ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

سفر اهواز

سلام

سه شمبه رفتم که برم سمت ایستگاه راه اهن. قبلترش رفتم به یه گلفروشی و یه نامه ای که برا بزرگه نوشته بودم رو بهش دادم و گفتم فردا قراره یه سبد گل درست کنی بفرستی فلان جا و تحویل فلانی بدی. 

دیگه شب تو قطار بودم و صبح رسیدم هتل - هتل خودم برا خودم گرفتم چون دو تا خانوم بودیم و دانشگاه برامون اتاق تکی نگرفت. دیگه منم الکی گفتم میرم خونه اقوام در حالیکه چن روز قبل هتل رزرو کرده بودم. القصه. رسیدم هتل (که خیلی دوسش میدارم این هتلو) و وسایلمو واز کردم و یه دوش گرفتم و بعد رفتم پایین صبونه مفصل خوردم و اومدم خسبیدم! نه بود فک کنم که پاشدم و تا ده خودمو رسوندم محل همایش با اسنپ.

تا عصر چارشمبه با سه نفر از همکارا تو همایش بودیم و بعدش دو تاشون خواستن برن تهران گردی. نا اشنا بودن با تهران و منم یه جورایی سرپرست تیم بودم. دیگه رو خواسته خودم که رفتن به بازار برا خرید لباس مجلسی بود خط قرمز کشیدم و باهاشون رفتم نیاوران. کاخ های نیاوران رو دیدیم. و دیگه برگشتیم 

طبق روال همیشه از نیکو صفت اش شله قلمکار گرفتم و پیاده اومدم تا هتلم. حمام و اش و خواب. 

.

پنشمبه صب پاشدم و وسایلمو بستم و صبونمو خوردم و اتاقم تحویل دادم و البته که دو تا چمدونمو دادم انبار هتل. باقلوا و پنیری هم که برا الف خریده بودم رو دادم بزارن تو یخچالشون. 

رفتم همایش و  نگران بودم به سخنرانی وزیر نرسم و عجب وزیری هم داریم! دلم میخاست میتونستم عکسشو اینجا اپلود کنم براتون. پشت تریبون یه جوری وایساده بود انگار وایساده تو صف نونوایی!! 

القصه تا 12 همایش بودم و بعدش خدافظی کردم و رفتم برا پاپی از فروشگاه کلینیک تابان (یه کلینیک دیابتیه) خرید خوشمزه جات کردم و رفتم سمت چارراه ولیعصر. پروازم به اهواز  5و نیم بود  و امیدوار بودم برم یکم لباس مجلسی ببینم که دیدم وخت تنگه. 

تو چارراه ولیعصر فقط فرصت شد دو تا تاپ و یه دامن کوتاه بخرم و برم کافه پرسه. یه کافه هست که من دوس دارمش و هر بار میرم تهران حتمن بهش سر میزنم. شاید برا شماها جذاب نباشه ولی من بخاطره گربه هاش دوسش دارم.

.

یه پاستا خوردم و بعد رفتم سمت هتل. وسایلمو گرفتم و یه دشوری رفتم و بعد به سمت فرودگاه. خوشبختانه به موقع رسیدم و پرواز هم یه چل دقیقه ای تاخیر داشت. به الف گفته بودم قراره یه خانومی که میاد ماموریت اهواز برات خوشمزه جاتتو بیاره. برو از فرودگاه تحویلش بگیر. توی فرودگاه بازیگره اقای احمد نجفی رو دیدم که فک کنم پروازش به اهواز قبل ما بود. اونموقه که نشسته بودم فرودگاه تهران حس خوبی داشتم و برام هیجان انگیز بود. تو هواپیما هم نترسیدم زیاد و همش میگفتم نهایتش سقوط میکنیم و میرم پیش مادرم!

خلاصه فرودگاه اهواز که نشستیم یه سر رفتم دشوری دوباره! بعد دو تا ساکمو با پلاستیکه حاوی پنیر و باقلوا ورداشتم رفتم نشستم طبقه بالا که رستورانه فرودگاه بود. خوشبختانه اسانسور داشت برا طبقه بالا.

زنگ زدم به الف و گفتم خانومه رسیده و برو رستوران وسایلو بگیر ازش. یه نیمساعتی صب کردم و شصت تومن هم دادم یه اب طالبی!! گوشیمو یه جوری گذاشته بودم که صحنه پشت سرمو از دوربینش ببینم و دیدم که الف اومد تو! 

به خانومه پشت صندوق هم سپرده بودم که اگه یه اقایی اومد و خانوم ع رو خواست هدایتش کن سمت من! منم خانوم ع بودم!! ماسکمم زده بودم. الف اومد و منم خودمو زدم اون راه:

- خانوم ع!؟

-بله خودمم (اینجا بلند شدم پاش)

- خیلی زحمتتون دادیم!

-خواهش می کنم زحمتی نبود (پلاستیک حاوی باقلوا رو دادم بهش)

- بازم دستتون درد نکنه!

-خواهش میکنم

-میخایین تا جایی برسونمتون؟

دیگه اینجا نتونستم جلو خندمو بگیرم! ماسکو کشیدم پایین و گفتم خانوم ع رو نمیدونم ولی منو تا هتلم برسونید بیزحمت!


الف هم خب ماسک رو صورتش بود و نتونستم میمیکه صورتشو ببینم ولی چشماش تعجب بود. نشست پشت میز و منم کلی بهش خندیدم! هی مسخرش کردم! گفتم ینی صدامو هم نشناختی تو؟!!  میگفت خیلی داغونم و دیگه هوش و حواس درست ندارم! 

.

وسایلمو ورداشتیمو رفتیم سمت ماشینش. بهشم همون اول گفتم که اگه کار داری یا کسی ماشینته من خودم میرم هتل. 

رفتیم یکم گشتیم و لب کارون رفتیم و سوغاتیاشو بهش دادم و بقول معروف انباکسینگ کردم. بعد رفتیم و یه پیتزا خوردیم و دیگه بردتم هتلم. شب بهم گف صب میریم ورزش باهم (از وختی سنگ کلیه دراورده زیاد میره ) و منم شبشو ناراحت بودم که صب با وضع ناراحت کفشام چ جوری میخام با این بدوم! 

خوشبختانه صبح جمعه زنگید که بریم  شوشتر. یک ساعته و خوبه و فلان...قبول کردم و صبونه خوردم و اماده شدم و رفتیم شوشتر. تا ساعت سه اونجا بودیم و من شیره خرما و ارده گرفتم و کمی ترشیجات خریدم و نون تیری که چقدددد هم خوشمزه بود. 

رفتیم اسیاب ها و ابشارها رو دیدیم  و یه بازار صنایع دستی خوزستان بود دیدیم و بعدم رفتیم رستوران سلمان و من باقالی پلو با ماهی سرخ شده سفارش دادم و الف ماهی سرخ شده خالی. البته نهار رو من مهمون کردم.

.

من کفشام بدجور اذیت می کرد و زیاد خوب نمیتونستم راه برم. باید جوراب از این کالجی ها میگرفتم که هیچ جا ندیدم و بی جوراب کفش ناراحت پوشیده بودمو و این حالمو بدتر میکرد. 

دیگه اومدیم سمت اهواز و من رفتم هتل و یه دوش گرفتم و هفت اینا بود زنگیدم به الف که بریم کافه نشینی. رفتیم یه کافه ای که البته بعدش پشیمون شدیم. چون نه پیتزاش خوب بود و نه چاییش. 

اونج الف سعی کرد به من بازی تخته نرد یادم بده که چندان موفق نبود و اخرشم گف سردرد گرفتم و اعصابم خرد شد و منم گفتم خب جمعش کن نمیخام یاد بگیرم. یه ایراد خیلی بزرگی ک الف داره اینه که اعصابش زود خرد میشه و صبرش کمه. زود هم به روی ادم میاره و یه جورایی سریع هم منت میزاره! 

.

خلاصه دیگه اون شبم گذشت و من برگشتم هتل و خواب. هر لحظه هم منتظر بودم که حقوقمو واریز کنن و لامصبا هم واریز نمیکردن!!! 

صبح شمبه حالم بد بود و تا ظهر گریه میکردم. هم به این خاطر که الف بی توجه رفته بود سر کارش و من انتظار داشتم بخاطره من مرخصی بگیره. هم بخاطر بی پولیم! هم به خاطره مادرم! هم به خاطره بزرگه که حتی نکرد یه پیامک تشکر بابت سبد گلی که چارشنبه براش سفارش داده بودم بفرسته و ...  خیلی دردمندانه گریه می کردم و بلیط اتوبوس فردامم به مقصد ولایت اینترنتی خریدم و پیامک کسر از حسابم که اومد تو گوشیم یهو دیدم ته مونده حسابم که باید میشد حدودای 300 تومن شد یک میلیون و چهارصد تومن!! گفتم لابد اشتبا شده و خواستم برم بانکداری اینترنتی و چکش کنم که اونم نتونستم وارد بشم. گفتم میرم پایین و یه موجودی میگیرم و   طرفای 12:30 که میخاستم برم سمت نادری و هتل رو داشتم ترک میکردم موجودی گرفتم و دیدم نه درسته و 1400 تو حسابمه!! این حسابم خب خیلی قدیمیه و نمیدونم اون یک و خورده ای تومن از کجا اومد به حسابم. ینی معجزه شده؟؟!! 

اخرین ضد حال هم البته همونجا خوردم و متصدی هتل  بهم گفتن اتاقمو باید عوض کنم. و مجبور شدم  برگردم داخل و اتاق و اون همه وسایلو دوباره جابجا کنم.

دیگه نرفتم بیرون و زنگیدم الف و گفتم برا قلیه ماهی بریم نهار بیرون. گفتم تا سه بهم خبر بده که اگر نیومدی خودم پاشم برم. بعدش گرفتم تو اتاق جدید خوابیدم تا دو و نیم! که الف زنگید که اماده باش میام بریم قلیه ماهی بخوریم. 

اومد و دیدم رو یه کاغذی اسامی و ادرس جاهایی که قلیه خوب دارن رو نوشته! تحقیق کرده بود. دیگه رفتیم و خوردیم و من ماهی شوشتر جمعه رو بیشتر پسندیدم و قلیش خوب نبود به نظرم. یعنی خوشمزه نبود.

الف سر نهار گف چرا میزون نیستی؟ گفتم نمیدونم!! ولی تو قیافه بودم. بعد نهار برگشتیم هتل و من یکم بعدش پاشدم رفتم نادری و هنوز حقوقمونو نریخته بودن! هیجی نمیخریدم از ترسم! هفصد تومن بیشتر تو حسابم نبود که باهاش میخاستم ماهی هم بخرم!. رفتم سمت بازار کاوه و ماهی فروشا و در حال دید زدنه ماهی ها بودم که حقوقمو ریختن به حسابم! عوضیا. باورتون میشه حالم بهتر شد یکم؟ 

ماهی و میگو هم سفارش دادم و قرار شد برام پک کنن و صب بفرستن واسم هتل. اسنپ گرفتم و برگشتم هتل و از اون ورم الف اومد و رفتیم برا اخرین شب اهواز گردی. رفتیم کافه کوچولوی دوستش و یه چن جا دیگه و اخرشم یه ساندویج فلافل خریدیم و دو تایی خوردیم و از علی تگری هم دو تا نوشابه تگری گرفتیم و رفتیم بالا و منم ده تا کلوچه خرمایی گرفتیم و تمام!

رفتم هتل  و یه جوری هم از الف خدافظی کردم که اگه ندیدمش خدافظی کرده باشم. بهش گفتم سیگار نکش و کمترش کن. تا جایی که من تو اهواز بودم ده سال پیش اصن سیگار نمیکشید و اون روز تو شوشتر فک کنم ده تایی کشید!!! 

برگشتم هتل و حمام و قبلشم کلی گریه برا مادرم و بعدم خواب. صبحش پاشدم و جمع و جور کردم و طرفای ده الف زنگید که مرخصی میگیرم بیام ببرمت. تعارفش کردم که نمیخاد و فلان ولی گف نه میام!! فک کنم بخاطره تو قیافه بودنه روز قبلش بود که یکم به خودش اومد!

نمیدونم ولی بعد ده سال اگه من بودم هر دو روز رو مرخصی می گرفتم یا حداقل اگه خیلی تو تنگنا بودم حین کار چند باری زنگ میزدم و عذرخواهی می کردم و ... ولی الف خیلی احساس می کنم بی معرفتی به خرج داد. 

.

دیگه خلاصه اومدیم ترمینال و منم بلیطمو از 12/30 منتقل کردم 13/30 که تو یکی از شهرهای نزدیک ولایت بتونم پیاده بشم نه تبریز. و الف هم واینستاد کنارم و دیگه خدافظی کرد و رف. موقع خدافظی هم با انگشت یه بوس چسبوندم به لوپش! که گف زشته ملت میبینن!! دیگه رفت و منم بعد یه ساعت سوار اتوبوسم شدم و اومدم سمت ولایت با دلی پر درد و غصه.

.

.

درسته از الف انتظار محبت بیشتر داشتم و احساس میکنم اونقدری که باید خوشحال نشد ولی در کل خوب بود. درسته غصه ها سرجاشن و فلان و بیسار ولی بازم تنوعی بود برا خودش. 

دستم خسته شد! فعلا به خدا میسپارمتون. خدافظ 

جیب خالی...حس نسبتن خوب

هفته پیش جمعه خاهرم و شوهرش اومدن نیمساعتی نشستن و رفتن. یکمم سوغاتی اورده بودن (در حداقل ممکن!!)

من که با اخم و تخم نشسته بودم که مردک پررو نشه

بعدم گذاشتن رفتن و از اون روز دیگه ندیدم و نشنیدم بزرگه رو تا امروز که صب تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم . گفتم یکیمون میوفته میمیره و پشیمون میشم! حس پشیمونی بعد مرگ عینه خوده مرگه! تو مرگ مادرم تجربش کردم که چطور عینه سگ پشیمون بودم بابت دادهایی که سرش زدم. حالا شما فرض کنم ادم خودش بمیره و بعد بابت رفتاراش  تو این دنیا پشیمون بشه! هییییییییییییییییییییییییییییییچ راه برگشتی نداره دیگه!

خلاصه که  گف خوشال شده که بهش زنگ زدم و فک میکرده باهاش قهرم! مساله اینه که باهاش قهر نیستم ولی از دستش ناراحتم. اینی هم که بهش رو نمیدم دلیلش اینه که مردک پررو نشه و نیاد بشینه رو گردنمون!!!

.

هفته دیگه یه همایشی دعوتم میرم تهران. برنامه کردم حالته سورپرایزی برم اهواز! دیدنه الف! بهشم نخواهم گف. به یکم برنامه های اینطوری نیاز دارم.

برنامه سفر چیدم در حالیکه حسابم خالیه! قراره با اتوبوس برم!!

.

هنوز تکلیفه خونه ها معلوم نشده ولی باید بشه. خیلی دوس دارم اونجوری که میخام پیش بره تا بالاخره بتونم کنج خلوته خودمو بعد 40 سال زندگی پیدا کنم!

.

دو روزه برنامم اینه که طرفای هفت نهار شاممو میخورم و میخابم تاااااا صبح ساعت شش. شش بیدار میشم و با وسطی میزنیم بیرون برا گرفتنه نون!! ولی عجیب به بدنم سازگاره این مدل خوابیدن...اصلا احساس خستگی نمیکنم و خیلی رفرشم و حتی روحیم هم بهتره! فقط بدیش اینه که هیچی کاره خونه نمیتونم بکنم! به بهار هم نمیتونم برسم (گربمو میگم)

ولی شاید بد نباشه مثلا دو روز در هفته این مدلی باشم. باز غنیمته

.

به نظرتون اینکه ادم بخاد برا خاطره یه مسافرت رفتن سکه بفروشه حماقته؟ خب ندارم هیچی!

مراسم عقد!!

سلام

دیروز مراسم عقد بزرگه بود

مراسم که چه عرض کنم. قرار محضر گرفته بودن ساعت نه تا ده صبح. به من صبح چارشمبه گفت! پرسید میای؟ گفتم اره!! ولی خب نرفتم! ساعت هشت و نیم صبح ماشین رو ورداشتم و رفتم سمت جلسم. الکی گفتم دارم میرم با بابا بیام. بابامم با عمو و یه دوستش بودن.

رفتم یه طرف ماشینو پارک کردم و نیمساعت جلو جلو رفتم نشستم تو دفتر شورای شهرمون. ساعت نه جلسه داشتیم همونجا! یه رب به نه زنگ زدم به همون دوسته بابام و بهش گفتم من صلاح نمیبینم بیام. یه جوری مدیریت کنید که دلخوری پیش نیاد. به عمومم زنگ زدم همینو گفتم. و به بابام (بابا!!!!)

گوشی رو گذاشتم حالت پرواز و رفتم تو جلسه و سعی کردم همه حواسم پرته کارم باشه.

.

ده و ربع جلسه تموم شد و گوشیو از حالت پرواز دراوردم و دیدم بزرگه شیش تا میس زده. نم نم بارون هم میومد. رفتم سمته خارج از شهر. یه دهاته خوش اب و هواس که مسیرش شبیه جاده های شماله. یکم که روندم یه طرف نگه داشتم و شیشه رو دادم پایین. از چن روز قبلش که یه بوهایی برده بودم تو دلم غصه تلنبار بود. غصه بزرگه و اینکه این حقش نبود...انقدر بی ارزش انقدر غریبانه! خیلی دلم گرفته بود.

صدا فقط صدای قطره های بارون بود و طبیعت...هیچ صدای دیگه ای نبود. دوست داشتم تا اخره عمرم همونجا بمونم و زمان متوقف بشه تو همون لحظه. انقدر که همه چی اروم و همه چی خوشرنگ ...

.

هفته پیش جمعه مراسم افطار مادرم رو برگزار کردیم. خیلی ابرومندانه و خوب بود. خدا خودش میدونه که ده روز قبلترش چه فشار عصبی رو تحمل کردم. بزرگه با زن بابام رفیق شده !!! (که بتونه قاپ پدرمو بدزده برا عملی کردنه برنامه هاش) برا همین پدرمم جری شده بود که الا بلا زنم باید بیاد مراسم. خدا میدونه چقدر اعصاب خردی و جر و بحث تحمل کردم تا نزارم این اتفاق بیوفته چون مطمئن بودم مادرم راضی نیست. دست اخر هم تونستم همه چی رو همونجور که میخاستم پیش ببرم. خدا روشکر.

.

دیروز طرفای 12 برگشتم خونه و خابیدم تا 4 و بعدم جمع و جور و کمی بشور بساب تا هفت و بعدم نماز دیرهنگاممو خوندم و رفتم سر مزار مادرم. با وجودیکه نزدیک اذان بود ولی بازم شلوغ بود. هوا که خوبه ملت میان سر خاک. نشستم کمی قران خوندم و از مادرم خواستم حلالم کنه و اذان بود که برگشتم.

وسطی که از صب تو محضر بود و بعدم مهمانه خانواده مردک شده بودن بهم زنگ زد که پاشو بیا افطار دعوتی. بزرگه هم زنگید ولی نرفتم. گفتم جای دیگه مهمونم . اومدم خونه و افطارمو کردم و تا ساعت یک موزیک گوش دادم و اینستا گردی کردم تا وسطی برگشت.

.

درسته عقدشو نرفتم ولی از دیروز سر نمازام برا خوشبختیش و درامان بودنش از شر شیاطین! دعا میکنم . همش با خودم میگم چطور دلش اومد 4 ماه بعد فوت مادرم بشینه سر سفره عقد و لباس سفید بپوشه؟! یعنی انقدر بی عاطفه بوده و من نشناخته بودمش!!؟ چقدر غریبه هست برام....

اولین خواب مادرم در سال 1401

سلام

امیدوارم روزگارتون خوش باشه

امروز بعد از سحر و نماز صبح که خوابیدم بین شش صبح تا هفت و نیم که بیدار شدم خواب مامانمو دیدم. بزرگه هم کنارمون بود. قیافه الانش بود و میخندید. میدونستم فوت شده و دست کشیدم رو ساق پاهاش و دستش رو گرفته بودم. ازش پرسیدم مامان منو میبخشی؟ منو حلالم میکنی؟ گف اره من سه تا دختر دارم که تو اخریشی برا چی نبخشم؟ با لبخند گفت.

بعد پرسیدم برام دعا می کنی مامان. گف اره برات دعا هم می کنم ...بعد یواش یواش خوابش برد و من حس می کردم که داره میره ولی دوباره از خواب بیدار شد. دیگه بعدش رو یادم نمیاد و از خواب پاشدم. ولی این خوابم یکم طولانی تر بود و توی خواب هم حس می کردم طولانی تره این دیدارمون. این دومین باری بود که توی خواب با هام حرف زد. قیافه الانشم میدیدم. قبلنا بیشتر جوونتریهاشو میدیدم.

.

قبل عید یه بسته اجیل گذاشته بودم تو ماشین که اگه مستحق دیدم خیرات کنم. همینجوری مونده بود و امروز سره راه که میومدم سر کار دادمش به یه نمکی.

56 تا حلوا هم از حلواهایی که سفارش داده بودیم مونده که اونم میخام ببرم بدم به یه مسجدی که هر روز مراسم افطاری دارن.

روز اول ماه رمضون هم به سه نفر پول نقد دادم. یه دویست تومن و دو تا 150 تومن. فعلا خیرات ماه رمضونش اینان تا اینجا.

.

کلی کار دارم که سعی میکنم به روانم فشار نیارم و با وجودیکه عقبم و رو مخمن ولی به خودم حق میدم که عقب باشم و مثل گذشته سعی میکنم اعصابمو خراب نکنم بابتش. از مرگ مادرم به این ور این طوری شدم.

.

به پاپی گفتم فردا با یه بنگاهی قرار بزاره که بریم رو خونه مامی قیمت بزاریم. هفته دوم عید جلسه ش رو سه تایی با پاپی و یکی از دوستای دفتردارش گذاشتیم (بنا به اصرار من و اون قضیه که براتون نوشتم) خلاصش این شد که خونه تو شهرک (که یه خونه کوچیک و دورتر از مرکزه شهر) برا من باشه و این خونه قشنگ بزرگه برا این دو تا. ینی تصمیم بر این شد که سندا تفکیک بشن چون هیچ جوره قصد فروش نداریم. یادگاره مادرمه بالاخره. و ضمنن اینکه من اصلا دلم رضا به این صوبتا نیست اونم وقتی هنو سه ماه از فوت مادرم گذشته.  ولی چاره ای ندارم. فک کنم روح مادرمم هم راحتتر باشه اگه یه کاری بکنم که خونه هاش رو از دست لاشخورا حفظ کنم! اون مردک اگه بیاد قاطیمون بشه میدونم که قراره دمار از روزگارمون دربیاره فلذ بهتره زودتر اقدامات لازم رو انجام بدیم که حتی الامکان دستش رو کوتاه کنم از حاصل زحماته یک عمره مادرم که برامون گذاشته و رفته. 

.

 حالم خوبه که مادرمو تو خواب دیدم و میخندید . چقدر خنده هاش با ارزش بوده و من خبر نداشتم. کاش موقع زنده بودنش هم همینقدر از خنده هاش خوشحال میشدم! نمیدونم شایدم جبر و شرایط بوده که نمیذاشته خوشحال بشم از دیدنه خوشحالیش. همش میگم نکنه بخاطره خوردنه زیادیه سحری بوده این خوابم. و البته اینم بگم که دیشب سره افطار یه نفر از همکارای اهوازم که تازه فهمیده بود مادرم فوت کرده بهم زنگید که تسلیت بگه و توضیح که دادم چی شده بود و اینا برگشت گف نباید تو اون وضعیت تنهاش میذاشتید و باید میبردینش دکتر. دیگه داغم تازه شد و با بزرگه که سر سفره افطار بودیم  یکم بحثم شد و بهش گفتم در واقع قاتلای مامان من و تو بودیم که وضعیتش رو دیدیم و نبردیمش دکتر و تلاش نکردیم نجاتش بدیم..... شایدم تاثیر این بحث بود.

ها یه اتفاق دیگه هم دیروز ظهر افتاد. نشسته بودم تو خونه و داشتم رو لب تاب کارامو می کردم که بزرگه زنگید و گف پاشو بیا که سنگ سره مامان رو رنگ سیاه زدن! حالم خیلی بد شد و پاشدم رفتم سر مزارش و سنگساز رو هم خبر کردم اومد. قشنگ رو عکسش رو رنگ سیاه کشیده بودن و فقط هم برا مامی رو اینکارو کرده بودن و بقیه خانوما که عکساشون رو سنگ مزاراشون بود سالم و دست نخورده بود. هر چند که سنگ ساز سریع رنگ روی چهرش رو پاک کرد و مث روز اولش شد و فقط چنتا قطره رنگ مشکی موند رو سنگ تنه. ولی بازم این ماجرام زیاد ازم انرژی گرفت.

خلاصه دیگه نمیدونم این خوابی که امروز صب دیدم حاصل تنشهای دیروز بود یا نه واقعا روح مادرم اومده بود به خابم.  خودم خوابم رو واقعی حس کردم...

.

این روزا کاراییم خیلی پایینه بخاطره ماه رمضون و بی حالیم بیشتره. دو بار براتون دعا کردم . یکی موقع گره زدنه سبزه و یکیم اولین افطاره ماه رمضون. شمام برام دعا کنید لطفا ...ممنونم

سالی که نکوست از بهارش پیداست!

سلام

امیدوارم سال خوبی برای هر کسی که اینجا رو میخونه باشه.

روز دوم به اصطلاح عید با یه اعصابخوردی بزرگ شروع شد. تعریف کردنش تف سربالاست. خلاصش اینکه بزرگه می خواد بزرگترین اشتباه عمرشو که ازدواج با یه مرده زن دار هست رو انجام بده . درسته که من در طی دو سه سال اخیر همواره با دعوا و مرافه خواستم که منصرفش کنم ولی قبل از اون با کلام اروم و منطقی هم زیاد باهاش حرف زدم. افاقه نکرده هیچ وقت و جفت پاشو کرده تو یه کفش!

تا حالا زیاد به مستقل شدن فکر میکردم و همینجا هم بارها گفتم که از بچگی ارزوم این بوده که چاردیواریه خودمو داشته باشم. ولی دوم فروردین اتفاقی که افتاد منو مصمم تر کرد به مستقل شدن. مردک اومد تو خونه مون و به بهونه اینکه من چند وقت اخیر کم محلیش کردم بهم توهین کرد. منم البته از خجالتش دراومدم ...در نهایت که گفتم برو از خونه مادره من بیرون برگشت گفت یک سوم اینحا ماله زنه منه! زنی که هنوز عقد رسمیش نکرده!!!!

منم از اون روز دیگه با بزرگه هم کلام نشدم و به همه هم اعلام کردم تکلیف اموال مادرم باید روشن بشه. یا ریش سفیدی حلش میکنن یا قانونی اقدام میکنم! البته این اقدام قانونی بیشتر جنبه تهدید داره براشون ولی دارم پافشاری می کنم روش. امیدوارم نتیجه بگیرم و هر چه زودتر بتونم بکشم کنار از این جهنمه زندگی به اصطلاح خانوادگی!

نمیدونم چی بشه...دیشب بشدت احساسه بی پناهی و بی کسی می کردم ...


ببخشید که این پست تلخ بود و نوروزانه نبود. احوالات خودم هم خیلی تلخ تره... دیشب با وجودیکه خراب و ویرون بودم ولی شمع تولد مادرمو فوت کردم و از خدا براش خواستم که روحشو در ارامش قرار بده. قرار بود کیکشو امروز ببرن بدن به یه بچه مستحق که همین یه قلم کار رو هم نتونستن انجام بدن. نمیدونم من اگر نبودم چه خاکی میخاستن تو سرشون بکنن!

.

خسته ام.... خیلی خسته ....برام دعا کنید