فرمون!!تا یه ساعت درد مشمئز کننده ای داشت و الانم بهش دس میزنم تا اعماق وجودم درد میکنه!! یادم باشه بعد وبلاگ برم یه پولی برا دفع بلا واریز کنم به یکی از این خیریه ها.

.

داره اذان میده و من چند وقته ترک نماز کردم! باز وقتی سرکار نماز جماعت بود خیلی بهتر بود. الان دیگه برگزار نمیشه , منم تمبل ...

.

اینجا استوپ زدم و رفتم یکم شکم چرونی کردم و اومدم.

.

موقعی که این پست رو شروع کردم تنگ غروب بود و یهو دلم تنگ شد و غمام یادم اومد. الان نمیدونم تاثیر شکم چرونی بود یا چی بهترم. شایدم افسرده ای چیزی شدم که البته مطمئنم هستم منظورم اینه بدتر شدم!

.

دلم برا مامانم تنگ شده!

.

نهمین خواب مادرمم اینجا مینویسم برا ثبت در تاریخ. پنجشنبه صبح خابشو دیدم. بزرگه هم توخواب بود و اعصاب نداشت. مادرم هم زیاد خوشحال نبود ولی ناراحت هم نبود. احساس کردم برام قیافه می گیره یا نمیخاد زیاد باهام حرف بزنه یا شایدم حوصله نداشت . بهش گفتم چرا نخواستی یک سال پیش با علی اقا صوبت کنی (داستان علی اقا مفصله!!) ایا بزرگه نذاشت و بخاطر مخالفت بزرگه نخواستی ارتباط داشته باشی با هاشون؟ گفت نههه علی اومد و د ر زد ولی منتظر نموند وگرنه من بزرگه رو بهش می دادم!! (اینم اضافه کنم که روز قبلش ینی چارشمبه شب با علی اقا بعد یکسال در اینستا صوبت کردم و تازه فهمیده بود مامی فوت شده)

اولین بار بود که تو خواب این برام مهم نبود که مرده یا زندس. منظورم اینه که به این نکته اصلا فک نمیکردم! فقط خواستم این سوالمو جواب بده . سوالی بود که از روز قبلش تو ذهنم بود! نمیدونم چرا کمتر میاد به خوابم. دلم براش تنگ شده ...

تنهایی...

احساس می کنم به یه مرحله ای از زندگیم رسیدم که باید به هیچ احدی هیچ امیدی نداشته باشم و از هیچ کس انتظار هیچ محبتی و توجهی نداشته باشم. نمی دونم تا کی یک انسان می تونه این شرایط رو تاب بیاره ولی به نظر میاد که این شرایط برای من رقم خورده و به احتمال زیاد مدت زمان طولانی (شاید حتی تا اخر عمر ) دوام داشته باشه.

.

بزرگه به دستور شوهرش ارتباط رو باهام به حداقل رسونده تا احتمالا منو در شرایطی قرار بدن که تسلیم خواسته هاشون بشم. خواسته شوهرش اینه که هفته ای دو روز رو که میاد ولایت بیاد و تو خونه ما با خواهرم به قول خودش خلوت کنه! و خب خواهرمم همینو میپسنده. 

درسته بزرگه هم در این خونه سهم داره ولی مشکل اینجاست که من نمیخام با شوهره خاهرم زیر یه سقف زندگی کنم حتی اگر یک شب در هفته باشه. از طرفی حس بسیار بدی نسبت به این نوع ازدواج دارم و احساس شرمندگی می کنم از بابت این سبک ازدواج خواهرم و واقعا برام ناراحت کننده هست اون نوع به اصطلاح مراسم عقد و ...  همش با خودم فکر میکنم که حق من به عنوان یک خواهر! و حق خواهرم به عنوانه یه دختر خوب و با شخصیت و نجیب این نبود. 

.

ارتباطم از همون اول هم با وسطی یه ارتباط خوب خاهرانه نبود و کلا نمیشه روش حسابی باز کرد! اینم از این! 

.

مادر هم یه جوری رفت که عذاب وجدانش تا اخره عمر باهامه و یه جورایی دلم هم به حال خودم و هم به حال مادرم میسوزه که چرا اینی شد که الان هست! چرا رفتارم با مادرم درست نبود؟چرا بهش اونجوری که باید نرسیدم و چرا اونجوری که وظیفمه بهش محبت نکردم و صدالبته که میدونم منم قربانی شرایط خانوادگی بودم ولی میتونستم ادم تر باشم! شایدم نمیتونستم همینطور که الان نمیتونم! 

.

پدر هم که تکلیفش به همون دلایلی که میدونید روشنه!!

.

الف هم بعد از سفر اهواز ازش یکم ناامیدتر شدم . گاهی وقتی به ازدواج فک میکردم الف یه گزینه بود برام ولی الان دیگه تقریبا مطمئنم که اون هم ادمی نیست که بخوام روش حسابی باز کنم. اخلاقش مث اخلاق خودم گنده و از طرفی به نظر نمیاد چندان علاقه ای بهم داشته باشه و صرفا به عنوان یه دختر خوب قبولم داره! دیروزم که باهاش حرفم شد . مثلا زنگیدم که احوالشو بپرسم و شویقش کنم که حتما دکتر بره (دو ماهه اسهاله!!) برگش گف انجیرایی که براش بردم تورش مزس و عایا طبیعیه که ترش باشه که منم گفتم نه اصولا نباید ترش باشه و شاید چون دو روز مونده تو ساکم ترشیده و وگرنه من با علم  به اینکه انجیرا ترشیدس که برات نیاوردمشون! برگشت گف نه از تو بعید نیست این کار (اینجا یکم دلم شکست ازش)

بعدن تر یه چی اون گفت و منم جوابشو صادقانه دادم با توجه به صداقتی که در مورد انجیرها به خرج داد و اونم برگشت یه چیزی جوابمو داد و ..... کلهم اخرش اینطوری تموم شد که من گفتم باشه دیگه نمیام بهت سر بزنم!! و خدافظی کردیم.

و نیمساعتی نشستم گریه هامو کردم و تصمیم دارم تا اطلاع ثانوی بهش نزنگم و اونم اگه زنگید سرسنگین باشم. 

خلاصه که اینم از الف!

.

شروع چهل سالگی شروع بریدن هاست انگار...هرچن قراره دست اخر هم ببریم از دنیا و بریم همگی. شایدم همینطوری بهتر باشه. نمیدونم ولی هر چیه بسیار غمگنانس! اینکه هیچ کس نیست ... و شاید از اول هم کسی نبوده و توهمه بودنشون رو داشتی و الان واقعیت لخت شده نشسته جلو روم!