ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یه چشمم اشکه یه چشمم خون

از ساعت ١١ و نیم که زنگیدم به زنیکه مدیرگروه و بهم گف که با درخواست هیات علمیم موافقت نشده و میخان بصورت غیر هیات علمی به کار بگیرنم نمی تونم جلو اشکامو بگیرم. البته گف تصمیم نهایی رو  در جلسه بعدی میگیرن ولی تصمیمشون همینه. خدا ازش نگذره اخرش زهر خودشو ریخت این زن. مگه من چه هیزم تری بهش فروخته بودم؟!؟ 

نمیدونم چی بشه خیلی چیزا تو کلمه ، اینک چه اتفاق شغلی برام بیوفته بدجوری سرنوشتمو تعیین میکنه و راه زندگیمو مشخص میکنه 

اومدم بگم که لطفا برام دعا کنین ... ممنونم 

جدی جدی سال جدید شد :)

سلام

قبل از هر چیز یه عذرخواهی بکنم که انقدر تمبل شدم در پست گذاری. خب بهم حق بدین. صبح ها که تا نه خوابم بعدشم اماده سازی صبونه و بساطه نهار و کارای اشپزخونه. مستحضرین که تو خونه خودم تهران تی وی ندارم! خو این موجباته عطش بیشتر به دیدنه تی وی و مهپاره رو هم فراهم میکنه میگم این tvp شبا چه فیلمای سینمایی خوبی پخش میکنه ها! طرفای ده شب اینا. میبینین؟ ..الانم که سرمون گرمه و من و مامی دو تایی جممون جمعه  الان چن مین پیش این لاغر ترکه ای ها داشتن شوی لباس برگزار میکردن و یه تلنگر بهم زدن! عاخه از شما چه پنهون فک کنم یه سه کیلویی اضاف کردم! از کجا فمیدم؟ خو پالتو جدیدم روزای قبل عید که میپوشیدم برام ازاد بود ولی الان از قسمت بالاتنه قشششنگ یکم تنگ شده! خاچ بسرم واقعن! عصرا هم اول یکم میخابم و بعدم چای و صحبت در جوار خواهرا و مامی و گاهن پاپی و تی وی و یه چش بهم میزنم میبینم شده ساعت 12 و 1 شب...

.

چن شبه که شبا موقعه خواب فکرای ترسناک میان سراغم! استرس شغلم و مقاله ها مو دارم! یکی از مقالاتم که از مقاله های اصلیه تزم بود و فرسیده بودم یه ژورناله خیلی خوب دو روز پیش رد شد. بعده یه ماه ردش کردن  نمیدونم این همون فست ریجکته یا نه! خب داوری که نرفته پس فست ریجکت محسوب میشه...چه بد  میدونین چیه؟ وختی فکرشو خوب میکنم به این نتیجه میرسم که من واقعن مقاله نویسیم ضعیفه! مخصوصن قسمت مقدمه و قسمت بحث! اصن خوب بلد نیسم بنویسمشون. فک کنم تنها راهه تقویت مقاله نویسیم اینه که مقالات بیشتری بخونم! کاری که تقریبن از سر اجبار و در مواقع لزوم انجام میدم و این خیلی بده .  باید یه وقت براش بزارم ...یه برنامه مدون. حالا اخره پست باس بشینم یه لیست از کارایی که باس انجام بدمو بنویسم و رفتم تهران روی وایتبردم براشون برنامه بنویسم.

مساله بعدی که باعث استرسمه قضیه شغلمه...من الان یه دکتره بیکارم دوستان  یکم برام دل بسوزونین!   سوزوندین؟! مرسی!  خب قضیه شغل خوبه که ارزوشو دارم الان هنو حتی استارتشم زده نشده! اول باس تو گروه مطرح شه بعدش بره شورای دانشکده مربوطه و بعد شورای دانشگاه و بعدم وزارتخونه مطبوع! من استرسم فقط مرحله شورای دانشگاه بود که خب قبل از عید و بعد از صحبت با مدیر گروه تحفمون استرس مرحله شورای گروه هم اضافه شد. برا شورای دانشکده زیاد استرس ندارم چون اصله کاری رییس دانشکدس که طفلک راضیه. اونم نظرش تو این مدت عوض نشده باشه صلوات!! مدیرگروه با وجودیکه من براش یه طرح رو همکاری کردم ولی بازم دلش با من نیس ظاهرن! میخاد ی زنه رو که دانشجوی خودش بود رو بگیره. برا همین شاید مقاومت کنه. هیچی دیگه خلاصه که لنگ در هوام تا حداقل سه ماه اینده  سه ماه بعد اگر در نهایت از این جا جوابم کردن تازه مشکلاته بعدی شرو میشه! خب من دانشکده ولایت هم تعهد داده بودم و بعدشم رفتم انصراف دادم ولی فک نمیکنم نامه انصرافمو به جریان انداخته باشن . ولی اصله مساله اینجاست که الان در حال حاضر قشنگ از چشم رییس دانه ولایتمون هم افتادم و پلای پشت سرم شکسته و نمیتونم اینجا هم برگردم ... میبینین چقد بیچاره ام من؟! البته در این زمینه وگرنه که ناشکری نمیکنم و خدا رو هزار بار شکر برا بقیه نعماتش... البته که هنوز در زمینه شغلی هم اتفاق بدی نیوفتاده و امیدو و توکلم به خودشه

.

تو ایام عید همه کارام همین اشپزخونه داری و تی وی و گشتن تو اینستا و ددر رفتن با خونواده بود. خوش گذشت خدا رو شکر. دوازدهم بود فک کنم که خواهر بزرگه سورپرایزم کرد جوری که به زور جلو اشکامو گرفتم. رفته بود فیلم و عکسای دفامو داده بود به یکی از دوستاش که پسرش کلیپ ساختن بلده! برام یه کلیپ ده دقیقه ای از دفاعم ساخته بود. توی تی وی، عکسای داخل کلیپ خیلی بهتر دیده میشد و کمتر تار نشون میداد. ممنونشم! خواهرمو دوس میدارم خیلی زیاد! چون خیلی براش مهمه که من راضی باشم. از بچگی همینطور بوده. یه حس مادرانه عجیبی بهم داره. البته که یه وختایی حسادتهای خواهرانه هم داره ولی خوب طبیعیه اینا! خلاصه که حالمو خیلی بهتر کرد دیدنه اون کلیپ و یکم از آلام روحیه حاصل از تار شدنه عکسای دفاعمو تسکین داد. دیروزم که رفتیم سیزده بدر. یه دور صبح با پاپی رفتیم به رسم هر سال و یه دور هم عصری با کلی خوشمزه جات با مامی رفتیم. با یه گله گوسفند هم مواجه شدیم و محاصرمون کردن و میخاسن بیان خوراکیامونو بخورن که چوپون به دادمون رسید! انقدرم اینا ناز بودن که نگو. عاشق پوسته موز و پوست خیار بودن. تازه یکیشون دسته منو که براشون پوسته خیار گرفته بودم تا بخورن رو لیس زد و جای لیسشم سبز بود خو داشتن علف میخوردن دیکه! خیلی دوسشون داشتم هوا بسیار عالی بود سمت ما و دقیقن وختی ما جم کردیم و نشستیم تو ماشین یهو طوفان شد! شبم که نگو یکمم برف زد و باد شدید و صداهای ترسناک. الانم سرده قشنگ! و همین الان مامی بهم مخابره کرد از پشت پنجره که برفم داره میباره! شکوفه ها خوبه هنو در نیومدن! وگرنه همه میریختن و یخ میزدن. ایشالا که زودتر هوا متعادل و بهاری شه تا شکوفه ها جونام در بیان.

.

صبح امروز 8 و نیم پا شدم و بساط اش رو برپا کردم و صبونه مامی رو جدا و پاپی رو جدا دادم نوش کردن ! من که اینجام پاپی میاد با من صبونه میخوره البته که من نصف صبونمو با پاپی میخورم و نصفیشم با مامی... اسیر شدیما!  ولی خوبه ...همینم خوبه . الانم ظرفا ریختن رو هم تو اشپرخونه و منو صدا میزنن که بیا ما رو بشور ولی من نمیدونم چرا خوابم میاد! یکمم تی وی دیدم. گفتم یه پست بزارم بعد برم سروخته اشپزخونه.  ها راستی زنگیدم به کارشناس گروه ببینم جلسه گروه کیه. قبلش باس برم مدیرگروه رو ببینم. میترسم کارمو به تعویق بندازن. میخام ببینن که دمباله کارمو دارم میگیرم. نشستن تو خونه دردری رو دوا نمیکنه! اگه تاریخ جلسه رو بفمم تاریخه رفتنم به تهران هم مشخص میشه و میتونم بلیط بگیرم.  شماره اتاق کارشناس گروهمون رو به اسمه خودش تو گوشیم ذخیره کردم  که اولش آ هست! توی کنتکتهام که سرچ کردم آ اول این شماره اومد: آقا امام رضا! ... چشام اشکولکی شد! اول یه زنگ زدم به مشهد و بعدش شماره دفتره کارشناسو گرفتم که اونم مرخصی بود و قرار شد فردا بهش بزنگم. شماره حرم اینه که مستقیم وصلش میکنن به فضای داخل حرم و میتونین صداهای اون فضا رو بشنوین: 05132003334

.

دیشب داشتم فک میکردم چه کارایی رو دوس دارم انجام بدم یا یاد بگیرم... ادم وقتی بهشون فک میکنه میبینه کلی کار و سرگرمی هس که میشه انجام داد و خیلی چیزا هس که میشه یاد گرفت و چقدر کارا هس که من یکی واقعن بلدشون نیسم. یه سری هاش اینان :

  •  دوس دارم بافتنی یاد بگیرم که مثلا شال گردن یا پلیور ببافم
  • دوس دارم فرش بافتن یاد بگیرم و یه دونه از اون چارچوبا که پشتش میشینن و فرش میبافن (البته در سایز کوچیک) داشته باشم و بزارمش تو گوشه خونم و گاهی ببافم
  • دوس دارم یه ساز یاد بگیرم! بیشتر سازایی مث تار یا سنتور یا پیانو دوس دارم. از این تمبک مبکا یا بادی ها که باس توش فوت کنی دوس نمیدارم
  • دوس دارم کلاس بازیگری برم! یا کارگردانی!
  • دوس دارم کلیپ ساختن یاد بگیرم!
  • دوس دارم خطاطی یاد بگیرم. دبستانی که بودم کلاسشو رفتم ولی فک کنم استعدادشو نداشتم!

این لیست ادامه داره! الان همینا یادم اومد! حالا بریم سراغ لیست کارایی که بایس تو چند ماهه اینده انجام بدم. من بهار سال 96 رو  سه ماهه کسب تکلیف نامگذاری میکنم! ینی تو این سه ماه قراره تکلیفه آبجی ملیتون روشن شه تقریبن! البته امیدوارم که روشن شه! ینی حتی اگر دانشگاه هم موافقت بکنه بازم طول میکشه تا حکمه شروع به کارمو بزنن! فک کنم اگر کارا خیلی خیلی خوب پیش بره حکمه شروع به کاره من اوایل یا اواسط تابستون زده شه ینی تقریبا 4-5 ماهه بعد. ( البته اگر اتفاقاته خوب بوفته وگرنه اگر ردم کنن که کلام پس معرکس) این مدت رو حواسم باس باشه که پول زیادی خرج نکنم و در ضمن جلو خوردنمم بگیرم! هم ب دلایل وزنی و هم بدلایل اقتصادی! پس:

لیست کارهام نوشت برای تهران:

  1. تمرین ساینتیفیک رایتینگ برای نگارش هر چه بهتر مقاله..مایه شرمندگیه که یه به اصطلاح خانم دکتر نتونه از پایان نامش یه مقاله محشر و در خور در بیاره. من کارم کاره خوبی بوده پس خیلی بده نتونم مقالاته حاصل ازش رو جاهای خوب اکسپت بگیرم..... خوندن مقالاته مرتبط و رویکردمم باس این باشه که رایتینگه مقاله رو یاد بگیرم نه اینکه هدفم صرفا اگاهی از نتایج کاره دیگران باشه. باس برم مقاله های همون ژورنال خوبه رو بخونم
  2. استخراج بقیه مقالاته تزم. حداقل دو تا مقاله پدر مادر داره دیگه باس دربیارم که نگارش هر کدومش حداقل یک ماه زمان نیاز داره و بعدشم باید به تایید استاد راهنما برسه و بره دسته ادیتور. با این حساب تا اخره بهار دو تا مقاله اماده سابمیت خواهم داشت.
  3. اون کتابایی که از نشر چشمه خریدم رو بخونم هر روز. بعنوان تفریح!
  4. زبان زبان زبان! تمرین زبان هر روز بایس انجام بدم!

اینها حداقل کارهایی هستن که توی این بهار باس انجام بشن . فک کنم تقریبن از 25 فروردین تا اخره خرداد! صد البته که یه سری کارای دیگه مث رسیدگی به اموراته دو تا مقاله سابمیتی و اون طرحه مسخره ای که با مدیر گروه کار میکنم و کارا و وظایف احتمالی که شاید تو گروه یا معاون اموزشی دانشکده به عهدم بزاره هم خواهند بود. حتی اگر کاری بهم نداشتن هم دو سه روزی یکبار میرم و یه گشتی توی دان میزنم. ببینن علاف و بیکارم و منتظز نتیجه تصمیماشون! واللا!

.

بچه ها جون نوشت: زهرا جون که وبلاگ داشتی پس چی شدی؟؟؟ چن بار اومدم دیدم وبلاگتو ورداشتی اولش فک کردم موقتیه ولی هر جی منتظر موندم درست نشد که....امیدوارم خوب باشی شادی جون که هر روز میومدی اینجا امیدوارم تو هم حالت خوب باشه  زهرا سکرت پیامای تو رو هم دریافت میکنم ولی نمیدونم چرا میگی میخای سکرت بمونی اخه تو پیامات که چیزی نیس! فوقش ادرس ایمیلتو از اون باکسه پاک کن دیگه! البته هر طور راحتی برا من فرقی نمیکنه بقیه هم کم پیدا بودنتون به خاطر کم پیدا بودنه خودمه خب امیدوارم همگی حالتون خوب باشه

.

خب دیگه یواش یواش پاشم. دلم یکم موزیک میخاد . موزیکمو بگوشم و اشپزخونه رو راست و ریست کنم و ببینم اش در چه حاله .... امیدوارم که شما هم سال رو با انرژی شروع کنین و به همه چیزای خوبی که میخاین برسین زیر نظر و لطف خدای بزرگ

تعطیلات نوروزانه

مجددن تولده عیده شما موبارککک :))) 

اغاااااا من شیکم عاوردممممممم من صورتم پرتر شدههههههه .... حالا چ خاکی به سرم بریزونمممممم؟!؟! الان یه ظرف سوهان گزی جولومههههه چ جوری ازش نخورممممم؟!؟! مگه میشه عاخه؟!؟!؟ :(((((( خدایاااا عاخه منو چرا ی جوری عافریدی که تا یه لقمه بیشتر از بلیطم میخورم شرو میکنم به چاخ شدن؟!؟! 

.

خب ساله نو با خوبی و خوشی در حال سپری شدنه و من با تی وی دیدن و اشپزی و خواب اوقاته خودم رو میگذرونم و نمیزارم استرس اینده بیاد سراغم ! و طبق معموله تمامی این سالها برا انجام کارای علمیم در ایام عید هی امروز و فردا میکنم ! از بچگیم همینطور بودم... یادمه مشقای عیدیانه و پیک شادیمم همیشه میموند دغیغه نود :///  عادمه دیگه عوض بشو نی! 

.

دومه عید کلی با خاهری بعد از صبونه پیاده روی کردیم. منظورم از بعد صبونه طرفای ساعت ١٢ بود :/ کلی هم عکسیدیم  ... از اون روز قرار شد هر روز بریم پیاده روی و نشون به اون نشون که تا به امروز هر روز بارون باریده... و البته خدارو صد هزار بار شکر بخاطرش. 

.

امروز که چهارمه دیگه عزممو جزمیدم و رفتم به تنهایی پیاده روی. گوجه و خیار و دوغ و ماس محلی هم خریدم... عاااای ماستامون خوشمزسسسس عای خوشمزسسسسس... میگما چرا تو تهران و اینا از این ماست و پنیرای طرفای ما پیدا نمیشه؟!؟ ینی هیچ جوری نمیشه با همین کیفیت اونجا لبنیات تولید کرد؟! ینی گاوای تهران خیلی فرغ دارن با گاوای اینجا؟!؟ عاخه چرا اینجورکیه؟!؟ نمیشه من برم تهران یه بیزینسه ماست و پنیر محلی از نوعه ولایته خودمون را بندازم و پول پارو کنم؟! :))))) کلن نمیدونم چرا از اول امسال خیلی پولکی شدم! یکمم هنری شدم! مثلن اینکه دوس دارم بازیگر بشم!! یا کارگردان! یه بازیگره معمولی هم نه ها!! دوس دارم مث شهاب اسکار ببرم! این چیایی که میگم یه وخ حمل بر شوخی و اینا نشه! جدی جدی این فکرا میان سراغم! 

.

اغا من از فردا میخام دیگه استارته کارای علمیمو بزنم. با روزی سه ساعت شرو میکنم نظرتون چیه؟! خاهریا صب میرن دیگه سر کار و میخام صبح ها هفت تا نه و نیم یه سانس کار کنم، بعد صبونه نه نه بابامو خودمو بدم بخورن ! بعد بساطه نهارو را بندازم و بازم اون وسط مسطا یه سانسه یک و نین ساعته مقاله در وکنم! بعد از نهار رو هم میزارم برا خاب و پیاده رویه احتمالی و گردش خانوادگی و تی وی! خدایا لدفن کمکم کن این برنامه اجرایی شه. مشکلی که هس اینه که پاپی برنامه مرنامه حالیش نی و اهله کارای یهوئکیه! امیدوارم تر نزنه به برنامه ریزیم! ولی خب هر وخ حال کنه اجازه میدم تر بزنه چون پاپیه و احترامش واااااجبببب ! بعله :)))

.

راستی گفدم بهتون اینستا زدم در سال جدید؟!؟ با عرض شرمندگی چون به نام اصلیه خودم مزینه نمیتونم ادرس پادرس بدم! چیزه خاصی هم توش نیس و قطعن اینجا جذابیتش هم برا شما و هم  برا خودم خیلی بیشتره ولی خب خیلی حس باحالیه لایک خوردن اونم توسط افراده هف پشت غریبه ! خخخخخخ 

.

دیگه چی بگم؟ هاااا ی چیه باحال! امروز دم در یکی از دوستای پاپی رو دیدم که بیشتر از ی سال بود ندیده بودمش. عسیسم برام صدقه کنار گذاش :))) انقد حال کردم! یه پونصدی از جیبش دراورد دوره سرم چرخوند! عای حال داد... بوس براش از همینجا :***** 

صب بعد صبونه بود که مامی برگش گف ینی میشه بعد عید که رفدی تهران سریع کارت راست و ریست شه؟! منم گفتم : "نه بابا حالا طووووول میکشه تا بخان شونصد تا جلسه بگیرن ...." به اینجا که رسیدم یهو یه چی تو اشپزخونه ترکید!!! رفتیم دیدیم یکی از حبابای لوستر( لوستر اشپزخونه دو تا حباب داره) پخش زمین شده و خرد و خاکشیر شده!!!  یه جوری شدم! تفسیره من اینه که بدست اوردنه این شغل حس منفیه ناشی از حسادته زیادی رو در افرادی که میشناسم ایجاد کرده ( خو یه عده زیادی خبر دارن از موافقت اولیه) و همین انرژی منفیه ییهو وارد خونه شده و خورده به حبابه اشپزخونمون!!! نخندین جدی میگم! من بشدت به انرژی مثبت یا منفی اعتقاد دارم! نظره شما چیه؟! این حادثه رو چطور تفسیر میکنین؟؟ بگین دیه چی میشه؟!! 

خلاصه سریع بعدش اسپند دود کردم برا همه و تو کل خونه چرخوندم و زحمت صدقه رو هم که دوسته پاپی برام کشید! خاهری هم فک کنم صدقه کنار گذاش. اینم از ماجرای امروز! هاااا راستی نیمساعت پیشم لامپه حموممون سوخت! -_- 

.

خو دیه من برم یکم تی وی ببینم! دوس جونا امیدوارم به خودتون خوش بگذرونین و نذارین غمها و نگرانی ها تو این روزای اول سال بیاد سراغتون! بزارینشون برا بعد سیزده بدر دوره هم میشینیم برا رفع و رجوعشون تدابیره ویژه اتخاذ میکنیم! خخخخخخ 

خو دیه برین! منم میرم! بای بای و بدروود و موعآآآآآچ 

.

.

توضیح نوشت: این پست در سوم فروردین شروع و در چهارم فروردین یک هزار و سیصد و نود و شش به پایان رسیده عسد!!!!