ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 286 ...بوی پاییز در خانه

سلامه گرمه منو از دل یک جمعه پاییزیه خنک پذیرا باشین لدفن حالتون خوفه؟ خوف موفین؟ منم خوفم مرسی! الان هم بوی کرفس پیچیده تو خونه و صبونمو با بزرگه خوردیم و ترشی های دیشبی رو گذاشتم تو تراس و کرم مالوندم رو دستام که عینه پوسته وزخ شدن و نشستم که براتون بپستم! عافتابم از پنجره پهنه تو هال. فغط یه چیزه این خونه رو مخمه و اونم این روفرشی هایی هس که خاهریا انداختن تو خونه! فرشا به اون خوشگلی موندن اون زیر و روفرشیای زشت و چروک خورده پهنن زیره پامون ایشششش. که مثلا فرشا خراب نشن! خو بابا خراب شن! بزارین فرشا بیرون باشن عادم ببینه کیف کنه! عاخه روفرشیا هم زشتن! از اینا که میری پارک میندازی زیرت!  شمام روفرشی میندازین رو فرشاتون؟! متنفرم از این کار ولی زورم بهشون نمیرسه

.

اغا چقد گذشته از عاخرین پستم! جمعه زهره ماریه پیش بود! الان خوبم شکر! بابام فردا و پس فرداش اومد و صدام کرد و منم اولش قیافه میگرفدم و بعدش دیه یواش یواش آشتی شدیم! شمبه اخره وخت استاد زبانم تکست داد که باباش فوت شده و یه شمبه کلاس نداریم ! منم خوشال شدم! چون میخاس یه وختی بیایم برا ترشی گیرون. واااای ولی این زبانه خیلی سخته. یه کتابش مخصوصن که فغطط بایس حفظ کنی و تو یادتم نمیمونه. کالوکیشن ها و این جور چیزا!

تو این هفته چارشمبه و پنشمبش به ترشی گیری گذشت. خرید وسایل با پاپی و اماده سازیشون. دیشب ساعت 2 از کار تمومیدم! تازه کلی با پاپی تلاش کردم که وسایل کمتری بخرم و خیال نداشتم ترشی زیاد بزارم ولی کلی شد. شامل ترشی لیته و شوری سبزیجات و خیار شور و شوریه خرچه!( به کسره خ و سکون ر و کسره چ!) از سبزیجاتیه که فغط اطرافه ماها هست و شماها ندارینش انقده خوچمزس. تبریزیا بهش میگن کاله فک کنم! هر حال! اینم عسکاشون:


.

البته خب چن تا ظرف دیه هم هس و اینا نمونه ان! اون مشکیا هم انگور مشکیه! برا اولین بار درستش کردم. البته بقیه ترشی هارم برا اولین بار درس کردم!از نت سرچیدم و  یکمم ابتکارات بخرج دادم امیدوارم خوب از عاب دربیان و رو سفیدم کنن. وسطی انقده خوچااال بود دارم ترشی میگیرم! شیکمو! عاخه ما الان خیلی ساله دیه ترشی نمیگیریم. قبلنام که میگرفتیم زیاد خوب درنمیومد. حالا این بار ببینیم چطور میشه.

.

من ملی! صاحب و بنیان گذار وبلاگه ملی و حرفهای دلش!! امروز روزه جمعه بیسد و هشتمه مهرماهه سنه یک هزار و سیصد و نود و شش رو روزه خدماته عام المنفعه اعلام میکنم! بدین سان که دو تا مقاله ای که برام از دو تا ژورنال فرسادن رو داوری کنم و یه جزوه چن صفه ای برا یه نفر( که داور پایان نامم بود) برفسم. امیدوارم که انرژی مثبته حاصل از انجام این کارها جریان پیدا کنه و من این انرژی رو بین خودم و شماها که امروز اینجا رو میخونین تخسیم میکنم! انرژی لدفه پیشه ایشونی که الان دارن این مطلبو میخونن هم برو! مچکرم!

.

اغا من میخام یه پست در مورد زبان اموزی بزارم! تجاربی که خودم تا حالا داشتمو بگم! حتمن این کارو خواهم کرد. و میخام کتابایی که شرو کردم به خوندن رو معرفیشون کنم برا هر کی میخاد. بنظرم کتابای خوبین! برا گرفدنه مدرکه آیلتس هسن. اینم میزارم  تو برنامه خلاصه که براتون بپستم!

.

یادتونه یه روزی گفدم میخام خونمو صورتی بچینم؟! خب من که قسمت نشد فعلن تو خونه مستقل خودم باشم ولی عوضش یه گوشه از آشپرخونه خونه پدری رو تم صورتی چیدم و منتظرم به محضی که رفدم سر کار یکم دیه خرت و پرت صورتی بخرم. اون گوشه صورتیه اشپزخونه اینجاس:


صبونه چن روز پیشمه. همه این صورتی جات رو از تهران گرفدم و عاوردم!

.

هفته دیه میخام یه دور برم ماون اموزشی رو ببینم. اگه میدونستم اینا قراره تا ترم دیه حکم منو نزنن تلاشمو میکردم عدم نیازمو ازشون بگیرم و  برا جنوب اقدام میکردم . حداقل اینطوری هم شغل بهتری داشتم و هم خونه مستقلمو! خوبیه جنوب چن چیزه: اول  اینه که رشته مرتبطم رو داشتن و دانشجوهای ارشده مرتبط هم دارن و اوضاعه کاریم خیلی خیلی بهتر از اینجا میشد. درسته حقوقم قرار بود همون باشه ولی رشد و پیشرفته شغلیم قطعن در جنوب بیشتر از ولایت بود. تازه یه دور هم اونجا با همشون همکار بودم و محیط کاری رو هم قشنگ میشناسم و میدونم که محیط و جو خوبیه از نظر سازمانی. خوبیه دومش همون استقلالم بود و خوبیه سومیشم این که با الف همشهری میشدم ! میتونسیم کلی خوش بگذرونیم . هر چند که شرایط جوی و گرد و خاکیه اون شهر اجازه خوش گذروندن نمیده ولی بازم خوب بود. ماون اموزشه دانه ولایت عادمه کله خراب و عوضی ای هس و اینو همین اوله کاری ثابت کرد. کثافت! اونجاشون سوخته که تهران نزدیک بوده منو بگیره! واقعن اونجاشون سوخته دیه! نسوخته؟! اگه از سوختگی نیس این کارا پس چیه؟! چرا حکممو نمیزنه؟! که تنبیهم کنه که من یه وخ دوباره هوس نکنم از دانه ولایت فرار کنم؟! خب احمق اینطوری که تو منو اذیت میکنی من هنو پامو نذاشتم تو اون دانه خراب شدتون از خودتون و دانتون و سیستمتون کینه بدل گرفتم و متنفر شدم و مطمئن شدم که جای من این خراب شده نیس!! ینی انقدر ای کیوش جلبکه که اینو نمیفهمه که با این کارش زهره چشم از من نمیگره بلکه کاری که میکنه اینه که منو بیش از پیش از اون دانشگاه و سیستمشون منزجر میکنه؟! بنظرم میفهمه اینارو ولی هدفش صرفن اذیت کردنه تا دله خودشو عاروم کنه و سوختگیشو تسلی بده! رییسه دان هم دستش با همون ماون تو یه کاسس! جفتشون عوضین! فغط رییسه طوری فیلم بازی کرد که خودشو قهرمان جلوه بده و تقصیرا رو انداخ رو گردنه ماون عاموزشه که اونه که نمیخادت! و من انسان والاییم و کمک خاهم کرد که این مساله حل بشه! عاره جونه عمت!

.

دیه چی بگم؟! همممم خاهری هم میره سر کلاساش روزای پنشمبه و منم هر روز تقریبن بهش زبان یاد میدم. میگم یه سوال از بچه هایی که ارشد خوندن تو ازاد. این درس زبان پیش نیاز که میدن نمرش تو معدل حساب میشه؟! یا صرفن باس نمره قبولی عاورد و دیه تو معدل نمیارنش؟! حالا بهش گفدم بره از اموزششون بپرسه. ولی خیلی خنده داره این خاهر بزرگه. انقد میخندم بهش...بس که زبانش ضعیفه! و البته گاهیم دواش میکنم حینه تدریس! سه تا دونه هم تکلیف بهش دادن که همه رو من باس براش انجام بدم. سه تا ارائه! باس براش پاور بسازم! هیچی دیه کارمون در اومد!

.

خب دیه پاشم برم سراغه اون مغاله ها برا داوری. خدا کنه مغاله های خودمم زودتر اکسپت شن. البته این زود شش هف ماهی طول میکشه! ولی بازم خوبه. خدایا دیه این ژورنالایی که مقاله هامو فرسادم براشون دسته رد به سینم نزنن ...سینه مغاله هام

.

خو دیه من برم .... امیدوارم روزای پاییزه خوبی رو پشت سر بزارین! هفته دیه منم مث بهار جونی برنامه کیک سیب و دارچین پزی خاهم داش و خیلی دوس دارم کیکه انار هم بپزونم. دوس دارم هر هفته یه کیک بپزم با چای عصرونه هامون یه اوچولو بخوریم. خدا کنه که بشه. خو دیه برا همتون لحظه های خوب ارزو دارم و دل شاد و تن سالم....آی لاو یو اوری بادی


یادداشت ٢٨٥

سلام 

امیدوارم جمعه تون رو با حسهای خوب گذرونده باشید. دیشب دو دل بودم که پست قبلیو بزارم یا نه ولی تصمیم گرفتم بزارم. احساس واقعیم بود و ثبتش کردم. نمیخام دچار خودسانسوری بشم تو وبلاگ خودم. فوقش بعدن حسش اگه بود رمزیش میکنم.

.

صب هشت و ربع بلن شدم و تلخ بودم. خاله پری هم اومده بود. بزرگه طفلی صبونه حاضر کرده بود و یخچالم ک من پریروز گفته بودم میخام از برق بکشم و تمیس کنم رو خودش از برق کشیده بود و داش تمیسش میکرد. بزرگه خیلی حواسش بهم هس. دستشم درد نکنه. بگذریم که مطمینم اینم با باباهه دس ب یکی بوده تا حدی که بزنگن ب یارو. 

صبونمو خوردمو نشستم تو راه پله ها کنار کمد و کتابخونم و تکلیفه رایتینگمو نوشتم. دو ساعتی طول کشید. اینو فک کنم نیمساعت یا چل دقه وخت میدن براش ک بنویسیم. ولی تیچر اون روز گف فعلا محدودیت زمانی نذارین برا خودتون. بعدشم مقاله چارممو که این دو سه روزه اخیر عاسه عاسه تصحیحش کرده بودمو سابمیت کردم تو یه ژورناله منطقه ای. ایمپکتشم هشت دهمه ولی خب عوضش حداقل ایرانی نیس ژورناله. خدا کنه ریجکت نشه. این اولین ژورنالیه که این مقالم رو توش سابمیت کردم. بعدش یکم تو نت گشتم و طرفای سه بود که نهار دیروزی رو گرم کردیم و خوردیم. دیروز کلم قمری پلو رژیمی پختم با اون حالم! کلم قمری رو نگینی درشت کردم و ابپز کردم ، گوشت چرخی رو هم با پیاز و پودر زیره و بقیه ادویه ها و نمک تفت دادم بدونه روغن و بعد کلمای ابپز شده رو ریختم روش و باز تفت دادم و اخرشم رب ریختم. با چربیه گوشت قشنگ تفت میخورن و نیازی ب روغن نی. تو ی قابلمه هم باز کته بدون روغن درست کردم و کته ک پخت با مواده تفت داده شده قاطیش کردم. برا مامی رو ریختم تو ی ظرف و گذاشتم فریزر. نصف مواد رو هم همینجوری گذاشتم تو یخچال ک بمونه برا نهار امروز. قصد داشتم مث دیروز کته بزارم و با کته قاطیش کنم ولی همینطور نونی خوردیم! بدم نشد.

.

بعدش دیه خابیدم و یادمم نمیاد چ خابایی دیدم. طفلی بزرگه دیروز صب تا عصر کلاس بود و جنازش رسید خونه و امروزم از صب داره کارای خونه رو میکنه. کل خونه رو جارو کشیده و کف اشپزخونه رم میخاد بوشو ره. چاییه عصرم بهم داد تازه ! برم سر کار میخام واسش عیدی یه نیم ست طلا بخرم. به جبرانه زحمتای اینهمه سال... اگه بزارن برم البته! 

.

الانم میشینم تا وقته خابه شب زبان بخونم. این هفته لیسینینگ اصن کار نکردم جز دو ساعته دیروز و این خیلی بده چون لیسینینگم ضعیفه . امشب گوش میدم حتمن. برم تا بعد. مواظب باشین ... مواظب خودتون :*****

یه روزه ناجور که داره تموم میشه

از صبح که پست رو گذاشتم تا طرفای دو ظهر اینا هشت بار زنگید. به اصطلاح بابامو میگم. بر نداشتم،  میخام حساب کار دستش بیاد که دیگه ازین به بعد بیشتر حواسشو جم کنه. البته فایده نداره این اونقدر بی فکر و بی مسیولیته که این چیزا براش مهم نیست. ماها اگر براش مهم بودیم ولمون نمیکرد بره... نگا به الانش نکنین که از مردن میترسه و موش شده. یه زمانی جرات نداشتیم تو چشماش نگا کنیم از ترس... یه زمانی با نونه خالی شیکممونو سیر میکردیم که اقا راحت تر به زن جدیدش و بچه تخم حرومه اون زنک برسه. وختی من گذاشتم رفتم جنوب و مستقل شدم کامل دید که میتونم برم و دیگه پشت سرمم حتی نیگا نکنم. از اون طرفم  بیمار شد و علنن مرگ رو جلو چشماش دید. و یهو ورق برگشت و ادم شد! البته همونه منتها با یه لایه نازک ورقه مهربونی مثلا دوره خودش پیچیده از جنسه خریده میوه و گوشت و برنج!!!

.

همیشه همینطور بوده. احساساته متناقضه من نسبت به پدرم و البته مادرم. برام مهم میشن و دوسشون دارم تو یه برهه ای و وختی یه اتفاقی میوفته یهو یه طوفانی انگار میاد و همه اون خاطرات تلخه گذشته رو با خودش میاره جلو چشمم... همه اون سختیها، بدرفتاریها و ظلمایی که در حقمون کردن ... اینجاس که ازشون متنفر میشم ... متنفر میشم که از من ی همچین موجودی ساختن!  یه موجوده فراری که نمیدونه کجا و چطور میتونه اروم و قرار بگیره... یکی که از خونواده تشکیل دادن متنفره! و ترجیح میده تو تنهاییه خودش بمیره ... 

.

دید تلفناشو جواب نمیدم اومد خونه مون یه سر. منم با اخم فقط جواب سلامشو دادم. بعدم صدامو بردم بالا و بحث کردم باهاش. گف اینم تشکرته بابت کمکم!!! گفتم کی من از تو کمک خاستم؟!؟ گفتم میدونم باز دوباره کاره خودتو خاهی کرد چون هیچ وقت براماها اندازه گه هم ارزش قایل نیستی! نه خودمون برات ارزش داریم نه حرفامون. وسطی هم که فتنه! جلو اون طرفه اونو گرفت و اون که رفت اومد نشست با من همدردی کرد که عاره بابا اشتبا کرده زنگیده ب یارو ! باباهه ب حالته قهر پاشد رفت و بعدش من نشستم زار زدم ... همین! 

.

مهم نیست برام دلش بشکنه.... چقدر یه پدر میتونه از بچش دور باشه که خبر از دل بچش نداشته باشه؟!؟ من همونم که گفتم برا خاطره دله بابام ناراحتم که یه وقت حکممو نزنن و بابام غصه بخوره! حالا کاری کرد که مجبور شدم تو روش وایسم و تا میشنید حرف بارش کنم! مشکل از منه؟!؟ که دو شخصیتم احیانن؟! دو قطبی میگن چی میگن؟!؟ یا مشکل از اونه که انقدر ازم دوره که از حاله دلم خبر نداره و کاری میکنه ک من احساسم نسبت بهش از این رو ب اون رو بشه؟!؟  پاشم نمازمو بخونم... نمازی که قطعن قبول نخاهد شد برا دلی که امروز شکستم و حس میکنم چه خوب کردم که شکستم!!! متنفرم از این همه تناقض تو وجودم...


یادداشت 283 ....

سلام

دیروز بود گفتم خدا رو شکر پدرم هست؟!! عاره دیروز بود ....رفته یه گنده بزرگ زده...مدیر اموزشی باهاش اشناس و با وجودیکه ده بااااار بهش گفتم حق نداری به این یارو زنگ بزنی باز ورداشته زنگیده به یارو که کاره دختره منو درست کن(البته نه با این ادبیات ولی خب چکیدش همین میشه) ینی گه مال کرده شخصیت منو! .... دیشب عینه سگ بود حالم و تا 4 خابم نبرده و گریه کردم فقط و به بخت بدم بابته داشتنه همچین خونواده گل و بلبلی لعنت فرستادم. هیچی همین! جهت ثبت در تاریخ نوشتم!

کاش حکممو اینجا نزنن....اصن دوس ندارم تو این شهر بمونم...در کناره به اصطلاح خانواده ای که دارم.... یه مشت خاله خرسه!

یادداشت 282 ... پاییز ه دل انگیز

سلام و صبتون بخیر

هوا خنکه...خنکه پاییزی با یه نموره عافتاب که پهن شده تو بالکنه خونمون. صب عینه این تمبلا برا اذان نتونستم پاشم و نمازه صبحم موند! خوابیدم و هفت و ربع یه بار از خاب پاشیدم و دوباره خوابیدم تا هش. پاشیدم دیدم بزرگه برام یه دونه بربری خریده و گذاشته لای سفره

چن تا تیکه ظرف بود شستم و کتری رو عاب کردم بجوشه. یه بشقاب صبونه برا خودم عاماده کردم و چایمم دمیدم و اومدم نشستم جلو بالکن و پنجره رو هم واز کردم که هوای فرش پاییزی بیاد تو :

عاااره میدونم بالکن کفیثه ! البته اونا خاک گلدوناس. متاسفانه وسطی بسیار شلخته تشیف دارن و موقه عاب دادن به گلدونا خاکای گلدون میپاشه رو کف بالکن! حالا از همین تریبون بهتون قول میدم که طرفای ظهر پاشم و با چن قابلمه عاب بوشورمش کفشو.

الانم دومین چاییمو با دو تا دونه بامیه گوکولیا خوردم و نشستم بعاپم براتون و بعدش قراره برم مقاله چهارممو که از یه ماه پیش رو هواس تکمیل و اگه خدا بخاد سابمیتش کنم.

دوشمبه دو ساعت زبان خوندم و دیروز که سه شمبه بود سه ساعت و خورده ای. واااای یه کتابش سخته! ینی سخت نیستااا بشدت حفظیاتیه و کلی چی داره که باس حفظ کنم و منم تنها راهه حفظ کردنم اینه که بنبیسم. هی بنبیسم تا حفظ شم. دیر یاد میگیرم اینجوری و طول میکشه ولی عوضش حسابی میشینه تو مخم! هرگز اجازه نخاهم داد که مطالعه زبانم به روزی کمتر از دو ساعت برسه. حداقل دو ساعت و بطور نرمال 4 ساعت باس بوخونم. من شاید دو یا سه برابره یه عادمه عادی باس یه مطلبو بوخونم تا یادش بگیرم! نمیدونم چرا! ولی از بچگی مدلم همینطوری بوده!

.

جمعه گذشته کمد لباسمو که سفارش داده بودم عاوردن و نصبیدنش و یکی دو تا کاره اوچولو روش باس انجام میشد که پریروز ینی دوشمبه اومدن انجام دادن و کتابخونمم عاوردن. این عسکو شمبه گرفدم از کمدم :

.

حسابی جا داره. درهاش ریلی هست . عینه این تو بازار بود که رنگش سفیده براق بود و من دوس نداشتم. البته ظاهرش عینه این بود و داخلش کلی توفیر داشت. رنگشو خودم انتخابیدم که طرحه چوبی باشه . اصن شبیه ام دی اف نیس از دور! و طراحیه داخلشم باز خودم گفدم چ جورکی درست کنن. اون دری که اینه ایه داخلش برا عاویزون کردنه لباسای بیرون  و مانتو و ایناس و این یکی درش که سه تا تیکه خورده....بزارین عسکشو دارم:

.

کشوهاش عمیقن و همممه لباسای تابستونی و زمستونیم و لباس غشنگام!  توش جا شد. تو طبقه بالاش شالای زمستونی و تابستونیمو گذاشتم و تازه نصفشم خالی مونده و تو طبقه پایین ترش لوازم ارایشی و اینامو گذاشتم . کتابخونمم دقیقن از همین رنگه ام دی افه و قشنگ همه کتابام توش جا شدن. یه کاری دیه که یادم افتاد و بعده شوشتنه بالکن باس امروز بکنم اینه که برم کتابامو دسمال بکشم. یکم روشون کفاثت نشسته بود و همونجوری چیدم تو کتابخونه پریشب!

خلاصه همه کتابا و لباسامو از خونه مامی عاوردم و هر چیم تو کمدا و کشوهای بزرگه بود رو هم عاوردم و جم کردم تو همین کمد و کتابخونه. طفلی بزرگه کلی اتاقش مرتب شد و کمداش خلوت! فغط باس یه جارو اتاخشو بکشه.

.

پریروز زنگیدم به مدیر اموزشه دانمون. ماون نه ها مدیر! قبلن معاون بوده. گفدش اینا میخان یه طوری حکمتو بزنن که از اوله ترمه دیه بیای! از یه بابت خیلی نگران شدم. عاخه میدونین؟ شرایط مملکت واقعن استیبل نیس و تا سه ماه دیه خیلی اتفاغا ممکنه بیوفته. درسته من متعهده اونجام ولی خب بازم میتونن تصمیم بگیرن و عدم نیازمو بدن. ولی از یه بابتی هم خوشال شدم که فرصته بیشتری برا زبان خوندن دارم. سره کار برم قششششنگ حسابی وختم پر میشه. توکل بر خدا...ببینیم چیکار میخان بکنن. در واقع دارن تمبیهم میکنن. اگه همون شهریور پاچه خواریه رییسه دان یا ماونه اموزشی رو کرده بودم و بهشون وعده وعیده چاپ مقاله و طرح پژوهشی رو داده بودم الان حکممو زده بودن... به قرعان راس میگم. ولی چون حاضر نشدم باج بدم و گفدم که نمیخام خودمو بهتون تحمیل کنم ( ینی مایل نیسین عدم نیازمو بدین برم!!) برا همین دارن اذیتم میکنن. کثافتای عقده ایه جیره خور!

.

عب نداره. خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید دره دیگری...خدا رو شکر که پدرم هست و به حقوقی که اونا قراره بهم بدن احتیاجه اونجوری ندارم. محتاجه نامرد نیستم و تو خونه پدریم با سرفرازی زندگیمو میکنم. همین خودش جای شکر داره که به خاطره یه لقمه نون مجبور نیسم به یه مشت جیره خواره انگله زالو !! باج بدم...شکر

.

پریروز از طرفه محل کارم تو جنوب رییس سابقم یه تکستی تو تلگرام بهم زد و گف یه مقاله هس که اگه وخ داری بیا درستش کن و با هم چاپش کنییم فایله مقاله رو هم تو تلگرام برام فرسید.  خب من این مردو خیلی دوس دارم و عادمه واقعن نازنینی هست. بارها و بارها هم شنیدم دورادور که همیشه تعریفه منو میده با وجودیکه هیییییچ کاری هم براش نکردم تو اون دو سالی که تو گروهش درس میدادم. فقط واحدهای درسی موظفیم رو براشون تدریس کردم و نه مقاله ای براش نوشتم و نه پروپوزالی( در واقع هیچ باج یا کادویی بهش ندادم) ولی همیشه تعریفمو همه جا میده. یه نگا به مقاله هه کردم و دیدم متدش کیفیه! خب من کیفی کار نیسم! بهش نوشتم که خیلی خوشال میشم بتونم کمک کنم ولی چون کیفی بلد نیسم میترسم نتونم اونطور که باس اصلاحش کنم و شرمندت بشم باز با اینحال اگه خاستی فایلای مقاله و نظر داورا رو که دادن برام ایمیل کن تا ببینم. فرداش برم ایمیل کرده بود و نوشته بود من در صداقت شما هیچ تردیدی ندارم و اگر تمایل ندارید یا وخت نداری یا اشراف نداری به موضوع بی تعارف نپذیر همکاری رو.  ( این تیکه ای که نوشته بود تردید در صداقتت ندارم خیلی بهم چسبید :)))  )

خب من مقاله هه رو نگا کردم و دیدم کاملا از روشهای کیفی استفاده شده و من اصلا اشرافی به این روش ها ندارم. کلی ایراد به مقاله هه گرفته بودن و نوشته بودن مقدمه و بحثش مجددا باس ریوایز بشه. ژورنالش هم درسته پاب مده ولی یکم چیپه! ینی مشهوره به این که هر مقاله ای رو چاپ میکنه! البته سیاستشون اینه که بدترین مقاله و هم براشون بفرستی باز داوریش میکنن و ایراداتشو میگن و اگه تونستی ایراداتو برطرف کنی 2 ملیون میگیرن و چاپ میکنن! ینی باس حتمن ایراداتو برطرف کنی.

حالا این مقاله هه هم به حدی داغون بود که داورا هم به متدش ایراد گرفته بودن و هم مقدمه و هم بحثش رو گفده بودن بازنویسی کنین!  موضوعشم که خب یه موضوعی بود که برا من جدید بود و باس فقط یه ماهی وخت میذاشتم که بشینم در موردش مطالعه کنم! اونایی که واردن میدونن که بازنویسیه مقدمه و بحثه مقاله ینی تقریبن نوشتنه همه مقاله از اول! و واقعن زمانبره و از سویی دیگر من اشنا به متد کیفی که این مقاله داشت نبودم!  خلاصه که در جوابش نوشتم حیفه این مقاله رد شه و بهتره کسی که کاملا مشرف به نوشتنه مقالاته کیفی هست این مقاله رو اصلاح کنه و متاسفم نمیتونم همکاری کنم و اولشم نوشتم که شما به من لطف داری که تعریفمو میدی و من هنو خودمو شاگرده شما میدونم( خب من کارشناسیم دانشجوی خودشون بودم و بعدشم بعده ارشدم برگشتم و همکارشون شدم) 

خلاصه با وجودیکه خیلی بهم همیشه لطف داره ولی کارو قبول نکردم. نمیدونم شاید بد کردم ولی واقعنه واقعن مجاله پرداختن به اون کار برام نبود. دو تا مقاله تزم مونده رو هوا و زبانمم که هست و کارای بالتازارم هر آن ممکنه رو سرم خراب شه.

.

خب دیه ده شد زیادی نبشتم. خورشته الو اسفناجه رژیمیمو دیروز پختم و امروز فغط قراره کته بزارم. تا دو کارامو میکنم و بعدش پامیشم بالکنو عاب میگیرم و کتابامو دسمال میکشم و کته میزارم و اگه وخت شد کمده بزرگه رو هم یه نظمی بهش میدم تاااا بشه 3و نیم و خاهریا بیان و با هم نهار بخوریم. خدایا به امیده خودت....فقط خودت ... یا حق !