ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

هییییییییییع باباو!

سلام بچه های عزیزم!!! چطور مطورین؟ خوبین خوشین سلامتین؟ با بهار چه میکنین؟ هوا در تهران که عالیه. البته یکم گرفته هست ولی در کل خوبه. ولایتمون سرد بود خب.

.

جمعه صبح طرفای پنج و نیم رسیدم خونم. شب قبلش تو قطار با یه خانوم مسن که مشخص بود اهل روستاس و یه خانومه دیگه و دختر کوچولوش هم کوپه بودم. خانومه روزه بود و موقع افطار کردنش ازش خاستم برا شغلم دعا کنه. اون یکی خانمه خیلی رو مخ بود. البته ادم مفرح و با مزه ای بود در کل ولی گیر داده بود به تجرد من! میگفت دکتری؟! چه فایده ! مامان نشدی که!  منم بر خلاف همیشه حسابی نطقم باز شده بود و عقاید وزینم رو در مورد تجرد و ازدواج و فلان و بیسار براشون بیان کردم! اونام تا تونستن ازدواج رو تبلیغ و تشویق کردن! همین خانوم مسنه یه پسری داش که براش دمباله زن بود! خانومه مغرور هم بود و مستقیم خاستگاری نمیکرد! البته خب یه جورایی با وجود نهایت بیشعوریش اینو میتونست بفهمه که شکل و ظاهرمون اصن بهم نمیاد! شاید برا همین مستقیم خاستگاری نکرد ازم! میگماااا فک کنم اگه من بخام ازدباج کنم دو ماه باس وخت بزارم و یه ده دوازده باری با قطار سفر کنم ولایت و برگردم تهران بلخره از این همه مورد یه درست و درمونش شاید جور شه و ملیتون متاهل بشه !!! خلاصه که قطار ظاهرا خوب جاییه برا شوهر یابی!

.

داشتم میگفتم ! 5 و نیم صبح رسیدم خونه و تا در واحد رو واز کردم با جسد یه سوسک درشت از اون پدر مادر دارای فاضلابی روبرو شدم که به پشت افتاده بود کف موزاییکیه هال! انقدر چندشم شد از تصور اینکه با اون پاهای مشمئز کنندش کل خونه م رو راهپیمایی کرده که خدا میدونه! هیچی دیگه با یه تیکه پلاستیک جسدشو ورداشتم و از پنجره شوتش کردم بیرون. خوبه حالا قبل عید که برم ولایت دهانه تمااااام راه اب های خونه اعم از ظرفشویی و کف اشپزخونه و حموم و حتی دسشویی رو از این پودرهای سوسک کش زده بودم . جووونورن خوب و زورشون به این میرسه که درب راه ابها رو تکون بدن و ازشون بزنن بیرون! دیدم که میگم! این اغا سوسکه هم یحتمل از پشت بوم و از طریق لوله بخاری نفوذ کرده بود تو خونه و  و از اون پودرا خورده بود و کلکش کنده شده بود!

هیچی دیگه! بدبختیم شرو شد! با خودم قرار گذاشته بودم فقط سرامیکا رو یه دور دسمال بکشم و بپرم حموم. اماااااااااااااا ...تمااااام ظرفایی که شسته بودم و رو اب چکون گذاشته بودم رو مجبور شدم یه دور دیگه بشورم! سینک رو ضدعفونی کردم! یه ابر ورداشتم و فرشای اتاق و موکت هال رو شامپو فرش کشیدم و موزاییکا رو چن بار چن بار با دسمال تمیس کردم و شیشه پاک کن هم بهشون زدم! کف اشپرخونه رو هم دیدم مجبورم بشورم و لذا قبلش رفدم دسشویی رو هم حسابی شستم و جا شما خالی در این هین و بین چند قطره ای هم اشک افشانی کردم به خاطر بلا تکلیفیم و اینده نامعلومه شغلیم! یکمم صبونه خوردم و وسایلمم جبجا کردم. الان ساکامو باس فقط یه دسمال بکشم و بزارم تو کمئد و کمد لباسامم باس یه سامونی بهشون بدم.

بعدش طرفای ده اینا بود که رفتم حموم و تازه روزه سومه خاله پری هم بود! دیگه نتونستم لباس بشورم.

.

جمعه رو کلا به خواب و استراحت و غصه خوری و نت گردی و فک کردن در مورد حرفایی که صبحش باس به رییس دان ومدیر گروه و بقیه اعضای احتمالی میزدم گذشت. حرفامو یادداش کردم تو یه کاغذ که یادم نره!

شنبه هفت و نیم زدم بیرون و اول رفدم دفتر رییس و یکم منتظر شدم که بیاد و خوشبختانه به حضور پذیرفت منو. منم هممممه حرفامو به همون ترتیبی که ده بار تمرین کرده بودم بهش زدم و اومدم بیرون. رییس طفلک نظرش مثبته و ظاهرا یه تعداد از اعضای بخیل و تنگ نظره گروه دارن موش میدوئونن و جالبه که بهم گف مدیر گروه هم نظرش مثبته! من فک میکردم مدیر نظرش منفی باشه. نمیدونم واللا خدا عالمه! اونطوری که از حرفاش برداشت کردم مدیر گروه جدید نمیخاد بطور مستقل تصمیم بگیره و میخاد برایند نظرات اعضای گروه رو در نظر بگیره و خب اعضای گروه هم به نفعشونه که همکار جدید به صورت یه کارشناس بیاد! چرا؟! خب چون راحت  میتونن بزنن تو سرش و ازش بیگاری بکشن. اگر همکار جدید به صورت هیات علمی و همتای خودشون بیاد که نمیتونن کارای خودشونو بندازن گردنش!

بعد رییس اومدم نشستم منتظر برا دیدنه استاد مهربونه. میخاستم از اون هم کامنت بگیرم. یک ساعت و نیم نشستم تو سالن تا اومد. اونم نظرش مطابق منه. میگه اینا هدفشون اینه که مفت بخورن و بخابن و یکی هم باشه که براشون مقاله و پروپوزال بنویسه و کی بهتر از تو! بعد دیدار با استاد مهربونه دوباره یه ساعت منتظر نشستم تا مدیر گروه اومد و اونم گف جلسه دارم و برو دو ساعت دیگه بیا و باز نشستم تا بیاد و حرفامو به ایشونم گفتم! بعدن تر هم رفتم سراغ یه نفر دیگه که از اعضای اون گروهه و باهام اشنایی داره و حرفای اماده شدم رو به ایشونم زدم. در بین اینا یه زنگ زدم به یکی از همکارای دانشگاه ولایت و اونم کامنتش بهم این بود که اگه خیال داری بیای ولایت بجنب تا یه سری مسایلی پبش نیومده!

روز شنبه رو بخام خلاصه کنم باس بگم که از صبح هفت و نیم تا عصر ساعت 4 که رسیدم خونه یا در حال صحبت با یکی بودم یا نشسته بودم تو سالن و داشتم حرفایی که باس به طرفانم میزدم رو تو ذهنم مرور میکردم! روز سنگینی بود کلهم! چن نفر از بچه های دانشجو رو هم تو دانمون دیدم و فک کنم قیافم خیلی غمگین بود چون همشون یه جورایی دلداریم میدادن و میگفتن بسپار بخدا ایشالا درست میشه کارت! معاون اموزشی هم بهم زنگید و تهیه گزارش نهایی یه طرح رو بهم واگذر کرد و منم که دستم زیر سنگشونه قبول کردم!

.

طرفای 4 که رسیدم خونه یکم قرمه سبزی که ازخونه اورده بودم رو گرم کردم و با نون لواش خوردم و بعدشم یکم دراز کشیدم و نت گردی و خبرا رو تو واتس اپ دادم به استادم و خدا عوضش بده با پیامایی که داد مشخص بود که کمکم میکنه. امروزم تا نه و نیم صبح خابیدم و بعدش با سبزی کوهی هایی که از ولایت اوردم اش بار گذاشتم و یکم مطالعه کردم و خرید از اغا رضا و نهار و خواب تا هفت و نیم عصر! خوب لش کردم بعد از دفاعم! باس خودمو جم و جور کنم. اینجوری نمیشه!

فردا هم باس لباسامو بشورم و موهامو که به اندازه یه بند انگشت سفیدیش زده بیرون ریشه گیری کنم و حمام بنمویم! اگه تکلیفم زودتر روشن شه و اولین حقوقم دستم بیاد اولین چیزی که بخرم یه ماشین لباسشوییه! دو سه باری این اواخر دیدم که همسایه طبغه بالایی از بالکنش که دقیقا بالاسره بالکنه منه چادر و پارچه و اینا میتکونه و برا همین دیگه به دلم نیس لباسمو پهن کنم تو بالکن و از اسفند ماه که رخت اویزمو اوردم داخل اتاق دیگه برش نگردوندم بالکن! خودم تو دست که میشورم لباسا ابدار هسن خب! و ابشون میچکه کف اتاق ! حالا درسته کفش رو نایلون پهنیدم ولی بازم یه جوریه!  ماشین اگه باشه خشک میکنه میده دستم!

.

دیروز دو بار اقای متاهل رو دیدم و هر دوبار انگار که میخاست بیاد سمتم ولی چون هر بار من با یکی داشتم صوبت میکردم نتونست بیاد! اونم که دیدم باز دلم گرفته تر شد. تصمیم نهایی گروه در اواسط اردیبهشت ماه اعلام خواهد شد! و من الان یکم حالم بهتره! دو سه روزی تا اخر این هفته رو روی کارای عقب موندم کار میکنم و هفته بعد رو میزارم برا لیست کردن بقیه دانشکده ها و مراکزی که میشه رفت و درخواست داد! پاپی به نظر میرسه که خیلی نگرانه. مامی هم نگرانه ها ولی پاپی جنس نگرانیش فرق میکنه! مامی شاید خوشحالتر باشه که من تهران باشم. ینی منطقی تر فک میکنه و دوس داره من یه جای خوب مشغول بکار بشم. ولی نمیدونم پاپی چه اصراری داره که من برگردم به ولایت و اصلا هم متوجه نیست که با این اصرارش چقدر هر بار داره منو اذیت میکنه و زجرم میده هر بار که میگه برگرد همینجا هزار تا فکر میاد تو سرم...اینکه ایا واقعا دوس داره من در کنارش باشم یا نه اینا همش حرف و حدیثای زنشه ؟! که چشم نداره پیشرفته ماها رو ببینه؟! پاپی دستاش اشکارا میلرزه دیگه! قبلنا دستاش یه وقتایی فقط لرز میگرفت ولی این بار که رفته بودم ولایت دستاش تقریبا همیشه لرز داشت! دلم براش میسوزه و هر چیم که بهش توضیح میدم که شرایط شغلی من در ولایت استیبل نخواهد بود به کتش نمیره! میگه من نگران میشم تو خواب گریه میکنم و .... و حین اینکه همه اینا رو داره میگه من چشم میدوزم به دستاش که داره میلرزه و جیگرم خون میشه متوجه نیست که داره اذیتم میکنه واقعا؟! هم دلم برا خودم میسوزه هم برا پاپی اینجور مواقع. یکمم تقصیره خودمه! من یه عادمه احساسیم ولی جوری برخورد میکنم که انگار یه تیکه اجرم! نه که بلد نباشم ! غرور یا هر چیزه دیگه ای مانع از ابراز احساساتم میشه ... کاش میتونستم احساساتمو بروز بدم و محبت بیشتری به اطرافیانم بکنم...به خواهرام و مامی و پاپی...

.

ای قصه نویس داستان های قشنگ....  لطفا!

نظرات 3 + ارسال نظر
محمد الف چهارشنبه 30 فروردین 1396 ساعت 23:05 http://parandnilgoon

پاپی زن دوم داره؟
لابد میخاد تو ولایت خودش دستت را بذاره دست یه مرد مطمین!

عه! مگه پست رمزدارو نخوندین اقای الف؟
نه بابا پاپی نظرش به تجرده ماست البته حقم داره!

بهار سه‌شنبه 29 فروردین 1396 ساعت 14:58 http://likespring.blogsky.com

همه دنیا بخوان و تو بگی نه
نخوان و تو بگی آره تمومه
ملی عزیزم کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
قضیه اینو شنیدی؟نشنیدی بگو واست تعریف کنم...
تلاشتو بکن و همه چیو بسپر به خودش...

برام اشناس ولی یادم نی بهاری بهم بگو مرسی هسی دوسم

فری دوشنبه 28 فروردین 1396 ساعت 21:23

عجیبه، این راهی که تو رفتی من تازه اولشم منظورم دکتریه! به خاطر اینه که وبلاگتو دایم دنبال میکنم! واقعا معلوم نیست این همه درد سر و استرس کشیدن ارزش اون چیزی را که آخر بدست می آریم داره یا نه؟!(البته روز به روز به اینکه جواب سوال نه هست نزدیک تر میشم) بهر حال امیدوارم کارت هرچه زودتر و بهترین نحو درست بشه و مزد زحماتتو بگیری ، چون درک میکنم درس خوندن، تحقیق، مقاله و پایان نامه و ... چقدر به آدم فشار میاره.

ببین من یه چیزو میدونم و اونم اینه که زحمت نتیجه بخشه... بهرحال نتیجه خواهد داد زحماتی که ادما تو زندگیشون میکشن، دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. اگر تلاش نتیجه نداد بدون که یه پای کار میلنگیده، شاید لازم بشه که خوده من نتیجه تلاشامو یه جایی دور از این مملکت ببینم، شاید هموز اونقدر که باید زحمت نکشیدم ، ولی مطمینم راهو اشتباه نیومدم .... شمام موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد