ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

کمردرد

نشستم تو حیات! یه میز پلاستیکی و صندلی پلاستیکی داشتم که ده سال پیش از اهواز گرفته بودم . زمانی که اونجا کار میکردم برا خودم این میز و صندلی رو گرفتم و گذاشتم تو اتاقم در پانسیون و چه روزها و شبهایی رو پشتش نشستم و درس خوندم و دکترا قبول شدم!

.

الان همون میز و صندلی رو از انبار مامی خدابیامرزم دراوردم و گذاشتم تو حیات زیر درخت البالویی که مادرم کاشته و الان حسابی بار اورده.

از دیروز عصر هم سمت راست پشتم درد میکنه و یه جوری دردش تا استخوان جلو هم که اسمشو نمیدونم میاد! ینی اینطوری بگم که نفس عمیق که میخام بکشم  استخونی که رو ریه ام هست درد میگیره/

خودم تشخیصم اینه که زیاد چند روز رو مبل خابیدم و از طرفی هم این چند شب که میام میشینم تو حیات بهم باد خورده! احتمالا همینه. از صب حس مریضی داشتم و عصرم که تو خونه تنها بودم و کف زمین خابیدم خابای دری وری دیدم و از یه ساعت پیش که یکم با وسطی حرف زدم و بعدش چایی خوردم و اومدم نشستم تو حیات حسم بهتره.

.

صب ساعت ده و نیم از معاونت اموزشی داشتم برا جلسه ژئوپارک میومدم ستاد که نزدیک بود بزنم به یه دختر بچه!! مادره بیشعورش اصلا حواسش به بچش نبود و منم تو لاین سرعت بودم و اونام داشتن از خیابون رد میشدن. یهو بچه ها دووید سمت ماشین و شانسی که اوردم این بود که با جدول فاصله داشتم و سریع کج گردم سمت جدول و یه بوق ممتد هم همزمان زدم و فک کنم مادره هم جلو بچشو گرفت چون قططططعا بچه هه اصابت می کرد ب ماشین .

بعد اینکه رد کردم هم چندین بوق ممتد زدم که برینن به خودشون!!! والا! بزار یادشون بمونه و ازین ب بعد هوش و حواسشون رو بیشتر جم کنن. یعنی قرار بود یه جنازه رو دستم بمونه و خطر از بیخ گوشم رد شد

.

ظهر یک و نیم زدم از اداره بیرون و سر راه دو تا نون سنگک گرفتم با کوکو کدو که پختم بخوریم. اونجام قبل پیاده شدن از ماشین انگشت شستمو محکم و مستقیم کوبیدم به فرمون!!تا یه ساعت درد مشمئز کننده ای داشت و الانم بهش دس میزنم تا اعماق وجودم درد میکنه!! یادم باشه بعد وبلاگ برم یه پولی برا دفع بلا واریز کنم به یکی از این خیریه ها.

.

داره اذان میده و من چند وقته ترک نماز کردم! باز وقتی سرکار نماز جماعت بود خیلی بهتر بود. الان دیگه برگزار نمیشه , منم تمبل ...

.

اینجا استوپ زدم و رفتم یکم شکم چرونی کردم و اومدم.

.

موقعی که این پست رو شروع کردم تنگ غروب بود و یهو دلم تنگ شد و غمام یادم اومد. الان نمیدونم تاثیر شکم چرونی بود یا چی بهترم. شایدم افسرده ای چیزی شدم که البته مطمئنم هستم منظورم اینه بدتر شدم!

.

دلم برا مامانم تنگ شده!

.

نهمین خواب مادرمم اینجا مینویسم برا ثبت در تاریخ. پنجشنبه صبح خابشو دیدم. بزرگه هم توخواب بود و اعصاب نداشت. مادرم هم زیاد خوشحال نبود ولی ناراحت هم نبود. احساس کردم برام قیافه می گیره یا نمیخاد زیاد باهام حرف بزنه یا شایدم حوصله نداشت . بهش گفتم چرا نخواستی یک سال پیش با علی اقا صوبت کنی (داستان علی اقا مفصله!!) ایا بزرگه نذاشت و بخاطر مخالفت بزرگه نخواستی ارتباط داشته باشی با هاشون؟ گفت نههه علی اومد و د ر زد ولی منتظر نموند وگرنه من بزرگه رو بهش می دادم!! (اینم اضافه کنم که روز قبلش ینی چارشمبه شب با علی اقا بعد یکسال در اینستا صوبت کردم و تازه فهمیده بود مامی فوت شده)

اولین بار بود که تو خواب این برام مهم نبود که مرده یا زندس. منظورم اینه که به این نکته اصلا فک نمیکردم! فقط خواستم این سوالمو جواب بده . سوالی بود که از روز قبلش تو ذهنم بود! نمیدونم چرا کمتر میاد به خوابم. دلم براش تنگ شده ...

نظرات 2 + ارسال نظر
آفرین دوشنبه 30 خرداد 1401 ساعت 04:25

سلام گلی جون
چ یادگاری های قشنگی
خداروشکر ک بهتری خوشحال شدم
آره اینجور ک من میدونم طبیعیه،، برا خودم و چندتا از دوستا و نزدیکانم هم اینطوری بوده (اوایل زیاد و بیشتر، رفته رفته کمتر و فواصل بیشتر)
الف..... واقعا حیف ک اونطور ک باید قدر ت رو نمیدونه.. ت زنگ نزدی، اونم هیچ خبری نگرفته؟ امان از دست این آدما.. ارزشت بیشتر ازین حرفاس عزیزم، در حدی ک لایقشه براش وقت و انرژی بذار و هر جور ک حس بهتری داری نسبت بش رفتار کن..
فدای ت عزیزم، خوبی از خودته... منم خوشحالم ک یه دوست ندیده ی از راه دور دارم ک خیلی دوسش دارم و خیلی نزدیک احساسش میکنم
و از صمیییم قلب دوسدارم ی روز از نزدیک ببینمت و تو بغل بگیرمت
رخ داد قشنگی خواهد بود
مراقب خودت باش ملی جون

من که یه هفته ای بهش نزنگیدم اون دوبار بهم زنگید و منم باهاش صوبت کردم. حتی گف حلالش کنم اگه ناراحتم کرده. منم گفتم ناراحت نیستم ازش. بعد اون نه اون زنگ زد نه من.

ممنونم ازت افرین

آفرین یکشنبه 29 خرداد 1401 ساعت 15:44

اولِ متن رو چ قشنگ توصیف کردی، حس خوب داد
ای جان درخت آلبالو رو مامان خودش کاشته؟ احساساتم قلمبه شد... پس چ یادگاری قشنگی ازش مونده بجا.. و چ حس خوبی میتونه داشته باشه نشستن زیر سایه ش... میشه حس کرد وجود و دستای گرم مامان رو ک از موقع کاشتن نهال، اینجا موندگار شده...
(اشکم چکید....)
الهی عزیزم... دوش آب گرم و مالیدن روغن زیتون و خوردن دوغ و گرم نگه داشتن موضع، ب رفع درد و گرفتگیت کمک میکنه گلم
ب خیر گذشته... بلا ازت دور و همیشه سلامتی و حس خوب جریان داشته باشه حوالیت
قربون دل تنگت بشم (سخت ترین ترین و غم انگیز ترین حس دنیاست دلتنگی....)
علی آقا از خواستگارای بزرگه بوده؟؟
طبیعیه عزیزم.. اوایلِ از دست دادن عزیزان، خیلی زیاد و زود ب زود خوابشونو می‌بینیم و بعد رفته رفته کمتر و دیر تر میشه
راستی ملی تو دوست یا رفیق صمیمی نداری؟ یا هست و خودت نمیگی ازش/ازشون...؟
از دور بغلت میکنم و برات عشق و انرژی مثبت میفرستم

سلام افرین
اره یه درخت البالو و یه درخت گیلاس ازش یادگار مونده و یه درخت توت که تو حیاته اون یکی خونه هه هست.
ببخشید که اشکتو چکوندم
اره امروز خدا رو شکر خیلی بهترم و دیشب زیر اب گرم حسابی گرفتمش و الان خیلی کمتره دردش.
واقعا بخیر گذشت
دلتنگی ای که اخرش میرسه به یه بن بست بزرگ...دلتنگی برای کسی که می دونی عمرن دیگه نمیبینیش و اصلا وجود نداره که نداره
واقعا طبیعیه؟ اخه خواهرام از همون اولش خیلی کم خوابشو میدیدن. شاید بزرگه سه باد و وسطی هم سه بار. ولی من تا حالا نه بار دیدمش. و اینکه من شنیده بودم بعده 405 ماه میاد به خواب. ولی برا من از قبل چهلمش اومد
نه خاستگار رسمی ولی به نظرم بدش نمی اومد
من دوست یا رفیقه صمیمیم همون الف بود که اونم بعد سفرم به اهواز به این نتیجه رسیدم که نمیتونم خوشحالش کنم . سه هفته ای هست که دیگه بهش زنگ نزدم.

ممنون افرین عزیز. خداروشکر که یه دوست ندیده به این خوبی دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد