ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یکی بیاد منو از خواب غفلتی که توش نیستم! بیدار کنه!!!

سلام

الان بیکارم از صبح تا شب و کلی زمان دارم که بپردازم به خوندن مقالات و یادگیری نگارش هر چه بهتره مقالاتم تا شانس چاپشونو تو ژورنالای معتبرتر بالا ببرم....انقدر وقت دارم که بتونم بشینم روزی حداقل 2-3 ساعت زبان بخونم.... میدونم که ایندم هم در گرو پیشرفته مقالات و زبانمه ....ولی ولی ولی .....ملی طلسم شده! دقیقا تو یه طلسمی گرفتار شدم و با اینکه عواقب  منفی این به بطالت گذروندن کاملا جلوی چشمامه اما بازم نمیدونم چرا تکونی به خودم نمیدم. عملا از روز شنبه میتونستم برنامه ریزی کنم و پیش برم ولی تا امروز که پنجشنبه هست هیییییچ تکونی به خودم ندادم. همش دارم یا وبلاگ میخونم یا تو اینستا میچرخم یا موزیک میگوشم و در کنارش هم استرس کارهامو دارم. البته این اولین باری نیست که به این حالت دچار شدم ولی خب ایندفه واقعا جای خجالت داره برا من! یادم افتاد که چایی ریختم برا خودم نیمساعت پیش و گذاشتم رو اپن ولی مشغوله اینستا گردی شدم ! برم تازش کنم و بیارمش! خدایا خداوندا من که ظاهرا غیرتمو از دست دادم ولی لطفا خودت راه راست و به سمت من کج فرما!

.

دیروز در یک حرکت انتحاری سه دست مانتو شلوار اداری و یه سوئیشرت و یه شلوار جین رو تا کردم و گذاشتم تو پلاستیک و بردم گذاشتم دم ظرف اشغالی. مانتو شلوارا ظاهرشون تازس ولی انقدر پوشیدمشون که جنسشون خراب شده! ینی پارچشون دیگه نویی و تازگی رو نداره. ظاهرش نوئه تا حدودی و ضایع نیست ولی توش احساس راحتی نمیشه کرد! گفتم الکی تو کمد جا اشغال نکنن. شلوار جین رو هم که هم کهنه شده بود و هم کاملا گشاد رو پوشیدمش و دیدم بیریخت وایمیسه. گفدم بزارم دم اشغالی شاید به درد یکی بخوره و ورشون داره بپوشه. الکی نگهشون دارم که چی؟!

دو روزه دارم کوفته میخورم! کوفته های خواهر پزی که از قبل از دفاعم طبخ شده و فریز شده و تا الان مونده تو فریزر! دیگه چاره ای ندارم! میدونم نباس بخورمشون ولی الان وخته این پاستوریزه بازی ها نیس! حیفه! قبل عید که داشتم میرفتم ولایت میخاسم برشون گردونم و تو روزای خونه تکونی گرمشون کنم و بخوریم ولی خب با خودم گفدم بزارمشون برا روزه مبادای بعد از عید که دوران فقر قراره اغاز بشه ! چطوره اسمشونو بزاریم کوفته های مبادا! هممم؟ چهار تا دیگه دارم ازشون!  امروزم قراره شوید کته با ماهی بخورم. ماهیشم باز خاهری برام گرفت و شست و فریز کردم که بیارم تهران. چه دورانه فقره لاکچری ای دارم من!  تا باشه از این دوران فقرا و روز مباداها! واللا!

.

احساس می کنم خودمو باختم و این تمبلی ها ناشی از خودباختگیه! نگرانه یکی از مقالاتیم که اکسپتشو گرفتم. گفته بودن فروردین چاپش میکنن ولی خبری نشده! نکنه سرمون کلاه رفته؟! نکنه اجازه چاپ ندارن دیگه؟! اخه از این پاب مد پولی ها بود. این دو تا مقاله اکسپتی اگه چاپ بشه من یکم خیالم راحت میشه! ناسلامتی بر پایه همین دو تا من دفاع کردم و فک کن یهو لایسنسه اینارم ازشون بگیرن! چه فضاحتی به بار میاد! ولی نه ! اینها نگرانیای بیخودیه! ایشالا که طوری نی!  ترس از اینده شغلی و اینکه هیچ جا من و همتایانمو به عنوان هیات علمی نمیخان منو باز میبازونه از خودم! جز ولایته خودم که اونم باز در هاله ای از ابهامه که منو بخان باز یا نه! و اصلا خوده همین رفتن به ولایت و اونجا استارته کار رو زدن باز منو میترسونه و میبازونه. یه چیزی دره گوشی بگم؟! برخی ها هستن که اصن دوس ندارن من اینجا باشم و اون شغلی که گفدمو بدست بیارم...ینی یه جورایی چشمه دیدنه منو ندارن و اگه این شغلو بدست نیارم یه جورایی دشمن شاد هم میشم! حسابی هم دشمن شاد میشم ! ینی خیط میشم و دماغ سوخته! البته بگما من کاری به کارشون ندارم اونا خودشون به صورته خودجوش چشم دیدنه منو ندارن ! ولی بعده اینکه این حس میاد سراغم به خدا جون میگم عب نداره اگر صلاحم هر چی که هست همونو به سرم بیار! حتی اگه دشمن شاد بشم هم مهم نس مهم اینه که در نهایت از تصویر نهایی پازلم راضی باشم. پس من تن میدم به اونچه که خودت میخای! فقط بهم اراده تلاشو بده همین.

.

میبینین اوضاعه مملکتو؟! یه ادمه 35 ساله که از سن بیست سالگیش در حاله مطالعس و تحقیق و الان تو این مقطع زمانی برا رسیدن به یه شغل قراردادی باید هزار بار خودشو ببازه و جم کنه و ببازه و جم کنه که عایا قراره این شغل رو بدست بیاره یا نه! تازه بعد بدست اوردنش باید باز خودشو بکشه تا این شغل قراردادی تبدیل به یه شغل امن بشه براش! و اگه نشه باس به مهاجرت فک کنه و تازه اون ور عاب هم که حلوا خیرات نمیکنن قطعا! یه ادمه 35 ساله که هیچی از خودش نداره! و هنوز به هیچکدوم از خواسته های مادیش نرسیده! خدایا داشته ها و نداشته هاتو شکر ...این راهی بوده که خودم انتخاب کردم و تا تهش هم باس با انرژی برم ولی خب در حال حاضر دشارژ شدم! خدا کمک کنه که دوباره انرژیمو بدست بیارم و امید و انگیزمو!

.

خب اینو میدونم که برای شروع هر راهه سختی باس استارتشو زد فقط و من همین استارتو سنگینیم میاد که بزنم! ولی باس بزنم هر چه سریعتر...داره دیر میشه! یک هفته تا تصمیم نهایی گروه وقت دارم و میخام از این یک هفتم به خوبی استفاده کنم. مهم نیس قراره چه اتفاقی بیوفته. مقابله با حجم اندوهی که قراره از تصمیم احتمالی گروه بهم هجوم بیاره رو میزارم برا وقتی که هجوم اورد! فعلا که چیزی نشده! پس حداقل از این یک هفتم به خوبی استفاده کنم. هوا هم که خوبه! میتونم پنجره اتاغمو باز بزارم و در حال تنفسه اکسیژنه تازه کارای علمیمو پیش ببرم. الانم میخام اول برم سراغه مقاله مدیرگروه و یه دور بخونمش و تا شب تکلیفشو برا یه ژورناله سطح متوسط تعیین کنم و سابمیتش کنم. باشد که پذیرش گیرد! یکمم شاید زبان خوندم. امروز برنامه اینه. به یاریه خدا جون

.

ملی وقتی اوضاعش استیبل بشه دوباره تبدیل میشه به همون ملیه شاد و مهیج قبلی ! براش دعا کنید تا خدا بهترین ها رو پیش روش قرار بده...منم برای همه شماها دعا میکنم

بیایید در جهت رسیدن به جامعه ای متمدن گام برداریم !

سلام. در حال شستن البسه داشتم به اون خانم مسنه تو قطار فک میکردم! همون که ب خودش اجازه میداد در مورد من و زندگیم نظر بده ، همون که بهم گف دکترات فایده نداره وقتی که ازدواج نکردی! 

میدونین من فک میکنم یکی از ویژگی های یه جامعه عقب مونده اینه که ملت از دست هم آسایش نداشته باشن ! ینی به هر طرف که سرتو بر میگردونی با یه موجودی طرفی که چارچشمی داره تو رو و زندگیتو میپاد تا سر از کارت در بیاره و به همین هم اکتفا نمیکنه و در ادامه به خودش اجازه میده که در مورد خصوصی ترین مسایل زندگیت بپرسه، جستجو کنه، نظر بده و قضاوت کنه و اگه پاش بیوفته تصمیم هم برات بگیره حتی! 

ای کاش بتونیم تمرین کنیم که سرمون تو زندگیه خودمون باشه! پای دیدگاه های خودمون وایسیم و بر اساس دیدگاه های خودمون زندگیه شخصه خودمون رو بسازیم و یا بعبارتی واضح تر اگر بخام بگم : انتظار نداشته باشیم که دیگری هم زندگیش و تصمیماتش بر مبنای دیدگاه های ما باشه! هر کسی مختاره که عقاید خودش رو داشته باشه و بر اساس عقاید خودش زندگیشو بکنه و تا جایی هم پیش بره که لطمه ای به دور و بری هاش وارد نکنه، همین! 

حالا  چشاتونو ببندین و تصور کنین یه لحظه یک جامعه ای رو که هر کس داره زندگیه خودشو میکنه و کاری ب کاره بقیه ادما نداره و براش مهم نیس که بقیه چطور زندگی میکنن . تصور کنین که بدون پدیده ای به نام " ترس از حرف مردم" دارین تصمیم میگیرین و زندگی میکنین، بدون " ترس از حرف مردم" لباس میپوشید، غذا میخورین، تعامل میکنید، شغلتونو انتخاب میکنین و ....  باز هم تاکید میکنم که منظوره من زندگیه هرج و مرج امیز و بی قید و بند نیست، منظورم تصویر کردن جامعه ای مدنی و با دیسیپلین هست که مردمانی با چنین ویژگی رو در خودش جا داده. 

کاش به این حقیقت هممون برسیم که هر انچه که ٩٩ درصد انسانهای زمین فکر میکنن درسته ضرورتا درست نیست! زمانیکه گالیله گف زمین میچرخه بقیه میگفتن این یارو لابد مجنونه! 

کاش به عقاید هم و شیوه و سبک زندگی هم احترام بزاریم و اینو قبول کنیم که تا زمانی که افراد دور و بر من خطری و مزاحمتی برای من ندارن من حق ندارم به رفتار ، کردار، عملکرد و .... اونها اعتراض کنم! 

---------------

خب دیگه از منبر بیام پایین! خخخخخخ وااااای بروبچز من حسابی تمبل شدم و گشادیت بر من عارض گشته! از صب فقط دو صفه مغاله خوندم همین و بس! موهامم رنگولیدم البته فقط ریشه ها شو که اونام رنگ نگرفتن و یک در میون سفید موندن! حالا دفه دیگه رفدم حموم دوباره یه ترایه دیگه میکنم! فردا باس برم دان و دو نفر دیگه رو هم ببینم و ی سر دوباره برم پیش استاد مهربونه و ازش یه چیزی بخام! 

الانم از بس اش خوردم دارم میترکم! دیدین غذا یه شبانه روز بمونه تو یخچال خوشمزه تر میشه؟!؟  فک کنم ب این دلیله که تو این فرصت شیره وجودیه عناصر داخل غذا کاملا میاد بیرون و میپاچه تو غذا! 

پاشم برم یکم بخسبم و بعدم نمازمو بخونم و یکم مطالعه بنمویم! دو تا هم کتاب خوندم که چنگی ب دلم نزد هیچکدوم: تهران در بعد از ظهر و خنکای سپیده دم سفر 

خب دیه تا درودی دیگر درود و دو صد بدرود و ماچ و اینا!! 

هییییییییییع باباو!

سلام بچه های عزیزم!!! چطور مطورین؟ خوبین خوشین سلامتین؟ با بهار چه میکنین؟ هوا در تهران که عالیه. البته یکم گرفته هست ولی در کل خوبه. ولایتمون سرد بود خب.

.

جمعه صبح طرفای پنج و نیم رسیدم خونم. شب قبلش تو قطار با یه خانوم مسن که مشخص بود اهل روستاس و یه خانومه دیگه و دختر کوچولوش هم کوپه بودم. خانومه روزه بود و موقع افطار کردنش ازش خاستم برا شغلم دعا کنه. اون یکی خانمه خیلی رو مخ بود. البته ادم مفرح و با مزه ای بود در کل ولی گیر داده بود به تجرد من! میگفت دکتری؟! چه فایده ! مامان نشدی که!  منم بر خلاف همیشه حسابی نطقم باز شده بود و عقاید وزینم رو در مورد تجرد و ازدواج و فلان و بیسار براشون بیان کردم! اونام تا تونستن ازدواج رو تبلیغ و تشویق کردن! همین خانوم مسنه یه پسری داش که براش دمباله زن بود! خانومه مغرور هم بود و مستقیم خاستگاری نمیکرد! البته خب یه جورایی با وجود نهایت بیشعوریش اینو میتونست بفهمه که شکل و ظاهرمون اصن بهم نمیاد! شاید برا همین مستقیم خاستگاری نکرد ازم! میگماااا فک کنم اگه من بخام ازدباج کنم دو ماه باس وخت بزارم و یه ده دوازده باری با قطار سفر کنم ولایت و برگردم تهران بلخره از این همه مورد یه درست و درمونش شاید جور شه و ملیتون متاهل بشه !!! خلاصه که قطار ظاهرا خوب جاییه برا شوهر یابی!

.

داشتم میگفتم ! 5 و نیم صبح رسیدم خونه و تا در واحد رو واز کردم با جسد یه سوسک درشت از اون پدر مادر دارای فاضلابی روبرو شدم که به پشت افتاده بود کف موزاییکیه هال! انقدر چندشم شد از تصور اینکه با اون پاهای مشمئز کنندش کل خونه م رو راهپیمایی کرده که خدا میدونه! هیچی دیگه با یه تیکه پلاستیک جسدشو ورداشتم و از پنجره شوتش کردم بیرون. خوبه حالا قبل عید که برم ولایت دهانه تمااااام راه اب های خونه اعم از ظرفشویی و کف اشپزخونه و حموم و حتی دسشویی رو از این پودرهای سوسک کش زده بودم . جووونورن خوب و زورشون به این میرسه که درب راه ابها رو تکون بدن و ازشون بزنن بیرون! دیدم که میگم! این اغا سوسکه هم یحتمل از پشت بوم و از طریق لوله بخاری نفوذ کرده بود تو خونه و  و از اون پودرا خورده بود و کلکش کنده شده بود!

هیچی دیگه! بدبختیم شرو شد! با خودم قرار گذاشته بودم فقط سرامیکا رو یه دور دسمال بکشم و بپرم حموم. اماااااااااااااا ...تمااااام ظرفایی که شسته بودم و رو اب چکون گذاشته بودم رو مجبور شدم یه دور دیگه بشورم! سینک رو ضدعفونی کردم! یه ابر ورداشتم و فرشای اتاق و موکت هال رو شامپو فرش کشیدم و موزاییکا رو چن بار چن بار با دسمال تمیس کردم و شیشه پاک کن هم بهشون زدم! کف اشپرخونه رو هم دیدم مجبورم بشورم و لذا قبلش رفدم دسشویی رو هم حسابی شستم و جا شما خالی در این هین و بین چند قطره ای هم اشک افشانی کردم به خاطر بلا تکلیفیم و اینده نامعلومه شغلیم! یکمم صبونه خوردم و وسایلمم جبجا کردم. الان ساکامو باس فقط یه دسمال بکشم و بزارم تو کمئد و کمد لباسامم باس یه سامونی بهشون بدم.

بعدش طرفای ده اینا بود که رفتم حموم و تازه روزه سومه خاله پری هم بود! دیگه نتونستم لباس بشورم.

.

جمعه رو کلا به خواب و استراحت و غصه خوری و نت گردی و فک کردن در مورد حرفایی که صبحش باس به رییس دان ومدیر گروه و بقیه اعضای احتمالی میزدم گذشت. حرفامو یادداش کردم تو یه کاغذ که یادم نره!

شنبه هفت و نیم زدم بیرون و اول رفدم دفتر رییس و یکم منتظر شدم که بیاد و خوشبختانه به حضور پذیرفت منو. منم هممممه حرفامو به همون ترتیبی که ده بار تمرین کرده بودم بهش زدم و اومدم بیرون. رییس طفلک نظرش مثبته و ظاهرا یه تعداد از اعضای بخیل و تنگ نظره گروه دارن موش میدوئونن و جالبه که بهم گف مدیر گروه هم نظرش مثبته! من فک میکردم مدیر نظرش منفی باشه. نمیدونم واللا خدا عالمه! اونطوری که از حرفاش برداشت کردم مدیر گروه جدید نمیخاد بطور مستقل تصمیم بگیره و میخاد برایند نظرات اعضای گروه رو در نظر بگیره و خب اعضای گروه هم به نفعشونه که همکار جدید به صورت یه کارشناس بیاد! چرا؟! خب چون راحت  میتونن بزنن تو سرش و ازش بیگاری بکشن. اگر همکار جدید به صورت هیات علمی و همتای خودشون بیاد که نمیتونن کارای خودشونو بندازن گردنش!

بعد رییس اومدم نشستم منتظر برا دیدنه استاد مهربونه. میخاستم از اون هم کامنت بگیرم. یک ساعت و نیم نشستم تو سالن تا اومد. اونم نظرش مطابق منه. میگه اینا هدفشون اینه که مفت بخورن و بخابن و یکی هم باشه که براشون مقاله و پروپوزال بنویسه و کی بهتر از تو! بعد دیدار با استاد مهربونه دوباره یه ساعت منتظر نشستم تا مدیر گروه اومد و اونم گف جلسه دارم و برو دو ساعت دیگه بیا و باز نشستم تا بیاد و حرفامو به ایشونم گفتم! بعدن تر هم رفتم سراغ یه نفر دیگه که از اعضای اون گروهه و باهام اشنایی داره و حرفای اماده شدم رو به ایشونم زدم. در بین اینا یه زنگ زدم به یکی از همکارای دانشگاه ولایت و اونم کامنتش بهم این بود که اگه خیال داری بیای ولایت بجنب تا یه سری مسایلی پبش نیومده!

روز شنبه رو بخام خلاصه کنم باس بگم که از صبح هفت و نیم تا عصر ساعت 4 که رسیدم خونه یا در حال صحبت با یکی بودم یا نشسته بودم تو سالن و داشتم حرفایی که باس به طرفانم میزدم رو تو ذهنم مرور میکردم! روز سنگینی بود کلهم! چن نفر از بچه های دانشجو رو هم تو دانمون دیدم و فک کنم قیافم خیلی غمگین بود چون همشون یه جورایی دلداریم میدادن و میگفتن بسپار بخدا ایشالا درست میشه کارت! معاون اموزشی هم بهم زنگید و تهیه گزارش نهایی یه طرح رو بهم واگذر کرد و منم که دستم زیر سنگشونه قبول کردم!

.

طرفای 4 که رسیدم خونه یکم قرمه سبزی که ازخونه اورده بودم رو گرم کردم و با نون لواش خوردم و بعدشم یکم دراز کشیدم و نت گردی و خبرا رو تو واتس اپ دادم به استادم و خدا عوضش بده با پیامایی که داد مشخص بود که کمکم میکنه. امروزم تا نه و نیم صبح خابیدم و بعدش با سبزی کوهی هایی که از ولایت اوردم اش بار گذاشتم و یکم مطالعه کردم و خرید از اغا رضا و نهار و خواب تا هفت و نیم عصر! خوب لش کردم بعد از دفاعم! باس خودمو جم و جور کنم. اینجوری نمیشه!

فردا هم باس لباسامو بشورم و موهامو که به اندازه یه بند انگشت سفیدیش زده بیرون ریشه گیری کنم و حمام بنمویم! اگه تکلیفم زودتر روشن شه و اولین حقوقم دستم بیاد اولین چیزی که بخرم یه ماشین لباسشوییه! دو سه باری این اواخر دیدم که همسایه طبغه بالایی از بالکنش که دقیقا بالاسره بالکنه منه چادر و پارچه و اینا میتکونه و برا همین دیگه به دلم نیس لباسمو پهن کنم تو بالکن و از اسفند ماه که رخت اویزمو اوردم داخل اتاق دیگه برش نگردوندم بالکن! خودم تو دست که میشورم لباسا ابدار هسن خب! و ابشون میچکه کف اتاق ! حالا درسته کفش رو نایلون پهنیدم ولی بازم یه جوریه!  ماشین اگه باشه خشک میکنه میده دستم!

.

دیروز دو بار اقای متاهل رو دیدم و هر دوبار انگار که میخاست بیاد سمتم ولی چون هر بار من با یکی داشتم صوبت میکردم نتونست بیاد! اونم که دیدم باز دلم گرفته تر شد. تصمیم نهایی گروه در اواسط اردیبهشت ماه اعلام خواهد شد! و من الان یکم حالم بهتره! دو سه روزی تا اخر این هفته رو روی کارای عقب موندم کار میکنم و هفته بعد رو میزارم برا لیست کردن بقیه دانشکده ها و مراکزی که میشه رفت و درخواست داد! پاپی به نظر میرسه که خیلی نگرانه. مامی هم نگرانه ها ولی پاپی جنس نگرانیش فرق میکنه! مامی شاید خوشحالتر باشه که من تهران باشم. ینی منطقی تر فک میکنه و دوس داره من یه جای خوب مشغول بکار بشم. ولی نمیدونم پاپی چه اصراری داره که من برگردم به ولایت و اصلا هم متوجه نیست که با این اصرارش چقدر هر بار داره منو اذیت میکنه و زجرم میده هر بار که میگه برگرد همینجا هزار تا فکر میاد تو سرم...اینکه ایا واقعا دوس داره من در کنارش باشم یا نه اینا همش حرف و حدیثای زنشه ؟! که چشم نداره پیشرفته ماها رو ببینه؟! پاپی دستاش اشکارا میلرزه دیگه! قبلنا دستاش یه وقتایی فقط لرز میگرفت ولی این بار که رفته بودم ولایت دستاش تقریبا همیشه لرز داشت! دلم براش میسوزه و هر چیم که بهش توضیح میدم که شرایط شغلی من در ولایت استیبل نخواهد بود به کتش نمیره! میگه من نگران میشم تو خواب گریه میکنم و .... و حین اینکه همه اینا رو داره میگه من چشم میدوزم به دستاش که داره میلرزه و جیگرم خون میشه متوجه نیست که داره اذیتم میکنه واقعا؟! هم دلم برا خودم میسوزه هم برا پاپی اینجور مواقع. یکمم تقصیره خودمه! من یه عادمه احساسیم ولی جوری برخورد میکنم که انگار یه تیکه اجرم! نه که بلد نباشم ! غرور یا هر چیزه دیگه ای مانع از ابراز احساساتم میشه ... کاش میتونستم احساساتمو بروز بدم و محبت بیشتری به اطرافیانم بکنم...به خواهرام و مامی و پاپی...

.

ای قصه نویس داستان های قشنگ....  لطفا!

فک کردم میمیرم قطعن!

سلام 

دیشب بعد حموم برا اینکه حواسم پرت شه یه فیلمی دیدم، کمدی بود خواستم حواسم پرت شه... شب طرفای ١٢ که سرمو گذاشتم رو بالش تازه فمیدم که چه سردردی دارم! کل جمجمم بعلاوه فک بالای صورتم و پس سرم وحشتناک درد میکرد و حتی حالت تهوع هم یکم داشتم ، نمیدونم کی خوابم برد ولی تا خوابم ببره همش میترسیدم سکته مغزی ای چیزی بکنم! احساس میکردم فشار سرم خیلی زیاده، قبلشم دو تا بروفن خوردم و اصن اثر نمیکرد! ولی خوشبختانه خوابم برده بود و صب زنده از خاب بیدار شدم! الانم حس و حالم گریولیه ولی جلو خودمو با هر بدبختی میگیرم که تا شنبه بتونم با سر و وضع غیر پوفی برم و باهاشون صوبت کنم. حرفامو باس یادداش کنم یادم نره. چمدونامو تقریبن بستم و تا تونستم اذوقه ورداشتم! لوبیا و نخود و عدس و نون ! و میوه و برنج و  اجیل و گردو! اگه اونجا رام ندن و دانشکاه ولایت مجددن قبولم کنن همشو تا یه ماه دیگه بایس برگردونم اینجا! نمیدونم قراره چی بشه واقعن و حتی حدس هم نمیتونم بزنم که اخره بهار دقیقن قراره کجا باشم! از اینکه دارم ب مهاجرت فک میکنم دلم میگیره و اشک میاد ب چشمم همراه با یه عااالمه ترس از ناشناخته ها! ولی عب نداره همه چی درست میشه 

.

صب داشتم فک میکردم وقایع زندگی ، بزرگو کوچیکش، تلخ و شیرینش، همه دونه دونه ، هر کدوم یه تیکه از پازل زندگیه ماست. اینکه هر تیکش و در واقع هر کدوم از این وقایع چقدر بزرگه، چه شکلیه و چه رنگیه اصن مهم نیس ! مهم اون تصویر نهاییه،  که نتیجه تمام تیکه های پازلی هس که در کنار هم چیده میشن... شاید برخی از این تیکه ها زشت و بی معنی و بی مفهوم باشن ولی اون تصویر نهایی قطعا یه تصویر مفهوم و منطقی و درست خواهد داشت. از خدا میخام که تصویر نهایی پازل زندگیه هممون یه تصویر زیبا باشه پر از رنگ و نور و قشنگی ... و با معنی .... آمین

ادامه پست قبل!

سلام! 

رفتم ی دوش گرفتم یکم نرمالتر شد حالم! من هنوز ولایتم ولی بلیط دارم برا فردا و اگه خدا بخاد جمعه تهرانم. 

اگه یادتون باشه قبل از عید قبل سفر ب ولایت رفتم پیش مدیر گروه و فهمیدم که میخاد موش بدوئونه تو کارم. تصمیمی که مدیر گروه قبلی گرفته بود رو قبول نداره و گفت که درخواستت درباره باید در گروه مطرح بشه. این زن فک میکنه من خرم و نمیفهمم؟!؟ گروه که اعضاعش همونن و تصمیمشونم شیش ماه پیش گرفتن! خب تابلوئه که توی عقده ای نمیخای این شغل رو بمن بدی و رایت منفیه! البته یه گزینه دیگه هم اینه که یحتمل میخاد رشوه ای چیزی بگیره یا سبیلش چرب بشه بابت بکارگیریه من! ینی یحتمل با خودش فک میکنه که من بهش هدیه ملیونی میدم تا با گذروندنه تعهداتم تو اون گروه موافقت کنه! ولی خب من شرمندشم واقعن! و حتی اگه مایه دار هم بودم همچین باجی ب کسی نمیدادم! شایدم اون کسی که مد نظرشه و میخاد بجای من تو گروه بگیردش سبیلشو حسابی چرب کرده! نمیدونم و فقط خدا اگاهه از این قضایا... ولی اونچه که مسلمه اینه که داره همه تلاششو میکنه که کاره من نشه! چون رییس دانشکده موافقه و اگه مدیر گروه اوکی رو میداد دیگه پروندم میرفت دانشگاه. میبینین مملکت رو؟! زنه انقدر خرش میره که حتی جلو روی رییس دانشکده هم میتونه بایسته و حرف بالادستیش رو زیر پا بزاره! خدا ازش نگذره واقعا، فقط نفرینش میکنم که نذاشت کارم بشه! و اما.... 

.

میدونین چیه؟  این شغل برا دهنه من گندس واقعن! و بعد از بدست اوردنش شب و روزمو باید یکی کنم تا بتونم توش موفق باشم! ولی مساله اینجاست که برا بقیه طالبانش هم زیادی گندس!! برا دهنه همون زنه که عزیز کرده مدیرگروه هم هس گندس!!  

داشتم میگفتم! این شغل  برا دهنه من زیادی گندس و من اینو میدونم. موافقت اولیه ای رو هم ک مدیر گروهه قبلی و رییس دانشکده کرده بودن رو مدیون استاد راهنمامم. چون این دو نفر  از دوستان نزدیک استاد راهنمام هستن و در واقع استادم سفارش منو کرده بود. داخل پرانتز اینو بگم که استاد من یه فرد کاملا علمی و اینترنشناله و  هرگز ابروی خودشو الکی الکی سر معرفیه یه نیروی بد نمیبره! درسته من سه تا مقاله انگلیسی بیشتر اونم زورکی ندارم ولی خب بابد ی چیزایی در من دیده ک  بین اونهمه متقاضی منو سلکت کرده و سفارش کرده! با وجود همه اینها من یکم ته دلم قرص نیست! خدایا سر حرفم با شماس! اگه واقعن حق من نیست این پوزیشن پس لطفا قسمتم نکنش! میدونی خدا جان؟ و البته مخاطبان جان!؟  به همون دلایلی که گفتم من این شغلو دوس دارم و با وجودیکه برا دهنم گندس ولی نمیتونم ازش بهمین راحتی بگذرم و تسلیم رای مدیر گروه بشم!  برا همین از شنبه که برم دانشکده همممممه تلاشمو میکنم که به این شغل برسم و پیشه هر کسی که بشناسم میرم و ازشون کمک میخام... ولی خدا جون اگه حقم نیس لطفا یه کاری کن که نشه! من نمیخام حق کسیو بخورم! اگر مطمین بودم که داره حق کسی پامال میشه میکشیدم عقب و تلاشی در این زمینه نمیکردم! ولی شک دارم که با جذب من حق کسی ضایع شه! پس همه زورمو میزنم که بتونم این شغلو بگیرم و هر روز هم تو نمازام ازت میخام که در این زمینه کمکم کنی و از دوستام میخام ک برام دعا کنن ولی خدا جون تو رو قسم به حضرت زینب که بنده عزیزته و امشبم  وفاتشه اگه این شغل حق من نیس  لطفا یه کاری کن که نشه! شما توجه به گریه های من نکن! خودت هر راهی که صلاح میدونی رو جلو روی من بزار همین! 

چیزی که مسلمه اینه که یکی رو مقالاتم باس تمرکز کنم و یکیم رو زبانم که زودتر مدرک ایلسمو بگیرم. همزمان که دارم رو قضیه شغلم کار میکنم. 

اگر خدای نکرده جلسه نهایی گروه هم تشکیل و منو رد کردن باس تصمیم اساسی بگیرم! مبنی بر اینکه تهران بمونم و بصورت غیر هیات علمی کار کنم یا برگردم ولایت و هیات علمی شم! ( البته اگه اینام نخان بزنن زیر حرفشون!)  موندن تهران باعث میشه بتونم بهتر تو جو رشتمون باشم و تو جلسات علمی موسسات تحقیقاتی و ... شرکت کنم یا شاید برا زبان اموزیم و ... بهتر باشه، ولی خب در عوض بدیه بزرگش اینه که هیات علمی نخاهم بود و این ینی هم حقوقم کم خواهد بود و هم ارتقای شغلی و این مسایل تعطیله! میشم حماله اعضای هیات علمی اون گروه یا بعبارتی ماشین مقاله ساز و پله ترقیشون!! عوضیا!! نیرو لازم دارن و علنا از کمبود نیرو در رنجن ولی بخاطر منافع خودشون یکیو میخان که بشینه براشون مقاله و طرح بنویسه و تعداد دانشجوهای اینام تکون نخوره! خب عضو هیات علمی اگه جذب کنن تعداد دانشجوهایی که برن باهاشون تز بگیرن و تعداد واحدای درسی که بهشون میدن کمتر میشه دیگه!

اگه مجبور بشم بیام ولایت یا بصورت غیر هیات علمی تهران بمونم هدف بلندمدت سه یا چهارساله من مهاجرت خواهد بود . بابام خیلی دلش میخاد من برگردم ولایت، شاید بخاطر دل اون بخام برگردم ولایت و کار کنم برا هدف چهار ساله بعدم! 

.

چشام درده بس که گریه کردم....  :(((((