ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

حالم خوبه

سلام

دیروز به طرز معجزه آسایی حالم خود بخود بهتر شد...به همین راحتی! خب میشه گفت خدایا شکرت که هیچی حل نشده اما من حالم بهتر شد...هوا سرد و پاییزیه ولی از اون حالت غمگنانش دراومده نه؟ شایدم من عادت کردم دیگه به هوای پاییزی و الان دارم زیباییهاشو میبینم.

.

دیروز مواد اولیه لازانیا خریدم و برا اولین بار با سس سفید پختم! البته سس بشامل که درست نکردم و شیر ریختم توش! اگه توی اینستاگرام صدف بیوتی رو فالو می کنین از رو دسته اون درست کردم دقیقن. بد نشدش!

امروزم میخام پاستا با سس آلفردو درست کنم اگه خدا بخاد!

بشدت اشتهام وا شده و در خوردن نمیتونم ملاحظه کنم و سالم خوری کنم. خدا خودش بخیر بگذرونه.

.

از کاره کارشناسی که به عهدم گذاشته بودن و البته الان شش ماهی هست که راکد شده در وزارتخونه  و خبری ازش نیست دارم استعفا میدم. رییسه جدیده واحدی که کارشناسشم ادمی نیس که ارزشه زحمتای منو داشته باشه!

.

تعداد گربه های تحت سرپرستیم (اونایی که ازم غذا میگیرن) زیاد شده و روزی تقریبا 5 تا گربه رو غذا میدم. غذا خشک حیوونا هم گرونه خب...خرجم زیاد شده!

انرژی مثبت عجیبی ازشون میگیرم و خیلی در بهتر شدنه حالم بهم کمک میکنن. خدا خیرشون بده!

.

خدایا کی می خواد اون اتفاق خوب که میدونم تو راهه بیوفته؟ من منتظرشم خیلی وقته ....

اولین سرمای 98

اولین سرمای 98 مقارن شد با ناراحتی عمیق من سره اذیتهای این سازمان

هر روز بیشتر از روی قبل اذیتم میکنن و هر روز بیشتر از روز قبل فضا رو برام مسموم می کنن تا نتونم به فعالیتهام و کارام برسم... ولی من ادامه میدم و جون سخت تر از این حرفام.... تقریبا مطمئن شدم که آینده ای تو این دانشگده برام متصور نیست و قراره که دیر یا زود عذرم رو بخان. ولی مهم نیست ...من به راه خودم و به برنامه ای که ریختم و بهش امید دارم ادامه میدم با وجود تمام بی مهریها.

.

با گریه این پست رو مینویسم و می نویسم که یادم بمونه که کیا موجبات ناراحتیمو فراهم کردن...من فراموش نمی کنم ...

.

هنوز خبری از شغلی که براش اپلای کردم نیست و یحتمل در لیست ردی ها هستم که تا حالا خبری نشده...

.

برام دعا کنید .... دیگه نوشتنم نمیاد

اوله صفر

سلام امروز روز اول صفره!

صب که از خونه زدم بیرون و رفتم سر کوچه و دیدم خپل زیره ماشینه. از دور نشناختمش ولی منو که دید از زیر ماشین اومد بیرون و دیدم با زور داره راه میره و حالش خیلی خرابه :((( اصلا نای راه رفتن نداشت. از دهنشم اب اویزون بود. دیه برگشتم خونه که یه سبد بردارم. سبد اوردم و طفلی منو که دید باز اومد بیرون از زیر ماشین. در سبدو باز کردم و خیلی راحت رفت تو سبد...اصلا نا نداشت بچم :((( زنگیدم  دکتر دامپزشک و گف ما یازده باز میکنیم کلینیک رو . بعدش گف بزار به همکارم بزنگم و اگه شد بره وا کنه کلینیکو. دیه بهم چن دقه بعدش خبر داد که همکارم تا یه ربع دیه میرسه و منم یه اجانس گرفدم و گربه بدبختو بردمش کلینیک.

امیدوارم حالش خوب بشه :( هاپویی که امداد کرده بودیم رو گفدم مرد؟ خدا کنه این نمیره دیه و بتونه طاقت بیاره. گاهی به دکترا شک میکنم و میگم نکنه بهش خوب نرسن :( زبون بستس دیه نمیتونه که حرف بزنه و بگه چکارش می کنن...خدایا خوب شه. عصری میرم بهش سر میزنم...

.

بدو بدو دارم کارامو  انجام میدم. از تبریز زنگولیدن که دوباره دعوتنامه برفس...ماشین هم برفس !!!!  خاک بر سرا! با اون ریختشون...حالا خوبه خودشون هم خودشونو دعوت کردن ورنه من چکار به اینا دارم! داشتم کارمو پیش میبردم و میبرم. منتها چون اینا با طرفه ما که اون وره ابه ارتباط دارن میترسیم که کارخرابی کنن و علی رغمه اینکه داریم زحمت میکشیم ولی نزارن که ما به اهداف پروژمون برسیم. برا همین مجبوریم باهاشون کنار بیایم و به سازشون برقصیم.

.

فردا جلسه اول سال تحصیلیه...امیدوارم خوب باشه.

چند جایی که باید بزنگم برا هماهنگی کارمو یادداشت کردم که یادم نره.

تا دو هم یه جلسه ای هست  و خدا کنه بعدش بتونم یه سر برم شهرداری...باس با یکی صوبت کنم اونجا.

.

الانم از مهمونیه ناهاره دکتر "ر" میام. به مناسبت پست جدیدش همکارا رو ناهار مهمون کرده بود. خوش بحالشون دیه...هی پست عوض میکنن!

کباب بود جاتون خالی. سعی کردم نون کم بخورم. ولی خب همونیم که خوردم خیلی چرب بود.

.

پاییزه... دوس داشتم کیک سیب و دارچین میپختم....کیک انار می پختم. پسته میخریدم و خلال میکردم ... رب میپختم....ترشی درست می کردم.... در درون من یه کوکب خانوم نهفته هس که عاشق این کاراس کاش شرایط زندگی طوری بود که میشد ادم به علایقش هم برسه. الان انقدر اعصابم بابته کارای مختلف مشوشه که حتی اگه بخام کیک هم بپزم بهم نمیچسبه و با استرس میپزمش!

.

همه اون کارایی که بالا گفتم تو یه خونه ای که به سلیقه خودم چیده باشمش.... حسرتی که از بچگی شاید نه ده سالگی باهامه تا خوده الان که 37 سالمه عب نداره بذار بینیم تا کی می خواد این حسرت باهام بیاد...

.

منظورم از خونه ای که به سلیقه خودم چیده باشم قطعا خونه شوهر نیس...ملی رو که میشناسین؟؟؟!

.

همین دیه...بزارم برم...همین الان دلم بافتنی هم خواست هر چند که تا حالا امتحانش نکردم....چه پاییز قشنگه نه؟

پاییز 98

سلامون علیکم

خب ...چطورین؟ با پاییز چطورین؟ یادمه دقیقن اولین روز پاییز من وزارتخونه بودم برا اون جلسه هه. برایندش رو بخام بگم جلسه خوبی بود و از اون روز به بعد رییس میونش باهام بهتر شده. ینی احساس می کنم بهتر شده! شایدم تلقینه خودمه.

ولی از چن روز قبلش یعنی طرفای 28 شهریور اینا من حس پاییز بهم دس داده بود و یه حس استرس توام با غم اومده بود سراغم. یکمیشم بدلیله این بود که هوا دیگه سرد شده بود و مثلا بعد از ظهر جمعه که می خوابم مجبور بودم یه چی بکشم روم!

.

جمعه با اتوبوس رفتم تهران و شب تا صبح فقط خواب بودم البته بگم که هر یک و نیمساعت یکبار از خواب می پریدم و پوزیشنمو عوض میکردم. ینی ناخوداگاه انگار که کوکم کرده باشن بیدار میشدم. اصن ورودی تهران و اینا رو ندیدم و وقتی اساسی بیدار شدم که داشتیم وارد ترمینال آزادی میشدیم! رفدم هتل و تا اتاقو بهم بدن و یه صبونه بخورم شد نه که تو اتاقه بالتازار بودم. نشستیم تا هشت شب !  نهار هم بهم زرشک پلو با مرغ داد. هشت شب اومدم و واقعنی نا نداشتم ! یه دوش گرفدم و خابیدم تا جایی که یادمه چون قرار بود هفت صب دوباره دان باشم. صبحش بلند شدم و هفت و ربع اینا بود که دان بودم. یه کله باز کار کردیم تا 11 که قرار بود بره یه جلسه ای. رفت و من دو ساعتی وقت داشتم که رو پاورهای جلسه فردام کار کنم. یک بود که هوس کردم برم کافه و پاستا بخورم! پاشدم رفدم و نگو از اون ورم بالی بخاطره من زود پاشده از جلسه و تا دو که من برگردم منتظره من بود! دیه نشستیم دوباره رو کتاب و طرفای هشت اینا بود که هتل بودم چون یه ساعتی هم طول کشید یه سری پرینت بگیرم از کافی نته پایینه هتل. بعدش یه حمومه حسابی کردم و نشستم رو پاورام . طرفای نه تا ده و نیم اینا یکم خوابیدم چون واقعنی کمبود خاب داشتم و ده و نیم باز کار کردم تا نزدیکای دو شب و خابیدم. صبحش ده جلسه داشتیم و دیدم هر جور حساب کنم نمیتونم صبح جم و جور کنم و  اتاقو تحویل بدم . شش بیداریدم و یکم دیه رو پاورام کار کردم و هفت و نیم اینا پاشدم اماده شدم و رفدم پایین صبونه. یکم مهر بود و استرس داشتم ترافیک اینا باشه و دیر برسم. رسپشن رو گفتم برام اجانس بگیرن ولی خب گفتن بهتره بری اون وره خیابون و دربست کنی چون ماشین بخاد از اجانس بیاد تا اینجا هم کلی طول میکشه. صبونه رو زدم و از هتل اومدم بیرون و یه ماشین دربست کردم و در نهایت نه و نیم وزارت بودم!

.

در کل جلسه خوبی بود همونطور که گفتم و قرار شد حمایتمون کنن. و اینکه گفدن اگه یه مصوبه از شهرستانتون بفرسین برا وزیر تا بیس روز دیه عالی میشه که اونم ایشالا اول هفته بعد ارسال میشه و مقدماتشو انجام دادم.

بعدش از وزارت زدم بیرون و دوباره خاستم بالی رو ببینم و یه سر رفتم هتل و وسایل رو جم کردم و اتاقو تحویل دادم و چمدونمم گذاشتم همونجا تو هتل بمونه طبق معمول و رفدم پیشه بالی. رییس دانم رفدم دیدم و در مورد موضوعه تاسیس کارشناسیه رشته که با معضل برخورد کرده هم باهاش صوبت کردم. بعدشم از دان زدم بیرون و رفدم سمته کافه پرسه...کافه گربه ها! تو چارراه  و لیعصره. اونجام یه چیه چربی سفارش دادم که بعدش پشیمان گشتم. نصفشو دادم به خورده گربه های اطرافه کافه! اسمش ژام لیر بود و خعلی چرب بود. اشتبا کردم خلاصه!

.

دیه بعدش طرفای 5 اینا بود راه افتادم پیاده سمت انقلاب و برا وسطی چنتا کتاب تست خریدم و برا مامی یه دفتر یادداشت و سریع برگشتم هتل و وسایل رو برداشتم و یه جیشم رفدم  و برام اجانس گرفدن و همین که رسیدم ایسگا راه اهن دیدم اعلام شده و پریدم تو قطار و با یه  کوپه خالیه خالی مواجهیدم! خعلی حال میده میری میبینی هیشکی نیس. یکم تو نت چرخ زدم و تو کرج چشمتون روز بد نبینه دو تا خانوم با دو تا ولوله وارد شدن! ولی خب من انقدر خسته بودم که نیمساعت بعدش رفدم بالا درازیدم و خوابم برد تا خوده صب!

.

صب طفلی بزرگه اومد سراغم و دیه اون روز رو مرخصی موندم. (یادم افتاد نگرفتم مرخصی و برم بگیرم) دیه حموم رفدم و اینا و بشدت خسته بودم و خابیدم تا 3 و نیم که بزرگه اومد و ناهاره وسطی پز خوردیم . بعدشو یادم نمیاد! ولی میدونم که استرس داشتم حسابی! بابته کارایی که وزارتخونه ازم خواسته بودن و هنوز هم انجامشون ندادم!

از چارشنبه هفته گذشته تا الانم تا میتونستم کارامو پیش بردم و فقط جمعه رو نمیدونم چم بود بشدت چشم درد داشتم (البته میدونم چرا از بس که اینستا چرخیدم سه شمبه رو!!) و البته خیلی خوابم میومد و صب هشت و نیم که بیدار شدم 11 دوباره خوابیدم تا یک و نیم و 5 دوباره خوابیدم تا نه شب! بعدشم پاشدم حموم گرفتم و دوباره 12 شب خابیدم.

.

کلاس روز سه شمبه رو هم دانشجوها عصرش پیام دادن که نیان! منم از خدا خواسته قبول کرده بودم و قرار بر این شده که هفته بعدش (ینی پس فردا) دو جلسه پشت سر هم داشته باشیم. اماده ام پارسال هم داشتم این درسو! روش تحقیقه دیه! اون یکی درسه یک واحدیمم از وسطای ترم شرو میشه. براش از بالتازار کتاب گرفتم یه دونه.

.

این هفته 5 شنبه باز یه جلسه مهم داریم همینجا و از تبریز قراره بیان. خدا بخیر بگذرونه. مهمه نتیجش. یه سری کارا دارم که قبلش باید انجام بدم:

- یه سری فرم پر کنم که مرتبطه با جلسه!

- کلاس سه شمبه رو یکم اماده بشم

- دو تا از مسئولا رو برم ببینم که یه ماهه دارم دمبالشون میدوئم و نمیتونم بگیرمشون!

- سه تا طرح بنر طراحی کنم!

- دو تا پیش نویس نامه خیلی مهم تدوین کنم

- سه تا پیش نویس نامه نه چندان مهم تدوین کنم!

- یه مطلب 700 کلمه ای بنویسم برا یه روزنامه ای

.


تازه از جمعه تا دوشنبه هم یه برنامه فشرده دارم برا یه پروژه فیلمبرداری( یادم نی گفته بودم نقشه مصاحبه کننده رو برا یه مستندی که با ضرب و زور من داره ساخته میشه و پولشم قراره دانشکده بده - قرررررررررراررررررره بده و امیدوارم زیرش نزنن-  ایفا میکنم؟!! ) البته فقط نقش مصاحبه کننده رو ندارم و طراحی سوالاتش و هماهنگی با 12 نفری که ازشون مصاحبه گرفته یا خواهیم گرفت و هماهنگی با بروبچ فیلمبردار هم باهامه! به همه اینا اضافه کنید ناز رییس رو کشیدن رو بابت اینکه قراره پول رو بده و استرسه تحویله وسایله واحد سمعی بصری رو که نزدیکه 100 ملیون قیمتشونه!!!

.

بعله!

.

خلاصه که خعلی به دعاهاتون محتاجم...هنوزم خبری از اون پوزیشنه که براش اپلای کردم نشده :( 

امسال وخت میکنم ترشی بگیرم؟؟؟ بعید میدونم  :(

برام دعا کنین یه عالم....منم براتون قلب میفرسم و انرژی مثبت