ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشته ٢٣٨ ... سوخیدم :d

سلام

صب خودمو سوزوندم!! البته سوختگیم در حده اوف شدن بود و زود خوب شد ولی بهرحال سوختدگی بود دیه! داسدان از این قرار بود که دو تا ماگ چای لبسوز و لب دوز ریختم برا خودمو پاپی که داش صبونه میخورد و نمیدونم چرا یه جوری سینی رو برداشتم که هر دو لیوان خالی شدن رو رونه سمته راستم :/// جیکمم در نیومدا! خسارت مالی هم اینکه فغط یکی از لیوانا افداد زمینو ترک ورداش! سریع شلوارمو چبسیدم و درش اوردم که پوستم نسوزه ولی خب سوخت یکم! تا یه ساعت درد داش و هیچیم روش نزدم ولی بعدش خوبه خوب شد!! وختی یه جاییتون با اب داغ یا حالا هر چی سوخت چیزی بش نزنین ! تا نیمساعت حداکثر درد میگیره بعدش اروم میشه! ولی اگه یخ یا خمیر دندون یا هر چی روش بزارین تا شب براتون سوز میزنه! از ما گفدن بود! البته اگه سوختگیتون سطحی باشه! 

.

دیشب هویچامونو  که میرف ک بپلاسه رنده کردم و باهاشون مربا پختم. بعد پوست گیری و رنده کنی  ٦٥٠ گرم هویچ شد روش هشت ماگ پر عاب ریختم و یه رب گذاشدم بپزه و بعدشم ٨٠٠ گرم شکر ریختم. چل دقه بعد خاموشش کردم ولی خیلی رقیق شده بود! فلذا صب دویست گرم دیه شکر روش ریختم و دوباره جوشوندم و اینبار عالی شد. یه ظرفه اوچوله سس مایونز هم برا خودم کشیدم ببرم تهروانات! برا شمبه بلیط خاهم گرفد! 

.

امروز البالو پلو پخته بودم و با هویچ نازک رنده شده که تو کره تفت میدم قرار بود بخوریمش بدونه گوشت! خاستم پلو گیاهی باشه!! ظهری پاپی زنگید که دارم براتون مرغ بریون میگیرم! چی بشون میگن؟! کنتاکی؟! گفدم اوکی بگیر ... با البالو پلو واغعن چپسید جاتون سبز.

دو سه روز اخیر رو یه چکیده تخمکی نوشتم برا یه سمینار بین المللی !!! البته تو ایران برگزار میشه! برا مدیر گروه نوشتم و فرسادم براش که خودش غشنگ مشنگش کنه و بفرسه. اسم منم توش هس ولی خب اسم اول و ارایه دهنده قراره اوشون باشه! طوری نی ! 

.

الان کناره مامی جلو تی وی لم دادم و مامی برای باره شونصد و هزار و یکم داره یوزارسیو میبینه اینبار به دوبله ترکیه استانبولی که از مهپاره پخش میشه! :/// شانس عاوردم شبکه های استانبولی مث ایرانیا و پرشینها تکرار برنامه در روز بعد ندارن :/ 

.

میگم جدی جدی درگیر جنگ برون مرزی هستیما! :(   این مدافعان حرم  خیلی طفلکی و گناه دارن :( خدایا خداوندا پشت و پناهه تمامه اون کسانی باش که خارج از مرزها جونشونو گذاشتن کف دسشون که ماها تو خونه هامون  با ارامش نفس بکشیم ... آمممین -_- 

یادداشت 237 .... همین الان یهویی در ولایت

سلام به حضور انور معدود مخاطبانه انگشت شماره عزیزم البته هر چی کمتر باشین بهتره و این گوشه برا من امن تره چون نمیخام اشنا پاشناهای اون بیرون یه وخ ازینجا سر دربیارن!  واللا!

.

من پریروز در یک حرکت انتحاری بلیط خریدم و دیروز راه افتادم سمت ولایت و امروز نصفه شبم رسیدم وِلی جون چارشمبه بود که رفدم به یه موسسه تحقیقاتی هم رزومه دادم و اونجام جای خوبیست! اون مرکزی هم که بهم زنگولیده بود رو فعلن نگه داشتم برا وختی که از همه جا ناامید شم! ( اسمشو میزارم مرکز سیاسی !!) و کلن احتمالش خیلی ضعیفه که بخام برم اونجا... جوه سیاسی داره و اصن جوش اکادمیک نیس و با روحیاته من سازگاری نداره... حالا ببینیم چی میشه شایستم یییهوووو هفته دیه نظرم عوض شد! فعلن که ثوباته شخصیت پخصیت یوخ!

پنشمبه صب پاپی زنگولیده بهم سفارشه خوشمزه جاته دیابتی داده! دلم نیومد بگم بهش که فرصت نمیشه برم بگیرم فلذا برنامه ریختم که یه ساعت زودتر از خونه با چمدونام بزنم بیرون و ماشین بگیرم و برم اول خوشمزه جاته پاپی رو بخرم و بریزم تو ساکم بعد از اونجا برم ایسگاه راه آهن. همین که پامو گذاشتم تو ایستگاه اعلام کردن قطارمو! دفه اول بود ایطو میشد همیشه حداقل نیمساعت قبله اعلام اونجام! اینم از این.

.

با بالتازار دو تا کاره جدی رو شرو کردیم که در هر دو منافع اصلیه کار قراره متوجه اوشون بشه ولی خوبیش اینه که بالتازار برام تبدیل میشه به یه فردی که میتونم از ریکامندیشن هاش استف کنم! همین موسسه ای که بردم رزومه دادم رو بالتازار با رییسش دوسته و گف ریکامندت میکنم بهش! البته منفعت غیر مادیه این دو تا پروژه هم اینه که یکم سواد پوادم ارتقا می یابه!

.

گفتم یه مجله ای منو کرده ادیتور؟! خوبه با همین ادبیاتی که اینجا برا شوماها مینبیسم مغاله های اونارم ادیت کنم؟ هم ؟ چطوره ؟ جیک ثانیه دره بدبختا رو تخته میکنن اینم وقتمو میگیره ولی خب یه درامد اندکی از قبلش داره و اسمم هم میره تو یه ژورناله نسبتن خوبه البته فارسی . بلخره اینجور فعالیتها رو هم باس کرد دیه! فقط حواسم به زبانم باس باشه!  و به مقاله های خودم

.

صبحی یه کلیپی از سیبل جان(خاننده ترکی) دیدم  تو گوشیه خاهر بزرگه و برگشتم بش گفدم برنامه بریزیم ترکیه بریم و کنسرتای اینارم بریم ببینیم! خاهر وسطی از اون ور گف اول برو سر کار یکم پول دربیار بعد به فکر خرج کردن باش! ووووی این حرفش بهم استرس وارد کرد...البته کاملن راس میگه ولی خب مگه دسته منه؟! درسته من اگه میخاستم تو ولایت باشم الان چهار ماه بود که حقوق میگرفدم ولی خب موقعیته شغلیه بالاتری میخام میخام در بطن ماجراها باشم و با ادمای بزرگ در ارتباط و حشر و نشر باشم...بیام ولایت از این خبرا نیس و کارای خرده ریز میدن دستم! درسته میشه ارتباطم رو با ادمایی مث بالتازار و ... حفظ کنم ولی بودن در محلی که این ادما توش هستن و همکار شدن با این ادما یه چیز دیگس...مگه نه؟!

.

راستی دیدنه عن عن هم رفتماااا! سه شمبه ! وااااااای خدای من چقد این عادم فتنس! چققققددددر مارموز(موزمار؟!) هستش! یکککک قیافه حق به جانبی گرفته بود به خودش که من یک عان فک کردم اونی که جلوی کارمو  گرفته خودمم نه عن عن! بوخودا !  عیننننه نقل و نباااات هم دروغ میگه هاااا.... بش گفتم امیدم بعد خدا به شماس! خدایا منو ببخش ولی مجبور شدم اینو بگم! راسدشو بخای خدا جون امیدم فغط به خودته ولی مجبور شدم چنین جمله وزینی رو تحویله عن عن بدم برا اجرای فریضه خریزاسیون! هر چند که به نظرم این خر نمیشه! انقدر که دلش سفت و سخت و سیاهه! والا ! خر شدن هم حتی توفیق میخاد !! حالا باس ببینیم دیگه! ببینیم این دیدار چه نتیجه ای خاهد داد.

.

اون روزی با دوستم( همون که میخاس داداششو قالبه من کنه) صوبت کردم - فک کنم یه شمبه شب بود- چنان مخمو زد که خودمم توش موندم! قبلش حتی یک درصد هم به این فک نمیکردم که برم مرکز تحقیقاته سیاسی درخاس بدم ولی اون شب دخدره تو نیمساعت این رو اون روم کرد! قبلش خاهر بزرگه کلی توی پیامای بازرگانیش تبلیغه دادنه درخاست به اون مرکزو کرده بودا ولی تو کتم نرفته بود. اما این دوستم طوری مجابم کرد که با خودم گفدم همین فردا برم درخاس بدم! میگف به فکر خودت باش فغط! تو میخای تهران بمونی و اون مرکز سیاسی هم این امکانو برات فراهم میکنه! میگف خیلی بهتر از رفتن به شهره الفه و بری اونجا اوضاعه اب و هواییش ناجور اذیتت میکنه. بش گفدم میترسم برم اونجا و رییسه اون مرکز سیاسی که همه معتقدن روانیه ! اذیتم کنه...برگشته میگه میدونی ملی، تو یه شخصیتی داری که ادم اگه بخادم نمیتونه اذیتت کنه   خلاصه اینکه گف فکرای احمقانه نکن و برو عینه ادم درخاست بده بهشون ... حالام رایم برا مرکز سیاسی نه منفیه نه مثبت ولی خب فعلا اقدامی نکردم....

.

دیدین هوا خنک شده؟ تهران بارونی بود و وِلی جون هم خنکه و باد میاد. شماها چطورین؟ احوالاتتون خوبه؟ ایشالا که خوب باشین و بهترتر هم بشین

236 ..... بلا بلا بلا بلا تکلیفون اندر بلا تکلیفون فیها خالدین!

ایه رو حال کردین؟!

حالم خعلی خراب و ک ......ه ! این اصطلاحو همیشه الف بکار میبره...مثلا طرف قیافش ک .... ه یا اوضاعم یا حالا هر چیم! خلاصه از این اصطلاحه وزین زیاد استفاده میکنه!

.

اتفاقه جدید الان اینه که یکی دیشب همین موقه ها زنگید و دعوت به کارم کرد که برم مرکز تحقیقاتشون. به عنوانه هیئته پژوهشی. تو همین تهرون! البته این حرکت یه حرکته بسیار دور از ذهن و غیر نرمالیه تو این بیداده بی شغلی  و شمام فک نکنین من چقدر کارم درسته که همچین اتفاغی برام افداده! و هر قدر هم کارم درست باشه تو مملکته ما هیچ وقت ازین اتفاغا نمی افته ! قضیه رو نمیخام کامل توضیحش بدم ولی خولاصش اینه که رییسه این مرکز خواسته در حق من لطف بکنه! بنا به دلایلی! البته فک کنم نیتش این باشه! شایدم نیتش اینه که منو بکشونه تو مرکزش و اونجا تا میتونه حاله منو بگیره! هر دو صورته خوش بینانه  بدبینانشو گفدم!

.

نمیدونم چه تصمیمی باس بگیرم! فغط اینکه پس فردا میرم عن عن رو ببینم...این دیگه اخرین تیریه که میخام بزنم ..., و امیدی هم ندارم به هدف بخوره ولی خب تیره زدنی رو باس زد

خاهرا میگن برو مرکز مربوطه و منفی فک نکن. مامی میگه من زیاد دیدم مثبت نیس ( اینجا بود که به تشابه شخصیتیه خودم و مامی بیش از پیش پی بردم! البته در برخی موارد) و پاپی هم که طفلی طبق معمول اخرین نفریه که قراره از قضیه خبردار بشه و هنو بیخبره!

.

چشام درده! دیروز روز سیزدهمه ختم سوره واقعه بو د و امشب شبه چهاردم و اخرین شب.... از خدا خواستم که کمکم کنه بهترین تصمیمو بگیرم! 

دعام کنین

قوبونه همتون!

یادداشت ٢٣٥ سوالات تلخ ممنوع !

