ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

بعده کارگاهه دوم

سمبولی بلیکم و رحمه الله و برکاتهووو عاخیشششش کارگاه دومیه هم تمومید. حالا پروژه بعدی اتمامه یارو کاره بالتازاره. که البته بنده همچون مرغی در دامه بالتازار گرفدارم و حالا حالاها کاراش تمومی نداره نکبت   پریشبم که برا هماهنگیای کاره کتاب زنگیدم بهش و خودش حرفه کارو پیش کشید و پرسید حکمم خورده یا نه و گفدم خورده برگش گف خوبه و موبارکه. منم گفدم روم نمیشد ازت بپرسم و عایا درخواستم مطرح شد. بالی هم کلا گنگ جوابمو داد. گفدش فعلا شما وضعیت اونجا رو ببینین چطوریه و اونجا کارتونو پیش ببرین و این ورم کاراتونو پیش ببرین( فک کنم منظورش کارای خودش بود که باس پیش ببرم) تا ببینیم چطور میشه ...بعد هر چی به ذهنم فشار میارم که دیه چی گف یادم نمیوفته! فقط بعد غط کردنه گوشی چن قطره اشک فوشانی کردم در خلوته تنهاییه خودم و رفتن برا پست داک دوباره تو ذهنم پررنگ شد. خدا خودش کمک کنه یکی بتونم زبانمو خوب بخونم و یکیم در کنارش دو تا مقاله دیه رو بنبیسم و برفسم و خب کارای بالی هم هس دیه.

.....

تا اینجا رو همون 30 بهمن نبشتم! دیه حال نداشتم ادامه بدم! رفدم خونه و بعد صحبت با خاهریا گرفدم خابیدم و عااااای خابیدماااا. توان و نا نداشتم. نمیدونم چرا ولی فک کنم چون سر کلاسام خیلی با انرژی صوبت میکنم خیلی هم خسته میشم. کارگاه که بدتره چون 4 ساعت پشت سر هم سره پام و روزای قبلشم در تب و تاب تهیه مطالبشم. سه شمبه صب هم تا عصرش زبان خوندم. رایتینگه عقب افتاده جلسه قبلشم سه شمبه شب نوشتم و ساعت 1 فرسادم رف برا تیچر جون.

.

گفتم همون روز کارگاه صبحش قبله کارگاه رفدم دسشویی محل کار و دیدم خاله پری عومده؟! خوشبختانه تا عصر زیاد اتفاغی نیوفتاده بود ولی مجبور شدم مانتومو که تازه شسته بودم و اتوش کرده بودم بندازم برا شستن!

چارشمبه که دیروز بود اومدم سر کار و تا 11 بدونه اینکه کاره خاصی بکنم وخت گذشت. کار کردماااا ولی اصن نتیجه ملموس نبود.  اغا چشمتون روز بد نبینه! من خب صب لباس زیره سفت و خوب نپوشیده بودم ! (گلاب به روتون البته!) رفدم پایین دسشویی و منتظر بودم اونی که اون توئه بیاد بیرون و نمیدونم یهو چی شد که حس کردم رونه پام  خیس شد!!! حالا نمیخام با جزییات بگم شرمندتون شم! همینقدر بگم که به طرز فجیعی شلوارم کثیف شد. همونجا تو موال تصمیم گرفتم که زودی برم تا خونه و مانتو شلوارمو عوض کنم. با ترس و لرز مانتومو جوریدم دیدم نه مانتو تمیس و نظیفه! فک کنم همون موقه که از پله ها اومدم پایین کفیث شده بودم! دیه اومدم بالا و کولمو انداختم پشتم و ده مین به 11 بود یه ماشین دمه ستاد گرفدم و سریع خودمو رسوندم خونه و تمیس کردم و یه مانتو شلوار کرمیه دیه پوشیدم. حالا هی به مخم فشار میاوردم که به همکارم که هم اتاقمه چی بگم! نقشه کشیدم که وختی برگشتم اتاخم به خاهری بزنگم و بگم من مانتو شلوارمو گذاشتم رو پله ها اونارم بردار و به خیاط توصیه اکید کن که یه سایر بیشتر کوچیک نکنه و از رو مانتویی که ماهه قبل بهش دادم اینم برام کوچیک کنه! قضیه کاملا منطقی بود چون مانتو شلواره برام گشاد بود!!  به خاهری پشت تلفن  گفدم یادم افتاد میخای مامی رو ببری پیشه خیاط (الکی مثلند!!) دیه گفدم مانتو شلوارمو بهت بدم که مجبور نشیم یه روز دیه بازم بریم!!! میبینین عابجی ملیتون چه خلاقه و ایده هاش نابن؟!!

کسه دیگه ای جز هم اتاقم مانتومو اون روز  تنم ندیده بود پس قضیه جلو  اقایونه ستاد قرار نبود لو بره!! عینه دیوه دو سرن همشون و اگه میدیدن من زودی رفدم و اومدم و مانتومو عوض کردم غشنگ میفهمیدن چی شده! دیه دوباره از خونه زدم بیرون و از سوپریه محل یه بسته نوار خریدم که بزارم تو کمده میزم برا روزه مبادا!! و تاسکی گرفدم و برگشتم ستاد. شانس عاوردم با ماشین 5 دقه راهه از خونمون. اگه تو دانه خارج از شهربودم قرار بود چه خاکی تو گورم بریزم؟!! هم؟!!

اینم از حادثه دیروز که تو عمرم اتفاغ نیوفتاده بود چنین چیزی!

.

اون روز که کارگاه داشتم خب ازمون عسکیدن تا بزارن تو سایت دان. عسکه کارگاهه بیست و سومم الان تو سایته دانه ادرس بدم برین ببینینم خولاصه که دیروز تیچرم برام عسکه کارگاهه سی ام رو  دو تا فرسید تو تلگرام نگفده بودم تیچرم تو ستاد کار میکنه؟!! خو الان میگم! تیچرم اینجا کار میکنه و در واقع کارمنده اینجاس. برام اینجا دلگرمیه یه جوری وختی میبینمش خوشال میشم

.

دیروز عصرم یکم زبانیدم ولی در کل بخام بگم از سه شمبه و چارشمبم خوب استفاده نکردم. مخصوصن سه شمبه که ضعف هم داشتم به خاطره خاله پری

.

الف رو مجبور کردم برام  کادوی ولنتاین بگیره یه ماگ و پیش دستی بخره انقد بهش گفتم که مجبور شد فک کنم!  خولاصه که سفارششو داده و تا ده روز اینا بدستم میرسه! تازه یه کاری کرد که هزینه پست کردنشم بفهمم که چقدره! من همیشه از ادمه خسیس فراری بودم و معتقدم بدترین نوعه مرد، مرده خسیسه و همونم دقیقن به سرم اومد! امیدوارم اگه واقعنه واقعن خسیسه خدا یه جوری خودش شرشو از سرم کم کنه بیچاره الف

.

هیچی دیه! فغط اومدم این پسته رو تکمیلش کنم . الانم تا دو و نیم ستادم و بعدش میرم خونه. نهاره امروز رو هم خورش بادمجون و مرغ رژیمی پختم با کته دیشب. با ترشی میخوریمش . برم دو ساعته باقیمونده رو به کارای بالی برسم و یه ایمیلم باس بزنم!

.

راستی اسفند ماهه منه و من یه اسفندیم! الف هم اسفندیه اسفند ماهه ماس! ماهمون موبارکککککک دوس جونیا مواظبه خودتون باشین و این ماهه اخری رو حسابی خوش بگذرونین

سلام

یه عادت بدی که دارم اینه که گوشه انگشتمو میکنم از بچگی این عادت زشت با من بوده. طوری که الان دو تا انگشت شستم پوست گوشه هاشون چروک نیستن  و از بس کندم صاف و صوف شدن!!! یکمم التهاب داره دسته راستیم چون از وختی رفتم سرکار دوباره انگشت کندنم به طرز فجیعی از سر گرفته شده....از الان به خودم قول دادم که دیگه نکنمش و دوسش داشته باشم انگشته شسته/شصته؟!! بدبختو.

.

دیروز کلاس زبانم کنسل شد دوباره و تیچر کلی عذر خواست. خیلی بد شد کلاس افتاد یه شمبه که من فرداش کارگاه دارم ولی خب چاره ای نیس به هیچ وجه نمیخام تطیلش کنم خیلی وخته به زبانم نمیرسم و این خیلی خیلی بده ...باید با فشار و اجبار تو برنامم جاش بدم.

طرفای یه رب به سه خاهریا اومدن دوبالم و رفتیم خونه و غذاهای مامی رو که تو فریز براش گذاشته بودم برداشتیم و بزرگه هم رف سریع یکم براش خرید کرد و دیه من و بزرگه رفدیم دیدنه مامی و تحویل وسایلش. نزدیک یه ماهی بود ندیده بودمش! دیه تا وسایلو بدیم و یکم بحرفیم و بیایم شد 4 و نیم و اومدیم نهار خوردیم و بزرگه رو فرسادم بخابه چون حالت سرماخوردگی داش و خودم ظرفا رو شستم. حتمنه حتمن ماشین ظرفشویی باس بگیرم این بزرگه پدرش دراومد از ظرف شستن. البته میگه میخاد خودش بخره ولی من میخام بخرم! نوبتی هم باشه نوبته منه بخرجم برا خونه! سهممو ادا کنم! وسطی مخالفه ماشین ظرفشوییه ولی مساله اینه که اون چون هیچ مسئولیتی انچنان تو خونه نداره پس اذیت هم نمیشه. خلاصه که ایشالا این کارگاه بگذره یه روز میریم من یه یخچال فریزر و یه ماشین ظرفشویی بگیرم.

.

پنج و چهل دقه اینا بود که نمازمو خوندم و  رفتم بخابم که نزدیکه هفت پاپی زنگید و یه جورایی خستگی تو تنم موند. من باس خودم بیدار شم و وختی یکی بهم میزنگه و بیدارم میکنه خستگی به تنم میمونه! خلاصه دیه پاشدم و تا هشت و نیم سبزی پاک کردم و شستم و برا بزرگه سوپ شلغم بار گذاشتم. دمنوشم براش دم کردم که بخوره سرمانخوره!

تا نه و نیم اینا چای و باقلوا خوردیم و دیه من نشستم به نوشتنه کورس پلن برا دو تا درسه نصفه نیمه ای  که این ترم بهم دادن و تا 11 طول کشید. بعدم نمازیدم و یادم نی دیه چ کردم. یه رب به یک هم خوابیدم تا نه صبحه امروز! یه جمعه ها رو میخام تا نه بخابم که حسرت به دل نمونم برا خوابه دیروقته صب!

صب پاشدم و املت برا صبونه پختم و سبزی ها رو خرد کردم. دیه از این پس سبزی خریدن ممنوع! واللا! وختشو ندارم! امادشو از بیرون میگیرم...چه کاریه عاخه؟؟! وسطی خان بازم در این مورد مخالفه ولی بیخود! اوشون که نمیدونه چه وختی از من تلف میشه برا پاک کردن و شستن و خرد کردنه دو کیلو سبزی...اهل کمک نیس کمک هم که صدسالی یکبار میکنه ادمو پشیمون میکنه از بس کارو لفت میده!

.

امروز چقد کله وسطی رو اینجا بار گذاشتم صبحم سر سفره صبونه دواش کردم! رژیم گرفته مثلا. از مهر تا اوله این ماهو خوب اومد و 10-11 کیلو وزن کم کرد ولی الان یه ماه ثابته. خانوم دوباره داره پرخوریشو شرو میکنه. ازم نون خاس منم دعواش کردم و گفدم رژیمی یا ما رو مسخره کردی! رفتارم باهاش بدد بود ولی دسته خودم نبود و یهو جن میگیردم...امیدوارم منو ببقشه و درک کنه که یه خاهره جنی داره!

از هفته پیش به این ور یه تصمیمی هم گرفدم که رفتارمو درست کنم و زود عصبی نشم. یک ماهه گذشته بدترین رفتارا رو با خاهرام داشتم و مامیم و حتی پاپی! بخاطر بودن در شغلی که مطلوبم نیس...و احساس میکنم این رفتارهای بد طی یه ماهه گذشته خیلی انرژی منفی تو زندگیم عاورده. فلذا تصمیم به خودد کنترلی گرفتم! امروز یکم خراب کردم ولی همینجا به خودم و شما قول میدم که نزارم استرس و غصه رو رفتارم با خونوادم تاثیر بزاره.

.

دیه چی بگم؟ هیشی دیه . الانم نشستم رو اسلایدهای کارگاهه دوشمبم. دارم یاد میگیرم و کلی سوال برام پیش اومده! کارای بالی رو گذاشتم از یک اسفند تا هفتم تموم کنم...خدایا خودت فرصتی برام جور کن که زودتر تمومش کنم. دیروز رزومه یکی رو دیدم حالم بد شد! کلی مقاله داشت با اون قیافش! باید حداقل یکی از مقالاته ناقصمو تا عید بنویسم. اینکه میگم تا عید ینی مثلا تا 15-20 اسفند. حیفه بخدا. زبان زبااااان .... بچه ها برام دعا کنین! نمیدونم موضوعش چی باشه! یه دعای کلی! خوب پیش رفتنه همه کارام و نتیجه مثبت گرفتن! من مدرک زبانمو میخام و با این وضع به هدف نمیرسم! کارای بالی رو باس خوب انجام بدم!  خدایاااااااا کمککککک

.

برم دیه... بچه ها جون مرسی بهم سر میزنین. امیدوارم روزای اخره ساله خوبی رو سپری کنین. خدا رو هم شکر کنیم بابته همه چی...به یاده همتون هستم...بهار...پیشی...زهرا...افرین...ندا...مرغ آمین ...ملیله ...شیدا...اقای الف... فائزه...تارا...ماتریش ... ناهید ... شبدر که خیلی وخته نیس ... و شادی که خیلی خیلی وخته نیس :( کسی از قلم افتاد؟ ناراحت نشه تو رو خدا خودش اسمشو بیاره من الزایمر گرفتم! چنتا دوسته جدید هم اومدن مث  گلاویژ و لیدی  :) برا همتون از خدا بهترین روزای اخر سالی رو میخام

.

بعدن نوشت: اینارم یهو یادم افتاد: روشناا و مژده و آر(r)و .... و یکی دیه هم بود وووووی خدایااااا اسمت یادم رفففف ...نوکه زبونمه هاااا...چرا وبلاگتو پیوند نکردم پس؟! البته یادمه خیلی وخته که عاپ نکردی.یادکه یه بار عکسه کیکه پرتقالی که پخته بودی گذاشته بودی و سره استفاده از محصولاته بهداشتی داو با هم شوخی کردیم تو وبلاگت...هنوزم میای اینجا؟  هاااااااااااااامینیلا؟ یا نزدیک به این نبودی؟بهرحال...امیدوارم هر جا هسی شاد باشی :*


یادداشت نمیدونم چن!

اغو سخته خو تعداد یادداشتا! باس برم برم باز کنم صفه رو! فعلن تعدادو در عنوان تعطیل میکنیم

سلوم دیروز چ هل هلی اون پسته رو نوشتم!ووووی

از اینجا که رفدم  تو راه بمناسبت ولنتاین هشتا دونه باقلوا خریدم 12 تومن!چ خبره؟!!! هش تا اوچولو اوچلو! رسیدم خونه دیدم بزرگه داره ظرف میشوره طبق معمول وسطی هم طبق معمول خابه دیه تا بکنم لباسامو و یه جیش برم و یکم با بزرگه بحرفم شد 5 و نیم اینا و پریدم حموم و بعدم نمازمو که دقه اخر خوندم و تا درازیدم بخابم دیدم زنگیدن! فمیدم بابامه ...گفته بودم یکم خرید کنه. دیه رفدم خریدارو ازش تحویل گرفتم و دوباره اومدم خابیدم تاااا هش...بیهوش شدم ینی! یه بسته از این قرص وِل وومن ها باس بگیرم . خیلی کار دارم تا اخره سال و باس انرژی بگیرم.

دیه پاشدم و تا چای بیارم با باقلوا بخوریم و یکم بحرفیم شد نه و رب و رفدم یکم کار علمی کردمو خودمو و پاپی و مامی و خاهرا رو ثبت نام کردم اینترنتی برا کارت ملی هوشمند تا 11 و بعدش نهار امروز رو که رتتویی معروفه خودمه و قبلن دیدینش رو بار گذاشتم و نمازمو خوندم وتا یه رب ب یک نشستم و بعدم لالا.

نوبته کارت ملیمونم زدم برا 5 فروردین 97 که سرمون خلوت باشه. تا اخره سال شلوغیم.

.

یادمه پارسالا هر وخت از خاب پامیشدم خدا رو شکرر میکردم و بعد از جام بلند میشدم...خیلی وخت بود گذاشته بودم کنار شکرگزاریه اول صبحو! از دیروز دوباره شرو کردم. باشد که رستگار شوم. حس خوبی میده ب ادم...یه جور انرژی مثبت.

.

صب بیس مین به هفت پاشیدم و هی زنگ میزد هی تمبلیم میومد پاشم تا بلخره بزرگه اومد بیدارم کرد. لقمه نون پنیر سنگکمو با فلفل دلمه ی توش و گردو برا خودمو خاهر بزرگه گذاشتم و ارایش و پیرایش و قبلشم که موال تا بیایم ماشینو بیاریم بیرون و سوار شیم بیایم شد 7 و 35 و دیه قبل یه رب به هش انگشت فشانی کردم! البته ساعت انگشتمون هشته صبحه ولی خب چون هوا سرده و من با خاهریا میام دیه بر اساسه ساعت اداریه اونا کار میکنیم!

.

الانم دارم با چای صبونمو میخورم. خوبیه اینجا اینه که تا میای چایی هس! خیلی زحمتکشه اقای ابدارچیه اینجا و خیلی مهربون. با شخصیته اصلن. خلاصه اینجوریا.

امروز کلاس زبان هم دارم بعد نزدیک دو هفته . هیچیم نخوندم. و وخت هم ندارم تا ظهر بخونم میخام رو کارگاهم کار کنم. حالا بریم ببینیم چی میشه کلاسه امروز. این گارگاه از سرم رد بشه کاره واجب بعدی تکمیل پروژه بالتازاره. خدا کنه اینجا سر کار خیلی کاره سنگین بهم ندن بعده دوشنبه. که هم بتونم به زبانم برسم هم پروژه بالی!

.

خو دیه بریم سر کارمون...دوسه تون دارم هوارتاااااااااااا

ولنتاینتون مبارک :)))

سلام بچه ها جون

ولنتاینتون موبارک...الاهی که دلاتون همیشه پر از عشق باشه و گرم .... دلامون گرم باشه دیه ملالی نخاهیم داش

عاخی یادش بخیر پارسال دقیقا همین روز بود که من با استاد قراره اسکایپی داشتم و مدیر ساختمونمون برا بچش تولد گرفته بود و خونه داش میترکید و اسی یا همون اسکارلت که همسایه دیفال به دیفالم بود داش با چکش میکوبید به دیوار و استادم اون پشت شاکی شد! بعد من اون روز هی با خودم میگفدم ولنتاینی یه کیکی چیزی هم نخوردم که طرفای ده شب خانومه مدیر ساختمون با یه بشقاب کیک اومد سراغم.... یاد باد ان روزگاران یاد باد

.

دوشمبه کارگاه داشتم که بخوبی برگزار شد و ظاهرن که همه راضی بودن فقط یه تیکه رو گفدن تو کارگاهه پارسالی یه جور دیگه بهمون گفتن و منم بهشون گفدم تا هفته دیه ینی دوشنبه سی ام که کارگاه دومشونو با من دارن ته توی قضیه رو براشون در میارم و دیروز و پریروز که روش وخت گذاشتم به جواب رسیدم و در واقع نصفه قضیه همونیه که من میگم و نصفه قضیه هم اونی که اونا میگن درسته. ولی خب بهتر این بود که در همین حد هم ایرادم در نمیومد!

کارای بالی رو قرار بود تا سی ام تموم کنم و با توجه به اینکه سی ام کارگاهه دومه رو دارم اصلن برا بالی کاری نکردم و خدا خودش رحم کنه که مثلا تا 6-7 اسفند بالی کاری ب کارم نداشته باشه تا کاره اونم برسونم

زبان ده روزی هس هیچی نخوندم فلذا خاک  بر سرم! میزارم به حسابه اینکه اوله کارمه و هنو الرت نشدم ولی مساله اینه که تو همین اوله کاری هنو مسئولیتی چیزی انچنان بر عهدم نذاشتن و لذا نمیدونم چ باس بکنم از این ب بعد برا زبان خوندن!

.....

تا همینجا رو بوخونین چون ملی داره از خستگی غش میکنه....پاشم برم خونه! ساعته کاریم 4 و نیمه و الان دو روزه که اومدم تو ستاد مستقر شدم که ده مین پیاده راهه تا خونه....برم برسم خونه و اول دو ساعتی غش کنم بعد پاشم به بقیه پاور ساختن واسه کارگاهه دوشنبه برسم و باس حمومم برم بوی بیف میدم! تازه نهاره فردا رم باس بپزم که خاهریا گشنه نمونن.

ببخشین پستم هول هولی شد فقط میخاستم ولنتاین رو حداقل اینجا بهش بپردازم....راسی الف هم یه تیکه برام تو واتس عاپ خونده ....اون ترانه ابی که میگه بهم فرصت یاره تو باشم و این چیز شعرا! خدا رحم کنه نمیدونم اگه واقعن قضیه جدی بشه چه خاکی تو سرم باس بریزم! حالا بعدن در موردش میحرفیم! من برم...میبوسمتونننننن

یادداشت 309

سلام بچه ها جون

خوبین خوشین سلامتین؟

منم خوبم شکر

روزها خیلی تند و تند میگذره. صبحها سر ساعت شش و نیم پامیشم و میرم دشوری و بعدم سریع نماز صبحمو میخونم و یه راس میرم لباس میپوشم و ارایش و پیرایش میکنم. هر روز دو تا صبونه یکی برا خودم و یکی برا بزرگه عاماده میکنم. صبونه وسطی رو تقبل نکردم و خودش برا خودش اماده میکنه . بزرگه از وختی من میرم سر کار برا خودش صبونه میبره- ینی من براش میزارم- و قبلن نونه خالی میخورد سر کار! صبو نه هامم هیجان انگیز درست میکنم. یه روز نیمرو با خیار شور یه روز پنیر و گوجه و خیار یه روز کره و عسل . میزارم تو ظرف کوچیک و قاشق و نونم میزارم کنارش. بزرگه خلی کیف میکنه از این بابت.

بعد دیه سر ساعت هفت و نیم یا هفت و 35 دم دره خونه سواره اتوله بزرگه میشیم و  میگازیم اول وسطی رو میزاریم ادارش و بعد منو میزارونیم و نهایتن بزرگه میره سر کارش

.

من که میرسم بساطه لب تابمو پهن میکنم. کامی بهم دادن ولی راحتم با لبتابه خودم کارامو بکنم. طرفای هشت و نیم یا نه که چای رو دم میکنن هم صبونمو با چای میخورم و کارامو ادامه میدم. یه کارگاه برا 23 دارم که تقریبن کاراشو کردم ولی برا کارگاهه 30 ام هیش کاری نکردم که البته سنگینم هس یکم و نمیدونم دیه چی بشه. ایشالا که بخوبی بتونم از پسش بربیام. اولین پرزنتیشنهای منه تو اینجا و میخام چهره مثبتی از خودم به جا بزارم. درسته که قرار نیس بیشتر از یه ساله دیه اینجا باشم ولی همین یه سالم میخام پازیتیو باشه چهرم و بعده رفتنم نگن کارشو درست انجام نمیداد.

.

قرار بر این شده که من کلا برم ستاد. چون دو تا درس تک واحدی بهم دادن فغط! دو نفر دیه که هم گروهه من هست رشته هاشون( هم رشته ای نه ها) هر کدوم 5 یا 6 واحد درس دارن . ینی ب بسم الله دارن در موردم جفا میکنن ولی عب نداره. میگذره این دوران و مطمئنم روزی میاد که جلو چشمشون پامیشم و میرم یه جایی خیلی بهتر از اینجا و فقط یاد و خاطره بدرفتاریهاشون با من میمونه و روسیاهی به زغال میمونه. نمیدونم اگه برم مستقر بشم تو ستاد ایا اتاقه اینجا رو ازم میگیرن یا نه. البته اتاقش خب دو نفرس و من جای خانومی نشستم که رفته مرخصی زایمان و قراره نه ماه دیه برگرده. اما دوس ندارم این میز و صندلی رو ازم بگیرن. دو روز هفته کلاس دارم که یحتمل صرفا قراره همون ساعاتی که کلاس دارم رو بیام اینجا. خب اینجا از شهر دوره و کناره شهره. از این نظر هم ترجیح میدم ستاد باشم چون ده مین پیاده با خونمون فاصله داره و سر راهم میتونم هر روز زوغولوش (گربه سیاهه) و دوستاشم ببینم و انرژی بگیرم ازشون. از طرفی اینجا تو دان معاون اموزشیه روانیه و قطعن اذیتم میکنه. ولی اونجا رییسه مستقیمم قراره رییس کل دان باشه و هر چی هم باشه حداقل بهتر از این یارو معاونه بلده حرف بزنه و بیشخصیتیش غوغا نمیکنه!! یه نکته مثبتشم اینه که در ستاد جلو چشم خواهم بود ولی اینجا توی دان دور می افتم از بطن قضایا.  نکات منفیه در ستاد بودنو نمیدونم باس برم تجربش کنم تا ببینم چجوریاس. هااا زمانه کاری هم هس. ینی ساعت کاری. نمیدونم اکه ستاد برم ایا بازم باس تا سه و نیم چهار بمونم؟ یا سه میتونم انگش بزنمو بیام بیرون؟! اخه ساعت کاری ما 8-8ونیم شروع میشه تا 3ونیم-4 عصر. تمام وختیم خب! تازه 5 شمبه هامونم تطیل نیس ولی وخته اداری تا یک و نیمه.

.

تا اخره بهمن قراره تکالیف پروژه بالی رو هم انجام بدم که متاسفانه اصن فرصت نکردم بهش برسم. نمیخام به هیچ وجه کاراشو عقب بندازم. هنوز امید دارم به تهران و به گروهی که بالی میخاد راه بندازه.

از زبانمم بخام بگم : خب این هفته تیچرمون رف یه سفر اضطراری و کلاس تعطیل شد. و اینکه اصن فرصت نمیکنم مث قبل زبان بخونم. شاید کاره خدا بود که 4 ماه خونه نشین بشم و فرصته زبان خوندن داشته باشم. خدایا اگر کارم برا گروهه بالی اینا اوکی بشه و بتونم بعد عید مدرک ایلسمو با 6 و نیم بگیرم برای باره صدم به معجزاتت ایمان میارم...خدایا بزار ایمان بیارم لطفااااا من انسانم و فراموشکار...دوباره یادم بنداز لطفن

.

از ادامه برنامه روزانم بگم اینجوریه که نهارمم اینجا تو سلف میخورم. تنها نکته مثبته این دان همینه که ژتون برا اساتید هم میدن و وعده ای هم 1600 تومنه! غذاهاشم خوبه فغط قرمه سبزیش به خوشمزگیه تهران یا جنوب نیس. دیه یه رب به 4 بزرگه  که اول وسطی رو  برداشته میان سراغم و تا برسیم خونه میشه 4 و ربع  اینا و گاهی سر راه نون هم میخریم و میریم خونه .  بعد اینا یه عادتی که دارن اینه که صب موقه رفتن سه تا بخاریه خونه و ابگرمکن رو کلا خاموش میکنن که یه وخ خونه اتیش نگیره والا من تهران بودم بخاریمو میزاشتم رو پیلوت و تازه گاهی هم یادم میرف!

خلاصه خونه که میرسیم با یه یخچال مواجهیم و سریع بخاریا رو من و بزرگه روشن میکنیم و نهارشونو که از شب قبل پختم میزارم براشون گرم شه و سالاد و ماست و ایناشونو اماده میکنم و من که دارم عینه مرغ پرکنده این ور اون ور میشم تمامه مدت وسطی میره زیره پتو تا نهار گرم شه تا یه عابی به صورتم بزنم و نمازمو بخونم میشه 5 و دیه میخابم تا هفت اینا. مییییخااابماااااا....میچسبه هاااااااا. دیه پا میشم و برپا میزنم و اون دو تای دیه رو هم با داد و قال و بدبختی بیدارشون میکنم(البته حق دارن کارشون خیلی سنگین تره منه) و چای میزارم با عصرونه میخوریم.  دیه از نه تا یک شب هم همزمان که نهاره فردا رو اماده میکنم یه کم کارای علمی هم میکنم و بیهوش میشم تا شش و نیمه صبحه فرداش! و هر روز بیش از دیروز به این ایمان میارم که زندگیه تنهاییه تنهاییی چقدر راحت تره و دردسراش چقد کمتره! و زندگیه متاهلی چقدددددررررر سخت میشه وختی بخای شاغل باشی. فک کن مثلا یه ملی اوچولویی هم بود این وسط که من باس بزرگش  میکردم یا بهش املا میگفدم یا حالا هرچی...خداییش خانومای شاغل بچه دار احسنت بهتون و از همین تریبون یه خدا قوت از ته دل به همتون میگم.

.

این الف هم جفت پاشو کرده تو یه کفش که منو بیگیره بعد منم گاهی چنین تفکراتی میاد به ذهنم: که میرم تهران و اونجا هیات میشم و میگم الفم انتقالی بگیره بیاد اونجا و در همونجا یه خونواده زپرتی تشکیل میدیم متشکل از ملی و الف ! تازه عینه احمقا به طور غیر مستقیم اینو به خودشم گفدم! دیدم خیلی بهم گیر میده نمیزاره کارای علمیمو بکنم(چن شب پیش بود) هی میگف از وختی رفتی سر کار دیه بمن رو نمیدی و استاد شدی و دیه منو نمیپسندی و ازین دست اراجیف. منم نه ورداشتم نه گذاشتم گفدم بیبین! من برا اینکه خودمو بکشم بالا و از این بدبختی که الان توشم خلاص بشم باس خودمو جر بدم - منظورم کارای بالی بود که واقعن اگر بحثه تهران نبود زیره بارش نمیرفتم و الکی ب خودم استرسس و فشار نمی اوردم- گف خوش بحالت من دیه نمیتونم خودمو بالا بکشم. منم گفدم اوکی پس انقدر غرغر نکن تا لااقل من بکشم خودمو بالا و تورو هم با خودم بکشونم بالا!  گف چ جوری؟! گفدم اینجوری که من میرم تهران هیات میشم و تو هم میای تهران خونه میگیری و  کلی با هم میریم بیرون و خوش میگذرونیم بعد فک کنم فمید منظورم چیه! از اون روز دیه نق نق نمیکنه! شایدم نباس بهش وعده وعیده بیخود بدم چون تصمیمم در موردش قطعی نیس! ولی خب مجبور شدم! دیدم داره براش سوئ تفاهم پیش میاد و فک میکنه میخام بزارمش کنار! در حالیکه اصن اینطور نیس و همونطور که میبینین وبلاگمم خیلی دیر ب دیر میام و دلیلش فغطه فغط کم بودنه وختمه وگرنه که خدا شاهده هر روز وبلاگم یادم میوفته.

.

خو دیه زیاد نبشتم. برم برسم به کارام. بهمنم داره تموم میشه و اسفند میاد...اخرین ماه ساله خروسی ... خدایا دستمونو بگیر این اخره سالی ...امین