ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

مادرم رفت ....

سلام

هفته سیاهی رو پشت سر گذاشتم. شنبه گذشته مادرم با ایست قلبی رفت ....

الان یهو یادم به وبلاگم افتاد....سیاه ترین هفته عمرم بود....سیاه ترین شنبه عمرم بود....

تا عمر دارم یاد نمیبرم شبی که داشت به صبح شنبه میرسید رو...اون شب من تماما بیدار بودم و تمام شب داشتم به این فکر می کردم که اگر مادرم بره راحت میشه و راحت میشیم....من نمیدونم جریان چی بود...ایا من تا این حد انسانیتم رو از دست دادم و شیطان صفت شدم؟؟؟ ایا فرشته مرگ بر من مستولی شده بود و به ذهنم سوار شده بود و این افکار رو در ذهن من زنده می کرد و شعله ورتر می کرد؟؟؟؟ کاش دومی باشه ...کاش شیطان نشده باشم...

.

7 صبح براش اب بردم و دیدم شکمش خیز کرده ولی بازم انگار نه انگار... هیچ کاری نکردم...اماده شدم و رفتم سرکار. به همین راحتی و به همین ریلکسی....نه، افکار منفی شبش  کار فرشته مرگ نبوده! این خوده من بودم که رفتم سره کار بی اینکه حتی به مادرم بگم که بزار بالا سرت دکتر بیارم.

.

بزرگه یک ربع به نه باهاش خدافظی کرده و بهش گفته میره دکتر بیاره ولی مادرم جواب داده که نه ! دکتر رو اگر تا عصر خوب نشدم بیارید. بزرگه هم اصراری نکرده!! رفته یک ساعت بعد برگرده ولی تا 11و نیم طولش داده ... بعد که برگشته خونه با جسد مادرم وسط اشپزخونه مواجه شده.

.

وسطی ساعت نه با مادرم صحبت کرده تلفنی...مادرم با ناله گفته حالش بهتره...اخرین مکالمه مادرم در این دنیا

.

من مقصرم در مرگ مادرم. من دیدم حالش بده و سعی نکردم نجاتش بدم. هیچ سعیی نکردم! هیچی. انگار دستمو گذاشتم رو دستم تا بمیره

کاش سعیمو میکردم و میرفت...

.

طرفای 12 و ده دقیقه شنبه 25 دی ماه 1400 بود که با ناباوری وایساده بودم بالا سره پیکر بی جان مادرم ...مادری که شب قبل چند بار گفتم کاش بره و راحت شه و راحت شیم...من تا این حد نامردم....تا این حد سنگدل و تا این حد شیطان....


نظرات 8 + ارسال نظر
ندا الف یکشنبه 1 اسفند 1400 ساعت 01:00

سلام ملی
ملی عزیزم
تسلیت

سلام
ممنونم ندا
اتفاقا دیروز یه لحظه اومدی تو ذهنم

خاخور یکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت 10:21

سلام ملی بانوی عزیز.دل ام خواست بغل تون کنم.ببوسم تون.خیلی خیلی تسلیت می گمخدا به شما و همه ی عزیزان ،صبر و سلامتی ببخشه.روح مادر شاد ....

ممنونم خاخور جان...مرسی از ابراز همدردیت

زهرای طنین باران یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 15:21

هی هی داغش همیشه داغه ولی بگم احساسات بهتر میشه.‌ این سیاهی که الان پیش چشماته بهتر و بهتر میشه..
من همچنان بعد ۷ سال اینقد میشینم گریه میکنم که
ملی برام حرف بزن که اروم بشی متاسفانه درکت میکنم

روح همه مادران مظلوم شاد

زهرای طنین باران پنج‌شنبه 7 بهمن 1400 ساعت 14:07

سلام ملی جون
چقدر شوکه شدم. چقدر غیر منتظره بود
خدا رحمتش کنه. تسلیت میگم
شما خیلی مادرتون را مراقبت کردید همین که چند سال پیشش بودید یه دنیاس

سلام
الان احساس شما و خواهراتو درک میکنم....غم مادر خیلی سنگینه. خدا مادرت رو بیامرزه

دخترمعمولی پنج‌شنبه 7 بهمن 1400 ساعت 00:03 http://mamoolii.blogsky.com

سلام عزیزم،
من اتفاقی وبلاگتونو دیدم و از خوندن خبرهای آخرتون خیلی ناراحت شدم :(. خدا رحمتشون کنه مادرتونو، امیدوارم که روحشون غرق رحمت الهی باشه و خدا به شما هم صبر بده.

سلام
ممنونم از شما

ویرگول دوشنبه 4 بهمن 1400 ساعت 21:48 http://Haroz.blogsky.com

عزیزدلممممم خیلی تسلیت می گم
واقعا شوکه شدم
خدا رحمتشون کنه و به شماها ارامش بده
این چه حرفیه می زنی آخه تو دختر، تو مگه کم برای مادرت کردی خانومی. این همه غذای خوشمزه پختن و رسیدگی کردن به خانه و زندگی مگه کار نیست؟
می دونم جمله خیلی کلیشه ایی هست ولی واقعا مامان راحت شدند خودشون. جاشون تو بهشت حتما
تو رو خدا با خودت این کار رو نکن.


یه چشمم اشک و یه چشمم خونه
داغ بزرگی رو دلمه که هیچ جوری خنک نمیشه
ممنونم ازت ویرگول

آفرین دوشنبه 4 بهمن 1400 ساعت 17:51

الهی دورت بگردم نکن با خودت اینجور
در حدی ک میتونستی یا بلد بودی ک کردی عزیزم
اما درسته درکت میکنم، ادم وقتی عزیزشو از دست میده بیشتر قدرشو می‌دونه و میگه کاش بیشتر از این براش وقت و مایه گذاشته بودم..
بگردم قلب بی‌قرارت رو
کاش کاری ازم بر میومد برات...
برا دلت طلب صبر و قرار و آرامش میکنم عزیزدلم

ممنونم ازت آفرین
داغ بزرگی رو دلمه....فک نکنم سرد بشه این داغ ...تا زنده هستم با منه

آفرین یکشنبه 3 بهمن 1400 ساعت 19:30

واااای با دیدن تیترت یهو شدیدا جا خوردم
واقعا متاسفم... تسلیت میگم بهت عزیزم.. خیییلی ناراحت شدم... خدا ب دلتون صبر و قرار بده.. واقعا خیلی سخته
خودت رو سرزنش نکن عزیزم، قرار بوده برن و وقتش رسیده بوده، و‌‌ ربطی ب شما و کوتاهی کردن نداره..‌‌وقت پر کشیدنشون رسیده بوده... ب این فکر کن ک ب آرامش رسیدن و از درد و اذیتا راحت شدن و آروم خوابیدن...
این چند سال همه جوره کنارشون بودی و بهشون رسیدی و چیزی کم نذاشتی و درود بهت
متاسفانه گریزی از مرگ و رفتن نیست، هر روز نوبت یکی مون میرسه
امیدوارم زودتر کنار بیای با موضوع و آروم تر بشی
چاره ای نیس جز خوش بودن با خاطرات شیرین گذشته
از دور بغلت میکنم عزیییزدلم

سلام
ممنونم افرین. سلامت باشی

افرین کاش بهش رسیده بودم. کاش زندگیمو حرومتر از اینی که بود میکردم به خودم . بزرگه طفلک فقط میرسید جمع و جورش کنه ولی من و وسطی هیچی...ما باید به دکتر و درمونش میرسیدیم به تفریح و گردشش میرسیدیم...نرسیدم ...من برا مادرم هیچ کاری نکردم و فقط روزها رو سپری کردم تا زمان مرگش برسه...من بد کردم بهش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد