ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یکی بیاد منو از خواب غفلتی که توش نیستم! بیدار کنه!!!

سلام

الان بیکارم از صبح تا شب و کلی زمان دارم که بپردازم به خوندن مقالات و یادگیری نگارش هر چه بهتره مقالاتم تا شانس چاپشونو تو ژورنالای معتبرتر بالا ببرم....انقدر وقت دارم که بتونم بشینم روزی حداقل 2-3 ساعت زبان بخونم.... میدونم که ایندم هم در گرو پیشرفته مقالات و زبانمه ....ولی ولی ولی .....ملی طلسم شده! دقیقا تو یه طلسمی گرفتار شدم و با اینکه عواقب  منفی این به بطالت گذروندن کاملا جلوی چشمامه اما بازم نمیدونم چرا تکونی به خودم نمیدم. عملا از روز شنبه میتونستم برنامه ریزی کنم و پیش برم ولی تا امروز که پنجشنبه هست هیییییچ تکونی به خودم ندادم. همش دارم یا وبلاگ میخونم یا تو اینستا میچرخم یا موزیک میگوشم و در کنارش هم استرس کارهامو دارم. البته این اولین باری نیست که به این حالت دچار شدم ولی خب ایندفه واقعا جای خجالت داره برا من! یادم افتاد که چایی ریختم برا خودم نیمساعت پیش و گذاشتم رو اپن ولی مشغوله اینستا گردی شدم ! برم تازش کنم و بیارمش! خدایا خداوندا من که ظاهرا غیرتمو از دست دادم ولی لطفا خودت راه راست و به سمت من کج فرما!

.

دیروز در یک حرکت انتحاری سه دست مانتو شلوار اداری و یه سوئیشرت و یه شلوار جین رو تا کردم و گذاشتم تو پلاستیک و بردم گذاشتم دم ظرف اشغالی. مانتو شلوارا ظاهرشون تازس ولی انقدر پوشیدمشون که جنسشون خراب شده! ینی پارچشون دیگه نویی و تازگی رو نداره. ظاهرش نوئه تا حدودی و ضایع نیست ولی توش احساس راحتی نمیشه کرد! گفتم الکی تو کمد جا اشغال نکنن. شلوار جین رو هم که هم کهنه شده بود و هم کاملا گشاد رو پوشیدمش و دیدم بیریخت وایمیسه. گفدم بزارم دم اشغالی شاید به درد یکی بخوره و ورشون داره بپوشه. الکی نگهشون دارم که چی؟!

دو روزه دارم کوفته میخورم! کوفته های خواهر پزی که از قبل از دفاعم طبخ شده و فریز شده و تا الان مونده تو فریزر! دیگه چاره ای ندارم! میدونم نباس بخورمشون ولی الان وخته این پاستوریزه بازی ها نیس! حیفه! قبل عید که داشتم میرفتم ولایت میخاسم برشون گردونم و تو روزای خونه تکونی گرمشون کنم و بخوریم ولی خب با خودم گفدم بزارمشون برا روزه مبادای بعد از عید که دوران فقر قراره اغاز بشه ! چطوره اسمشونو بزاریم کوفته های مبادا! هممم؟ چهار تا دیگه دارم ازشون!  امروزم قراره شوید کته با ماهی بخورم. ماهیشم باز خاهری برام گرفت و شست و فریز کردم که بیارم تهران. چه دورانه فقره لاکچری ای دارم من!  تا باشه از این دوران فقرا و روز مباداها! واللا!

.

احساس می کنم خودمو باختم و این تمبلی ها ناشی از خودباختگیه! نگرانه یکی از مقالاتیم که اکسپتشو گرفتم. گفته بودن فروردین چاپش میکنن ولی خبری نشده! نکنه سرمون کلاه رفته؟! نکنه اجازه چاپ ندارن دیگه؟! اخه از این پاب مد پولی ها بود. این دو تا مقاله اکسپتی اگه چاپ بشه من یکم خیالم راحت میشه! ناسلامتی بر پایه همین دو تا من دفاع کردم و فک کن یهو لایسنسه اینارم ازشون بگیرن! چه فضاحتی به بار میاد! ولی نه ! اینها نگرانیای بیخودیه! ایشالا که طوری نی!  ترس از اینده شغلی و اینکه هیچ جا من و همتایانمو به عنوان هیات علمی نمیخان منو باز میبازونه از خودم! جز ولایته خودم که اونم باز در هاله ای از ابهامه که منو بخان باز یا نه! و اصلا خوده همین رفتن به ولایت و اونجا استارته کار رو زدن باز منو میترسونه و میبازونه. یه چیزی دره گوشی بگم؟! برخی ها هستن که اصن دوس ندارن من اینجا باشم و اون شغلی که گفدمو بدست بیارم...ینی یه جورایی چشمه دیدنه منو ندارن و اگه این شغلو بدست نیارم یه جورایی دشمن شاد هم میشم! حسابی هم دشمن شاد میشم ! ینی خیط میشم و دماغ سوخته! البته بگما من کاری به کارشون ندارم اونا خودشون به صورته خودجوش چشم دیدنه منو ندارن ! ولی بعده اینکه این حس میاد سراغم به خدا جون میگم عب نداره اگر صلاحم هر چی که هست همونو به سرم بیار! حتی اگه دشمن شاد بشم هم مهم نس مهم اینه که در نهایت از تصویر نهایی پازلم راضی باشم. پس من تن میدم به اونچه که خودت میخای! فقط بهم اراده تلاشو بده همین.

