ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

جهت استحضار

سلام بچه ها جون

مرسی خیلی بابت پیاماتون ... خوشالم که دوستای ب این خوبی دارم. ببخشین تایید نکردم ... الانم صرفا گفتم این پستو بزارم و مطلعتون کنم. مامیم امروز ترخیص شد و حالشم خوبه. ازمایشا هم چیزی نشون نداد و دکترا گفتن عفونت خونشم یحتمل بخاطر سرماخوردگیش بوده و مسمومیت ( البته سرماخوردگی بصورت عطسه و صرفه و اینا نداشت و بنظرم  انفولانزای گوارشی ای چیزی بوده) 

دیه بزرگه پیششه و بهش میرسه. منم دو روزه دس تنها دارم خونه تکونی میکنم و پدرم دراومده، باز سال پیش بزرگه عصرا کمک میکرد ولی الان با اوضاعه پیش اومده کمک کسیو ندارم و کمر درد گرفتم دیه :( 

قضیه مامی هشدار و زنگ خطری بود برامون ک چ راحت ممکن بود خدای نکرده اتفاق جبران ناپذیری بیوفته. دیگه ازین ب بعد باس هر روز پیشش باشیم. ارتروز دست و پاهاشم حسابی عوده و خبر ندارم متخصص تو این مورد چی گفته، فک کنم تنها راهش جراحی باشع چون با این اوضاع مامی تقریبن نیمه فلجه :( 

خب من برم بخابم مردم از خستگی .... شبتون خوش :*

تولده سال خروسی

تولد سال خروسی بهتر از این هم نمیشه!

هنوز شیرینیه اتمامه همایشی که تقریبا خوب برگزار شد تو دهنم مزه نکرده بود که از دماغم با شدته هر چه بیشتر اومد بیرون!

عجب روزه گاریه ... تو پست قبلی نوشتم یحتمل سال بعد نیستم اینجا که بخام مراسم چارشنبه سوری رو برگزار کنم برا خاهریا و مامی...خبر نداشتم که امسالم نخاهم تونست و از امسال رفتیم پیشوازه این از هم پاشیدگیه هر چه بیشتره جمعه خونوادگیمون! ...بطوره خلاصه بخام بگم مامی از دیشب بستریه تو بیمارستان!

قضیه از این قراره مادره من یه هفت هشت ماهی هست که وضعیته ارتروزش خیلی بدتر شده و با واکر راه میره و راضی هم نمیشه ببریمش دکتر... میگه دکتر قراره عمل کنه و اینا. البته بگماااا. من خودم شخصن غفلت کردم. من عادمیم که اگه بخام کاری بکنم و رای مادرمو مثلا در زمینه ای بزنم با مداومت و اصرار موفق میشم. یا حداقل موضوعه دکتر بردنه مامی موضوعی بود که میتونستم روش مانور بدم و راضیش کنم که باهم بریم دکتر...ولی همش پشت گوش انداختم. تا اینکه هفته گذشته خاهریا که دیده بودنش اوضاعه کمرش بد بوده و با کمره خم راه میرفته. روز جمعه هم که من رفتم برا نهار پیشش باشم باز دیدم اوضاعه راه رفتن و کمرش بده. حتی دو سه بار هم بهم گفت نمیدونم چرا بیحالم و منه خر بازم اهمیت ندادم. حتی بهش نگفتم بیا ببرمت دکتر. نمیدونم چرا نگفتم! شاید به این خاطر که مطمئن بودم نمیاد باهام! فشارشو گرفتیم و فشارش نرمال بود. فقط مشکل تو راه رفتنش بود. اسه اسه و اروم. هاااا اینم میگف که چن روزه اشتها نداره و فقط اب میخوره ولی خب ناهارشو با من خوب خورد.

سرتونو درد نیارم روزه شمبه از صب تا عصر ما هر چی زنگ میزدیم جواب نمیداد که بیسابقه بود. اخرش نصفه شب که من نردبون به دست داشتم میرفتم پایین که بریم سمته خونش و از دیوارش بیوفتیم و یه جوری قفل رو بشکنیم و بریم تو یهوجواب داد و گف نهههههههههه هرررگز نیاین و من خوبم. یه جورم بیحال صوبت میکرد و مشکوک تا حدی که من گفتم نکنه یکی پیششه و داره تهدیدش میکنه و چاقو گذاشته لبه گلوش!! همون موقه باید میرفتیم اشتبا کردیم. ینی میدونین چیه؟ من گفتم به خاهریا که بیاین صبحش بریم و کلیدساز ببریم. که نخایم از همسایه کمک بگیریم. ولی صبحشم نرفتیم! به حرفاش که میگف حالم خوبه و قرص ارامبخش میخورم و صدا گوشی رو نمیشنوم اعتماد کردیم. نمیدونم چرا بهمون نمیگف که حالش انقدر بده. چندین علل میتونه داشته باشه...یا دوس نداره ما اذیت بشیم (که بعیده این گزینه) یا دوس نداره از خونش بیاد بیرون و بره دکتر (یه جورایی فوبیای دوا و دکتر و هر نوع مداخلات درمانی ) یا فک نمیکرده قضیه انقدر جدیه و فک میکرده خود به خود خوب میشه. یه چکابی هم دو ماه پیش داده بود و همه چیش سالم بود.

هیچی دیگه. نگو این طفلک روز شنبه دو بار زمینه خورده! شد یه شمبه . بازم دیر به دیر جوابه تلفنمونو میداد و حتی عصر که من زنگیدم قشنگ حس کردم با دهن کج داره حرف میزنه ولی گفتم شاید چون خابالوئه اینجوری می حرفه. حتی بهشم دو سه بار گفدم بزار بیایم در رو بشکنیم برت داریم ببریمت دکتر که گف نه خوبم. شبش به بزرگه پشت گوشیه تلفن گفته خونه پر از موشه و موش داره!! بعدم گفته دختر خالتو کی اورده اینجا !!! (خداییش این حرفش دیگه خیلی تابلو بوده که حالش خرابه ولی خب بزرگه بما نگفت که مامی چنین حرفه تاریخی ای زده!  شایدم مامی بعدش حرفشو اصلاح کرده و اینم برا همین حساس نشده)

سرتونو درد نیارم میشه دوشمبه ینی دیروز و من ساعت 4 و نیم راه افتادم خونه مامی(دوساعت قبلش خاهری گف بیا اونجا مام میریم اونجا) رفدم دیدم در حیات طاق ب طاق بازه و دو تا از مردای همسایه داخلن و و خاهرامم گریه کنان مامانو صدا میزنن. مامی هم هر یه ربع یه بار یه صدایی میداده! بشون گفتم عامو این خب نمیتونه پاشه بیاد اگه میتونست که میومد...خب بشکنین این درم. دو تا درای داخل رو از پشت قفل میکنه و اولی رو شکسته بودن و مونده بود دومی! منتظره من بودن برم فرمان بدم که بشکننش!! شکستیم رفتیم تو دیدیم لخت و پتی افتاده زمین و بشدت ترسیده و داره هزیون میگه و بهشم دست میزدیم دادش میرفت هوا. اورژانس 115 خاستیم. مامیم خودشم خراب کرده بود :( ظاهرن از صب نزدیک به ده ساعت اون مدلی مونده بود. اورژانسیا هم تا اومدن لب و لوچشونو ورچیدن که بو میاد و فلانه و بیساره ! یکی نیس بگه مرتیکه خب دسته خودش که نیس خودشو خراب کرده...خو مریضه ناخوشه....من که گفتم لابد سکته مغزی ای قلبی ایه! برش داشتیم بردیمش تو امبولانس و وسطی داخل امبولانس بود و بزرگه با ماشینش رف دنبالشون و منم موندم درها و فلکه گاز و اینا رو ببندم و بعدش برم.

بعدن که رفتن یه خوفی افتاد به جونم! اخه مامی حرفای ترسناکی میزد! مثلا تو بقله خاهری بود و هنوز اورژانسیا نرسیده بودن یهو میگف وااااای اومدننننن اومدننننن نزارین بیانننن :(((( یا مثلن میگف عزراییل اومد منو حلال کن فلانی(اسمه خاهربزرگمو میگف)  یه جورایی با خودم گفدم نکنه واقعن چیزی تو این خونه هس که مامی رو ترسونده. خونه دو خابس با یه هال بزرگ و در دوطبقه و به اندازه کافی برا یه عادمه تنها ترسناک هس هر چن که قدیمی نیست و جدیده.  خلاصه با خوف همه چیو چک کردم و سریع در رو بستم و اژانس گرفدم و رفتم بیمارستان. دیدم تو اورژانسن. از بخته بدم یکی از همکارامم از پزشکای شیفت اورژانس بود و سرشو برام تکون داد و گف شما مشخصه ده روزی از این بنده خدا غافل بودین!  بدنش بشدت دهیدراته هست و هیچی نمیتونم بگم تا وختی نتایج ازمایشش بیاد :( گفتم دکتر من روز مادر پیشش بودم! اونم سرشو تکون داد! حقم داشت! من کوتاهی کردم به سهم خودم و قبول دارم. تبش 40 درجه بود و ازمایشا نشون داد تو خونش عفونته. بعده کلی دوا درمون طرفای دوازده شب تبش شده بود 38 و برا همین براش ازمایش کشت خون و اینام نوشتن. خلاصه که تا 12 بیمارستان بودیم و یه دورم اومدیم وسایل لازمو برداشتیم بردیم

شب یک بود که دوش گرفتم و تا یک نیم اینا گرفتم خابیدم. اذان صبح بیدار شدم و صدای اذونومیشنیدم وتمام مدت داشتم به مامی فک میکردم.نمیدونم چرا جرات نمیکردم چشمامو باز کنم ! میترسیدم از جام پاشم ! ولی خب کل صدای اذونو با دعای بعدش شنیدم و بعدش خابم برد!

.

صب اومدم سرکار و طرفای نه خاهر زنگید و قرار شد من دو ساعتی برم پیشه مامی تا اونم بره و کارای ادارشو بکنه و مرخصی بگیره و برگرده.  رفتم و نوبته اکو و سونوهم داشت که بردیم و حالا منتظپریم نتایج ازمایشاش بیاد و کلا ببینیم چند چندیم.

.

خب این بود شرحه روزه تولد و مراسم چارشمبه سوریه ما .... خو قسمته مام این بود امسال...عب نداره ...لابد حکمتی بوده.

اگه خدا بخاد فردا مامی رو مرخص میکنن و میبریم خونه خودش چون تو خونه ما پله زیاده. ولی دیه بزرگه قراره بمونه پیشش. منم بهشون غذارسانی میکنم مث قبل! خونه مامی تمیز کاری میخاد که شاید برا هفته بعد وخت بزارم و برم تمیز کنم. 

.

الان که فکرشو میکنم میگم ایکاش این پست رو نمیذاشتم و شماها رو روزه چارشمبه سوری ناراحت نمیکردم....ببخشین اگه انرژی منفی دادم بهتون... امیدورام چارشمبه سوری برا شماها خوش بگذره و شبی خوبی رو کنار عزیزانتون داشته باشین...یه کاربن بزارین زیرتون و از طرفه منم خوش بگذرونین

.

عصر نوشت!! : انقدر اعصابم خرد و دلم اشوبه که فک میکردم امروز بیست و سومه و تولدمه! الان ک ب الف گفدم چرا تولدمو تبریک نگفتی گف تولدت فرداس!! :/ یادم اومد کامنته غنچه رو که صب تایید کردم براش نوشتم تنها کسیه که  امروز بهم تبریک گفته! هیییییع خدایا شکرت برا داشته ها و نداشته هامون 

دلم روشنه رسیدنه روزای خوبه :)

سلام بچه ها

صب بخییرررر

اغا گفدم اوله صبحی یه پست بزارم بعدش برم پی کار و بارم. صبح ها یه مسیره کوتاهو با خاهریا میام که مجبور شن بخاطره من زودتر بجنبن و دیر نکنن بقیشم دو روزه پیاده میام که خیلی عالی میشه. هوای سرررده نیمه بهاری و و خون تو تنم راه میوفته.  صبح اومدنی حس خوبی داشتم و دلم روشن شد یکم...همینجوری یهویی وگرنه که خبری نیس!

.

دیروز تیچر اطلاع داد که تا بعد سیزده بدر موسسه تعطیله. پس کلاس زبان نخواهیم داشت! خیلی بد شد. کاش عیدو داشتیم کلاس. مگه اینکه بخاد بیاد خونمون که خب امکانش برا من که نیس! درده سره! خوشم نمیاد معلم سرخونه بیاد خونه

.

امروز ساعت 2 جلسه س برا همای فردا. دیروز نشستم بیانیه پایانیشو نوشتم. بزار بینیم رییس نظرش چی خواهد بود. خانم دکتری که مسئوله همایشه حسابی پسندید. تا ببینیم چی میشه.

.

دیروز مواده دلمه برگ مو رو اماده کردم برا سه شمبه که در واقع چارشمبه سوریه و ما رسمه دلمه خورون داریم. گذاشتم تو فریزر. فقط برنج و لپه شو نریختم که اونم فردا  موقع پیچیدنه دلمه ها میریزم. امروزم برگا رو که تو شوریه در میارم از شوری و میشورم و میزارم تا فردا عصر ابش بره... به این میگن پخته مرحله ایه دلمه .

.

وقتی ادمای فقیر یا بچه های طفلیه فقیر رو میبینم یا دسته دسته کارگرایی که وایسادن سر میدون تا یکی بیاد ببرتشون برا کارگری دلم میگیره...واقعن همون لحظه یه حسه غم و دلگرفتگی بهم دس میده. امروز صبحم از کناره یه چرخی (چرخ باربری) رد شدم که یه پیرمردی میروندش. اصن قیافشو ندیدم ولی حس کردم از کنارش که رد شدم برگشت و نیگام کرد. همون لحظه دلم گرفت ... که چرا باید تو مملکتی که اینهمه نعمت توشه و رو کلی ذخایره نفتی خابیدیم یه پیرمرد یحتمل 60-70 ساله با چرخه باربری بخاد نون دربیاره؟! حالا درسته ادم میتونه کمک کنه ولی مگه این کمکا چن نفرو میتونه نجات بده؟ کمک خوبه خیریه خوبه ولی حجم درد و سختی که بخش بزرگی از جامعه ما دارن تحملش می کنند رو خیریه و کمک مردمی نمیتونه درمون کنه! تغییراته ریشه ای میخاد...برنامه ها و سیاستهای کشوریه  درست و درمون میخاد...چیزی که من یکی بهش هیچ امیدی ندارم رو در واقع میخاد ....

.

دیشب مامی حسابی نگرانمون کرد. 7-8 ساعتی جواب تلفنو نمیداد و دیگه 12 شب بود که پاشدیم شال و کلاه کردیم بریم دمه خونش و من تو راه پله ها نردبون به دست بودم که جوابمونو داد!

امروز تا دو میخام هم یکم زبان بخونم و هم یکی دو صفحه از کارای بالی رو انجام بدم....به امید خدا برم شرو کنم ببینم به کجا میرسه.

--------------------------------------------------------------------

خب این پست رو یه شمبه نوشتم و تا همینجا که رسیدم با یه نفر دیه مجبور شدیم پاشیم بریم به بعضی ادارات سر بزنیم و حضوری مهمونا رو دعوت کنیم و بعدم تاساعت هشت شب دان بودیم و داشتیم میچرخیدیم الکی و مثلا نظارت میکردیم به غرفه بندیا و اینا...راس میگن ادم از یه لحظه بعد هم خبر نداره که چی میشه!!!

دل و مماخ ندارم :(

سلام

خیلی بی حس و حالم و دل و دماخ ندارم نمیدونم چرا

قرار بود تا اخره امسال دو تا مقاله بنویسم که نشد و این ناراحتم میکنه :(  زبانم از وختی رفتم سر کار خیلی کج دار  مریز میخونم و تیچر هم هی کلاسا رو لغو میکنه و اینم ناراحتم میکنه :(( 

کارای بالی هم که تمومی نداره و هر روز یه کاره جدید برام میتراشه...اون روزی پشت تلفن میگف خوش بحالت که شهرستانی و اینجا خبری نیست و اینا...بعد صوبت باهاش  غمگین شدم گفدم لابد این حرفا رو داره میزنه که بگه جات خوبه و نمیخاد کمکم کنه که برم تهران و میخاد فکر تهرانو از سر بدر کنم نمیدونم خلاصه 

.

هفته اینده هفته منه ! تولدم توشه...یه دونم که مراسمه چارشمبه سوری داریم ! این مراسم پراسما همش بعهده منه خو! منم اگر سال دیگه ایران نباشم که دیه هیچی دیه! ینی نخاهم بود؟! نمیدونم ! من هنوز بلد نیستم درست انگلیسی صوبت کنم!

تازه هفته دیه از چارشمبه هم میخام مرخصی بگیرم و از چارشمبه اگه خدا بخاد شرو کنم به خونه تکونی. اخرین خونه تکونیه خونه پدریه امسال ...سال دیه نخاهم داشت این کارو ! هی بگیم بلکه محقق شه !  و البته هر بار که بهش فک میکنم بغضو میشم ولی خب احساس میکنم اتفاقیه که باید بیوفته ! اگه تهران کارم اوکی میشد نمیرفتم. ولی خب نشد دیگه! و منم که اهل موندن تو این شهر با این اینده شغلیه تاریک نیستم. با ادمای کوچیک و مغز پسته ای! که تا جلو نوک دماغشونو  هم نمیتونن ببینن.

.

امروزم که روزه مادره و به همه مخاطبانه مادر این روزو تبریک میگم. الاهی که سایه تون همیشه با عزت و احترام بالا سره بروبچزتون باشه و سرافرازیشونو ببینین و کیف کنین   منم امروز جوجه کباب تابه ای پختم با کته و سهم خودم و مامیمو ریختم تو ظرف که ببرم با هم بخوریم و کادوی خاهریا رو هم به مامی بدم! دیروز رفتم از طرف اینا براش غذاساز خریدم. اینام دیروز رفتن دیدنه مامی و کادوی منو  که یه بلوزه مجلسی بود براش بردن!! متقاطع کار میکنیم

.

نمیدونم منتظر بمونم هفته اخر حقوق بدن و برم برا خاهری طلا بگیرم یا همین هفته برم و یه چیه سبک بردارم؟ میتونم یه پلاک به شکل پاپیون براش بگیرم ولی دوس داشتم یه دستبند بگیرم براش. که خوب گرونه دسبند. حالا باس برم یه بار دیه و بیشتر بچرخم . تو سه ماه طلا چهل تومن گذاشته روش. از صد و ده به صد و پنجاه!

.

اینجا حسابی باده و منم بیحال ...یه جورایی خابم میاد ...چه خواب خوبه؟! بخابی برا همیشه...... پاشم برم ...اول نماز بوخونم بعد برم سمته مامی. ایامتون خوش

رییسمون نرفت یا به عبارتی چتونه شما ها :)))

سلام....بچه ها یه چی بگم ولی بهتون برنخوره...البته برخورنده نیس شاید 50% مواقع وختی میخاسته یه چیزی بشه و من اومدم شرحه ماوقع رو اینجا دادم اون چیه نشده البته خب موارد مهمی هم نبوده ...یکیش همین عوض شدنه رییسه دانمون. که خب قشششنگ حتی نامه خودافظیش هم در کانالهای مجازی پخش شد ولی خب هنو سرجاش مونده ...بازم میگم من راضی به برکناریش نیسم و برام فرقی نمیکنه کی باشه کی نباشه...درسته در حق من اجحاف کرد ولی خب رییسه خوبیه و ظاهرن خیلی به ارتقای دانشکده کمک کرده.

.

تیچرجونم هم اومد دمه اتاق و کلاسه زبانه امروزو لغو کرد و خدا از سره تخصیراتم نگذره! من چقدنه خوشال شدم که نیمساعت دیه میرم کپمو بزارم و بخابم!  دوبار اومد طفلی! اولش اومد و پیشناهاده لغو داد و گفدش خستشه و فک کنم چون دید من خیلی سره حالم پشیمون شد و رایش برگشت ! نیمساعت دیه دوباره اومد و دوباره گف کلاس نباشه منم گفدم بااااوشه! و خوشال شدم!! و شادی کردم

.

دیروز 5 خونه بودم و تا ساعت ده ونیم مانتو شلوار تنم بود همینطور با مانتو نشستم منتظر لوله کش که قرار بود 5 بیاد و پنج و نیم اومد و یه نگاهی انداخت و رف که لوله بخره و تا بیاد کاراشو تموم کنه شد 7و نیم. نصاب قرار بود شش بیاد که زنگیدم و گفدم لوله کش کارش هنو نتمومیده و شوما 8 بیا. اونم نامردی نکرد و نه اومد! منم تمام مدت با مانتو شلوار داشتم رو یه فایل کار میکردم . با چادر گل گلی سختم بود خو!  دیه نصبیدن و رفدن و منم دس و بالمو شستم و نون و گوجه خوردم با چای و بیسکوییت و بعدنش 12 اینا اون فایله رو فرسیدم رفت و گرفدم خابیدم چشامم درد میکرد ...فک کنم خیلی جلو لبتاب هسم و اینستا رم زیاد چک میکنم برا همینه.

.

امروز تو اداره ازم یه مصاحبه یه دقه ای هم گرفدن البته یه مصاحبه عمومی بود! نه که فک کنین تخصصی! قراره تو رادیو شهرمون پخش شه! در مورد اهمیت کمک به خانومای شاغل تو خونه و اینکه چکار کنیم که این طفلکا زجر کش نشن یه عمر! یهویی مصاحبه کرد بی تربیت و نذاشت فکر کنم و منم یه دقه اراجیف بافتم و تحویلش دادم ساعت نه شب چارشمبه قراره پخش شه

.

یه چی بگم و برم. جهت ثبت در تاریخ. یه خانومه ای هس ازینا که حسب برخی مسایل سیاسی مذهبی چادر الکی سر میکنن و بهتون قول میدم اگه همین امروز ورق برگرده فردا صب با تاپ و دومن مینی ژوپ میان سرکار! از همونا. که دو کلاس سواد داره و بیکار نشسته داره مفت میخوره و مفت میخابه! این کارشناسه یه قسمتیه که هفته اینده قراره یه همایش داشته باشن. رییسه دان هم بمن گفته تو برگزاریه این همایش تو هم کمکشون کن و کلا حواست باشه. حالا من داشتم یه چی بهشون میگفتم که یهو خانومه برگش تو جوابه من گف خانم دکتر شما چن سال تجربه داری! ینی این سوالش هیچ ربطی نه به صوبته قبل و نه بعدش داشت. بعدم بلافاصله یه مثاله خیلی بیخود و الکی زد و حرفو پیچوند! ینی به معنای واقعی زززرررت و پررررت کرد و فقط خاست بگه که من تجربه ندارم ! همین! منم گفدم اگر حساسیتی بخرج میدم برا اینه که نمیخام کاری که قراره انجام بشه اسم غلطی روش بزاریم ( داشتم پیشنهاد میدادم که از کلمه جشنواره تو یه جمله استفاده نکنیم!)

خلاصه که احساس میکنم یکم مورد حسادت هستم تو سیستم و حسه هیشکی چشمه دیدنمو نداره!  بهم دست داده بدرک بابا...انقدر حسودی کنن که بترکن! خاک بر سرا!

.

دیه چی بگم؟ هیشی دیه. پاشم برم دس به عاب که وخت بگذره و 4ونیم شه و برم خونه بخابمممممم. بعدم پامیشم یخچالمونو بچینم. و خریدای احتمالیه پاپی خان رو توش ا بدم. ناهاره فردا رم بپزم چن روزه طفلی خاهریا نهار نداشتن. و زبان هم باس بخونم حتمن.