ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

اخرین هفته مهر جلومونه

چارشمبه اول وقت خیلی بی دلیل نشستم و اگهی فروش خونه های روی دیوار رو برا تهران دیدم. یه منطقه ای بود به اسم هادی شهر در تهران یا همچین چیزی. نمیدونم چرا همینجور الکی الکی به دلم نشست!!! قدیمی و اصیل به نظر می رسید :)

.

هفته گذشته هفته امتحانا بود. از یه شمبه شروع و دیروز تموم شد. بعضی هاش رو می دونم خوب دادم و بعضیاشم رو هواست! امیدوارم نمره خیلی بدی ازشون نگیرم.

4 تا تکلیف از یه درس و یه تکلیف از یه درس دیگه هم باید انجام بدم که امروز سه تاش و تا اخره مهر وقت دارم یکی اخری رو انجام بدم. سه ترم گذشت مث برق و باد و دیگه باید به فکر پایان نامه باشم! خوندنه این رشته برا هیات علمی ها مناسب بود وگرنه تنم نمیخارید برا این نوع از دردسر.

.

دلم می خاد حسسسابی و اساسی خونه ها رو تمیز کنم. هم پدری رو هم مادری رو. وقتشو ندارم و احساس میکنم انرژیشم ندارم. خوده خودم باید تمیزش کنم. کارگر فقط کمک کاره.

.

یادم به مادرم که می افته دلم هری می ریزه. وقتی تنهام راحت براش گریه می کنم .الانم تنهام تو خونه مادری. ماشین لباسشویی هم داره دوره دوم از لباسا رو میشوره و برا نهارم مرغ گذاشتم و کته خواهم پخت. شاید این وسط مسطا یه چن قطره هم اشک ریختم.

.

یه ماه از اعترا.ض.ات گذشته. اگر هدفمند نباشه که به جایی نخواهد رسید. یه لیدر واحد میخاد که اینا ندارن.

.

شنبه گذشته هم مراسم روز کودک رو تو یکی از مدارس گرفتیم و احسان مادرمو دادم. خیلی مراسم خوبی شد خدا رو شکر. همه راضی بودن.

.

ارتباطات با پاپی تیره و تاره فعلا. ارتباطم با بزرگه خوبه ولی با شوهرش مث سابق. احترامشو ظاهری دارم و دلم نمیخاد ببینمش. حداقل دیدارها و دوری و دوری ...

.

نیاز مبرم به حموم دارم و حسشو ندارم! کاش یه ماشین ادمشویی هم بود مینشستی توش و نیمساعت بعد تمیز و خوشبو میدادت بیرون!

.

دلم خواست بنویسم و اینجوی جمله جمله ای شد! دیگه همینه دیگه.

.

کاش حسش رو داشتم که ترشی بگیرم.  حسش نیست. تمیزگیه خونه ها واجبتره که اونم حسش نی. پس انداز می کنم برا مراسم ساله مادرم . میخام یکی دو تا هم تابلو فرشی چیزی برای در و دیوار خونش بخرم. خیلی خالی و بی روحه در و دیوار. میخام یه تغییری هم تو چینش مبلا بدم ولی نمیدونم چ جوری.

یک جمعه معمولی!

دیروز بزرگه و شوهرش رو نهار مهون کردم به مرغ ترش و برنج ته چینیه رژیمی. نهار شام بود البته و طرفای 6 عصر خوردیم. بعدم تا ساعت نه و نیم نشستن و شوهرش هی حرف زد وحرف زد و مخ منو خورد و بعدم پاشدن رفتن و من موندم و مخ خستم و نتونستم درس بخونم!

ساعت یک و نیم شب وسطی از مسافرت رسید و تا 5 صب حرف زد و حرف زد و بعدم خوابیدیم تا نه صب که با صدای اب بازی و حموم کردنه وسطی بیدار شدم!

صبونه خوردم و خر زدم یکم.

دیروز و امروز قبل صبونه قهوه خوردم و به نظرم انرژی میده بهم.

.

الانم که چار دقه به دوئه ظهره

یه ساعت قبل حیاتو جارو زدم و شستم و الان تمیس ممیس شده.

بهار هم خودشو گرد کرده و خوابیده گوشه حیات.

حیات رو جارو میکنم و میشورم یه ارامش خاصی توش موج میزنه. درخت انجیرش بیخوده و فقط میوه هاش میریزه زمین و همه جا رو کثیف می کنه. انجیراش تورشن!!

درخت گیلاس و البالوش خوبه . درخت هلوشم ضعیفه.  کاش برسه تا بهار یه سر و سامونه به باغچه ها بدم.

.

از فردا میخام برم اون یکی خونمون و یکم اونجا باشم

برا اماده کردنه وسایل صبونه سالم هم اون ور باشم بهتره. میدونم که خونه الان کثیفه ولی وقت ندارم برا تمیزگیش! بمونه برا ابان احتمالا. میتونم اون ور یه سری کارای خانومانه که دوس دارم انجام بدم مث کیک پختن و تورشی انداختن. البته اگه برسم.

.

فردا صب اول وقت قراره بریم بازدید از مدرسه ای که قراه برنامه روز کودک و صبانه سالم رو توش اجرا کنیم. بعدم که کلی بار کاری هست ماشالا نا اخره وقت اداری. عصرشم یه سر باس برم بازار برا خرید مغزیجات پکیج صبونه سالم و کار تبریک روز کودک که سفارش بدم. بعد بیام خونه!یحتمل طرفای ساعت شش اینا برسم خونه فردا عصر.

.

چه دلم غمگینه و  مخلوط با دلنگرانیه پاییزی و حرص ناشی از ظلم و جور حاکمانه زمانه و در عین حال یه کوچولو امید به زندگی .... یکی بپرسه ازم حال دلت چطوره نمیتونم بگم خوبم یا نه :/   شکر خدای مهربون به هر حال

.

خوابای عجیب

سلام

پاییزتون مبارک و رنگی رنگی.

امروز صب با صدای رعد و برق و بارش شدید بارون بلند شدم و کیف کردم! فک کنم طرفای 5-6 صب بود.

خونه مامی یه جوریه که وقتی تنهام دوس ندارم برم تو اتاقم بخوابم. یه حالت نا امنی بهم دس میده. برا همین رو مبل میخابم و خب مبل هم اونطور که باید راحت نیست.

.

دو روز پشت سرهم ینی دیروز که پنشمبه بود و امروز تو خواب مامانمو دیدم . تو خواب پنشمبه که جاشو انداخته بود و خوابیده بود مث قدیما و تو خواب امروزمم یادم نیس دقیقا چی بود ولی عصبانی بود! دفه پیشم تو خواب با هم دعوا میکردیم. نمیدونم چرا خوابای اخیر مامانم اینجوریه! اصلنم تو خواب اگاه نیستم که مرده!

کاش مث سابق خابای با کیفیت از مامانم ببینم. خوابایی که دلمو گرم میکرد...

.

برنامه چیدم تو یه مدرسه ای که برا محله حاشیه نشینه نذر صبونه سالم بدم. حدودا 70-80 تا دانش اموز و با مربیای مدرسه و اینا میشه 100 تا. لقمه تخم مرغ سیب زمینی و یه بسته کوچولو مغزیجات و یه موز. کارشناس بهداشت میگه نوشیدنی دوغ بده ولی خب اخه دوغ برا صبونه مناسبه عایا؟ خدا بخواد 16 مهر میخام اجراییش کنم

.

زن بابام برام کوفته پخته بود! بابام در تلاشه رابطه ما رو با هم اوکی کنه که اونم موفق نیست. میگفتم! کوفته پخته بود و بابام برام اورد یه ساعت پیش. منم ابش رو ریختم دور و کوفته رو سه قسمت کردم. یه قسمت سهم جیغو رو دادم جلو در خورد. یه قسمتش سهم بهاره که گذاشتم تو بشقابش و یه قسمتشم میمونه که صب ببری بیاد بخوره! واللاع! ظرفاشم شستم و اویختم و گذاشتم دم دره حیات که بعدن بدم بابام پس ببره. اینم ازین!

.

روزی نیست که به مادرم و اینکه چطور مرد و روز اخر و لحظات اخر عمرش چه حسی داشت و ... فک نکنم. به طور میانگین بخوام بگم هر دو سه ساعت یکبار به یادم میاد با وجودیکه بشدت سره خودمو با کار گرم که چه عرض کنم غرق کردم!! صب که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که یادم میاد مادرمه و فوری براش فاتحه میخونم. طبیعیه عایا این حس اونم بعد گذشت حدود نه ماه؟! 

.

هیات حاکم جدید دانشکدمون دارن تقسیم غنایم جنگی می کنن و به هر کدوم از اعضای باندشون یه پست میدن. طفلی یکی از ماونامونم که شیش ماه بود ماون شده بود رو ورداشتن الکی الکی...ظلم کردن بهش و این کار اصلا درست نبود.

خیلی دوس دارن منم برکنار کنن از مدیریت واحدی که یکی از کارامه. البته مدیریتی که نه حق مدیریت داره و نه چیزی ولی خب اسمش مدیریته دیگه!! حداقل برا رزومم خوبه.

خلاصه دوس دارن بزارنم کنار و حتی زمزمش هم هس و به قول یکی به یه ورمم نیس! شاید حتی خوشال هم بشم که کارام کمتر بشه. اگه بزارنم کنار وقت بیشتری برا خودم و کارای ستادیم که دوسشون دارم خواهم داشت.

.

نوزدهم و بیستم باس ماموریت برم تهران. قبلش ینی از 16 تا خوده 19 امتحان پایان ترمه ارشدمه! ترم سه هسدم الان! یه رشته ای هس که خوندنش برا هیات علمی های علوم پزشکی توصیه میشه. ارشد اموزش پزشکی. مجازی میخونمش و این ترم اگه بخیر بگذره ترم دیگه باس پایان نامه بردارم. هیییییییییییییییییچ چییییییییییییی هم نخوندما. هیچ چی! چند روز تعطیلیه پیش رو رو گذاشتم که بخونم و تکالیفمو انجام بدم

.

کاش زودتر تکلیفم با خودم روشن شه!

اخرین تابستونه 1401

سلام

نصف سال گذشت و موند نصف دیگش

اولین سالی بود که بدون مادرم شروع شد و به نصفه رسید

.

چقدر رنگ تاریکی و غم داره همه چی این روزا...تا دیروز عصر با اینستا وضعیت رو رصد می کردم که اونم قطع کردن.

خیلی سخت و درد اوره ... اینکه اعت.را.ضا.ت رو ببینی و اقلیت ادمهایی که برای خاطر حقوق بحق یک انسان فریاد می زنن و نتونی کاری بکنی...حرفی بزنی و چیزی بگی... دیروز یه دوست بهم گف تا دو ماه استوری و اینا وحتی پست علمی هم نزار تو اینستات!! اگر این وضعیت اسمش خفقان نیست پس چیه؟

.

خستم...از دیدن اجحاف ها خستم...از دیدنه بی لیاقتی ها در این سیستمی که توش کار می کنم خستم... از دیدن جناح بازیها و کثیف کاری ها....خیلی خستم


از احوالات درون

سه روز پشت سر هم تعطیلی خوب بود. 

البته که من کار چندانی نکردم ولی همینکه تو خونه بودم خوب بود. چن روز پیش خواب سیزدهم رو دیدم. اگاه نبودم مادرم مرده و دعوای سختی با هم میکردیم تو خواب. 

.

وسطی رفته خونه پدری و اون اونجا و من اینجا تنهام. درسته که شبها کمی میترسم و تا صبح چن بار بیدار میشم و بدلیل روشن بودن لامپ بالا سرم کمی زیر چشام گود افتاده ولی احساس میکنم تنهایی ارومترم. حس بهتری دارم. 

.

هوا داره یواش یواش پاییزی میشه و دلشوره خاص پاییزی گاهی به دلم میوفته. از طرفی گاهی هم احساسات خوبی بهم دست میده و بیشتر دلیلش  هم بخاطر هوا و رنگ نور و این چیزاست. اینا بهم حس خوب میدن. مثلا یه حس و انرژی مثبتی میگیرم وقتی به یه گوشه از اتاق که افتاب بهش افتاده نگاه میکنم! دل خوشیه منم این چیزاست! و البته خدا روشکر که همینها هم هست.

.

تا این لحظه بعد فوت مادرم هیچ پولی نتونستم پس انداز کنم و ته حسابم یکم هست فقط 

باید یکم پس انداز کنم برا مراسم سالگردش و احسانهایی که قراره بدیم. شونزدهم هم خدا بخواد یه نذر صبحانه سالم میخام بدم تو یکی از مدارس کم جمعیت در پایین شهر . 

بعد پس انداز برا سال مادرم باید یواش یواش برا خودمم پس انداز کنم! یه چی تو حسابم باشه خدای ناکرده بد نیست!!

بزرگه داره یه واحد اپارتمانش رو راست و ریست می کنه که بره بشینه توش. خودش انتظار داشت تو خونه مادری یا پدری پذیراش باشیم و زندگی کنه! ولی نمیشه که. نهایتش هر وقت سهمش رو از ارث مادری خواست میفروشیم و تقدیمش می کنیم. ولی اینکه انتظار داشته باشه با شوهره ایشون زیر یه سقف باشیم انتظار بیخودیه

یا خونه پدری یا مادری رو تقدیمش کنیم و من و وسطی تو یه خونه با هم باشیم باز انتظار بیخودیه! 

.

درسته بزرگه زحمتم رو زیاد کشیده ولی متاسفانه با این ازدواج نابهنجار و باز کردنه پای یه ادمه معلوم الحال وسطه زندگیمون گند زد به همه اون از خودگذشتگیهاش و .... بگذریم

فقط امیدوارم حداقل خودش از تصمیمش راضی بوده باشه و احساس بدبختی نکنه! 

.

یکمم سردرد دارم. همسایه کمی شله زرد نذری برامون اورده. پاشم اول یه دس ب اب برم و بعدش بساط چای رو بزارم و با شله زرد بخورم.

روح م.ه.س.ا ا.م.ی.ن.ی  هم شاد باشه. جوونه مردم سر هیچ و پوچ جوونمرگ شد. به نظرم تو این شرایط و اوضاع اونایی که بچه دارن اولین درسی که باید ب بچه هاشون بدن اینه که دنیا به هیچ جاشون نباشه ! بچه به قدری بهش فشار اومده که سکته کرده و تمام :(((( 

.

میگم امام حسین و یارانش واقعا خیلی شجاع بودن که با دست خالی و با وجودیکه میدونسن اخرش چی میشه مقابل ظلم و ستم وایسادن! خیلی شجاعت و ازادگی می خاد واقعا 

من سر اینکه یه استوری دیشب تو صفحم بزارم یا نزارم کلی با خودم کلنجار رفتم!! جالبه که هییییییچکس از فعالان اجتماعی که در سطح شهرمون میشناسم هیچ واکنشی نشون ندادن!! میترسن پست و مقاماشونو از دست بدن!! یا احیانا بعنوان کاندید مدیریت و معاونت مطرحشون نکنن!! 

ما نخواستیم اقا ... نه مدیریت خواستیم نه معاونت نه هیچی ... :/