ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

خواب شونزدهم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب فک کنم 15

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ابان

دو  ساعته دارم فک میکنم که ایا امروز پست نوشتم یا نه... احساس میکردم نوشتم بعد یادم افتاد که جواب کامنت ویرگول رو دادم!

.

امروز صبح رو با لقمه نون و پنیر و دو تا خرما و یه قهوه و یه چای شروع کردم. احساس میکنم بهم خوب انرژی داد. فردام امید خدا همین کارو میکنم. 

استعفا ننوشتم با وجودیکه ماون بهم پیام داد که نوشتی یانه! فک کن!! تا این حد گیر!! 

.

سه نفر از کسایی که به قدرت رسیدن بدجوری مست شدن و خودشونو گم کردن. واقعا نمیفهمن این پست و مقامها موقتیه؟! اونم تو این شرایط بلبشوی سیاسی. طرف سلامتی خودشو و بچه تو شیکمشو به خطر میندازه برا پست و مقام. والا بخدا ارزششو نداره

خدا خودش کمک کنه که من مث اینا نشم یه وقت. والا دیگه! به خودم مغرور نشم یه وقت چشم باز میکنم میبینم شدم لنگه همینایی که امروز مورد انتقادمن.

.

امروز شیشصد تومن پول برق سه ماه رو دادم! برگشتنی هم میوه پاییزی خریدم

بزرگه خونمونه گفتم دور هم میوه پاییزی بخوریم، خرمالو و نارنگی و انار.

.

هر وقت پولی خرج میکنم و چیزی میخرم یه جوری عذاب وجدان میگیرم. کسایی که ندارن... کسایی که محتاجن ...ناراحتم که نمیتونم کاری بکنم. ناراحتم که سهمی ندارم در اعت.ر.اضات. ناراحتم که شجاعت ندارم...

امروز صب با صدای شرشر اب بزرگه تو حموم بیدار شدم و چون شبو زود خابیده بودم پاشدم اشپزخونه رو طی کشیدم و اشغالا رو گذاشتم حیات و رفتم حموم حسابی کردم و به موقع هم رسیدم اداره. 

.

ب این امیدم که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. دشمنا من چه این ور بمونم چه اون ور براشون دو سر برده. ولی باید نقششونو نقش بر اب کنم مث همیشه . جالبه که دشمنان من در مقاطع مختلف زمانی تغییر میکنن ولی هدفه دشمنام تغییر نمیکنه! (آیکون ملی در شکل یک سرباز لاغر که کلاه سربازیشو چپکی گذاشته و کمربند شلوارشم سفت بسته و خبردار با چشای گشاد شده و تعجب وایساده زل زده ب دوربین!)

اولین بارون پاییزی 1401

صب که از خواب بیدار شدم و رفدم دشوری صدای بارون شدید رو شنیدم که میخورد به روشنایی ... رفتنی هم دیدم که خونه جدیدی که برا بهار گرفتم یکم خیس شده و البته که ضد ابه و گذاشتمش سمتی که بارون بهش نخوره.

.

صب جلسه بخوبی برگزار شد ولی امان از بعدش که رفتم دیدنه ماون اموزش دیگه حالم بد شد. البته که ماون خیلی خوب و دلگرم کننده باهام صحبت کرد و لب مطلبش این بود که میخاد من در همون ماونت اموزشی پست مدیریتم رو ادامه بدم اما ازم میخاد که کارای ستادیمو کامل واگذار کنم. خب الان مدله کاره من اینطوریه که دو روز ستادم و سه روز معاونت . این میگه کل 5 روز رو بیا معاونت.

راستش اون دو تا کاره ستادی رو بخاطر پروژم و بقای پروژم قبول کرده بودم و میترسم با از دست دادنشون پروژم رو هم تعطیل کنن و بگن برو رد کارت همون معاونت!

یه نکته جالبه دیگه این که معاون بهم میگه از اون دو تا کارت استعفای کتبی بده!!! من نمیفهمم عاخه چرا باید استعفا بدم؟ من که خودم نمیخام کارو رو بزارم کنار! شما از من میخاید که کار رو تحویل بدم...حالا من چرا استعفا نامه بنویسم؟!

.

خلاصه که طرفای شیش رسیدم خونه و کسی نبود و به یاد مامانم یکم گریه کردم و بعدم با سه نفر تلفنی صورت کردم و شرح ماوقع دادم و شام خوردم و سردرد گرفتم و قرص خوردم و الانم دارم اینجا تایپ می کنم. 

.

برا حفظ بقای پروژم از استان باید کمک بگیرم. ضمن کسب حمایت از طریق کانالهای  مردمی شهرستانی! باید وارد عمل بشم تا پروژمو کله پا نکردن.

برگشتنی دو تا رنگین کمانه خیلی بزرگ و خوشگل دیدم تو اسمون. نمیدونم چرا مامانم یادم افتاد... ئ این حسو کردم که این رنگین کمانها نشونه خوبین. خیلی قشنگ بودن....خیلی وقت بود رنگین کمان ندیده بودم...

جمعه 29 مهر 1401

اغلب تو نوشتن عنوان پستهام مشکل دارم

.

دیروز پنشمبه صب تا ساعت ده موزیک گوش کردم و یللی تللی کردم. بعدن ترش رفتم بانک برا ضمانته یه بنده خدایی حساب باز کردم! همش سی تومنه ولی من ازش سفته هم گرفتم.

بعدش سریع رفتم برا گربه ها غذا خریدم و تا بیارم بزارم خونه شد 12:30 . از کنتور برق عکسیدم و و دویدم سمت اداره برق که دیدم تعطیله. نمیدونسم 5شمبه ها تعطیلن مث ما.

میوه خریدم خرمالو و انار که قرمز بود و نارنگی! اومدم خونه و کمی اشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفا رو شستم ومیوه هارم شستم و گذاشتم رو میز چشمو نوازش کنه و  ناهارم یه سینه مرغ گذاشتم اب پز بشه با کدو! کدو سبز. غذاهای رژیمیه من چندان خوشمزه نیست ولی سالمه عوضش.

یکمم میوه و پسته خوردم و گرسنم نبود برا نهار. وسطی اومد و اماده شد و 3:30 از خونه زدیم بیرون به سمت مسجد برا مراسم ترحیم یکی از اشناها. پسر 22 ساله افتاده مرده و یکی میگه سکته کرده یکی میگه گاز گرفتتش و ... خدا بیامرزدش.


ازونجام رفتیم سر مزار مادرم و بعد اذان خونه بودیم. من که یکم میوه خوردم و لش کردم و تو یوتیوب چنتا از ویدیوهای افشاگری امین فردین رو دیدم! ادم شاخ در میاره از حرفای این. یعنی حرفاش درسته؟ به نظر میرسه درست باشه.

.

صب یه رب به هشت بیداریدم و تا ساعت نه و سی تو حیات مشغول بودم. جارو زدم و حیاطو شستم و الانم صبونه خوردم و میخام برم گلدونای طبقه پایین رو که در واقع پارگینگه اب بدم. یه لحظه تو حیات به نظرم رسید پایین رو درست کنم برا خودم. همه چی داره، دسشویی، حمام، اشپزخونه با کابینتاش! و کلی هم خرت و پرت توشه. منم اسبابامو که از تهران کشیدم گذاشتم همون پایین.

اینا همش فکره! تازه خیلی دلم میخواست چن روز برم خونه پدری. فردا شاید برم.

.

وسطی داره اشپزی می کنه و قراره بزرگه با شوهرش برا نهار بیان. 

.

خب این پست رو تا اینجا نوشتم و الان ساعت هفت عصر هسد که اومدم ادامش بدم

بزرگه و شوهرش اومدن و رفتن و الان کلی ظرف برا شستن توی سینکه. قرص ماشین هم تموم شده وگرنه میذاشتم تو ماشین ظرفارو.

یه ساعتی رو مبل لش کردم و الان اومدم سر لبتابم.

فردا هشت و نیم یه جلسه ای دارم که باید برا اون اماده بشم. ماون اخوزشی هم الان پیام داد که فردا یه صحبتی باهام داره. خدا بخیر کنه.

اولین روز هفته که فردا باشه به نظر روز سخت و پرفشاری میاد. عب نداره خدا بزرگه. از مامانمم می خام که کمکم کنه و بهم انرژی بده. میدونم میده انرژی مثبت رو و برام دعا میکنه. میدونم منو بخشیده ...خودش تو خواب بهم گفت ... کاش بازم بیاد به خوابم مث ماهای اول...انقد نزدیک که گرماشو حس کنم