ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

خوابش رو دیدم ...

سلام

چارشمبه هفته پیش طرفای هفت عصر بود که یکی بهم گفت بهتره که در لیله الرغایب بوی حلوا بپیچه تو خونه فرد فوت شده.... بزرگه موافق بود و وسطی مخالف ! چرا؟ چون از زن همسایه می خواستیم بیاد و برامون حلوا بپزه و وسطی میگف من میخام بخوابم استراحت کنم!!!

خلاصه زنگیدم به خانم همسایه و ازش لیست وسایل لازمو گرفتم و خریدم بردم خونه. از هشت و نیم شروع به پخت حلوا کردیم و کاراش تا یک و نیم اینا طول کشید. یه دور هم مجبور شدم اشپزخونه رو طی بکشم چون حسابی کثیف شده بود.

دیگه نزدیک دو خوابیدم و با خودم گفتم روز اول ماه رجب رو روزه بگیرم. صبحش پاشدیم و من دیگه عزمم جزم شد روزه بگیرم و ثوابشو تقدیم روح مادرم کنم. ده تا بسته جیره غذایی خشک هم تهیه دیدیم که صب بردیم تا ساعت نه سه تاشو دادیم به مستحق هایی که تو خیابون میدیدیم و بعد من یه جلسه اموزشی داشتم رفتم سراغ اون و خواهرا بقیه بسته ها رو پخش کرده بودن.

ساعت 11 رفتم سراغ پدرم و برش داشتم و ازون ورم خواهرا رفتیم سر مزار. رفتنی یکم فقط ترافیک بود و زیاد طول نکشید. اونجام سر مزارش گل گذاشتیم و خرماحلوا پخش کردیم. من طرفای یک و ربع برگشتم که خونه رو اماده کنم برا مهمونها. اخه هر پنشمبه تا چهلم قراره در منزل رو باز بزاریم که اگر کسی خواست بیاد. چهل دقیقه طول کشید که برسم در ورودیه گلشن. تو عمرم لیله الرغایب رو نرفته بودم گلشن و دفه اولم بود. کلا این سه هفته اخیر اولینهای مراسمات ختم رو تجربه کردم! اولین تشییع جنازه ...اولین الرحمان...

.

رسیدم خونه و جمع و جور کردم و یکم یخهای جلو در حیات رو که از سه هفته پیش مونده شکستم که تمیز کنم که بدتر شد!! اخرش یه دوش گرفتم و ازون ورم خاهرا اومدن و خلاصه اون عصر هم چن نفری امدن.

یکی از دوستای مامانم و شاید بهتره بگم تنها دوست نزدیکش هم اومد. اونجا بود که بهمون گف مادرتون پنشمبه عصر به من زنگ زد و بهم گف دلم یکم درد می کنه. فک کن همون روز به خالمم زنگ زده بود ولی به خالم چیزی نگفته بود. و به ما سه تا هم چیزی نگفت.

.

شب یادم افتاد نماز سلمانه چیه نخوندم! خیلی خسته بودم  و بیخیالش شدم و خوابیدم. شبش خواب دیدم و چیزی ازش به یادم نیست فقط اون تیکش که مادرم فک کنم بود رو یادمه. البته این که یکم مطمئنم مادرم بود برا اینه که صب هفت و ربع که بیدار شدم همون لحظه اول بیداری یهو یادم افتاد خواب مادرمو دیدم و یهو  دلم شاد شد یه لحظه....ولی بعدش شک به دلم افتاد و بعد با مرور خواب، شکم تا حدود زیاد برطرف شد و فک کنم خوده مادرم بود. کاش یکی بود که بتونه خوابم رو برام تعبیر کنه... البته خوبیش اینه که حال مادرم تو خواب خوب بود. با چشمای درشت و مشکی که میدرخشید....

.

خستم ...

یه خستگی عجیبی تو تن و بدنمه...تازه این روزا بهترم، دو هفته اول خیلی بدتر بود و این حس خستگی از بین نمی رفت.

دیشب داشتم به خواهرا می گفتم....میگفتم در ناخوداگاهمون نسبت بهش بی توجه بودیم. اگر واقعا بهش توجه داشتیم و اگه واقعا برامون مهم بود همون عصر جمعه که رنگش سفید شد و دیدیم که اشتها نداره باید دکتر میاوردیم بالا سرش...حتی به نظرم صبح هم دیر شده بود و همون شبش باید یه کاری براش می کردیم.

.

چهار تا سکه بهار ازادی داشتم که اون هفته بردم فروختم. شد 48 تومن. هیچی تو حسابم نبود و کلی هم هزینه داریم. الان باز خیالم راحتتره. تا الان 42 تومن مونده. یک و سیصد دادم اون روز چهار تا بسته جیره غذایی خشک تهیه کردم. یک و سیصد هزینه انتخاب واحدم شد. یک و صد یه رومیزی برا میز یادبود مامان سفارش دادم. نهصد تومن دیروز هزینه سونوی یکی رو دادم که مطمئن هم نیستم که واقعا مستحق بود یا نه. صرفا به اتکای حرف یه نفر هزینه شو دادم. .... خلاصه خرجای درشته اینجوری هس علاوه بر ریز میزها.

.

یکم بار دلم سبک تر شده. انگار روز به روز که میگذره بهتر میشم. دیروز عصر دو ساعتی تنها بودم حوالی اذان مغرب. یه جوری بیقرار بودم. میترسیدم یکم . نمیدونم چرا میترسم .

.

دیروز البومهای مادرمو میدیدم. عکس جوونیهاش...انگار همون ادم نبود. چه زندگی بیرحمه...چقدر پوچه.... چقدر بیخوده. عکس بچگیها و نوجونی و عنفوان جوانی خودمم بود. اصلا اون روزا رو یادم رفته. هیچی ازشون تو ذهنم نیست. هیچی....

.

دلم سفر می خواد...نه که سفر...رفتن...رفتن یه جای دیگه . اگه میتونستم میرفتم چند روزی اهواز . نمیتونم. عید سیاهمونم میوفته 27 اسفند. چهلم هم که ششمه اسفنده. برا چهلم خالم دوباره میاد از شمال. یحتمل چند روز قبلش میاد. امیدوارم همشون نیان. حوصله مهمان نوازی ندارم واقعا.

شاید برا عید برنامه رفتن گذاشتم. البته باید با خواهرام برم. اینارم ببرم با خودم . نمیدونم چی پیش بیاد...

یه حفره تو قلبمه

سلام


احساس خلا شدیدی می کنم و یه حس بیچارگی عجیبی بهم دست داده.  به این فکر می کنم که دیگه قرار نیست بهم زنگ بزنه و باهام حرف بزنه....کاش من میمردم . کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم.

راستشو بخوای دیگه این زندگی رو دوست ندارم. علاقه ای به ادامش ندارم و انگیزه ای ندارم. امیدی به اینده ندارم و نمیدونم اصلا چرا زندم؟! کارم هم طوریه که فقط در حال دید زدنه بدبختی ها و مشکلات و خلاها  هستم و هیچ کاری هم از دستم براش برنمیاد.

.

دیروز سر مزار بودم نزدیکه غروب. بهم میگن تنها نرو خلوته و بلایی سرت میاد ولی من برام مهم نیست هیچی. نهایتش اگر مرگه که بهش راضیم. نشسته بودم سر مزارش که یه قمری پر زد و اومد نشست دو متریم. نگام میکرد با کنجکاوی و یکم ترس. دست اخر هم یه مردی اومد و اونم ترسید و پرید رفت.

با خودم گفتم کاش روح مادرم باشه.

گاهی با خودم فکر میکنم همه این خیالات و روح و دعا و نماز و .... الکیه و فقط برا دل خوشیه خودمونه . عمر همونی بود که گذشت و فرصت همونی بود که داشتیم و از دستش دادیم.

یادتونه که اسفند 96 مریض شده بود....یادم باشه برم ببینم ازش چیزی نوشتم یا نه. از همون موقع روند پیری و کهولتش بشدت شتاب گرفت. اونموقع من مرگش رو به چشم دیدم ولی عبرتم نشد. خدا یه فرصت دوباره بهم داده بود که ادم بشم و نشدم.

.

یه دست مانتو شلوار مشکی فاستونی راه راه سفارش دادم که اینترنتی برام بیاد. اینی که تنمه رو از بس شستم رنگ و روش رفت. خستم ...خیلی خسته ...کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم

اولین روز دلتنگی

امروز برای اولین بار بعد مرگ مادرم دلم براش تنگ شد. 

انگار چند وقت زیادی باشه که ندیده باشمش

تا حالا احساسم بیشتر پشیمانی و حسرت بود و امروز دلتنگی عجیبی هم بهش اضافه شد.

از روز تشییع که ٢٧ دی بود تا الان هر روز رفتم سر مزارش. تنهایی راحتترم و دل سیر میتونم گریه کنم.

اغلب براش رو گوشیم ربنای شجریان رو میزارم. عاشق ربنای شجریان بود و موقع افطار بارها ازم میخواست که از نو پخشش کنم. منم که سگ اخلاق! دو بار پخش میکردم و دفعه سوم داد میزدم که چه خبره... ده بار ده بار که گوش نمیدن

.

هیچ وقت فکرشو نمیکردم انقدر سخت باشه این شکل از دوری... تو این سه سال چندین بار ب ذهنم خطور کرده بود که اگر مادرم نباشه برا همه بهتره ... با علم به اینکه میدونستم عاشق زندگیه اینجوری فکر میکردم، تا این حد حقیرم من!! الان بابت همه اون فکرها از خودم عوقم میگیره... و شب اخر خیلی بیشتر منو تو اتیشه پشیمانی و حسرت میسوزونه... شب اخر تا صبح که بیدار بودم چندین بار به این نتیجه رسیدم که مادرم نباشه بهتره ... و الان نیست و هیچی بهتر نشده که بدتر شده ... که من بیچاره شدم که من الان بدبخت ترینم :(((((( 

.

دلم براش تنگ شده یه جوره عجیبی ... مث وقتی که دلتنگه کسی هسی و میدونی که قرار نیست هیچ وقت دیگه ببینیش ... حتی از دور حتی برا یه لحظه

مادرم رفت ....

سلام

هفته سیاهی رو پشت سر گذاشتم. شنبه گذشته مادرم با ایست قلبی رفت ....

الان یهو یادم به وبلاگم افتاد....سیاه ترین هفته عمرم بود....سیاه ترین شنبه عمرم بود....

تا عمر دارم یاد نمیبرم شبی که داشت به صبح شنبه میرسید رو...اون شب من تماما بیدار بودم و تمام شب داشتم به این فکر می کردم که اگر مادرم بره راحت میشه و راحت میشیم....من نمیدونم جریان چی بود...ایا من تا این حد انسانیتم رو از دست دادم و شیطان صفت شدم؟؟؟ ایا فرشته مرگ بر من مستولی شده بود و به ذهنم سوار شده بود و این افکار رو در ذهن من زنده می کرد و شعله ورتر می کرد؟؟؟؟ کاش دومی باشه ...کاش شیطان نشده باشم...

.

7 صبح براش اب بردم و دیدم شکمش خیز کرده ولی بازم انگار نه انگار... هیچ کاری نکردم...اماده شدم و رفتم سرکار. به همین راحتی و به همین ریلکسی....نه، افکار منفی شبش  کار فرشته مرگ نبوده! این خوده من بودم که رفتم سره کار بی اینکه حتی به مادرم بگم که بزار بالا سرت دکتر بیارم.

.

بزرگه یک ربع به نه باهاش خدافظی کرده و بهش گفته میره دکتر بیاره ولی مادرم جواب داده که نه ! دکتر رو اگر تا عصر خوب نشدم بیارید. بزرگه هم اصراری نکرده!! رفته یک ساعت بعد برگرده ولی تا 11و نیم طولش داده ... بعد که برگشته خونه با جسد مادرم وسط اشپزخونه مواجه شده.

.

وسطی ساعت نه با مادرم صحبت کرده تلفنی...مادرم با ناله گفته حالش بهتره...اخرین مکالمه مادرم در این دنیا

.

من مقصرم در مرگ مادرم. من دیدم حالش بده و سعی نکردم نجاتش بدم. هیچ سعیی نکردم! هیچی. انگار دستمو گذاشتم رو دستم تا بمیره

کاش سعیمو میکردم و میرفت...

.

طرفای 12 و ده دقیقه شنبه 25 دی ماه 1400 بود که با ناباوری وایساده بودم بالا سره پیکر بی جان مادرم ...مادری که شب قبل چند بار گفتم کاش بره و راحت شه و راحت شیم...من تا این حد نامردم....تا این حد سنگدل و تا این حد شیطان....