ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

جیب خالی...حس نسبتن خوب

هفته پیش جمعه خاهرم و شوهرش اومدن نیمساعتی نشستن و رفتن. یکمم سوغاتی اورده بودن (در حداقل ممکن!!)

من که با اخم و تخم نشسته بودم که مردک پررو نشه

بعدم گذاشتن رفتن و از اون روز دیگه ندیدم و نشنیدم بزرگه رو تا امروز که صب تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم . گفتم یکیمون میوفته میمیره و پشیمون میشم! حس پشیمونی بعد مرگ عینه خوده مرگه! تو مرگ مادرم تجربش کردم که چطور عینه سگ پشیمون بودم بابت دادهایی که سرش زدم. حالا شما فرض کنم ادم خودش بمیره و بعد بابت رفتاراش  تو این دنیا پشیمون بشه! هییییییییییییییییییییییییییییییچ راه برگشتی نداره دیگه!

خلاصه که  گف خوشال شده که بهش زنگ زدم و فک میکرده باهاش قهرم! مساله اینه که باهاش قهر نیستم ولی از دستش ناراحتم. اینی هم که بهش رو نمیدم دلیلش اینه که مردک پررو نشه و نیاد بشینه رو گردنمون!!!

.

هفته دیگه یه همایشی دعوتم میرم تهران. برنامه کردم حالته سورپرایزی برم اهواز! دیدنه الف! بهشم نخواهم گف. به یکم برنامه های اینطوری نیاز دارم.

برنامه سفر چیدم در حالیکه حسابم خالیه! قراره با اتوبوس برم!!

.

هنوز تکلیفه خونه ها معلوم نشده ولی باید بشه. خیلی دوس دارم اونجوری که میخام پیش بره تا بالاخره بتونم کنج خلوته خودمو بعد 40 سال زندگی پیدا کنم!

.

دو روزه برنامم اینه که طرفای هفت نهار شاممو میخورم و میخابم تاااااا صبح ساعت شش. شش بیدار میشم و با وسطی میزنیم بیرون برا گرفتنه نون!! ولی عجیب به بدنم سازگاره این مدل خوابیدن...اصلا احساس خستگی نمیکنم و خیلی رفرشم و حتی روحیم هم بهتره! فقط بدیش اینه که هیچی کاره خونه نمیتونم بکنم! به بهار هم نمیتونم برسم (گربمو میگم)

ولی شاید بد نباشه مثلا دو روز در هفته این مدلی باشم. باز غنیمته

.

به نظرتون اینکه ادم بخاد برا خاطره یه مسافرت رفتن سکه بفروشه حماقته؟ خب ندارم هیچی!

مراسم عقد!!

سلام

دیروز مراسم عقد بزرگه بود

مراسم که چه عرض کنم. قرار محضر گرفته بودن ساعت نه تا ده صبح. به من صبح چارشمبه گفت! پرسید میای؟ گفتم اره!! ولی خب نرفتم! ساعت هشت و نیم صبح ماشین رو ورداشتم و رفتم سمت جلسم. الکی گفتم دارم میرم با بابا بیام. بابامم با عمو و یه دوستش بودن.

رفتم یه طرف ماشینو پارک کردم و نیمساعت جلو جلو رفتم نشستم تو دفتر شورای شهرمون. ساعت نه جلسه داشتیم همونجا! یه رب به نه زنگ زدم به همون دوسته بابام و بهش گفتم من صلاح نمیبینم بیام. یه جوری مدیریت کنید که دلخوری پیش نیاد. به عمومم زنگ زدم همینو گفتم. و به بابام (بابا!!!!)

گوشی رو گذاشتم حالت پرواز و رفتم تو جلسه و سعی کردم همه حواسم پرته کارم باشه.

.

ده و ربع جلسه تموم شد و گوشیو از حالت پرواز دراوردم و دیدم بزرگه شیش تا میس زده. نم نم بارون هم میومد. رفتم سمته خارج از شهر. یه دهاته خوش اب و هواس که مسیرش شبیه جاده های شماله. یکم که روندم یه طرف نگه داشتم و شیشه رو دادم پایین. از چن روز قبلش که یه بوهایی برده بودم تو دلم غصه تلنبار بود. غصه بزرگه و اینکه این حقش نبود...انقدر بی ارزش انقدر غریبانه! خیلی دلم گرفته بود.

صدا فقط صدای قطره های بارون بود و طبیعت...هیچ صدای دیگه ای نبود. دوست داشتم تا اخره عمرم همونجا بمونم و زمان متوقف بشه تو همون لحظه. انقدر که همه چی اروم و همه چی خوشرنگ ...

.

هفته پیش جمعه مراسم افطار مادرم رو برگزار کردیم. خیلی ابرومندانه و خوب بود. خدا خودش میدونه که ده روز قبلترش چه فشار عصبی رو تحمل کردم. بزرگه با زن بابام رفیق شده !!! (که بتونه قاپ پدرمو بدزده برا عملی کردنه برنامه هاش) برا همین پدرمم جری شده بود که الا بلا زنم باید بیاد مراسم. خدا میدونه چقدر اعصاب خردی و جر و بحث تحمل کردم تا نزارم این اتفاق بیوفته چون مطمئن بودم مادرم راضی نیست. دست اخر هم تونستم همه چی رو همونجور که میخاستم پیش ببرم. خدا روشکر.

.

دیروز طرفای 12 برگشتم خونه و خابیدم تا 4 و بعدم جمع و جور و کمی بشور بساب تا هفت و بعدم نماز دیرهنگاممو خوندم و رفتم سر مزار مادرم. با وجودیکه نزدیک اذان بود ولی بازم شلوغ بود. هوا که خوبه ملت میان سر خاک. نشستم کمی قران خوندم و از مادرم خواستم حلالم کنه و اذان بود که برگشتم.

وسطی که از صب تو محضر بود و بعدم مهمانه خانواده مردک شده بودن بهم زنگ زد که پاشو بیا افطار دعوتی. بزرگه هم زنگید ولی نرفتم. گفتم جای دیگه مهمونم . اومدم خونه و افطارمو کردم و تا ساعت یک موزیک گوش دادم و اینستا گردی کردم تا وسطی برگشت.

.

درسته عقدشو نرفتم ولی از دیروز سر نمازام برا خوشبختیش و درامان بودنش از شر شیاطین! دعا میکنم . همش با خودم میگم چطور دلش اومد 4 ماه بعد فوت مادرم بشینه سر سفره عقد و لباس سفید بپوشه؟! یعنی انقدر بی عاطفه بوده و من نشناخته بودمش!!؟ چقدر غریبه هست برام....