ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

شمبه شروعه هفتسسسس

سلام

خوفین موفین؟

هوای دلاتون بهاریه؟ ایشالا که باشه. منم این هوا خوشالم میکنه و بهم روح میده که به کارام برسم...بگذریم که هر چی میدوئم نمیرسم ولی می دونم که بالاخره خواهم رسید ...دیرو زود داره و سوخت و سوز نداره.

امروز طبق لیستی که نوشتم باید به حدود 5 نفر بزنگم و دو تا هم ایمیل بزنم و دو جا هم برم! نمیدونم برسم یا نه.

فردام که نیمه شعبانه و من از اونی که فردا رو به نامش ثبت کردن برا هممون سلامتی میخوام و دل خوش ... سلامتی باشه و دل خوش باشه...همینا بسه برا نفس کشیدن.

همین ....فقط خواستم بیام چن خط اینجا بنویسم :) مراقب خودتون باشین

ورود یه دوست به زندگیم

سلام

چند روزیه یه دوست به زندگیم وارد شده  :) بودنش و صحبت گردن باهاش بهم حس خووف میده :)

همون ارزیابی که دی ماه اومد شهرمون برا تاسیسه رشته...در واقع از اساتیده بازنشسته رشتمونه و یه جورایی مث استاد مهربونه هس که تو تهران بود... خیلی خوبه...راضیم از این ارتباط :)))

صدایی از گذشته های دور

دیروز ساعت از هشت و نیم گذشته بود داشتم میرفتم خونه که گفدم قبلش برم یه سری بزنم ب پاپی. رفدم و نیمساعتی پیشش نشستم و بعدش راه افتادم که برم خونه مامی ...هوا هم که خب تاریک بود. یه صدای آشنایی شنیدم و دوباره که دقت کردم دیدم خودشه....صدای یه پرنده که یحتمل جغده ! همیشه همین فصلا پیداش میشد. ینی اینطور بگم که صداشو تو فصل زمسون یا پاییز نشنیدم و تا جایی که یادمه همیشه تابسونا و بهارا می خوند. شبا ... که همه خابن یا میخان برن که بخابن :)

خوب شد که شنیدمش خیلی وخت بود فراموشش کرده بودم :)

.

دیروز خودم خودمو دعوت کرده بودم یه جلسه ای تو شهرداری! اینطوری که میخاستم در مورد یه موضوعی اطلاع پیدا کنم  و مسئوله اون موضوع گف در موردش در فلان جلسه صوبت خواهیم کرد و دیه گف برم بشینم تو جلسشون. از سازمانای مختلف هم اومده بودن. جلسه از پنج طول کشیییید تا هفت و نیم. رییس روسا هم تو جلسه بودن. بعضی سازمانا ماوناشونو فرساده بودن و بعضی هم رییسا اومده بودن.

بعدن ترش  بردنمون یه جایی رو افتتاح کنیم :) یه محل تاریخی که به همت شهرداری مرمت کردن و کردنش دبیرخانه دایمیه یه جشنواره ای.  اغا ما رفدیم و یه جمعه حداقل بیس سی نفره ای بودیم دیه! همه هم گردن کلفت و اینا :)  نوبت رسید به قیچی زدنه اون روبانه که زده بودن جلو در! رییس روسا هی بهم تاروف میزدن و یهو اون وسط یکی که در واقع همون اغای مسئوله اون موضوعه! برگش گف من یه پیشناهاد دارم. تو این جمع فغط یه خانوم داریم که اونم ملیه! بزارین ملی خانوم برش بزنه روبانو  اغا منو میگی!؟ نمیدونسم چیکار باید بکنم هی تاروف زدم که نه من اساعه ادب نمیکنم و اینا. هی دو سه نفر گفدن نه تو برش بزن و دیه دل رو زدم به دریا و همینجور هپلی رفدم جلو و قیچیشونو ورداشتیدم و قررررچ!

ملی اولین افتتاحه عمرشو کرد همینجور الکی الکی نه سره پیاز بودم نه تهش! نه رییسی نه مدیری...نه کشکی نه پیازی! ازمم عسک گرفدن ولی نامردا هنوز نذاشتن تو هیچ سایته خبری!! نکنه نزارن؟؟؟ غوصم میشه هااااا

.

هیییییییییییع...دیگه که هوا خیلی خوبه و من دیه بوت نپوشیدم از امروز و از پریروز هم کت بافتمو میپوشم بجا پالتو ... خدایا شکرت... تو اعیاد شعبانیه هستیم....به حرمت همه اون بنده هایی که پاکن و در محضرت حرمته ویژه دارن....دسته هممونو بگیر....تو رو قسم به همه دلهایی که این گوشه کنارا شکستن و خسته نشستن ....آمین

نتیجه دیروز عصر به این ور!

سلام

دیروز عصر که یهو بارون شرو کرد به زدن منم احوالاتم یکم بهتر شد

طبیعت و زیبایی هاش معجزه میکنه و شایدم برا من اینطوره...شنیدنه صدای بارون و دیدنه یه گوشه از شکوفه هایی که دارن زور میزنن بیان بیرون از زیره پرده کلفت و چرک گرفته هال بهم روحیه داد... من عاشق پنجره ام و اینکه بیرون از پنجره رو تماشا کنم...نوجوون که بودم ساعتها پشت پنجره پذیرایی که رو به خیابون بود امد و رفت ادما و ماشینا رو میدیدم :) چیزی که الان چند وقته ازش محرومم

.

نتیجه روحیه مثبته بارون خورده این بود: دوباره تلاش می کنم و هدفم میشه رفتن و رفتن و رفتن :) نمیدونم چرا به این نتیجه رسیدم که باید برم شاید یه روز نشستم اینجا و به دلایلم فک کردم! شاید برا اینکه همیشه ی خدا دلیله زندگیم رفتن بوده و وایسادن یه جا رو دوس ندارم... منظورم صرفا از رفتن پیشرفت نیس...منظورم عوض کردنه جا و مکانه جغرافیاییم و وضعیته جاریه زندگیمه

تو این مدت که تلاش میکنم برا رفتن سعی میکنم که اینجایی که الان هستم هم فعالیتهای مثبتی که به نظرم باعث بهبود وضعیته شهرم میشه رو انجام بدم... که وقتی دارم میرم حداقل وجدانه خودم راحت باشه که یه کاره مثبت کردم و رفتم و یه حرکت مثبتی زدم و رفتم :)

.

خو دیه برم بشینم سره کارام در اولین روزه رسمیه کاریه سال 98  :)

ابهام :/

فرمه اپیلیکیشنه ویزا رو دوباره پر کردم

عصری هم اومدم با یه اقای دکتری که مسئوله یه دارالترجمه هس صوبت کردم تلفنی. همونی که مدارکمو دادم برام ترجمه کنه. میگه دوباره نمیتونی با همون دعوتنامه اقدام کنی ! ولی بنظرم اشتبا متوجه شد منظوره منو! ینی چی؟ ینی من یه بار اقدام کردم و ریفیوز شدم الان مجدد نمیتونم دوباره برا همون همایش و با استفاده از همون دعوتنامه فرمه تقاضای ویزا پر کنم؟!! خب غیرمنطقیه!  من الان میخام مدارکمو کامل تر بزارم و مجدد اقدام کنم ، پس چرا نباید بهم اجازه بدن؟؟

.

با پاپی هم صوبت کردم و گف ولش کن و قسمت نبوده ... نمیدونم... شایدم قسمت نبوده... بعدم با خودم میگم پوله زبون بستم رو پای یه همایش تلف نکنم و عوضش دیگه برنامه ثابتم باشه جستجو برای پست داک. همایش رو هم اگه اوکی میشد که برم صرفا یه همایش بود و قرار نبود اتفاق خاصی توش بیوفته. فقط یکم ترسم میریخت همین! البته همینم خیلیه.

.

خو دیه همین! ببخشید اگه خوندن این سطور براتون جذابیتی نداره...واسه دله خودم مینویسم  راسدش...