ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

اولین خواب مادرم در سال 1401

سلام

امیدوارم روزگارتون خوش باشه

امروز بعد از سحر و نماز صبح که خوابیدم بین شش صبح تا هفت و نیم که بیدار شدم خواب مامانمو دیدم. بزرگه هم کنارمون بود. قیافه الانش بود و میخندید. میدونستم فوت شده و دست کشیدم رو ساق پاهاش و دستش رو گرفته بودم. ازش پرسیدم مامان منو میبخشی؟ منو حلالم میکنی؟ گف اره من سه تا دختر دارم که تو اخریشی برا چی نبخشم؟ با لبخند گفت.

بعد پرسیدم برام دعا می کنی مامان. گف اره برات دعا هم می کنم ...بعد یواش یواش خوابش برد و من حس می کردم که داره میره ولی دوباره از خواب بیدار شد. دیگه بعدش رو یادم نمیاد و از خواب پاشدم. ولی این خوابم یکم طولانی تر بود و توی خواب هم حس می کردم طولانی تره این دیدارمون. این دومین باری بود که توی خواب با هام حرف زد. قیافه الانشم میدیدم. قبلنا بیشتر جوونتریهاشو میدیدم.

.

قبل عید یه بسته اجیل گذاشته بودم تو ماشین که اگه مستحق دیدم خیرات کنم. همینجوری مونده بود و امروز سره راه که میومدم سر کار دادمش به یه نمکی.

56 تا حلوا هم از حلواهایی که سفارش داده بودیم مونده که اونم میخام ببرم بدم به یه مسجدی که هر روز مراسم افطاری دارن.

روز اول ماه رمضون هم به سه نفر پول نقد دادم. یه دویست تومن و دو تا 150 تومن. فعلا خیرات ماه رمضونش اینان تا اینجا.

.

کلی کار دارم که سعی میکنم به روانم فشار نیارم و با وجودیکه عقبم و رو مخمن ولی به خودم حق میدم که عقب باشم و مثل گذشته سعی میکنم اعصابمو خراب نکنم بابتش. از مرگ مادرم به این ور این طوری شدم.

.

به پاپی گفتم فردا با یه بنگاهی قرار بزاره که بریم رو خونه مامی قیمت بزاریم. هفته دوم عید جلسه ش رو سه تایی با پاپی و یکی از دوستای دفتردارش گذاشتیم (بنا به اصرار من و اون قضیه که براتون نوشتم) خلاصش این شد که خونه تو شهرک (که یه خونه کوچیک و دورتر از مرکزه شهر) برا من باشه و این خونه قشنگ بزرگه برا این دو تا. ینی تصمیم بر این شد که سندا تفکیک بشن چون هیچ جوره قصد فروش نداریم. یادگاره مادرمه بالاخره. و ضمنن اینکه من اصلا دلم رضا به این صوبتا نیست اونم وقتی هنو سه ماه از فوت مادرم گذشته.  ولی چاره ای ندارم. فک کنم روح مادرمم هم راحتتر باشه اگه یه کاری بکنم که خونه هاش رو از دست لاشخورا حفظ کنم! اون مردک اگه بیاد قاطیمون بشه میدونم که قراره دمار از روزگارمون دربیاره فلذ بهتره زودتر اقدامات لازم رو انجام بدیم که حتی الامکان دستش رو کوتاه کنم از حاصل زحماته یک عمره مادرم که برامون گذاشته و رفته. 

.

 حالم خوبه که مادرمو تو خواب دیدم و میخندید . چقدر خنده هاش با ارزش بوده و من خبر نداشتم. کاش موقع زنده بودنش هم همینقدر از خنده هاش خوشحال میشدم! نمیدونم شایدم جبر و شرایط بوده که نمیذاشته خوشحال بشم از دیدنه خوشحالیش. همش میگم نکنه بخاطره خوردنه زیادیه سحری بوده این خوابم. و البته اینم بگم که دیشب سره افطار یه نفر از همکارای اهوازم که تازه فهمیده بود مادرم فوت کرده بهم زنگید که تسلیت بگه و توضیح که دادم چی شده بود و اینا برگشت گف نباید تو اون وضعیت تنهاش میذاشتید و باید میبردینش دکتر. دیگه داغم تازه شد و با بزرگه که سر سفره افطار بودیم  یکم بحثم شد و بهش گفتم در واقع قاتلای مامان من و تو بودیم که وضعیتش رو دیدیم و نبردیمش دکتر و تلاش نکردیم نجاتش بدیم..... شایدم تاثیر این بحث بود.

ها یه اتفاق دیگه هم دیروز ظهر افتاد. نشسته بودم تو خونه و داشتم رو لب تاب کارامو می کردم که بزرگه زنگید و گف پاشو بیا که سنگ سره مامان رو رنگ سیاه زدن! حالم خیلی بد شد و پاشدم رفتم سر مزارش و سنگساز رو هم خبر کردم اومد. قشنگ رو عکسش رو رنگ سیاه کشیده بودن و فقط هم برا مامی رو اینکارو کرده بودن و بقیه خانوما که عکساشون رو سنگ مزاراشون بود سالم و دست نخورده بود. هر چند که سنگ ساز سریع رنگ روی چهرش رو پاک کرد و مث روز اولش شد و فقط چنتا قطره رنگ مشکی موند رو سنگ تنه. ولی بازم این ماجرام زیاد ازم انرژی گرفت.

خلاصه دیگه نمیدونم این خوابی که امروز صب دیدم حاصل تنشهای دیروز بود یا نه واقعا روح مادرم اومده بود به خابم.  خودم خوابم رو واقعی حس کردم...

.

این روزا کاراییم خیلی پایینه بخاطره ماه رمضون و بی حالیم بیشتره. دو بار براتون دعا کردم . یکی موقع گره زدنه سبزه و یکیم اولین افطاره ماه رمضون. شمام برام دعا کنید لطفا ...ممنونم

سالی که نکوست از بهارش پیداست!

سلام

امیدوارم سال خوبی برای هر کسی که اینجا رو میخونه باشه.

روز دوم به اصطلاح عید با یه اعصابخوردی بزرگ شروع شد. تعریف کردنش تف سربالاست. خلاصش اینکه بزرگه می خواد بزرگترین اشتباه عمرشو که ازدواج با یه مرده زن دار هست رو انجام بده . درسته که من در طی دو سه سال اخیر همواره با دعوا و مرافه خواستم که منصرفش کنم ولی قبل از اون با کلام اروم و منطقی هم زیاد باهاش حرف زدم. افاقه نکرده هیچ وقت و جفت پاشو کرده تو یه کفش!

تا حالا زیاد به مستقل شدن فکر میکردم و همینجا هم بارها گفتم که از بچگی ارزوم این بوده که چاردیواریه خودمو داشته باشم. ولی دوم فروردین اتفاقی که افتاد منو مصمم تر کرد به مستقل شدن. مردک اومد تو خونه مون و به بهونه اینکه من چند وقت اخیر کم محلیش کردم بهم توهین کرد. منم البته از خجالتش دراومدم ...در نهایت که گفتم برو از خونه مادره من بیرون برگشت گفت یک سوم اینحا ماله زنه منه! زنی که هنوز عقد رسمیش نکرده!!!!

منم از اون روز دیگه با بزرگه هم کلام نشدم و به همه هم اعلام کردم تکلیف اموال مادرم باید روشن بشه. یا ریش سفیدی حلش میکنن یا قانونی اقدام میکنم! البته این اقدام قانونی بیشتر جنبه تهدید داره براشون ولی دارم پافشاری می کنم روش. امیدوارم نتیجه بگیرم و هر چه زودتر بتونم بکشم کنار از این جهنمه زندگی به اصطلاح خانوادگی!

نمیدونم چی بشه...دیشب بشدت احساسه بی پناهی و بی کسی می کردم ...


ببخشید که این پست تلخ بود و نوروزانه نبود. احوالات خودم هم خیلی تلخ تره... دیشب با وجودیکه خراب و ویرون بودم ولی شمع تولد مادرمو فوت کردم و از خدا براش خواستم که روحشو در ارامش قرار بده. قرار بود کیکشو امروز ببرن بدن به یه بچه مستحق که همین یه قلم کار رو هم نتونستن انجام بدن. نمیدونم من اگر نبودم چه خاکی میخاستن تو سرشون بکنن!

.

خسته ام.... خیلی خسته ....برام دعا کنید