اینو ندا جون کامنت داده بود خیلی خوشم اومد گفتم پستش کنم! مِرسوکْ ندا :** 

تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتی نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!
راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟
چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟
چرا اینهمه لاغر شده ای؟
رنگت چرا این همه پریده؟!
اینها سئوال های تلخ خالی کننده ای هستند...
و بدتر از اینها اینکه بپرسی
فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟ چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است؟ خانهء قدیمت بهتر نبود؟
چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!
چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش...
یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند...
چه قدر این رنگ مو به تو می آید... 
چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم....
چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت...
به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم...
اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند...
به لکی که پیشانی اش بر داشته...
به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد...
یا به چین و چروک های صورتش....
این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:
چه قدر خراب شده ای!!!
خراب شده ای یعنی چه؟!
یعنی اتفاقی ناگواری خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت، از صورتت، از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام!! و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی...
اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟
یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!
چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!
ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود..
اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!
چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته!
چرا خانه اش را عوض کرده!
چرا از کارش بیرون آمده است!
مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت... کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.
بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند...
بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه...
او را به یاد لکه های صورتش، کج بودن قدم هایش و خالی های اطرافش نیاندازیم!
قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط، با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.
از کسی سراغی از متعلقات غایبش نپرسیم...
اگر باشد...
اگر هنوز در محدوده ی زندگی اش حاضر باشد، خودش یا نامش به میان خواهد آمد.
کمی صبور باشیم...
کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!

دکتر احمد حلت


( همه  موارد بکنار ، مورد سفیدی ریشه های مومو که چن وخ پیش از مقنعم زده بود بیرون و یه بی فرهنگ به روم اورد رو هنو یادم هس!! یا قضیه لاغر شدنمو که یه بی فرهنگه دیگه روزی ده بار هم اگر میدید منو باپرروییه هر چه تمام ازم دلیلشو میپرسید و بعدم میگفت حتمن تو یه چیزیت شده!!!! ) 

یادداشت 234 ... فرفری موهاش!

فرفری موهاش بیان وسط 

نه نه قبلش برین اینو دانلود کنین: با نو جان از امیر عباس گلاب

فرفری موهای غزل خوانه من بپرررین بقلممم بینم

هوس کردم برم موهای وز خورده چن رنگمو فرفری بکنم

.

خب این چن روزو یه روزشو ذوق مرگ شدم بابته اینکه تو شهر الف اینا قبولم کردن که برم هیاتشون بشم! البته در سطح دانشکده موافغت شده ولی اینطور که بوش میاد اوکی شدنش یه جورایی حتمیه! برام جالبیش این بود که سه شمبه وسط ظهر زنگیدم بهشون و گفدن درخاستتو برفس بعد چارشمبه صب یه دقه به نه بود و من هنو کامل از خاف بیدار نشده بودم که مدیر گروه زنگید و گف مطرح کردیم درخاستتو اوکی شد! ینی برغ از کلم پرید! با این سرعت اونوخ؟!! خب البته میشناسنم و دو سال همکارشون بودم ولی بازم در حقم خیلی خیلی لطف داشتن مث همیشه که انقدر زود اوکی دادن. بعدن که با یکی از همکارا تماسیدم گفدش نیازی به جلسه نبوده و چندین بار تا حالا تو جلسات ذکر خیرت شده و میدونن که نظره همه ما مثبته! خلاصه که این از این.

البته یه جورایی الان شرایط پیچیده تر شده! من اقدام کردم که مثلا تا سه چهار ماهه اینده قضیه این دانشگاه اوکی شه ولی اینطور که بوش میاد تکلیفم تو شهر الف اینا  زودتر از ولایت و تهران روشن خاهد شد!

.

فردا قراره برم دان و چندین و چند کار دارم و به همه باس برسم! پس فردام یحتمل باس برم صدارتخانه بابت سوال در مورد پیچیدگی هایی که قراره پیش بیاد( همین که یه نامه از دانشگاهه ولایته الف اینا قراره برسه و از اون ورم من اسمم به عنوانه نیروی ولایتمون تو سبستمه وزارت خونه ثبته و از اون ورم من اولویتم تهرانه که هنو تکلیفم معلوم نیس توش!...خلاصه که قراره این وضعیته شلم شوربا رو به یکی از کارشناسای وزارت که این کاره هس توضیح بدم و ازش بخام راهنماییم کنه. این کارشناسه رو هم استاد مهربونه معرفیش کرد و بهم گف برو بگو استاد مهربونه منو فرستاده!

.

امروز باس بحثه مقاله ای که ماه رمضون زیر دستم بود رو تکمیل کنم که فردا نشونه استاد راهنما بدم و بعد سریع بفرسم ادیت. و استارته مقاله بعدی رو بزنم. دو تا مقاله دیه باس بنبیسم که هر کدوم کار زیاد دارن. حداقل برا من که مغاله نویسیم قوی نیس! خدا کنه اون دو تا مغاله دیه که جاهای خوب فرسادم رد نشن...خدایا هلپ پلیز!

.

به خوده من باشه تا اخره تابسون صبر میکنم که ببینم تکلیفه تهرانم روشن میشه یا نه بعد میرم ولایت یا شهر الف! ولی مامی دیشب میگف یه ماه بیشتر صب نکن دیه! نمیدونم! قرارداده خونه هم که تا 12 شهریوره ولی اگه تا اونموقه تکلیفه تهرانم معلوم نشه و همچنان امیدی باشه باس نگهش دارم خونه هه رو. تا وختی که از تهران کاملا ناامید بشم! تو این مدت دو ماه میخام معلم بگیرم برا زبانم. یا ولایت یا تهران.

.

الف از وختی فمیده برا شهرش اقدام کردم خوشالتره! طفلک ... هر چی که خدا بخاد دیه نمیدونم! سپردم دسته خودش ....

.

با دوستم صوبت کردم و رفته پسره رو دیده. همون که قرار بود بش بزنگم و راضیش کنم بره کیسی که یکی دیه از دوستامون معرفی کرده بود و ببینه. رفته و اصلنم به دلش ننشسته. میگه احساس کردم یه بدبختی مث خودمه خوشم میاد رفقامم مث خودمن در مقوله ازدواج! حالا حالاها راضی نمیافتن! این دوستم الان دانشجوی دکتراس. از نظره شغلی هم نگرانی نخاهد داش چون رشتش خیلی بهتر از رشته منه اوضاعش. پسره هم تو نیروگاه برق یا نمیدونم چی چی مهندسه برقه. استخدام رسمی هم هس. ولی خب به دل این رفیقمون ننشسته دیگه. دوسته مشترکمون ناراحت شده که این رفیقمون از پسره خوشش نیومده! حالا انگار چون این رفیقمون 32 سالشه باس حتمن الا بلا جواب مثبت میداد به پسره! البته دوسته مشترکمون میگه پسر پسره خوبیه! ولی خب رفیقه ما هم دختره بدی نیس و دختر خیلی خوبیه! ولی پسره به دلش ننشسته خوب مگه زوریه! منم اصصصصصن سعی نکردم که به این رفیقم تبلیغ کنم پسره رو! بش گفدم اگه به دلت ننشسته ولش کن. واللا! مرد جماعت چی چیه که تازه نخاد به دل هم بشینه! یه چی یادم افداد! بزارین یه داستانه واقعنی براتون بتعریفم:

یه دختره  ای بود مث خودم سن بالا ! و اتفاقا از اینا که خیلی هم موفق بود تو تحصیل و کار و غیره. مدرس دانشگاه بود...نه  از این حق التدریسیا هاااا. هیات علمیه رسمی! ینی ها!  ای خاااااااااااااااک!  ... ولی خب اسیره فرهنگه زشت و پلید جامعمون بود مبنی بر اینکه زنه بدونه شوهر قله قاف رو هم فتح کنه مفت نمی ارزه و این چرندیات! ینی میخاست شوهر کنه نه به این دلیل که دلش واقعن تشکیله خونواده میخاسته! به این دلیل که در مسابقه شوهر کردن بتونه جزو مردودین نباشه! اخرشم خودشو بدبخ کرد خاک بر سر! خدایا خدایا منو ببخشاااا منو ببخش ...شایدم واقعن شرایط ناجوری داشته که فغط با شوهر کردن میتونسته اون شرایط و مشکلاتو رفع و رجوع کنه ولی خب خودتم میبینی که اگه واقعا اونجور هم بود الان  از چاله در اومده و به چاه افتاده! و اینکه عایا یه استاده دانشکاه واقعن شعورش نمیکشیده که بدونه با این مدل ازدواج صرفا داره خودشو بدبخ میکنه؟! و هر مشکلی هم داشته باشه با این مدل ازدواج صرفا داره مشکلی رو به مشکلاته قبلیش اضافه میکنه؟! پس بحثه حل مشکل و اینا نبوده و صرفا   اسیره فرهنگ زشته جامعه بوده. میخاس به هر طریق شوهر کنه که یه وخ بی شوهر و بی بچه نمونه! نیدونم شاید چشم و هم چشمی داشته با فک و فامیل و دوست و اشنا! با شایدم از لحاظ ارضای غرایز و اینا خیلی بهش فشار میومده! شوخی نمیکنما جدی گفدم این اخریو... ما زنا خیلی بدبختیم!

خولاصش کنم داستانو که حتی حلقه سر عقدشم دختره خودش برا خودش خرید!!! پسره هی سر میدوندش! یه وختایی یه خرجایی براش میکردا ولی خب در قیاس با نرم جامعه تقریبن میشه گف که پسره هیچ غلطی براش نکرد. خانواده پسره هم هییییچ غلطی نکردن. تازه بابای پسره انتظار داش دختره بیاد خرجشونم بده!  دختره مث من تو یه شهره غیر از شهره پدریش زندگی میکرد و اونجا برا خودش یه واحد نسبتا خوب  اجاره کرده بود و بعد ازدواج دسته پسره رو گرفت برد تو خونش! حالا نه که فک کنین پسره یلل تلل و بیکار بودا! نه اونم یه درامدی داش ولی خب میدید دختره صرفا فغط یه  سه نقطه ( همون شوهر !!) میخاسته دیگه دلیلی نمیدید بخاد وظایفی رو که به عنوانه یه همسر بر عهده شه رو انجام بده. به نظره من پیشه خودش فک میکرده همینکه اومده دختره در حال ترشیدگی رو هم گرفته خیلی لطف در حقش کرده. حالا اون موقه ها که اول اولاشون بود دختره طفلک ذوق میکرد که یکی هس که بهش محبت میکنه - خب دختره از اینایی بود که معتقد بود دوس پسر حرامه و فقط شوهر حلاله! - اخرشم همین تفکراته پوسیدش کار دستش داد! - عاره داشتم میگفتم دو سه سال اول با محبته شوهرش صرفا سیراب میشد ولی بعدش که این چیز میزام براش تکراری شد تازه فهمید با دسته خودش چه خاکی تو سره خودش ریخته! میدونین هم از دستش حرصم میگیره هم دلم براش میسوزه اینکه چرا یه دختر انقدر باید در معذوریات قرار بگیره و امکان ارضای غرایزش براش فراهم نباشه که بخاد این مدلی ازدواج کنه. ینی عملا داره تو زندگیش به پسره باج میده ! اینکه چرا به یه دختر تو جامعه ما انقدر فشار بیاد که صرفا بدلیل اینکه جلو دوست و اشنا کم نیاره ازدواج کنه اونم وختی واقعن کیس مناسبی برا ازدواج وجود نداره براش! چرا سرک کشیدن تو زندگی های دیگران یکی از اجزای مسلمه زندگیه ما ایرانی هاست؟ چرا دور و بری هامونو راحت نمیزاریم و همش انگول میکنیم تو زندگیشون؟! چرا سرمون گرمه بدبختی های خودمون نیس و همش داریم تو زندکی های دیگران کنکاش و دخالت میکنیم؟ به ما چه ربطی داره که فلانی چرا ازد نکرد؟ بهمانی چرا بچه نداره؟ بیساری چرا طلاق گرفت؟ و و و و  .... ولی از همه اینها بگذریم باز هم من فکر میکنم این دختره قصمون خودش از همه مقصرتره بابته تمام قضایایی که سرش اومده. درسته قربانیه تفکراته زشته جامعمونه ولی میتونس قربانی نباشه. همیشه سخته خلاف جهت اب شنا کردن ولی شدنیه! خودش خودشو حیف کرد!

.

چقد فک زدم! جمعه خوبیه نه؟! راستی امروزا روزه کنکوره...کنکوری نداریم اینجا؟ آفرین؟ تو سن و سالت به کنکور میخوره ها! ایشالا که همه کنکوری ها کنکورشونو خوب بدن و راضی باشن از نتیجه. یادش بخیر منم اخرین کنکوری که دادمو یادمه. خاهر بزرگیه مهربون باهام اومد و فک کنم همه مدت دم در بود. یادم نیس ولی مطمئنم اخرشو که اومدم بیرون بودش! تو کنکور ارشدمم همه دو و خورده ای ساعت رو بیرون در منتظر بود....الاهی درد و بلاش به جونم