.

میبینین اوضاعه مملکتو؟! یه ادمه 35 ساله که از سن بیست سالگیش در حاله مطالعس و تحقیق و الان تو این مقطع زمانی برا رسیدن به یه شغل قراردادی باید هزار بار خودشو ببازه و جم کنه و ببازه و جم کنه که عایا قراره این شغل رو بدست بیاره یا نه! تازه بعد بدست اوردنش باید باز خودشو بکشه تا این شغل قراردادی تبدیل به یه شغل امن بشه براش! و اگه نشه باس به مهاجرت فک کنه و تازه اون ور عاب هم که حلوا خیرات نمیکنن قطعا! یه ادمه 35 ساله که هیچی از خودش نداره! و هنوز به هیچکدوم از خواسته های مادیش نرسیده! خدایا داشته ها و نداشته هاتو شکر ...این راهی بوده که خودم انتخاب کردم و تا تهش هم باس با انرژی برم ولی خب در حال حاضر دشارژ شدم! خدا کمک کنه که دوباره انرژیمو بدست بیارم و امید و انگیزمو!

.

خب اینو میدونم که برای شروع هر راهه سختی باس استارتشو زد فقط و من همین استارتو سنگینیم میاد که بزنم! ولی باس بزنم هر چه سریعتر...داره دیر میشه! یک هفته تا تصمیم نهایی گروه وقت دارم و میخام از این یک هفتم به خوبی استفاده کنم. مهم نیس قراره چه اتفاقی بیوفته. مقابله با حجم اندوهی که قراره از تصمیم احتمالی گروه بهم هجوم بیاره رو میزارم برا وقتی که هجوم اورد! فعلا که چیزی نشده! پس حداقل از این یک هفتم به خوبی استفاده کنم. هوا هم که خوبه! میتونم پنجره اتاغمو باز بزارم و در حال تنفسه اکسیژنه تازه کارای علمیمو پیش ببرم. الانم میخام اول برم سراغه مقاله مدیرگروه و یه دور بخونمش و تا شب تکلیفشو برا یه ژورناله سطح متوسط تعیین کنم و سابمیتش کنم. باشد که پذیرش گیرد! یکمم شاید زبان خوندم. امروز برنامه اینه. به یاریه خدا جون

.

ملی وقتی اوضاعش استیبل بشه دوباره تبدیل میشه به همون ملیه شاد و مهیج قبلی ! براش دعا کنید تا خدا بهترین ها رو پیش روش قرار بده...منم برای همه شماها دعا میکنم

نظرات 3 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 31 فروردین 1396 ساعت 23:15 http://likespring.blogsky.com

عزیزمممم...کاملا حق داری...این همه زحمت کشیدی و از جون مایه گذاشتی الان وقتشه که سود زحماتت رو ببری ولی اوضاع قاراشمیش مملکت ما...به قول تو اونورم حلوا خیرات نمیکنن...اینکه بری اونجا خودش شاید یه جور ریسک باشه و خب برای یه د ختر تنها سخته البته الان که فکر میکنم میبینم امنیت اونور بیشتر از اینجاست.متاسفانه همینه که میگی.خیلیها هستن که از نرسیدن ما به هدفهامون خوشحال میشن که از همینجا بلند میگم خاااااااااااااک تو سرشون حسودای بدبخت.
در مورد تنبلیت هم خب خسته ای ملی جون.قبل از دفاع اون همه کار و پروژه ...بعدشم کارای خونه تکونی و ...تازه تازه داری ریفرش میشی...چند روز به خودت فرصت بده.برنامه تفریح بذار تا روحیه ات بهتر بشه.
همه چی درست میشه ...مطمئنم.مگه میشه خالق دانه های منظم انار زندگی ما را بی نظم چیده باشه؟

عاره بهار جون همینطوره که میگی ، مرسی از کامنتت دوستم خااااک تو سرشون حسودای بدبخت بهم چسبید ایشالا درست میشه اوضاع

زهرآ پنج‌شنبه 31 فروردین 1396 ساعت 18:14

عزیزم ایشالا همچین اوضاع درست شه که تموم نگرانیا از دلت پر بکشن.. ابجی ملی من قوی تر ازین حرفاست

ایشالا ایشالا، قربونت برم زهرا جونیم

گُردآفَرید پنج‌شنبه 31 فروردین 1396 ساعت 12:44

بـــهار را ببین
چگونه از خود می تــکانَد
برگ های فرسوده را
تو هم جوانه ای بزن،
ســبز شـــو ؛
بـهـار ،
ادامه ی لبخندهای
تو خواهد بود

چه زیبا ...ممنونم گردآفرید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد