ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

خواب 11

دیروز زوتر از وسطی رسیدم خونه  و بساط ابدوغ خیار برا خودم گذاشتم. حسابی ابدوغ خیار خوردم و بعدم گرفتم تخت خوابیدم! تو خواب مادرمو دیدم. طبق معمول لبخند داشت و نشسته بود رو صندلی همیشگیش تو اشپزخونه. بزرگه هم داش ظرف میشست. کامل اگاه نبودم که مرده ولی حسم نسبت بهش این بود که موقتی پیشمه و باید به خاطره دلش حرفشو گوش کنم و حواسم بهش باشه. برگشت  گف وسایل بخرید! تو خواب حسم این بود که منظورش وسایل خونس. منم گفتم باشه حتتتتمن میخریم. بزرگه هم از اون ور گف یخچال میخریم! مامانمم لبخند میزد. 

.

چقدر دنیای خواب میتونه واقعی باشه؟ این خوابایی که میبینیم جریانشون چیه؟ واقعین؟ یه دنیای موازی با ماست؟ خیلی جالبه این دنیای خواب. یا توهمه یا واقعیت ...ولی کاش واقعیت باشه. من جنس خوابام فرق میکنن با هم. منظورم اون خوابایی هستن که مادرمو توش میبینم. نمیدونم به خاطر نوع حالت روحیمه که خوابامم جنسش عوض میشن یا چی؟ مثلا تا خواب هفتمم مامی رو خیلی نزدیک به خودم حس میکردم تو خوابها. یه جوری که بعد بیداری احساس می کردم همی الان پیشم بوده. حتی تو خواب گرمای بدنش رو هم حس می کردم. (قبل این خواب هفتمم همه دغدغم این بود که مادرم منو ببخشه و حلال کنه. توی این خوابم ازش پرسیده بودم که ایا منو میبخشه و اونم صراحتن جواب داد بهم که معلومه میبخشمت!) از اون خواب به بعد دیگه حضورش رو نزدیک به خودم حس نمیکنم و حتی در نمازها و دعاهام و دغدغه هام موضوع اینکه منو ببخشه برام کمرنگ شده . یه جورایی انگار مطمئن شدم که منو بخشیده. 

کاش بازم حضورش رو گرمتر حس کنم در خوابهام. 


بعدا نوشت: اینم بگم که چند روزه به تجهیز کردنه طبقه بالایی فک میکنم. یعنی اگه اون خونه اون وریه رو بزرگه ورداره دوس دارم طبقه بالا (که البته مستقل نیست و در واقع این خونه دوبلکسه) رو وسایل بخرم براش. البته که همه اینا فکراییه که میان و میرن و هنو هیچی مشخص نیس. 

غدیر 1401

روزهای داغی رو سپری میکنیم

این روزها تلاش می کنم حالم بد نباشه ولی خب تلاشم بی نتیجه هست

مثلا همین دیروز. یه وبینار داشتم و سخنران بودم . بعدش به طرز عجیبی حالم خوب بود و لبخند می زدم. عصر که چهارتاییمون برا یه کار مالیاتی بیرون بودیم باز تر زده شد به اعصابم  و دوباره حالم بد شد.

.

صبح دلم نمیخاست از تخت جدا بشم ولی مجبور بودم برم سر کار. با یه ساعت تاخیر رفتم. سر راه هم که همه جا نونوایی ها شلوغ بود فلذا رفتم از یه نون فروشیه باکلاس خدا تومن دادم و نون جو و نون بربری با جو و ازین چیزا گرفتم و رفتم با مربا و ارده خوردم

همینجوری بی انرژی و حال بد بودم تا ظهر و بعدم اومدم خونه و کوکو سیب زمینی با البالوی لاش رو خوردم که وسطی پخته بود و بعدم خواب و چای و میوه و الانم نشستم زیر درخت البالوی مادرم و صدای اذان هم میاد.

.

الان یکم بهترم. کی می دونه که تا سال بعد اینموقع من هستم یا نه؟ واقعیتش به بودن علاقه ای ندارم و زندگی دیگه جذابیتی برام نداره. البته نمی خوام ناشکری کنم  و نمیخام زندگی روی خیلی بدتره دیگه ای رو نشونم بده. فکر به اینکه فردا عید غدیره هم حالمو بهتر می کنه. دعا میکنم برای خودم و برای همه کسایی که حقشونه حالشون خوب باشه و نیست. همه حقشون هس که حالشون خوب باشه.

سفر تهران

ماموریت اومدم تهران.

دیروز جلسه بود از ساعت 8 تا 16 و امروز که چارشمبس رو هم خودم موندم و عصر ساعت هشت راه میوفتم سمت ولایت

پریشبش سایت کنسرتهای ققنوس رو چک کردم و تنها گزینم با توجه به مسیرها و ساعت جلسه و .... کنسرت محسن ابراهیم زاده بود!

القصه دیرو ساعت 6 رسیدم هتل و حمام کردم و تا هشت خابیدم و بعد صبونه پاشدم رفتم جلسه تا ساعت 4 عصر.

بعدم نیمساعتی تو نمازخونش لش کردم و چقدم قشنک و اروم بود نمازخونه وزارت. با فرشای قرمززز.

بعدش پاشدم رفتم مجتمع میلاد نور و  یه شال خریدم که مجبور نشم با مقنعه ای که تا کمرمه پاشم برم کنسرت!!

5 و سی بود که اسنپ گرفتم خلاصه به موقع رسیدم برا کنسرتش

کنسرتش چطور بود؟ افتضاح!! ینی اگه میکروفونو میدادن دسته من خعلی قشنگتر میخوندم! تقریبن نمیخوند!! همه جمله ها رو نصفه میخوند که ملت بخونن بقیشو. الکی!! نفسش نمیکشید. ولی خب نوازنده ها و موزیک ها حالمو بهتر کرد یکم. هشت از برج زدم بیرون با اسنپ به قصد هتل. رسیدم هتل و با سردرد یه دوش گرفتم و کلی هم گریه کردم زیر دوش.

شب قبلش تو قطار خاب مادرمو دیدم. این خوابه دهمه یا نهم؟ (بعدا نوشت: خواب دهم بود!)دیدم میخام باهاش برم سینما. خب بچه که بودم معمولا من و مامانم به این برنامه های جنگ شادی و اینا که گاهی میومد به شهرستان می رفتیم. خواهرا نمی اومدن نمیدونم چرا. فک نمیکنم مادرم نمیخاسته ببره. قطعا میبردشون. تا جایی که یادمه خودشون نمی اومدن. شایدم بابام نمیذاشت بیان. کلا از ذهنم پاک شده.

خلاصه که تو خواب باز به این فک نمیکردم که مرده یا زندس. فقط یادمه یه جایی گفتم نمیخام منتظر بزارم مامانمو و زودی برم که باهم بریم سینما! بهار رو هم در شکل یه دختر میدیدم که دست و پا نداره! قشنگ بغلش کردم و با خودم برش داشتم و تو بغلم که بود باهاش صوبت هم می کردم!! یه دختره موکوتاه بود بهار تو خوابم.

خلاصه که دیشب بعد دوش زدم بیرون پیاده. ساعت نه و نیم بود. رفتم و رفتم از خیابونه دانشگاه و 16 اذر و کمی خاطرات دانشجوییم زنده شد برام. رفتم تا یه اش فروشی و یه اش رشته بیمزه خوردم. بعدن ترش هم رفتم تا یه کافه و چای خوردم با کیک شکلاتیه خوشمزه! بعد پیاده بیس دقه راه اومدم تا هتل و تا ساعت سه شب موزیک گوش دادم و اینستا گردی کردم.

صب ساعت نه بیدار شدم و دوباره خوابیدم تا 11 . دیگه پاشدم و ساکمو جم کردم و 12 بود که اتاقو تحویل دادم. ساکم موند که عصر میرم از هتل میگیرم.

12 زدم بیرون و اول رفتم یه پیاله حلیم خوردم تو نیکو صفت . یه پیرمردی هم ازم خواست براش اش بخرم که دو تا پیاله اش برا اون خریدم که یکیشم برا نهارش ببره. گذاشتم به حسابه احسان برای مادرم.

بعد حلیم سوار تاکسی شدم و تا چاررا ولیعصر اومدم. تا یک و نیم تو کوچه ای که بورس لباس مجلسیه گشتم. فقط گشتم و قیمت گرفتم. خیلی متنوع و بعضا خیلی شیک. قیمتام فرقی با شهرمون نداره و اینجا حداقل تنوع بیشتره.

دیگه اومدم تو کافه پرسه که کافه گربه ای هستش و با گربه هاش دیداری تازه کردم و یه چای خوردم و الانم با اجازتون یه نوشیدنی سرررررد دارم میخورم که کلی عرقیجات میگن توشه! لابد هس دیگه!

فعلا گرسنم نیس. دو تا نامه اداری باید میزدم که زدم و الان دوباره میرم سمته همون راسته لباس مجلسی که یه چی رو که پسندیدم پرو کنم. گور بابای قیمتش. مد نظرم یک و نیم بود ولی بیشتر قراره اب بخوره . زیر 1900 که نبود چیزی و نپسندیدم. چون بلند و پوشیده هم میخام ناچارا گرون ترن. یه توربان هم باس بخرم که روز عروسی بزارم رو کللم!! مختلطه خب.

یه جفت کفش اداری هم بخرم خوبه . دیگه بعدش خدا بخاد را میوفتم سمته میدون انقلاب و مغازه گردی و کشتن وقت تا هفت عصر. بعدم اسنپ میگیرم سمته راه اهن.

برا 25 ام یه وبینار دارم که هفته بعد خدا بخواد فقط باید رو اون کار کنم. چون در سطح وسیع قراره ارائه بشه. برام دعا کنید لطفا و انرژی مثبت بفرستید. در طی هفته گذشته حال و روزم خوب نبو د و دپرس بودم. کنسرتم برا همین رفتم. خودم نگران خودم میشم گاهی!

خواب به خواب !

نزدیک ساعت شش عصر خوابیدم . قبل خواب با خودم گفتم که ایندفه اگه مادرمو خواب ببینم حسابی قربون صدقش میرم! خلاصه خابیدم و خواب به خواب شدم!

چی میگن بهش؟ توی خواب ببینی که داری خواب میبینی .

تو خواب دیدم که دارم مادرومو خواب میبینم. خوابش این بود که دیدم روح مادرم به چشمم اومده و  دارم روحشو میبیمنم. روحش مث خودش بود و قیافشم شاد بود و همش میخندید. اما یکی دو بار که به قیافش دقیق شدم یواش یواش قیافش تغییر میکرد (یه جورایی چونش کج می شد و چشماش کمی ترسناک میشد)

خلاصه که می خندید و شاد بود و منم قربون صدقش رفتم چندباری. بعد دیدم که دارم به خواهرام میگم که من دارم مامانو میبینم و باهاش دارم حرف میزنم. همزمان گریه هم می کردم و با خودم میگفتم الان اینا فک میکنن من دیوونه شدم. نمیدونم چطور خودمو و وسطی رو کنار یه جاده دیدم که کم مونده بود تصادف هم بکنیم! از خواب بیدار شدم و دیدم همه اینا رو تو خواب دیدم و دوباره هقت و نیم بود  از خواب بیدار شدم و به این نتیجه رسیدم که خواب به خواب رفتم.

.

فردا دحوالارضه و میگن روزه گرفتن خوبه. دلم میخاد روزه بگیرم و تقدیمش کنم به مادرم. ها راستی مادرم تو خواب می گفت یکم بیشتر برام قران بخونید!

.

امروز طرفای ظهر به الف هم زنگیدم. فقط به عنوان یه گوشی که گاهی شنوای درد دلهام باشه روش حساب باز میکنم. اتفاقن اونم تو صحبتاش گف که نداشتنه یکی که باهاش گاهی درد دل کنی خیلی بده! فک کنم بطور غیر مستقیم منظورش به عدم تماس این چن وقت پیشه من بود!

.

همین دیگه! دیشبم مراسم حنای دختر همسایمون بود و رفتم و فقط یه ساعته اولش برام جالب بود و بعدش خسته شدم. دیگه تحمل کردم تا 12 و ربع ششب و بعدش برگشتیم خونه. چون دو تا عروسی هم دعوت داریم فلذا چارشمبه عصر رفتم طی یه خرید سریع یه لباس تورتوریه گلبهی هم خریدم.

.

این خواب تو خواب جریانش چیه یعنی؟!