ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

خستم ...

یه خستگی عجیبی تو تن و بدنمه...تازه این روزا بهترم، دو هفته اول خیلی بدتر بود و این حس خستگی از بین نمی رفت.

دیشب داشتم به خواهرا می گفتم....میگفتم در ناخوداگاهمون نسبت بهش بی توجه بودیم. اگر واقعا بهش توجه داشتیم و اگه واقعا برامون مهم بود همون عصر جمعه که رنگش سفید شد و دیدیم که اشتها نداره باید دکتر میاوردیم بالا سرش...حتی به نظرم صبح هم دیر شده بود و همون شبش باید یه کاری براش می کردیم.

.

چهار تا سکه بهار ازادی داشتم که اون هفته بردم فروختم. شد 48 تومن. هیچی تو حسابم نبود و کلی هم هزینه داریم. الان باز خیالم راحتتره. تا الان 42 تومن مونده. یک و سیصد دادم اون روز چهار تا بسته جیره غذایی خشک تهیه کردم. یک و سیصد هزینه انتخاب واحدم شد. یک و صد یه رومیزی برا میز یادبود مامان سفارش دادم. نهصد تومن دیروز هزینه سونوی یکی رو دادم که مطمئن هم نیستم که واقعا مستحق بود یا نه. صرفا به اتکای حرف یه نفر هزینه شو دادم. .... خلاصه خرجای درشته اینجوری هس علاوه بر ریز میزها.

.

یکم بار دلم سبک تر شده. انگار روز به روز که میگذره بهتر میشم. دیروز عصر دو ساعتی تنها بودم حوالی اذان مغرب. یه جوری بیقرار بودم. میترسیدم یکم . نمیدونم چرا میترسم .

.

دیروز البومهای مادرمو میدیدم. عکس جوونیهاش...انگار همون ادم نبود. چه زندگی بیرحمه...چقدر پوچه.... چقدر بیخوده. عکس بچگیها و نوجونی و عنفوان جوانی خودمم بود. اصلا اون روزا رو یادم رفته. هیچی ازشون تو ذهنم نیست. هیچی....

.

دلم سفر می خواد...نه که سفر...رفتن...رفتن یه جای دیگه . اگه میتونستم میرفتم چند روزی اهواز . نمیتونم. عید سیاهمونم میوفته 27 اسفند. چهلم هم که ششمه اسفنده. برا چهلم خالم دوباره میاد از شمال. یحتمل چند روز قبلش میاد. امیدوارم همشون نیان. حوصله مهمان نوازی ندارم واقعا.

شاید برا عید برنامه رفتن گذاشتم. البته باید با خواهرام برم. اینارم ببرم با خودم . نمیدونم چی پیش بیاد...

نظرات 3 + ارسال نظر
آفرین چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 16:23

بگردم برا دل بیقرارت....
طبیعیه این روند عزیزم، خیلی سخت و عجیب و کُشنده هست، اما ب قول خودت رفته رفته ادم بهتر میشه،، یعنی باورش میشه و یاد میگیره ک‌ کنار بیاد و بپذیره..
منم تجربه فوت یکی از نزدیکترین عزیزانم رو داشتم، خوب درک میکنم ک چ حال بد و وحشتناکیه و میدونم ک نتیجتا ادم بلد میشه کنار بیاد و ادامه بده..
هر چند ک همیشه جای خالیش و حس دلتنگی براش هست و بیشتر میشه ک کمتر نمیشه
و واقعا ک زندگی پوچ و کوتاه و بی ارزشه و هیچ چیزی مهم تر از خونواده و عزیزانت نیست... حیف ک ادم متوجه نیست و کم قدر میدونه.‌ البته خصلت آدمه ک هر چی و هر کی رو تا داره حواسش اونقدر ک باید بش نیست...
برا دلت ارامش می‌طلبم و بهت قول میدم ک آروم تر و بهتر میشی دوست من

ممنونم افرین عزیز
ممنون از ابراز همدردیت

ستاره چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 12:12

عزیزم تسلیت عرض می کنم.
این حس هایی که می گی طبیعی هست ولی شما چندین سال برای مادرتون زحمت کشیدید. اصلا عذاب وجدان نداشته باشید. شما هر کاری از دستتون بر می اومده واسه مادر کردین.

ممنونم ستاره
خدا عزیزانتون رو براتون حفظ کنه

زهرای طنین باران سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 17:14

خدا را شکر که بهتری
حتما حتما ترتیب سفر را بده

بهتر نیستم که .... ممنونم زهرا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد