ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

روزای برفیه برفیه برفی

سلام بچه ها

امیدوارم خوب باشین .

خدا رو شکر بابت برف زیاد...چندین سال بود که اینقدر برف یه جا نباریده بود...خدا رو شکر...پاییزه کم بارونی داشتیم. خیلی کم بارون ولی شکر که زمستون عوضش در اومد. یاد بچه گیهام افتادم که تا زانو تو حیات برف میومد...الان به زانوم نمیرسه ولی خب اگه بچه 4 ساله بودم میرسید :)

.

اینجا از هفته پیش پنشمبه هامونو تعطیل کردن و در عوض ساعات کاریو بیشتر. کارمندا تا سه و نیم می مونن و ما هیات علمیا تا شش باس بمونیم. صبح هم هفت و نیم دیه باس انگشت بفشاریم. خوبه به نظرم ...خعلی خوبه. دو روز در هفته تعطیل. ادم یه استراحتی می کنه. هر چند که پنشمبه گذشته برا ساعت 12 امتحان انداخته بودن (بعد برنامه ریزی امتحانات ابلاغ اومد که پنشمبه ها تعطیله) و منم دلم اروم نمیگیره نرم سره جلسه امتحانه بچه ها. یاده دورانه دانشجوییه خودم می افتم که سر جلسه اگه استاد نمی اومد استرس می گرفتم. خوب شد که رفتم سر جلسه...عینه خنگا تو گل مونده بودن! نه که سوالاته امتحانیشون همیشه کشککی هستش برا همین عادت به امتحانه درست و درمون ندارن. خودشونو گم کرده بودن اساسی و هل کرده بودن. رفتم یکم توضیحات دادم و بالاسرشون ابهاماشونو رفع کردم و عاروم گرفتن!

.

بسلامتی شیکم  و پهلو درعاوردم! مبارکه ایشالا! خیلی سعی میکنم جلو حلقمو بگیرم ولی نمیشه! بازم تلاشمو می کنم ! یکمم تقصیره خاهرمه . بزرگه...هی شیرینی و شوکولات میخره و هی میخوره هی میخوره!

.

کلی کار طبق معمول رو سرم ریخته ولی دارم تمرین میکنم که استرس کار رو نیارم تو خونه. صبح ها که چشمامو وا میکنم اولین چیزی که میاد تو ذهنم کارای عقب موندمه و خب حس بدیه! یا وسطه کارای خونه یهو یاده استرسای کاریم میوفتم...واقعن بده که کار تو زندگیه عادم عجین بشه. حالا باز بهتر شدم. قبلنا (ینی مثلا 4-5 ماه پیش و قبلترش) واقعا بدتر بود. یکم رو خودم کار کردم که اون حالت تعدیل شه و بازم دارم کار میکنم رو خودم.

.

پس فردا عاخرین مهلت ثبت نام تو فراخوانه. چه زود دو ماه گذشت. انگار همین دیروز بود رفته بودم وزارت خونه و با استرس نشسته بودم تو راهرو که ببینم رشتمو تو فراخوان میزنن یا نه :/ خب ثبت نام کردم و همه مدارکمم بارگزاری کردم مونده چنتا دونه که اونم ایشالا امروز و فردا و نهایتش پس فردا تکمیل می شه. خدا خودش بهترین ها رو سر راهم بزاره و بتونم تو این فراخوانه پیمانی بشم. خدایا خودت کمکم کن. اگه پیمانی بشم کمتر بلاتکلیفم و حداقل مطمئن میشم که به سیستم وصل شدم. برا بقیه معضلات و چالشها بعدش یه فکری میکنم.

.

بچه ها به دعاهاتون احتیاج دارم و خواهش دارم که دعام کنین که تو این فراخوانه قبول بشم. اگه پروسه عادی باشه هشت نه ماه دیه باید حکمم بیاد ولی از اونجایی که این دانشکده هیچیش به عادم نرفته قطعا بیشتر طول میکشه. سرنوشت شرکت کننده های فراخوان اسفند 96 تازه تازه داره الان روشن میشه و امیدوارم برا من انقدر اذیت کننده و طولانی نشه.

.

چه حس خوبیه که میدونم اون بیرون داره برف میاد :) کاش پنجره داشتم و میتونستم ببینمش :)

مواظبه خودتون باشین...براتون دعا میکنم...کلی انرژی مثبت با دونه های برف روانه شماهاااا...شمام برام دعا کنید...بای بای بای :)


بزرگ مرده بزرگ :)

دلیل استاپ زدن و لش شدنمو فهمیدم

سه ماه بود جناب فرماندار رو ندیدم و امروز تو جلسه دیدمش و مث همیشه با صحبتهاش و اظهار لطفش منو سرشار از انرژی و انگیزه کرد.

خدا برامون نگهش داره و تعداد این چنین مسئولانه دلسوز، فهیم و مدبری رو بیشتر کنه که تو این برهوت بدجور بهشون نیاز هست...نیاز در حده مرگ!

خدایا شکرت :)

دریدگی!

سلام :)

دیروز یه جلسه ای بود که رییس دانشکده هم حضور داشت. اغا این همکاره همتای من که از روز اولی که اومده بهش پست دادن یکککککک دریدگی از خودش نشون میداد. میپرید وسط حرفای رییس اصن نمیذاشت حرف بزنه! مخحاطبش مدیران ارشد دانشکده بودن و قشنگ براشون تعیین تکلیف میکرد که فلان کارو بکنید بهمان کار رو بکنید. یکمم قلمبه سلمبه حرف میزد که اونا نفهمن و اونام تند تند داشتن یادداشت میکردن حرفای اینه یعنی هاااا یکی مث من برا دانشگاه های با کلاس خوبه! جاهایی مث تهران و اهواز و شیراز....اینجا باس دریده بود مث خودشون... من اصن نمیتونم اونطور باشم دیگه دسته خودم نیس...ولی همین برا این محیط خوبه...همین دریدگی

.

تازگیا یه صفحه تو اینستا پیدا کردم و هر شب فیلم میبینم. دیشب دوباره یکشنبه غم انگیز رو دیدم...پریشب چارراه استانبول و .... ولی کلا گوشی و فضای مجازی خستم میکنه...از نظر جسمی...اون دو هفته ای که نت قطع بود خیلی حالم بهتر بود چون کمتر سرم تو گوشی بود. باید کمترش کنم.

.

یکم ناامیدم این روزا ولی باس خودمو جم و جور کنم. ناامید از همه چیز و همه کس. دل و دماغ ندارم زیاد. میدونی چیه؟ رضایت ندارم از شرایطم و زندگیم. وقتی بیشتر فک میکنم میبینم از شرایط شغلیم راضی نیستم...رضایت از شغل خیلی مهمه...خیلی ... 

.

برم برسم به کارو بارم... امروز صبح هنو گرگ و میش بود که از خونه زدیم بیرون. خوبه صبح ها زود بیرون زدن از خونه. آژیر (گربه جدید محله) رو ندیدم ولی...خب گربه ها ساعت مچی دستشونه و آن تایمن.

.

می خواستم یه دوره شکر گزاری شرو کنم و کتابشم خریدم...ینی مجبور شدم بخرم. از یه خانومی که کتاب برا فروش میاره خریدم. ولی هنو شروع نکردم. گفتم که! دل و دماغ ندارم

.

شماها چه میکنین؟ احوالاتتون خوبه؟

شروع زمسدونه 98

سلام و عرض عدب :)))

خب یلدای 98 هم سپری شد. روز قبلش که جمعه بود از صبح تا شب کلی کار کردم و خونه رو سابوندم. یعنی جنازم موند. صبح شمبه پاشیدم رفتم دانشکده و تا 11 سه تا کار داشتم که هیچکدوم به نتیجه نرسید و بعدم مرخصی رد کردم و زدم بیرون که یکم خرید کنم برا شبش. به بزرگه هم زنگیدم که بیاد دمبالم و با اون چرخیدیم. خلاصه 2و نیم اینا بود رسیدم خونه و بقیه ابگوشت رو که صب بار گذاشته بودم رو گاز پختم و ژله هامو درستیدم.  با لبو میخاستم حلوا لبو بپزم که نشد. دیه به خودم سخت نگرفتم امسال. شب قبلش هم بعد حموم پای سیب پخته بودم. خلاصه ده شب بود که میز رو چیدم و بقیه هم اومدن و تا یازده و نیم بخور بخور کردیم و فال حافظ گرفدیم. وسطی هم پیشمون بود.

دیه نزدیک 12 من رفدم لبتابمو با کردم و مصاحبمو تمرین کردم. اخه صبحش(که میشه دیروز صب) باس می رفدم رادیو جهت اینکه باهام مصاحبه کنن! در مورد همون برنامم که شرو کردم. دیه یک شب بود که خوابیدم و صبح هم استرس داشتم و از ساعت 5و نیم که با صدای وسطی بیدار شدم در عالم بیداری و خواب داشتم صوبتامو تمرین میکردم!!

دیه شیش و نیم پاشدم و ژله ها و پای سیب و لواشکهای غنچه ایمو گذاشتم تو سبد که وسطی با خودش ببره محل کارش(مراسم گرفته بودن و هر کی قرار بود یه چی ببره) بعدم عاماده شدم و اومدم دانشکده.

یه ماهی هست که بزرگه میرسونتم چون صبح ها واقعا هوا یخه. دستشم درد نکنه.

ساعت نه رادیو بودم و خداروشکر ابرومندانه صوبت کردم. دیه از رادیو که برگشتم دیدم خاله پری هم برگشته و کلی هم خسته بودم. تا سه ظهر فقط تونستم دو تا کار کوچیک انجام بدم و هشت تا دونه اسلاید بسازونم همین!

بعدم رفتم خونه و عینه گابی جان غذایی که بزرگه از بیرون خریده بود رو خوردم و کلی تنقلاته شب یلدایی بعدش. تا هشت شب دو تا فیلم تو رخت خواب دیدم(یکی پیانیست خارجی و دومی هم رگ خواب ایرونی که دومی رو قبلا هم ی بار دیده بودم ولی چون مرض دارم دوباره دیدمش!)  و بعدم یک ضرب خوابیدم تا هفت و ربع صبح! فغط وسطش فک کنم دو نیم شب بود که با صدای مامی (که بلند شده بود بره دسشوری) و داشت بزرگه رو صدا میکرد (که بره لامپه عاشپزخونه رو که روشن مونده بود خاموش کنه و از رو بند براش لباسشو بیاره) بیدار شدم.

.

امروزم که خدا بخواد میخام یه فایل برا بالتازار بفرستم و دو تا فایله پاور برا بارگذاری در سامانه بسازونم (کلاس مجازی مثلا)  و یکم مدارک ثبتناممو در فراخوان مرتب کنم . ثبت نام کردم ولی باید یه چیزایی رو حذف و اضافه و ویرایش کنم.

.

بچه ها جون مرسی که هستین و اینجا رو میخونین...ازتون ممنونم و براتون چیای خوب خوب از خدا می خوام :)

.

خدایا ممنونم که بودنتو بهم نشون میدی...ازت سپاسگزارم  :)