ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

تنهایی...

احساس می کنم به یه مرحله ای از زندگیم رسیدم که باید به هیچ احدی هیچ امیدی نداشته باشم و از هیچ کس انتظار هیچ محبتی و توجهی نداشته باشم. نمی دونم تا کی یک انسان می تونه این شرایط رو تاب بیاره ولی به نظر میاد که این شرایط برای من رقم خورده و به احتمال زیاد مدت زمان طولانی (شاید حتی تا اخر عمر ) دوام داشته باشه.

.

بزرگه به دستور شوهرش ارتباط رو باهام به حداقل رسونده تا احتمالا منو در شرایطی قرار بدن که تسلیم خواسته هاشون بشم. خواسته شوهرش اینه که هفته ای دو روز رو که میاد ولایت بیاد و تو خونه ما با خواهرم به قول خودش خلوت کنه! و خب خواهرمم همینو میپسنده. 

درسته بزرگه هم در این خونه سهم داره ولی مشکل اینجاست که من نمیخام با شوهره خاهرم زیر یه سقف زندگی کنم حتی اگر یک شب در هفته باشه. از طرفی حس بسیار بدی نسبت به این نوع ازدواج دارم و احساس شرمندگی می کنم از بابت این سبک ازدواج خواهرم و واقعا برام ناراحت کننده هست اون نوع به اصطلاح مراسم عقد و ...  همش با خودم فکر میکنم که حق من به عنوان یک خواهر! و حق خواهرم به عنوانه یه دختر خوب و با شخصیت و نجیب این نبود. 

.

ارتباطم از همون اول هم با وسطی یه ارتباط خوب خاهرانه نبود و کلا نمیشه روش حسابی باز کرد! اینم از این! 

.

مادر هم یه جوری رفت که عذاب وجدانش تا اخره عمر باهامه و یه جورایی دلم هم به حال خودم و هم به حال مادرم میسوزه که چرا اینی شد که الان هست! چرا رفتارم با مادرم درست نبود؟چرا بهش اونجوری که باید نرسیدم و چرا اونجوری که وظیفمه بهش محبت نکردم و صدالبته که میدونم منم قربانی شرایط خانوادگی بودم ولی میتونستم ادم تر باشم! شایدم نمیتونستم همینطور که الان نمیتونم! 

.

پدر هم که تکلیفش به همون دلایلی که میدونید روشنه!!

.

الف هم بعد از سفر اهواز ازش یکم ناامیدتر شدم . گاهی وقتی به ازدواج فک میکردم الف یه گزینه بود برام ولی الان دیگه تقریبا مطمئنم که اون هم ادمی نیست که بخوام روش حسابی باز کنم. اخلاقش مث اخلاق خودم گنده و از طرفی به نظر نمیاد چندان علاقه ای بهم داشته باشه و صرفا به عنوان یه دختر خوب قبولم داره! دیروزم که باهاش حرفم شد . مثلا زنگیدم که احوالشو بپرسم و شویقش کنم که حتما دکتر بره (دو ماهه اسهاله!!) برگش گف انجیرایی که براش بردم تورش مزس و عایا طبیعیه که ترش باشه که منم گفتم نه اصولا نباید ترش باشه و شاید چون دو روز مونده تو ساکم ترشیده و وگرنه من با علم  به اینکه انجیرا ترشیدس که برات نیاوردمشون! برگشت گف نه از تو بعید نیست این کار (اینجا یکم دلم شکست ازش)

بعدن تر یه چی اون گفت و منم جوابشو صادقانه دادم با توجه به صداقتی که در مورد انجیرها به خرج داد و اونم برگشت یه چیزی جوابمو داد و ..... کلهم اخرش اینطوری تموم شد که من گفتم باشه دیگه نمیام بهت سر بزنم!! و خدافظی کردیم.

و نیمساعتی نشستم گریه هامو کردم و تصمیم دارم تا اطلاع ثانوی بهش نزنگم و اونم اگه زنگید سرسنگین باشم. 

خلاصه که اینم از الف!

.

شروع چهل سالگی شروع بریدن هاست انگار...هرچن قراره دست اخر هم ببریم از دنیا و بریم همگی. شایدم همینطوری بهتر باشه. نمیدونم ولی هر چیه بسیار غمگنانس! اینکه هیچ کس نیست ... و شاید از اول هم کسی نبوده و توهمه بودنشون رو داشتی و الان واقعیت لخت شده نشسته جلو روم! 

نظرات 4 + ارسال نظر
مهشید چهارشنبه 25 خرداد 1401 ساعت 07:31

سلام ملی جون من خواننده شما بودم ولی مدت مدیدی نمی دونم چرا گمت کردم شاید حدود یک سال. الان پیدات کردم اونقدر بغضم گرفت که نگو . خدا مادر را رحمت کنه. روحشون شاد.
عزیزم زیاد ذهنت را درگیر خواهرت و مسایلش نکن . ماشاالله آدم مستقلی هستی یادمه تو تهران چجوری کناردرس کلی برای خودت کدبانو هم بودی. تونستی تکلیف خونه ها رو زودتر مشخص کنید تا زودتر به آرامشی که حقته برسی

سلام مهضید جون
ممنونم از همدردیت
بله تلاشم اینه به مسایل خواهرم دیگه فک نکنم چون غیر از عذاب چیزی برام نداره. برا خونه ها هم پیشقدم شدم که زودتر تکلیف روشن شه و البته اونم باز معلوم نیس نتیجه اونی بشه که من میخام یا نه.
ممنون از کامنتت

گندم ( ملیله سابق) چهارشنبه 18 خرداد 1401 ساعت 12:39 http://40week.blogfa.com

سلام خیلی وقت بود که نیومدم پیشت و حالا که اومدم واقعا برات ناراحت شدم خدا رحمت کنه مادر نازنینت رو . امیدوارم راهای روشنی جلوی پات باز بشه و انتخاب های درستی داشته باشی . عاقبت بخیری سهمی هست که باید از زندگیت بگیری.

سلام ملیله
خوشحال میشم از بچه های روزای اوله وبلاگ بهم پیام میدن. ممنونم ازت...هنوز سرپا نشدم برام دعا کن

آفرین چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 13:58

عزیز دلی
با رفته رفته عمیق تر و غمگنانه تر شدنش کاملا موافقم
خب خیلی خوبه دیگه، تا روشن شدن تکلیف خونه هاتون، ی خونه کوچولو و گوگولی اجاره کن و طبق خواست خودت بچین و موسیقی مورد علاقتم شروع کن و تمرین کن تو خونت و کلی لذت ببر از کنج دنج و امن و پرآرامشت
آره کاملا درست میگی و موافقم با اینکه ازدواج مسئله ایه ک حتما باید آمادگیش رو پیدا بکنی از قبل و شرایط روحی هم اوکی باشه بنسبت
آره و از 5 سال و خرده ای پیش باهات همراه شدم، یعنی از 18، 19 سالگی
و خب همیشه حس خوب و نزدیکی بهت داشتم و دارم و خوشحالم ک این چندسال رو همراهت بودم
فدای ت عزیزم چشششم حتما، ت هم مراقب خودت باش
و مرسی از خودت هم، برای بودنت دوست با ارزشم

خوشالم که همراهمی
همراه با وفا

آفرین چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 11:12

عزییییزم
این احساس تنهایی شدید تو هر سنی با آدم همراهه، حتی منی ک 24 سالمه این حس رو زیاد دارم و گاهی وحشتناک شدید میشه..
شاید در کل خصلت آدمی اینه ک این حس رو همیشه بدوش بکشه......

نظرت چیه یکم تنوع تو زندگیت بوجود بیاری ک مشغول تر باشی و حال دلت بهتر بشه؟ مثلا کار یا کلاس یا فعالیتی ک همیشه ته دلت دوست‌داشتی و نرسیدی ک انجامش بدی، مثل کلاس هنری ای، موسیقی ای، عضو گروهای دوچرخه سواری یا کوهنوردی شدن و آخر هفته ها کمپ کردن جاهای قشنگ... یا هر چیز دیگه ای ک انجام دادنش حس خوب بده بهت.. هوم؟
و اینکه ب خواستگارات ب شکل ویژه تری نگاه کنی و یکیشون رو ک از بقیه برتره و حس خوب تری بهت میده رو برگزینی و وارد مرحله جدیدی از زندگی بشی... گمونم این تنوع بزرگ و یار و همراه پیدا کردن و شروع زندگی با سبک و چالش های جدید برات خوب و قشنگ و تاثیرگذار باشه

البته ک من فقط ب عنوان ی رفیق نظر و پیشنهادی ک ب عقل نصفه نیمم رسید رو بهت دادم و خودت بهتر میدونی چیکار باید بکنی گل قشنگ و خوشبوی من

عاره این حس تنهایی رو قبلا هم داشتم در سنین مختلف ... ولی الان فرق میکنه افرین ..الان عمیق تر و غمگینانه تره...در این سن
بخش اول پیشنهادتو دوس دارم. ینی خودمم بهش فک کردم. کلاس موسیقی دوس دارم. ولی میدونی چیه؟ الان بیشتر دلم میخاد یه کنج خلوت داشته باشم که برا خودم باشه. گاهی میگم بزنم زیر همه چی و برم یه خونه اجاره کنم. مگه چن وقت دیگه زندم؟ بعد منصرف میشم.
بخش دوم پیشنهادت رو نه راغب نیستم. شرایطی ندارم که بخام به ازدواج فک کنم. شرایط روحی روانیم استیبل نیست. اینجوری از چاله میوفتم تو چاه!!
لطف کردی که برام نوشتی...این خوبیه تو رو میرسونه که بهم توجه داری...چه کوچولو هسی ...24 سال ...تازه اول راهی ...من شانزده سال پیش 24 سالم بود
مراقب خودت باش . دوباره ممنونم ازت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد