ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

بهارونه زمسدونونه

سلام

خوبین خوشین سلامتین؟

منم خوبم شکر! دیدین زمسدون اومده دوباره؟ زمستونه زمستونم نیستااا...یه بهاره سررررده! 

من همچنان تو خونه مامی به سر میبرم و از سیزده بدر به این ور فغط یه بار موفق شدم پاپی رو ببینم! یه خریدی باس برم برا خریدنه یه سری وسایل لازم برا خونه تکونیه خونه مامی ...بساط داریما! اون یکی خونه رو کردم دسته گل دادمش تحویله یه زلزله به نامه وسطی الانم نوبته این یکی خونس...کلا من زاده شدم برا حمالی مخصوصن وختی تو ولایت به سر میبرم.  طی و زمین شور و این چیا باس بخرم.

یحتمل نهم دارم میرم تهران برا جلسه پروژه بالی...خاک تو سرش که کاری برام نکرد! نجاتم نداد ! البته وظیفه ای هم نداشت در این زمینه! خلاصه که باس برم تهران و یحتمل دو سه روزی میمونم اونجا. چون یه پروژه ای میخام تعریف کنم تو ولایت. پروژه بزرگیه خود بخود و نیاز به کمک فنی دارم از وزارتخونه . این پروزه خیلی یهوویی ایدش به ذهنم رسید. از اونجایی که بیکار و بیعار نشوندنم تو یه اتاقه بی پنجره تو ستاده دانه ولایت بد نیس یکی دو تا کاره پژوهشی انجام بدم و البته که این پروژه بعلاوه پروژه بزرگتری که در واقع پیشنهاده استاد راهنمام بود کارای خیلی بزرگین اگه بتونم استارتشونو بزنم.

.

هفته پیش استاد راهنمام اومد و سه روز وخت گذاشت و مقالمو برام ریوایز کرد. البته خب ریوایز کرده بودم و اونم دوباره روش کار کرد و برای بار صدم بهم ثابت کرد که چقدر توانمند و باسواده. دیه بعدن ترش فک کنم چارشمبه بود که مقاله رو ریسبمیتش کردم و رف که بره ایشالا ببینیم نومه اکسپتش میاد یانه. تو همون اثنا به راهنمام گفتم که میخام فلون پروژه رو شرو کنم و اونم گف این به تنهایی ارزشی نداره برات و بیا در قالب یه پروژه بزرگتر انجام بده و  وختی بهش گفدم میخام از تو هم دعوت کنم که مشاور علمیه پروژه باشی بهم گف نمیتونه قانونن( چون خب تو یه سازمان بین المللی کار میکنه و اجازه نداره وارد کار با جای دیگه بشه) ولی راهنماییم کرد که چطور میتونم کار رو ببرم زیر نظر سازمانش . و خب اگه بشه خوب میشه و من میتونم یه پروژه بین المللی رو پیش ببرم! یا حداقل یه ارتباطاتی میتونم برقرار بکنم با سازمانه اوشون در جهت گرفتنه مشاوره ها برا پیشبرد پروژه ای که تریف میخام بکنم.

اولش که به رییسه دان گفتم زیاد استقبال نکرد و گف خیلی خیلی کاره سختیه ولی به محضی که اسمه راهنمامو اوردم و گفتم که چطور میتونیم از راهنماییهای سازمانه مربوطه کمک بگیریم گف برو روش کار کنن و ببینم چ میکنی! البته که من حتی یک درصد برا جلبه نظره رییسم این کارو نمیخام شرو کنم و فغط برا ارتباط گرفتن با اون سازمان و البته انجامه یه کاره مثبت برا شهرمه که حقوقی که میگیرم حرام نباشه! همین!

.

یه وبلاگی هس به نام انتخابهایم مرا به اینجا رساند که یه سیستم برنامه ریزیه خوبی رو پیاده کرده برا خودش. منم میخام یه همچی برنامه ای برا خودم بریزم . بنظرم خوب میتونه باشه. یکم کارام زیاده و منم نمیرسم به همشون (والبته یکمم تمبل شدم) ببینم میتونم با اون متد یکم بهبود بدم کارامو یا نه. عکسه برنامه ریزیمو براتون میزارم ک شمام ببینین.

.

امروز جلسه دومه کلاس زبانمه و تا جایی که میشد خوندم. میخام برا اوله تیر امتحان ایلس بدم ببینم چقدر میشه نمرم. خدا کنه بتونم 6ونیم بگیرم. خدا کنه! بستگی به خوندنم تو این دو ماه داره . هفته پیش هم به تیچرم گفتم و بهمون چنتا کتاب دیه معرفی کرد. این کتاب جدیدا تست امتحانای ایلس هستن در واقه و قرار بر این شد ازین ببعد سوالای امتحانی حل کنیم فغط. امیدوارم پیشرفت داشته باشم تو این دو ماهه اینده. تو مهارتهای ریدینگ و لیسینینگ یه تست که حل کردم فقط نصف سوالا رو تونستم درست جواب بدم در زمانه تعیین شده. باید بهتر بشم.

.

دیدین همه پیشی خانوما حامله عن فصله بچه بیارونشونه! غذا گرفتم که هر جا دیدم بدمشون. غذا گربه هم سی درصد گرون تر شده! فک کن! شمام دیدینشون بهشون برسین لدفن. گناااا دارن نی نی تو دلشونه

.

بهتون گفتم از وختی اومدم اینجا دو تا خاستگار برام اومده؟! خخخخخخخ اولیش یه پیرزنه بود اومده بود دمباله دختر برا پسرش. اومد تو اتاق از هم اتاقیم پرسید اینجا دخدر نشونه من دادن! خلاصش این بود که بهش گفتم من شوهر نمیخام بکنم و ردش کردم رف. دومی هم دیروز بود که همکارم یه دامپزشک بهم پیشنهاد داد! به اونم همون حرفو زدم و گفدم برنامه هام طوری نیس که با ازدواج جور در بیاد. گفدم دوس ندارم مادر بشم و فعلا  دلم زندگیه مجردی میخاد. در مورد برنامه هامم هرگز بهش چیزی نخاهم گف. مطمئنم ازم خاهد پرسید! چون کونجه کاو تشیف داره!!

.

هر روز و هر روز به رفتن فک میکنم...میخام انقد فک کنم که برام تبدیل شه به یه هدف و یه چیزی که خیلی دلم میخاد! تبدیل بشه به یه اتفاقی که انگار از اولشم خیلی دلم میخاست که بیوفته! نمیدونم این حس و این کشش به رفتن و نموندن یه جا از کجا افتاده تو جونه من. انگار من همیشه باس مسافری زندگی کنم. دیدین که از شهریور تا بهمن فقط عینه عادم تو خونه بودم و البته اونم هر روز دلم پر غصه بود. از بهمن تا اخره اسفندم که اولای کارم بود و تا بخام اداپته بشم با محیطی که ازش نفرت دارم  یکی دو کیلو وزن کم کردم ! اخره اسفندم که اون بلا سرمون اومد و من دوباره تبدیل شدم به دخدری که چارتا بلوز گذاشته تو کولش و رو لحافه عاریه ای مامی میخابه و یه پتو رو شریکی با خاهرش میکشه روش! ظاهرن این سرنوشته منه که همیشه موقتی زندگی کنم ! تو جایی که میدونم قراره ازش برم و با چنتا چمه دون! شایدم کلا زندگی همینه! یا شایدم اصن همینطوری بهتره و بند شدن یه جا ادمو بپوسونه و جاری بودن بهتر باشه!! هی جاری بشی هی بری....تا میرسی دوباره برنامه بچینی بری و ....همینطور الی اخر...

.

خو دیه برم من....دلم یهو قرمه سبزی خاست! یادم بمونه عصری به عمو سبزی فروش سفارشه سبزیه قرمه سبزیه پاک کرده بدم و فردا ازش بگیرم و برا پس فردا قرمه سبزی بار بزارم....اووووووه کو تا پس فردا!

نمیدونم روزا از کجا میان و به کجا میرن :/

سلام

یادم نیس از چه روزی ننوشتم ولی خب بهرحال اومدم که بنبیسم. امیدوارم حالتون خوب باشه و بهارتون پرشکوفه.

خب بزارین از سیزده بدر بگم که مامی رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیرون و چرخیدیم و موقه تاریک شدنه هوا برگشتیم خونه. از همون شب من موندم خونه مامی و وسطی برگشت خونه پدری. بزرگه هم که طفلی از اول پیشه مامی هس. در واقع پرستاری اصلی رو اون انجام میده و کلی نازه مامی رو میخره.

برنامه اینطوریه که من طرفای چهار و نیم میرسم خونه مامی و میبینم تازه بزرگه و مامی و گاهی هم وسطی(که میاد نهار میخوره و میخابه و بعد میره خونه) نشستن دارن نهار میخورن.  منم اول یه دوش میگیرم و بعد ظرفای ناهارو میشورم و میرم که یکم بخابم. طرفای هفت اینا بیدار میشم و میرم اشپزخونه و ابمیوه گیری و تهیه نهار فردا و پذیرایی از فیزیوتراپ که میاد مامی رو ورزش میده. البته خب خاهر بزرگه هم کناره فیزیوتراپه میشینه. دو روزه طفلی بزرگه عصرا نتونسته بخابه حتی و فغط شبا از دو و نیم اینا میخابه تا هفت صبح.

دیه بعده اینکه فیزیوتراپ طرفای نه و نیم شب میره من همچنان یکم کار میکنم و خاهری مشغوله پانسمان زخمای مامی و ورزش دادنش و حموم دادنش میشه تا ساعت دو نیم شب اینا که دوش بگیره و بخابه. از اون موقه به بعدشم من هر یه ساعت یه بار پامیشم و مامی رو همراهی میکنم که ببرمش دششوری! خب افتادگیه مثانه داره و قبلنا شبا دو سه بار بیدار میشد م میرف دسشویی ولی نمیدونم چرا الان اوضا بدتر شده. مثلا امشب یک رفتم بخوابم که البته دو با سر و صدای بزرگه بیداریدم یه دور! بعد یه ربع به سه مامی صدا کرد و پاشدم و رفتم جیشش دادم و بعد هنوز سه و نیم نشده بود که دوباره صدام کرد. بعد 5 و نیم صبحم یه دور رفتیم که دیدم اذان میگن دلم نیومد اذانه صبحمو بزارم قضا شه! و دیه ساعتو گذاشتم رو هفت و ربع که با نیمساعت تاخیر برم سرکار که مامی هفت دوباره صدام کرد .  بساط داریم! الان چالشه اصلیه مامی دشووریشه! و ترس و تمبلیش! حتی فیزیوتراپ هم میگه که حاج خانوم تمبلی نکن و ورزشات رو بکن. هی وسط فیزیو  میگه خسته شدم خسته شدم! اونم میگه بابا کاری نکردی که خسته بشی عاخه!

پریشب خودش قشنگ پامیشد میرف دشوری و فقط برا پاک کردنش بعده تموم شدنه کارش صدام میکرد و منم میرفدم پاکش میکردم و بلافاصله میخسبیدم! صبحش تشویقش کردم و نمیدونستم این تشویق نتیجه عکس میده! الان دو شبه مث قبل همین که بیدار میشه صدام میکنه و مجبورمم میکنه که از زیره گردنش بگیرم و بلندش کنم که دیه ساعت 5 صب که داشتم کمکش میکردم نیمخیز شه قشششنگ  احساس کردم دو تا از مهره های کمرم از هم یکم جدا شدن!!! دیه عصبانی شدم و البته خب خودم رو کلی کنترل کردم. ولی بهش گفتم که شبو که تو این مشکلو داری باس ایزی لایف برات ببندیم! بابا واللا به نفعه خودشم هست. اخه عادمی که هر یه ساعت یه بار پامیشه میره دشوری خب خوابش خراب میشه و از طرفی هم امکانه اینکه گیج بزنه و بیوفته زمین دوباره زیاده. درسته من یا خاهری همراهیش میکنیم ولی دو برابره ما وزنشه خواست بیفته من چه غلطی میتونم بکنم؟! حتی ممکنه به خودمم صدمه برسه! خلاصه که صبحم که خاهری بیدار شد بلند بلند گفدم که دوباره مامی هم بشنوفه که این وضعیتو نمیتونیم ادامه بدیم و شبا براش ایزی لایف ببندیم که هم خودش راحت شه هم ما. به بزرگه گفتم ایناها تو هفته صبح پاشدی و قراره تا دو شب بدوئی همش و تازه به کارای ادارتم درست نمیرسی ، بعد اون وقت میخای از دو شب تا هفته صبحم یه کله نخابی؟ خو سکته مغزی میکنی!! ایزی لایفش ببندیم و صبح با ما بیدار شه و بره حمام و خودشو بشوره. میشینه رو فرنگی و راحت خودشو میشوره و از این بابت مشکلی نداره. بزرگه فقط برا شستنه موهاش حمومش میده در واقع.

.

خلاصه اینه بساطه ما این چن روز. وسطی هم که رفته اون یکی خونه ساکن شده که من عینه دسته گلش کردم و خدامیدونه الان چه گندکاری هایی داره اونجا دور از چشمه من بالا میاره. ایجام که هستیم خونه در حاله اماده باشه و منم فقط رسیدم اشپزخونشو تمیس کنم و بقیه جاها کثیفه و منم جونشو ندارم دیگه تمیز کاری کنم و از این ورم خب در حاله امده باشه چون مامی تا همین چهار روز پیش رو دسشویی فرنگیه متحرک مینشست که تا کناره تختش تا هال میبردیم! البته خب فرشا جم شدن ولی اینطور وضعیته خونه واقعن رو اعصابه.

خلاصش کنم که خسته شدم! یادش بخیر زندگیه مجردیم و خونه خودم تو تهران

.

زبان هم دو روز در میون و اینا میخونم و قرار شده دوشنبه هر هفته دوباره کلاس داشته باشیم و این هفته غشنگ توجیحش میکنم که برام یه برنامه فردی بریزه ، طوری که برسم بخونم با اینهمه مسولیت و بدبختی که دارم.

.

واااای چقده غررر زدم! ببقشین! هااا تنها نکته مثبته این دو روز این بود که دیروز بلخره استاد راهنمام دلش به رحم اومد و نشست مقاله ریوایز شدمو خوند. فک کن از 25 دی این مقاله از ژورنال رسیده و من  طرفای 15 بهمن اینا اصلاح کردم و براش فرستادم و بعده اینهمه پیگیری تازه دیروز گذاشتتش جلوش ک بوخونتش! و امروزم 4و نیم عصر قراره اسکایپی داریم که خب امیدوارم بیاد و قراره بمونم همینجا سر کار چون خونه مامی خط نمیده!

صبحم کیفمو واز کردم دیدم عه فلشم نیس! یادم افتاد دیروز یادم رف سرکلاس برش دارم و کلی ناراحت شدم که یحتمل دانشجوها برداشتنش و سریع زنگیدم به نماینده کلاسشون و اونم گف دقت نکردم و طفلی از بچه ها برام پرسیده بود و اونام بیخبر بودن و دیه با ناامیدی زنگیدم به منشیه ماون اموزشی و فرسادمش بره ببینه کلاسو و خب خوشبختانه فلشم سرجاش بود و گفتم برام نیگه داره که بعدن برم بگیرمش. کلی خوشال شدم فلشم رو ورنداشتن...خو اینو الف برام خریده( تنها چیزیه که برام خریده!) و فک کن از سال 90 دارمش! تا حالا هم بیش از صد بار گمشده و همیشه پیدا شده. گمه اساسی هاااا. مثلا افتاده تو خیابون و مغازه دار ورش داشته و بهم زنگیده که بیا بگیرش (اسمه فلشم شماره مبایلمه) یا تو دانشکده افتاده یا تو کافی نت جا گذاشتم و ..... همیشه هم بهم برگشته صبح که گم شده بودگفتم با خودم بیا... با مامی تند شدی خدا گذاشت تو کاست! و بعد تو دلم گفدم غلط کردم خدایا! و یه ربع بعدش فلش پیدایید! این هم از کلید اسرارتون! برم دیه...برم یکم مقاله ریوایز شدمو بخونم که استاد میاد چیزی پرسید ضایع نشم.

قربانه همگیتون و بای بای

امروز هشتمه؟!

سلام

 خوبین خوشین سلامتین؟ منم خوبم شکر. دیروز دو و نیم زدم از دان بیرون و قبلش پاپی زنگید و اومد دمبالم و رفدیم پاپی دو تا سنگک گرفت و منو برد گذاشت خونه. رفدم بالا جیشیدم و بعدش چن بسته گوشت و مرغ برداشتم از فریزر و سبزیهای اماده ای هم که روز قبل پاپی خریده بود و تو یخچال گذاشته بودم با یه دونه کلم برداشتم و رفدم پایین منتظر خاهری که بیاد دمبالم بریم خونه مامی. خودش ازم خاست وگرنه میخاسم ماشین بگیرم که در نهایت دیدم دیر کرد ماشین گرفدم و نونارم یادم رف با خودم ببرم که البته بعدن اس دادم که خاهری موقه اومدن یه سر بره خونه و نونا رو برامون بیاره.

از وختی رسیدم سر پا بودم و اش بار گذاشتم و به کارای مامی رسیدم و خاهرا رو فرسادم بخابن. بزرگه که بدجور سینوزیتاش عود کرده دو ساعتی خابید و اون یکیم تا هشت و نیم که من راه افتادم برگردم خونه خاب بود. دو تا قابلمه اش براشون بار گذاشتم و هویچا رو شستم و ابشونو گرفتم و چار بار مامی رو جیش بردم و ظرفاشونو شستم. اون وسطم نیمساعت فقط رو کاناپه دراز کشیدم.

.

نزدیک نه بود رسیدم خونه و تا بخام دوش بگیرم و جم و جور کنم شد ده و نیم و یه نیمساعتی هم چرخیدم تو نت و شام خوردم و دیگه خابیدم. همش میخام مثلا بین ده تا 12 زبان بخونم که نمیشه :( خیلی بده که نمیتونم بزبانم.  خدایا خودت کمک کن خو :(

.

یکم از مقاله هایی که سرچیده بودم برا پروژه ای که میخام شرو کنمو خوندم و یه چیزایی دستم اومد و شماره یارویی رو تو وزارت خونه هم گرفتم که هر چی زنگیدم جواب نداد. میخام بقیه اطلاعات لازم برای این پروژهه رو ازش بگیرم و هفته اینده با رییس دان صوبت کنم که دیگه استارت نگارش پروپوزالشو بزنم و ببینیم چطور میخایم پیش ببریمش. کاره سختیه در حد یه رساله پی اچ دی میشه و خوب همینش جذبم میکنه. بهتر از کارای تخمیه که اینجا هر ازگاهی ازم میخان! امیدوارم بشه شروعش کرد و بخوبی پیشش برد.

.

استاد راهنمام هم امروز صب تو اینستاگرام بهش دایرکت دادم!!! و کلی هم معذرت خاستم...عاخه فعاله تو اینستا و هی عکس میزاره! عکاسه خوبیه البته. خلاصه گف امروز میبینه و فردا شاید جلسه داشته باشیم. خدا کنه زودتر ببینه مقاله رو تا ریسابمیتش کنم. انقدر که هی مقاله مقاله میکنم فقط سه تا از مقاله های تزم به سرانجام دارن میرسن اونم با ضرب و زور!! سه تای دیگه لنگ در هوان . یکیش که رد شده و اون یکی نصفه هس و اون اخری هم فقط در حد ایده. خدا خودش کمک کنه زودتر این سه تام عاقبت به خیر بشن!

.

امروزم دو نیم خدا بخاد میرم خونه مامی و شاید غذا نپختم که برا فردا هم همون اش رو بخورن. خیلی مغزی پختمش! کرفس هم توش ریختم! و هویچ و کلم! و پر سبزی هاااا! یک و نیم کیلو سبزی توشه! شایدم یه چی سردستی هم پختم که فردا همراهه اش با نون بخورن. بقیه هویچارم باس اب بگیرم. خدا کنه امشب بتونم یکم زبان بخونم.

.

پروزه بالتازارم رو دستمه و بخشه جدیدی که بهم سپردن واقعن سخته نگارشش. در حد 8-9 صفحه فغط باس محتوا تولید کنم که هنو به یه صفحه هم نرسوندم بعد سه روز! هر روز در حد دو ساعت روش کار میکنم البته. اینم از این.

.

برا اردیبهشت باس برنامه بزارم 5-6 روز و برم اهواز و شیراز برا ازاد کردنه مدارک ارشد و کارشناسیم. اونم واسه خودش هماهنگی هایی میخاد که از قبل باس انجام بدم. ازادشون کنم و بدم دارالترجمه. دادنشون به دارلترجمه میمونه برا تابستون که سفر کنم به تهران یا هر وقت که سفر کنم. البته سفر به تهرانو اردیبهشت یا اخره فروردینم خاهم داشت هم برا پروژه بالی هم برا این پروژه جدیده.

.

خب دیه برم ... امیدوارم بهترین روزا رو داشته باشین... این روزا و شبا تو خونه تنهام و بهم میسازه این تنهایی. مث قدیما تو تهران تو اپارتمانه خودم :( یادش بخیر....صبحها طرفای شمام بلبل میخونه؟ اینجا میخونه :) زندگیتون سرشار از هوای لطیف بهاری و صدای سوت بلبلی 


یادداشت ساله نویی

سلام

عیدتون مجددا مبارک

امیدوارم تعطیلات به خوبی گذشته باشه تا الان براتون

من از یه شمبه که میام سر کار طرفای دو و نیم بر میگردم خونه . در واقع سرراه نون میخرم و میرم  خونه مامی و میرسونمش دسشوری و بعدم نهارشو میدم میخوره تا خاهریا بیان . تو این فرصت هم نهار فرداش رو بار میزارم و اب میوه براش میگیرم و بقیه کارای خرده ریز و اگه فرصت بشه یه چرته یمساعته هم میزنم. طرفای هشت و نیم اینا هم راه میوفتم سمته خونه. دو شبه که وسطی هم کلا رفته خونه مامی و شبا اون میبردش دشوری. طفلی بزرگه حسابی سینوزیتش عود کرده و صداش گفته. دیروز براشون سوپ مرغ پختم با کلی سبزیجات و امروزم قراره برم براشون اش بار بزارم. 

.

دو روز گذشته رو فقط طرف صبح تونستم ب کارای خودم برسم و طبق معمول هم لاکپشتی پیش رفتم. ولی بازم خوبه از هیچی بهتره. متاسفانه کلی کار عقب افتاده دارم( کارای شخصیه علمی نه کاره سازمانی) و باید برسونم و انجامشون بدم. اگه امروز تا دو ظهر بتونم یکی از مشقامو تموم کنم عالیه...خدایا کمک کن بتونم.

- سه چارتا هم مقاله پرینت کردم که باس قسمته متدشونو حداقل بخونم.  میخام اگه بشه یه پروژه ای رو شروع کنم تو شهرمون. پروژه بزرگیه و خوب میشه اگه بشه. بهرحال نباس بیکار بگردم تو سازمان و به نفعم نیس. یکی دو تا هم مقاله خوب از توش درمیاد که باز به نفعمه. تهیه پروپوزال و استارت پروژه از کارای یکی دو ماهه ایندس که باس انجام بشه

- از کارای پارسالم هم دو تا مقاله مونده. یکیش ناقصه  و اون یکی فقط ایدش تو ذهنمه. اونارم زودتر باس به سرانجام برسونم.

- برای کلاسی که دارم و از اول اردیبهشت شروع میشه هم باس مطالعه کنم. زبان تخصصیه ! گفته بودم؟ بهرحال باس مطالعه کنم حتما.

- زبانم زبانم زبانم...دو ماه زبان نخوندم و این خیلی بده. بایس جدی با تیچر صوبت کنم ببینم بعد عید میتونیم دوباره کلاسامونو مرتب بزاریم یا نه. حتمن باس بشینم و درست زبانمو ادامه بدم. یه دور امتحان ایلتس دادن هم از برنامه های بهاره امساله اگه خدا بخاد. برم یه دور امتحانشو بدم ببینم نمره چن میارم.

.

مقاله سومم هم که سه ماهه از داوری اومده و اصلاحش کردم و از هر طریقی به استاد راهنمام پیام میدم که ببیندش جوابمو نمیده. خدایا کمک کن که دلش رحم بیاد و جوابمو بده و مقاله رو ببینه. حتمن باس ببیندش. میترسم انقدر جوابه داوری رو ندیم که ردش کنن و پروندشو ببندن. نمیدونم چه خاکی باس به سرم بریزم اونموقع. خدایاااااا

.

مقاله چهارمم هم دوباره رد شد و باس بفرسم یه جا دیه.  نمیدونم اسمش چی چیه ولی خلاصش اینه :SAGE فک کنم مجموعه کتابخانه هس یا چیه. یه بخشی داره به نام TRANSFER DESK که وختی ژورنالی مقالتو رد میکنه این میزه میگه اگه بخای برا مقالت زورناله مناسب پیشنهاد بدیم. منم قبول کردم و منتظرم ببینم چه زورنالی رو پیشنهاد میدن برا مقاله چهارمم. سه جا تا حالا ردش کردن.  نمیخام ژورناله ISI داخلی بفرسسم و میخام خارجکی باشه. خدایا اونم لطفن کمک کن

.

دو شبه تنها تو خونه میخابم و قبل 12 رو کاناپه غش میکنم. اصن نمیترسم خدا رو شکر. قبلا تنهایی تو خونه میترسیدم.

.

وختی تصور میکنم خودمو که رفتم برا پست تو یه مملکت دیگه ترس همه وجودمو میگیره ... خدایا کمکم کننننن ... میخاستم وضعیت شغلیم استیبل بشه و بعد برم....شغله اینجامو دوس ندارم خو خدایا ناشکری نمیکنم به قرعان فغط خاستاره پیشرفتم همین  ... باشه عزیزم؟!! (ب قوله پیشی جانم )

.

خب دیه برم شروع کنم به کارام....خدایا به امید خودت


سال نو

سلام

عیدتون مبارک....سال نوتونم مبارک ...از همون اولین روز عید می خاستم بیام پست بزارم ولی فرصت نمیشد. روزای اخر سال بسیار پر از استرس و التهاب و نگرانی طی شد. هینه اینکه دس تنها خونه رو تمیز می کردم همش با این فکر خودمو دلداری میدادم که دارم کثیفیا رو میندازم دور و تمیزی و انرژی مثبتا میان تو خونه!

سه شمبه اخرین روز کاریم تو  ستاد بود و یه سه ساعتی هم اون وسط جیم زدم و رفتم بیمارستان پیشه مامی. که خاهری بره دنباله کارای بیمش. دفترچشو هر چی زیر رو کردیم خونشو پیدا نکردیم. سه شمبه شب که چارشمبه سوری بود و هیچ اعمالی بجا نیاوردیم براش! فقط از رو شمع پریدم! همین! روز چارشمبه بیست و سوم کارگر اومد و دو تایی شروع کردیم به کار تا عصر. اون شیشه ها رو پاک میکرد و بالکنا رو جارو میکرد و لوسترا و درای داخل خونه رو پاک میکرد. منم کمدا و بخاریا و خلاصه هر چی که پاک کردنیه پاک میکردم. گلدونا رو رسیدگی کردم و بهشون کود دادم. شبش تولدمو هیشکی یادش نبود و خودم شبش یه دونه باسلوق رو چهار تا شمع کردم توش و ارزو کردم و فوت کردم. 

پنشمبه باز از صب کارگر اومد تا طرفای سه ظهر که کارش داخل خونه تموم شد و من موندم و یه خونه به هم ریخته. وسطی فقط سه ساعت برام ظروفه تزیینی و پذیرایی رو شست! همین!

.

اوایل اسفند فراخوانه هیات علمی وزارت بهداشت اومده بود(فراخانه استخدام پیمانی) رشته مارم چنجا من جمله تهران برمیداشت و طبق شرایطش ظاهرا امسال دیگه اون شرطی که نمیذاشت من در فراخان شرکت کنم نبود . خب قبلا اینطوری بود که ماها بایس یه سال تعهدمونو میگذروندیم تا اجازه پیدا کنیم تو فراخان شرکت کنیم. البته باید محل کارمون اجازه بده بهمون. ولی خب امسال اون شرطه یه سال تعهد رو ورداشتن و من اجازه داشتم (به شرط موافقت دانشگاهه محل خدمتم ینی اینجا) تو فراخان شرکت کنم.

خلاصه با خودم قرار گذاشته بودم یه شمبه که رییس میاد دان برم دیدنش و ببینم اجازه میده یا نه. فک نمیکردم انقد پست باشه که اجازه نده! شمبه صبح اتاقه بزرگه رو حسابی تمیز کردم و تا شب هم اشپزخونه رو یکم تمیز کردم و یه شمبه صبحش با دست و بال تیکه پاره و قیافه لاغر شده و سیاه و نزار  پاشدم قبل هشت رفدم دان. منتظر نشستم و مردک از اتاقش زد بیرون و بدو که بره جلسه. تا جلوشو  گرفتم گف میرم و تا 11 بر میگردم! (منم وسطه مرخصیمه!) دیگه رفتم نشستم تو اتاق خودم تا 11 بشه و شروع کردم به پر کردنه فرمای 12 گانه که برا ثبت نام لازم بود. (فرداش ینی 28 ام اخرین فرصته ارسال مدارک بود)

11  شد و دیدم اومد و رفتم پیشش. گف صبح انگار دپرس بودی چی شده؟ منم گفتم مادرم بیمارستان بود و البته نگفتم که سه چهار روزه تو خونه هم پدرم دراومده ! بعدش حرفمو زدم که میخام فراخان شرکت کنم و اونم نه تنها اجازه نداد که حرفه تحقیر امیزشو که قبلا هم یه بار زده بود تکرار کرد : شما شش ماه منتظر موندی و جای دیگه هم نرفتی که بیای اینجا! ینی هیچ جا نخاستنت و شش ماه تو خونه نشستی و اخر سر بهت رحم کردم و اوردمت اینجا. منم لال شدم و هیچی نگفتم. باید میگفتم اگه شش ماه منتظره اینجا بودم به این خاطر نبود که جای دیگه منو نمیخاستن! ولی نگفتم و لال موندم! خیلی بهم سنگین اومد این حرفش. برگشته میگه زنه من (که 45 سالش) تازه امسال میخاد فراخان شرکت کنه! باز لال موندم  و نگفتم که زنت دو ساله که دکتراشو گرفته و بمن ربطی نداره که زنه تو گرفتنه دکتراشو گذاشته برا ایامه میانسالیش!

نمیدونم چرا بغضو شدم و حتی اشکم نزدیک بود بریزه ...نمیدونم دید یا نه ولی برگشت گف تو هنو بچه ای! احتمالا بخاطر بغضو شدنم گفت اینو. بعدشم گف هنوز وقتت زیاده برا تو فراخان شرکت کردن ! شایدم منظورش از بچه بودنم همین بود که بچم هنوز و وقتم زیاده!

حینه اومدن از اتاقش بیرون دیگه اشکم ریخت و رفتم تو دسشویی کلی گریه کردم و بعدش خودمو جم کردم و برگشتم تو اتاق و وسایلمو ورداشتم و اشک ریزون راهیه بازار شدم! کلی خرید داشتم! با چشم گریون رفتم موکت خریدم و سطل زباله و  ... با دو تا دسته پر یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. گریه کنان بقیه کارای اشپزخونه رو کردم و فک کنم تا دو شب اینا کار کردم و بعدش خابیدم. خیلی حالم بد بود خیلیییی... مردکم نذاشت تو فراخان استخدام پیمانی شرکت کنم و اون همه هم حرف زد بهم! عوضی! نمیبخشمش و کلی نفرینش کردم.

دوشنبه صبح با پاپی رفتم بیرون برا خرید و تا ظهر برگشتم و بعد ناهار افتادم به جونه حموم و پاسیو. وسطی هم اتاقه خودشو داش تمیز می کرد و منو حرص میداد همزمان! فک کنم 2 شب اینا بود که از شستن حموم و هر انچه درش بود و پاسیو فارغ شدم و اومدم بیرون و کمی تمیز کاری کردم هال رو که وسطی توش گند زده بود. سه اینا بود که تصمیم گرفتم دسشویی رو هم بشورم و اشغالا رو بیرون بزارم و ابم که گرم شد اخرین حمومه سال رو هم برم و بعدش بخابم تا ده اینا مثلا. همه این کارا رو کردم و تو حموم داشتم خودمو میشستم که اذون دادن. اخرین اذانه صبحه سال 96 رو شنیدم زیر دوش! از روز قبلشم پریود شده بودم شدید! دیه اومدم بیرون و یکم موهامو خشک کردم و گرفتم خابیدم تا ده صبح. صبح که بیدار شدم بقدری له و لورده بودم که وقتی خواستم دو تا تخم ابپز کنم یکیش از دستم افتاد زمین و شکست! تو این فرصت یکمم جمع و جور کردم و صبونه خوردم و تا بقیه جمع و جورا رو بکنم ساعت شد یک و با بزرگه رفتیم که سریع خرید سبزه و سنبل کنیم و یه چن قلم چیزه دیگه. هر سال این کارو میکنیم و بزرگه گف امسالم باس انجامش بده وگرنه به دلش بد میاد. کلی هم وسیله گذاشم تو ماشین بزرگه که ببریم برا مامی. دیه 4 و نیم بود که خونه بودم و سریع یه دور بدنمو شستم و سفره هفتسینه این خونمونو پهن کردم و با وسطی راه افتادیم سمته خونه مامی که اونجام هفتسینو بچینم. چیدم سفرشو و مامی هم پاشد نشست و چقدر خوشال شد و کلی حال و احوالش بهتر شد. سه دقه قبل سال تحویل بزرگه تو حموم بود طفلک و داد زدم و خودشو رسوند و بدونه شلوار وایساد سر سفره که سال تحویل سر سفره باشه!! انقدر خسته و له و لورده و اعصاب خراب بودم که اصن نمیتونستم تمرکز کنم برای دعای سال تحویل. ولی تا جایی که میتونسم دعا کردم و خلاص! پاشدم ماهی رو هم مزه دار کردم تا برا شام شوید پلو با ماهی بپزم! و چقد هم خوب کردم چون بزرگه میگف  مامی  بعد چند روز با اشتها و با دسته خودش ماهی پلو رو خورد.

دیگه شبش رو مبل غش اوردم و نمیدونم کی پاشدم رفتم تو اتاق خابه مامی و رو یه ملافه رو فرش خابیدم تا صبح. فک کنم شش اینا بود که از سرما بیداریدم و پاشدم پالتومو کشیدم روم! طفلک خاهری از بیست و دوم اسفند تا امروز خاب درست و حسابی نداره . همش مامی رو تر و خشک میکنه و خونه مامی رو هم نتونسته بود تمیس کنه و فقط هالشو طی کشیده بود و سرویسا رو شسته بود که همونم خیلی بود. منم اول فروردین بعد صبونه و یه دعوای لفظیه درست و حسابی با وسطی ، طرفای ظهر برگشتم خونه (وسطی زودتر برگشت که بشینه برا خودش مانتو بدوزه) دعوا سر این بود که گفتم اگه بخای ناخناتو وسطه هال بگیری یا صورتتو تو ظرفشوییه اشپزخونه بشوری حلالت نمیکنم به همین اولین روزه سال قسم! این شد شروعه یه دعوا ! ازش بدم میاد! خاهرمه ولی بدم میاد! خیلی بیشعور و بی درکه و فقط و فقط به فکر خودشه و البته ازار بقیه. فک کن تو این موقعیت که بزرگه شبا به زور دو سه ساعت فقط  میخابه ، وسطی انتظار داره که بزرگه مثلا قبل سال تحویل با ماشینش بیاد دنبالمون! به زبون هم اورد و منم داد زدم سرش که یکم شعور داشته باش. اون قبل سال تحویل باس یه مریضو حموم بده و زیرشو عوض کنه بعد تو انتظار داری پاشه نقشه ازانس واسه تو بازی کنه؟!! این یه لحظشه که براتون گفتم!

زیاد تحویلش نمیگیرم و گذاشتم به حاله خودش بمونه !

.

از دوم فروردین تا دیروز که چهارم بود برنامم هر روز این بود که صبح نه پامیشدم و تا ده و نیم نون و وسایل لازمو میخریدم و میرفتم خونه مامی و اشپزخونشو تمیز می کردم تا هشت شب و شب برمیگشتم خونه . انقدر اوضاعه اشپزخونش فجیع بود که خدا بدونه. روی هودش بقدری کثافت نشسته بود که من اولش فک کردم اون شیشه بالای هودش شیشه ماته!! ارد و لپه و نخود تولید سال 94 ! کلی شامپو تولید 87 و انقضا سه سال بعدش!  مادرم ازاول همینطوری بود! انگار فوبیای اینو داره که قحطی بیاد. از یخچالش کلی وسایل تاریخ گذشته کشیدم بیرون. اندازه یه وانت فقط ات و اشغال دادم بیرون! جالبه که هر هفته بزرگه براش کلی وسیله میخره و اینم اونا رو انبار  میکرده و کهنه ها رو استفاده میکرده! بزرگه میگه دلیل مسمومیتش معلوم شد!

تمام این مدتو وسطی نشسته بود تو خونه برا خودش مانتو میدوختو حتی یه زنگ هم نمیزد ببینه ما مردیم یا زنده ایم.

خلاصه که اشپزخونه در عرض سه روز شد عینهو دسته گل! دیشبم دیه برگشتم خونه و دوش گرفتم و خابیدم و صبح شش و ربع پاشدم و اومدم سر کار.

.

دیروز چن جا زنگ زدیم برا پرستار واسه مامی. به ضرب و زور من البته! میخایم از هشت صب تا 4 پیشش باشه و حداقل این مدتو بزرگه بتونه با خیال راحت سر کار حمالی کنه! که همشون گفتن ما فقط تو بیمارستان همراه میمونیم. حالا دو تا شماره هم گیر اوردم که بدم بزرگه بزنگه. رنگش شده عینهو میت و کج  و کوله حف میزنه از بس کمبود خاب داره. ببینم شاید من امشبو موندم پیشه مامی که این بیچاره یکم درست بخابه.

لوله خرطومیه دوش حمومه خونه مامی هم خراب شده بود که دیروز زنگیدم به یه تاسیساتی و امروز قراره بیاد خونه مامی . وقته کارت ملی هوشمند هم قبل عید گرفته بودم که برا امروزه و تا 1 فرصت داریم که بریم براش!!

-----------------------------------------------------------------------

خب .... سال 96 بدینسان تموم شد و 97 شروع شد ..... 96 بویژه نیمساله دومش من شکرگزاریم خیلی کم شده بود و کلا احساسم اینه که بیش از اینها باید شکرگزار باشم. شایدم ناشکری کردم که این بلاها سرم اومد اخره سالی. قراره سال 97 مث قبل شکرگزار باشم همیشه .

خب درسته در سال 96 من به اون شغلی که میخاستم نرسیدم ولی بیکار م نمومندم! خدا رو شکر که شغل ابرومندانه و درامدی دارم. خدا رو شکر که بدنم سالمه و میتونم به فعالیتم ادامه بدم و بهم ثابت شده که فقط کافیه اراده کنم تا به اونچه که میخام برسم ... خدا رو شکر که پدرم و مادرم سالمن و کنارمن ... خدا رو شکر که بزرگه رو دارم و کلی بهش تکیه میکنیم همیشه... خدایا تمام نعمتارو شکر...اینا بزرگترین نعمتهان که من دارمشون و هر لحظه شکر بابتشون بازم کمه! ازت میخام که اینها رو برام حفظ کنی...حتی اون وسطیه بی خاصیت رو ... فقط یکم بهش عقل بده و انصاف که کمتر منو زجر بده!

خدایا کمکم کن که بتونم ایندمو بسازم...خدایا سایه دوستانه خوبمو از زندگیم نگیر... دوستای بیرونی و الف و دوستای مجازیمو...همشونو سالم و شاد نگهدار و کمکشون کن که به مطلوبه دلشون برسن... خدایا کمکم کن که بتونم اراده کنم برا پیش بردنه تک به تک کارا و برنامه هام...خدایا یه راهه خیلی خوب که اخرش رضایتمندیه خودت و خودم توش باشه جلو روم بزار... خدایا اخره قصه هممونو بخیر کن ...آمین