ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

مراسم عقد!!

سلام

دیروز مراسم عقد بزرگه بود

مراسم که چه عرض کنم. قرار محضر گرفته بودن ساعت نه تا ده صبح. به من صبح چارشمبه گفت! پرسید میای؟ گفتم اره!! ولی خب نرفتم! ساعت هشت و نیم صبح ماشین رو ورداشتم و رفتم سمت جلسم. الکی گفتم دارم میرم با بابا بیام. بابامم با عمو و یه دوستش بودن.

رفتم یه طرف ماشینو پارک کردم و نیمساعت جلو جلو رفتم نشستم تو دفتر شورای شهرمون. ساعت نه جلسه داشتیم همونجا! یه رب به نه زنگ زدم به همون دوسته بابام و بهش گفتم من صلاح نمیبینم بیام. یه جوری مدیریت کنید که دلخوری پیش نیاد. به عمومم زنگ زدم همینو گفتم. و به بابام (بابا!!!!)

گوشی رو گذاشتم حالت پرواز و رفتم تو جلسه و سعی کردم همه حواسم پرته کارم باشه.

.

ده و ربع جلسه تموم شد و گوشیو از حالت پرواز دراوردم و دیدم بزرگه شیش تا میس زده. نم نم بارون هم میومد. رفتم سمته خارج از شهر. یه دهاته خوش اب و هواس که مسیرش شبیه جاده های شماله. یکم که روندم یه طرف نگه داشتم و شیشه رو دادم پایین. از چن روز قبلش که یه بوهایی برده بودم تو دلم غصه تلنبار بود. غصه بزرگه و اینکه این حقش نبود...انقدر بی ارزش انقدر غریبانه! خیلی دلم گرفته بود.

صدا فقط صدای قطره های بارون بود و طبیعت...هیچ صدای دیگه ای نبود. دوست داشتم تا اخره عمرم همونجا بمونم و زمان متوقف بشه تو همون لحظه. انقدر که همه چی اروم و همه چی خوشرنگ ...

.

هفته پیش جمعه مراسم افطار مادرم رو برگزار کردیم. خیلی ابرومندانه و خوب بود. خدا خودش میدونه که ده روز قبلترش چه فشار عصبی رو تحمل کردم. بزرگه با زن بابام رفیق شده !!! (که بتونه قاپ پدرمو بدزده برا عملی کردنه برنامه هاش) برا همین پدرمم جری شده بود که الا بلا زنم باید بیاد مراسم. خدا میدونه چقدر اعصاب خردی و جر و بحث تحمل کردم تا نزارم این اتفاق بیوفته چون مطمئن بودم مادرم راضی نیست. دست اخر هم تونستم همه چی رو همونجور که میخاستم پیش ببرم. خدا روشکر.

.

دیروز طرفای 12 برگشتم خونه و خابیدم تا 4 و بعدم جمع و جور و کمی بشور بساب تا هفت و بعدم نماز دیرهنگاممو خوندم و رفتم سر مزار مادرم. با وجودیکه نزدیک اذان بود ولی بازم شلوغ بود. هوا که خوبه ملت میان سر خاک. نشستم کمی قران خوندم و از مادرم خواستم حلالم کنه و اذان بود که برگشتم.

وسطی که از صب تو محضر بود و بعدم مهمانه خانواده مردک شده بودن بهم زنگ زد که پاشو بیا افطار دعوتی. بزرگه هم زنگید ولی نرفتم. گفتم جای دیگه مهمونم . اومدم خونه و افطارمو کردم و تا ساعت یک موزیک گوش دادم و اینستا گردی کردم تا وسطی برگشت.

.

درسته عقدشو نرفتم ولی از دیروز سر نمازام برا خوشبختیش و درامان بودنش از شر شیاطین! دعا میکنم . همش با خودم میگم چطور دلش اومد 4 ماه بعد فوت مادرم بشینه سر سفره عقد و لباس سفید بپوشه؟! یعنی انقدر بی عاطفه بوده و من نشناخته بودمش!!؟ چقدر غریبه هست برام....

نظرات 2 + ارسال نظر
فاضله جمعه 9 اردیبهشت 1401 ساعت 22:45 http://golneveshteshgh.blogsky.com

کم کم باید باورای غلط رو دور بریزیم

باور غلط؟؟؟!

اسیه جمعه 9 اردیبهشت 1401 ساعت 22:26

اشکال نداره که... مادرتم الان خوشحال هست سخت نگیر...

مادرم متنفر بود از این مردک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد