ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت ٢٩٥

هوراااااااا کلاس نداریم امروز :))))) گفدم بیام این خبر مسرت بخشو بهتون بدم و شما رو  در این شادیه بزرگ سهیم کنم :d مبتلا به گشادیسمه سلولهای تحتانی هم خودتییییییی .... یوهوووووو پیش ب سوی خیاطییییی  :))))

تازشم هفته دیه شمبش تفلده خاهریه و تکلیف زبان ندارم دیه و میتونم ب کارای تفلد برسمممممم 

یادداشت 294

سلام

شبتون بخیر و شادی ...اول بزارین براتون یه دهن بوخونم داداشمون اقا سیاوش قمیشی میفرمان که :

برو از کوچه های شب گذر کن....ببین تنهایی هم دنیایی داره ....خدا همراهه شبگردای تنهاست...محاله که تو رو تنهات بزاره ....بزن بیرون همون وختای تلخی .... که دردات گر میگیرن توی سینه ...نذار یادت بره دنیا دو روزه...نزار غصه توی قلبت بشینه .... از اینجا بدانلودین ... اهنگ طبیعتش ... غشنگه (کلیکون!)

.

هر شب ساعت 2 میخابم! یک میرم تو تخت و تا دو اینستا گردی میکنم و دو میخابم! امشب ازین خبرا نیس. بعده عاپیدن عینه عادم میرم تو تختم و زارت میگیرم میخابم! والسلام! میدونی چن وخته نماز صبح نخوندم؟! پانمیشمو قضاشو میخونم با نمازای ظهر و عصر! قباحت داره واغعن.

.

سه شبه دارم رو پروژه بالی کار میکنم...همون بالتازاره خودمون. لاکپشتی پیش میره طبخه معمول. فردا اس میدم بهش که یه همکار دیه هم بگیرم! واللا! نمیخام همه وخته مفیدمو به خودش اختصاص بده. دو تا مقاله هام رو زمینن. خاهرم میگه بالی رو از دس نده روزی روزه گاری بدردت میخوره. نمیدونم شایدم راس میگه!

.

اغا من نمیدونم فردا عایا کلاس زبان دارم یا نه. معلمه قرار بود امروز خبر بده که نداد. خب ما میریم تو موسسه زبان. تهران که بودم و کلاس زبان میرفتم یادمه یه تعطیلیه مذهبی بود و کلاس دایر بود. حالا نمیدونم اینجا مدلش چه جوریاس. رومم نمیشه دوباره تکست بدم. با خودش فک میکنه از تمبلیمه که هی میپرسم ببینم تعطیله یا نه! ولی حقیقت اینه که من ذهنم بشدت دارای دیسیپلینه! الان از اینکه نمیدونم فردا عصر کلاس دارم یا نه اعصابم خورده!

.

اگه کلاس نداشته باشم میشینم خیاطی میکنم فردا رو. بزرگه امروز به زبون عاورد که این پارچه ها دو هفتس رو میزه اگه وخ نمیکنی بدم بیرون بدوزن! البته دوسدانه گف ولی من از خودم جخالت کشیدم که چرا قاله قضیشو نمیکنم! سفارشاتمم دادم برا خرید یه سری صورتیجاته اشپزخونه ولی دختره شماره کارت نمیده براش بواریزم! البته بهم گفده بود ارسالامون از دوشمبه به بعده. اونا که بیان و این دسمالامم بدوزم اپشزخونمون کلی خوشگلتر میشه دو تا از کابینتامونم اوضاعشون قاراشمیشه. یکیش که توش پره کیسه های پارچه ایه که سبزی خشک توشونه. اون یکی هم همه چی توش هس. باس سامونشون بدم. میخام ظرف مرفه خوشگل موشگل بخرم و روشون اتیکت بزنم و وسایلو بکنم توشون.  قبلش باس ببینم دقیقن چیا تو کابینت هس و بعدش برم پلاسکو فروشی!

.

دو تا دونه کدو حلوایی داریم که یکی رو از شمال اوردیم و از سرنوشتش بی اطلاعم! گذاشتمش تو بالکنه اشپزخونه که سرد و غیره عافتاب گیره! امیدوارم تا حالا خراب نشده باشه. یکی دیه هم سه هفته ای میشه پاپی خریده و گوشه عاشپزخونس. فردا تیکش میکنم یکمشو میبرم برا مامی و بقیشم یکم خلال میکنم برا کدو پلو و یکمم ابپز میکنم که با دوشاب بخوریم. و البته یکم از ابپز شده هاشم پوره میکنم برا کیک کدو حلوایی.

.

چهارم اذر تولده بزرگس. نمیدونم چی براش بخرم. اصن بهش فک نکردم!  کاش فرصت کنم خودم براش کیک تولد بپزم. دوس دارم کیک تولده خامه دار با یه عالمه موز و گردو داخلش درست کنم. تا ببینم چی میشه.

پنشمبه ارائه داره دو تا! بزرگه رو میگم. یکی رو که براش اوکی کردم و امروز عصر برام ارائه داد که غلطاشو بگیرم! یکی دیه هم مطالبشو جم کردم باس سامون بدمشون و پاورش کنم بدم دستش تمرین کنه. زبان هم الان سه هفتس نخونده خانوم! تا من زورش نکنم درس نمیخونه.

.

امروز با الف داشتم میصحبتیدم. کلی بهم خندیده نمیدونم به قیافم میخنده یا به حرفام یا به شکلکایی که در میارم! حالا باز خوبه دله یکی رو شاد میکنم ثواب داره!

.

یه چی بگم؟! هنوزم که هنوزه وختی به رفدن فک میکنم دلم پره ترس میشه...خیلی میترسم....ولی باس به این ترس غلبه کنم. باس قوی باشم! من عادمه جنگیدنم...یه ملیه جنگجو یه جنگجو باس شجاع باشه...سلاحه یه جنگجو ...تنها سلاحش! شجاعتشه... باس بیشتر وقت بزارم برا کارای علمیم. برا زبانم. الان میدونی مشکلم چیه؟ تمرکزه کم! درسته کارای اشپزخونه هم خیلی وختمو میگیره ولی از باقی مونده وختمم اون طور که باید خوب استف نمیکنم. باس بهتر استف کنم از زمانم و خودمو قوی کنم ... خدا بزرگه...یه راهی باز میشه بلخره ... قرار نیس تا عاخره عمرم تو این شهر و تو این دان بمونم که....درست میشه

.

خب دیه من برم عاماده خواب بشم. امیدوارم شمام شب خوبی رو در پیش رو داشته باشین و خافای خوف خوف ببینین...ماچ به سر و کله هاتون

یادداشت 293

سلام

همی الان برگشتم و پستای پارسال این موقه رو خوندم. اولش فک کردم نخونم که دلتنگ نشم ولی بعده اینکه خوندم لبخند به لبم نشست و نوشتن چقدددددرررر خوبه.... دقیقا اون صحنه ها برام تداعی شد یادش بخیر ....هیییییع

.

با زلزله چه میکنین؟ یه شمبه شب بود دیه.من از کلاس زبانم برگشته بودم و افتاده بودم یه گوشه کاناپه و داشتم برا بزرگه می تایپیدم . یهو وسطی گف عایا خونه تکون خورد؟ منم یه نیگا به لوستر کردم دیدم ووووی داره تکون تکون میخوره! دیه دویدیم  سمته دره خونه و یه نیمساعتی همونجا نشستیم....اغا من خیلی ترسیده بودم و خاهریا داشتن منو دلداری میدادن!

خلاصه که خدا کمکشون کنه و بهشون رحم کنه. تو این وضعیته هوای سرد بیچاره ها همه چیزشونو از دست دادن و عزیزانشونو هم از دس دادن... واقعن کی میخایم در برابر زلزله ایمن بشیم؟ زلزله هر دو سه سال یک بار به طور جدی به این مملکت اسیب میزنه و ما مدیریته بحرانمون هر سال بدتر از سالهای قبله!

.

خب دو روزه پیش روزهای خوبی بودن. سه شمبه بود فک کنم که زنگیدم به منشیه ماون اموزشی. البته دو روز قبلش زنگیده بودم و گفده بود ماون رفده تهران و سه شمبه بزنگ. دیه منم سه شمبه زنگیدم و منشی گف  از دکتر پرسیدم و ایشالا خبرای خوب برات دارم و قرار شده هفته دیه بهت بزنگن که بیای جلسه!!! حالا نمیدونم منو برا چی میخان ؟! منشیه دوباره بهم گف ایشالا خبرای خوب خواهد بود. حالا منم دریغ از یه ذره ذوق و خوشالی!! گفدم مرسی و خدافظ!

.

خبر خوشه دیروز هم این بود که یه مقاله زپرتی داده بودم ژورناله داخلی که البته isi هست و دیروز نومه اکسپتش اومد. برام نوشتن که نوبته چاپش میوفته یه سال دیه! مشکلی نیس؟! یادم باشه جوابشونو بدم که مشکلی نیس و فغط یه گواهی چاپ حداقل بهم بدن. خدایا خودت کمک کن مقالاته تزمم یه سرانجامی بگیرن. قوبونت

.

امروزم صبحش به زبان و حموم و نهار پزون گذشت و الانم نشستم که پروژه ای که بالتازار رو سرم خراب کرده رو یکم پیش ببرم. هر روز باس روش کار کنم تا بلکه یه ماهه تموم شه. اگه تو جلسه دان تهران ازم حمایت نکرده بود عمرن کمکش نمیکردم! یه جورایی نمک گیرش شدم و نمیتونم بزنم زیرش! زیره پروژه هه منظورمه!

.

دیه چه خبرا؟ ببخشین بهتون کامنت نمیدم ولی میخونمتون و به یادتون هستم. الان خاهری اومدش. صدای در ینی اومد و اینکه ماشینشو داره میذاره تو حیات. از دان اومده و ار صب سره کلاس بوده. وسطی هم خودشو پیچیده لای پتو و خابه. پاشم برم کتری رو بزارم برا چایی و غذای بزرگه رو گرم کنم. سالاد و ماست و خیارشم عامادس. راسی امروز از یه پیجی یکم وسیله سفارش دادم.  برا اشپزخونه. حالا عسکاشو میزارم.

برا هم دعا کنیم تو این روز و شبای پاییزی... دلتون و روزاتون رنگی رنگیه پاییزی باشه ولی غمگین و خسته نباشه الاهی ...آمین

یادداشت ٢٩٢ .... ترس ترس ترس

ترس بزرگی ب دلم نشسته 

اومدم باهاتون شیرش کنم و برم... شرمنده دیگه! شایدم برا ثبت در تاریخه! 

ترس از سرنوشت مقاله هام و ترس از اقدام برا خارج 

اگه مقاله هام جای درست چاپ نشن چه خاکی ب سرم بریزم؟!؟ اگه اصن چاپ نشن چی؟!؟ خدایا؟!؟ 

حالا فرض که چاپ شدن!  اونم جای درست! بعدش من ول کنم کارمو پاشم برم اون ور... اگه اون ور با مخ خوردم زمین چی؟!؟ اگه مث سگ پشیمون شدم که کارمو اینجا ول کردم چی؟!؟ 

فرض که رفتم اون ور و پشیمونم نشدم و تونستم از پسش بربیام! بعدش چی؟!؟ قراره تا اخره عمرم یه دنیا فاصله داشته باشم از خونوادم؟!؟؟ تهران یا شیراز یا اهواز نیس که شب اگه اراده کنم ده ساعت بعدش بتونم تو خونمون باشم !! ما داریم پیر میشیم! ینی بلخره پیر میشیم بهم احتیاج داریم! حالا پیری هیچی! من برم اون ور ما هنر کنیم سالی چن روز فغط کناره هم میتونیم باشیم! ینی سهم من از زندگیه خونوادگی فغط سالی چن روزه!!؟ نگین شوهر میکنی و خونواده خودتو تشکیل میدی اولا من شوهر بکن نیسم ینی اهلش نیسم و دومن  پس سهم خاهرام از من چی میشه؟!؟ 

گفتم کارم؟!؟؟ کدوم کارم؟!؟ اصن قرار هس حکممو بزنن؟!؟!! 

اینا همه ترساییه که یهو هجوم میارن بهم ... خدایا پارسال اینموقه چقد خوب بود... مدلام ران نمیشد و هزار گره تو کارم بودم ولی یه چیزه شیرینی اون وسط بود به نام امیده شیرینی به عاینده... فکرشو ک میکردم ب شغلی ک قرار بود بهش برسم همه قلبم پره نور میشد ... ولی الان چی ... هیچ نوری نیس...  تازه همه اون ترسایی که گفتم هم هس و این منو همش وسطه زبان خوندنم بغضو میکنه

همین دیه! 

جهت ثبت در تاریخ نوشتم.... ببخشید استرس تزریق شد اگه! :/

یادداشت 291 ... قصه عاخرم این نیس

آخره قصمه اما

قصه اخرم این نیست

اخره راهی که باید من ازش بگذرم این نیست

.

سلام ... اون بالایی ها رو از اینجا بگوشین عخش کنین (کلیک)

.

شمبه که پستیدم بعدش معلم زبانم تکست داد و کلی تکلیف برا فرداش بهم داد...پووووووف ....بدو بدو انجامشون دادم تا ظهره فرداش! تکلیفه رایتینگمو نپسندیده بود و عاخرش نوشته بود گود! دفعه پیش نوشته بود وری گود! تو کلاس هم به روم عاورد و گف رایتینگت از دفه قبل پیشرفتی نداشت! و لذا من همینجا به همتون قول میدم که تکلیفه رایتینگه این هفتمو بترررکونم

.

از کلاس که عومدم دیدم استاد مشاوره ارشدم بهم تکست داده و حالمو پرسیده و پرسیده که کجا مشغولم. این استادم الان انگلستان هستش و اونجا یه شغل اکادمیک داره . کلا خیلی خوب تونست پیشرفت کنه و ترکوند با رفتنش از ایران. یادمه چن سال پیش بلافاصله بعده دفاعش تونست یه شغل تحقیقاتی (بهش میگن ریسرچ فالو) پیدا کنه و بره لندن. اونم اذیتش کرده بودن و اونم دلش شیکست و رفت. ولی خودمو با این استادم هرگز مغایسه نمیکنم چون اون خیلی خیلی زرنگ و زبل بود و 5-6 تا مقاله توپ داشت که تونست بره.

القصه! منم تو جوابش همه بلاهایی که سرم عومده رو تعریف کردم. اونم ابراز تاسف کرد و گف برا دکترای یکی از دانشگاههای استرالیا اقدام کنم. بعد من ازش در مورد پست داک پرسیدم و گف با 4-5 تا مقاله میتونی و دپارتمانه خودمون دو سه ماه دیگه احتمال داره بر پست اعلان بزنه. منم بهش گفدم که هنو مقاله هام هیچ جا چاپ نشدن و باس بیان تا بتونم اقدام کنم. طفلک چن تا فایل هم برام فرستاد اعم از قالب رزومه و کاور لتر و اینا. به خودشم گفدم که با صحبت باهاش دلم گرم شد و امیدوار شدم من میخام یه سالی تعهدمو بگذرونم بعد برم برا پست. چون ماها نمیتونیم تو فراخانا شرکت کنیم تا وختی یه سال از تعهدمونو نگذرونده باشیم.  دلم میخاد شرایطم برای شرکت تو فراخانای داخل کشور هم اوکی باشه.

.

فرداش دوشمبه رفدم بازار گردی و اشپزی ماشپزی هم کردم! مرغه پرتقالی پختم و چقدم خوشمزه شد.  طرفای یک اینا بود دیدم عه؟ بالتازار داره میزنگه! برداشتم و در مورد پروژه ای که من هماهنگ کنندشم صوبت کردیم و وظایفه خودشم انداخت گردنه من تو ایمیل بهش گفده بودم که نمیخام همکاره اصلیه پروزه باشم و ترجیح میدم فغط هماهنگیاشو کنم ولی خب تو کتش نرفته بود ظاهرن! گف ب نفعته همکار بشی و این یه پروژه موندگاره و ازین دست ببخشین چیز شعرا! دیه منم نمیتونستم زیاد مقاومت کنم و قبول کردم. از کارم پرسید و منم گفدم که نه بهم عدم نیاز میدن و نه حکممو میزنن.  تصمیمم مبنی بر پست رفتن رو هم گفدم و یکم باهام شوخی کرد در این مورد بعدم گف خانم دکتر پاشو بیا اینجا ( منظورش یه مرکز تحقیقاته جدیده که زدن و اینم معاون پژوهشی شه) قبلن هم بهم این مرکزو پیشنهاد داده بود و گفده بود ک امکان هیات علمی گرفتنو ندارن فعلا و بعنوانه کارشناس منو میخان. تاره تاسیسه و در حاله حاضر یه دختر دیگه که 4-5 ماه بعده من دفا کرد الان تنها کارشناسه اونجاس. ینی اون که مرداد دفا کرد الان سره کاره (البته بعنوان کارشناس) و من بیکار!  خلاصه بالتازار گف ما میخایم یه مدیر برا این مرکز بزاریم و بیا مدیریته اینجا رو بدم به تو. ( دیده من چه جوری میتونم خرحمالی کنم  برا همین میخاد اسممو بزاره مدیر ! وگرنه نه خبری از حکم رسمیه مدیریت هس و نه حقوقه مدیریتی پس شمام لطفن مث بزرگه ساده نباشین و دلتونو صابون نزنین که به به ملی برو مدیر شو! همون حقوقه کارشناسی رو قراره بدن و فغط اسممو میزارن مدیر تا حسابی کار بریزن سرم بالتازار گف اگرم میخای بری اون وره عاب لااقل دو سال دیه با یه رزومه خیلی توپ برو که بتونی یه دانشگاهه خوب بری نه هر جایی! ...خلاصه که هر کی به فکره منافع خودشه و این وسط طفلی ملی مونده و حوضه بی عابش

.

عصردوشمبم  زبانیدم. سه شمبه و چارشمبم که امروز بود باز زبان و اشپزی و یه سر بیرون رفدن برنامه هام بودن. اتفاغه خاصی نیوفتاد! دو بارم زنگیدم با منشیه ماون اموزشیه الاغه دانه ولایتمون صوبت کنم که اونام ورنداشتن! میخام تلفنی با منشیش صوبت کنم و بگم از ماون بپرسه ایا تصمیمی در موردم گرفدن یا نه. اگه مث اون دفه گف نه هنو جلسه نذاشتیم توی تلگرام تکست میدم به رییسه دان. دیه نمیخام حضوری برم که اونم بخاد منو تا ماشینش بندازه پشته کونش تا عقده گشایی بشه ازش!! تکست میدم بهش که جنابه رییس من از ماون اموزشی پرسیدم و هنو تصمیمی در مورد من نگرفتن! همین! 

.

میگم شماهام زمان کم میارین؟ اغا من تو طوله روز همش زمان کم میارم. ینی اصن به برنامه هام نمیرسم. زبان میخونم ولی لاکپشتی. کلی طول میکشه تا تمرینامو حل کنم. الان سه هفتس میخام خیاطی کنم نمیشه. از هفته پیش یه این ور میخام کیک انار درست کنم وخت نیس! سمته اون دو تا مقاله هامم نرفدم هنو! خدایا تو رو به خودت قسم یکم برکت بنداز تو وختم! قوبون دستت

.

خو دیه من برم یه کاری بکنم و بعدم بخابم. یه بنده خدایی تو تحلیلاش گیر کرده و فایل داده ش رو گفدم بفرسه ببینم میتونم کاری براش بکنم یا نه. کارش شبیه کاره تزمه. فردا اربعینه....منم دعا کنین...برکه امنو نمیخام .... وختی موجه خطری نیست...قوبونه همتون