ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 290 .... اوله هفته از جنس آبان خروسی!

عرضم به حضوره انورتون که سلامن علیکم

صب ساعت هشت و نیم از خواب پریدم با صدای زنگه همراهم...دیدم وسطیه. ورداشتم ...اولش نشناخت  فک کنم صدام یه جوری شده بود! بعد  با یه حالت استرس داره میگه من لبتابمو جا گذاشتم خونه وردار بیارش دمه در که بیام ورش دارم...پاشدم با بداخلاخی لبتابه رو جم کردم بردم گذاشتم دمه در و بعدم دشوری و اومدم که بیرون دیدم باز داره میزنگه وسطیه...ورداشتم دیدم میگه دیگه نیومدم لبتاب لازم ندارم منم با اوقات تلخی و بی خدافظی قط کردم!! الانم عذاب وجدان گرفتم.

.

دیه دیدم اوقاتم تلخه پریدم حموم و حسابی خودمو سابیدم و بعدم دو بار برا زنگه تلفنه پاپی از وسطه شست و شوب زدم بیرون و تلفنا رو جوابیدم! خوب شد گوشیمو برده بودم نزدیکه دره حموم! واللا! دیه اومدم بیرون دیدم پاپی زنگه درو میزنه و دسش درد نکنه برامون مرغ گرفته بود و یه بسته دل مرغ. مرغا رو شستم و دل مرغارم تمیس کردم که برا نهار بار بزارم. من دوس دارم دل مرغ...به نظرم خلی خوشمزس. دیه بعدشم چای دمیدم و یه لیوانم شیر سرد خوردم با صبونم.  با بقیه شیر میخام فرنی درست کنم ظهر. فرنی رو شیکر توش نمیریزم. بزرگه دوشاب خریده برامون و میخام کناره فرنیه دوشاب بریزیم بخوریم که تخویت شیم

.

الانم اومدم نشستم بزبانم و چقددد هم لاکپشتی پیش میرم و چققد واقعن سخته پیشرفت در زبان. نمیدونم شایدم همینجوری اهسته و پیوسته پیش برم در نهایت پیشرفتم چشمگیر باشه ولی فعلا که حسه پیشرفت ندارم... ینی چندان ندارم!

.

همینطور که داشتم مرغامو پاک میکردم به یه نکته ای هم فک میکردم! به اینکه تهران کاره من نشد. ینی یه نمک به حروم نذاشت بشه. بعد یادمه همون موقه ها فک کنم قبل ماه رمضون بود که سر نمازم تو اتاغ خابه خونم ...همون گوشه رو به پنجره که همیشه نمازامو میخوندم... یه لحظه شک به دلم افتاد که نکنه من لیاقت این شغلو ندارم. بعد همونجا سر نماز از خدا خاستم که اگر لیاقتشو دارم و به صلاحمه این شغلو برام جور کن و مشکلاته مربوطه رو کمک کن حل شه.

خب نهایتش نشد که بشه و مشکلاته اون مشکلم هم حل نشد و منو نگرفتن. درسته اونایی که اونجا الان هیات هستن هیچکدومشون لیاقت و شایستگیشون بیشتر از من نیست ولی خب لابد صلاحم این بوده... من همیشه پدرم خیلی بیشتر از بقیه در میاد تا به یه چیزی که بقیه رسیدن برسم. موانعه خیلی بیشتری جلوم سبز میشه و به قول معروف بدشانسی زیاد میارم. ولی یه وختایی هم شده که حس کردم چقد خوش شانس بودم تو فلان قضیه یا بهمان قضیه! پس درست نیس بگم کلا ادمه بدشانسیم. میخام اینطور به قضیه نگاه کنم( یا بیشتر از قبل .............

.... اااااه یه مگسه هی میاد وییییییییزززززززز میره وییییییییییز بزارین پاشم اینو بکشم!

حشره کش دمه دستمه هاااا اومد این سمت پیس میزنم روش!

........خب داشتم میگفدم! میخام بیشتر از قبل سبک تفکرمو به این سمت ببرم که این شغله تهران برا من نبود. سهمه من نبود...در قسمته من نبود.... نبود اقا نبود! مگه نه اینکه دسته خدا بالاتر از همه دستهاست؟

همه زورم رو هم زدم ولی نشد...پارتی کت و کلفت نداشتم که بشه!  بهتر! من کی با پارتی کارامو پیش بردم که این دفه دومم بخاد باشه؟! هیچوخت!

حالا اینجا تو ولایت.... همه این اتفاقا و بی مهریا ...اینا همش نشونه هایی هس که من حواسم بهشون باس باشه. حواسم به این باشه که خوبه خوب زبانمو بخونم... که پیگیره مقاله هام باشم( که سه تاشو فرستادم جاهای مختلف و بقیش دسته خداس واقعن که باس کمکم کنه نهاینا ریجکت نشن همینجاهایی که فرستادم و تا 5-6 ماهه دیگه اکسپت شن به امید خدا) دو تا دیگه مقاله هامو که هنو لنگ در هوان  باس بنویسم و همین! همه کارایی که من باس بکنم و سنگین هم هستن تا همینجاست...بقیشو میسپرم دسته خودش. دنباله موقعیتهای پست هم میگردم . البته تا مقاله هام چاپ نشن هیچ امیدی به پست داک نیست. ولی میدونم که بلخره چاپ میشن مقالاتم  و خب جیگرم قراره خون شه تا اینا چاپ شن دیگه! منم که کلا سبکه زندگیم از بدو تولد خون به جیگر شدنه در هر موضوعی تا وختی هم که اینا حکممو بزنن باس از وقتام خوب استفاده کنم برا زبان و مقالاتم. حکممو بزنن از این جهت خوبه که هم پاپی خوشال میشه. هم خودم یه پولی دستم میاد .. همم اینکه یه سال تعهدمو میگذرونم و بعد اجازه خاهم داشت تو فراخانا شرکت کنم. تا یه سال کار نکنم حقه شرکت تو فراخانا رو ندارم!  البته هر دانشگاهی نیروی خودشو تو فراخان ها میگیره و احتمالش بسیار ضعیفه که بخان یه غریبه ای رو بگیرن. ولی خب من همیشه موفقیتهام با احتمالاته ضعیف روبرو بوده!! قبولیه ارشدم خیلی احتمالش ضعیف بود! قبولیه دکترامم هم همینطور!! البته بگما دکترا من رتبه وسط رو عاورده بودم! ینی مثلا شما فرض کن 15 نفر اون سال گرفته بودن من نفره هفتم بودم! ولی خب به نظره خودم واقعنه واقعن گند زده بودم و اصلا امیدی به قبولی نداشتم! ولی خب ظاهرا اونای دیگه هم چندان گل نکاشته بودن!

اگر هم حکممو نزنن و عدم نیاز بدن که میرم یه جای دیگه دنباله کار یا تهران یا جنوب....فوقش کارشناس میشم دیه! بالاتر از سیاهی که رنگی نیس...والا ... تا وختی که مقاله هام بیان و مدرک زبانمو بگیرم.

.

نتیجه  اینکه یکم مثبت اندیش بایس باشم ... یکم مهربون تر بشم با خودم و کائنات و انقدر خودمو عذاب ندم....یه راهی باز خواهد شد بلخره... مگه الکیه اینهمه زحمت و عذاب؟! من خودم یه اعتقاده راسخ دارم و اونم اینه هر وقت هر جا ادم تلاشی کرد قطعن روزی نتیجه مثبتشو خواهد دید. دیر و زود داره و سوخت و سوز نداره!

.

امروز دو تا هم تکست بهم انرژی مثبت داد. اولیشو شبدر برام نوشته که :

گاهی عادم چیزی که میخاد نمیشه اما رسالتت اینه که شاد زندگی کنی خیلی غشنگ گفده....رسالتمون اینه که شاد زندگی کنیم و درکنارش همه تلاشمونو بکنیم برای بهبود اوضاع و امیدوار باشیم که این تلاشها نتیجه خواهد داد.

و تکست بعدی که از اینستاگرام دیدم:

SOME OF THE BEST DAYS OF YOUR LIFE  HAVE NOT HAPPEN YET, SO JUST RELAX AND KEEP GOING

حواسم نبود دکمه کپس لاک روشنه حوصلشو ندارم دوباره از نو بتایپم دیه میگه که برخی از بهترین روزای زندگیت هنوز اتفاغ نیوفتادن پس ریلکس باش و ادامه بده.

.

دوستان جونمممم...ریلکس باشیم.... تا وختی این نفسه میره و میاد امید هست و زندگی هست....پس ادامه میدیم با هم ... موعااااچچچچچ به فرقه کله هاتون و هفته تون شاد و پربار و رنگی پنگی!

.

پینوشت: یادمه قرار بود عسک بزارم ولی اجازه بدین همین حسی که دارم تو پستم باشه. حسه عکس رو الان ندارم...موچرکم از همکاریتون پیشاپیش ...خخخخخخخخ


یادداشت ٢٨٩

سلام 

با موبی دارم میعاپم ! خیلی خیلی دلم میخاد هر روز عاپ کنم مث قدیما. ولی نمیشه یعنی غیرت نمیکنم! 

امروز صب شش و نیم پاشدم و مامتو شلوار سرمه ای مو اتو زدم و ارایش و پیرایش کردم و بزرگه رف وسطی رو برسونه و برا صبونه نون بگیره و بیاد. منم تا بیاد چای گذاشتم و گوجه تیکه کردم و با پنیر گذاشتم سر میز. بزرگه اومد و صبونه با سنگک خوردیم و بزرگه منو رسوند و خودشم رف سر کار. نشستم تو دفتر رییس. از شانس من امروز ادم رو ادم بود و کلی شلوغ. با وجودیکه وخت قبلی گرفته بودم نزدیک بود نتونم ببینمش. یه رییس دفتری هم داره( نه منشی ها! منشی جداست!! ازین ادم مزخرفا که معلوم نیس دقیقن چکاره ان! خبرچینن بیشتر و بیچاره کن! ازینا که نونشون رو با راپرت دادن و اینا 

در میارن!! ) خلاصه این رییس دفتره هی میرفت رو اعصابه من.  خیلیم بد صوبت میکرد  مرتیکه.  نمیخام بازگو کنم ولی دو بار برگشت گف رییس وخت نمیکنه تو رو ببینه بزار برو! من میدونم چی میخای ب رییس بگی و چون نتیجه رو میدونم نمیخام وختت تلف شه!!! منم فغط نیگاش میکردم در مقابل گنده گویی هاش! اصن توجه بهش نکردم و سر جام محکم نشستم منتظر! مرتیکه ! این جریانات هیچ خوبی هم اگر نداشت یه خوبیش این بود که قبل از ورود ب اون دانشکده یه عده شون و مواضعشون رو نسبت به خودم شناختم! البته اگر بزارن وارد شم.

رییس رو چون داشت میرفت ب یه جشنی تو راهه اتاق تا ماشین تونستم ببینم و باهاش صوبت کنم. اینم یه نوع دیگه بی حرمتی بود که اخره کار حداقل نکرد معذرت بخاد که تو راه حرفمو بهش زدم و نتونسته تو اتاغ خدمتم باشه !! واللا! انگار من نوکره زیر دسشم و انگار ن انگار هیات علمیشم! من بودم معذرت میخاسم ک ببخشید تو این شرایط عجله مجبور شدی حرفتو بزنی! عوضیا! 

یادش بخیر اون دوسالی که  جنوب هیات بودم کلی عزت و احترامم میکردن! تازه ارشد هم بودم :(   نه که فک کنین دانشگاه الکی ای بودا. جزو تیپ یک بود اون موقه ها. هر چی محیط کوچکتر میشه ظاهرن ادمهاشم حقیر تر و کوچکتر میشن!! واللا! خدایا خودت کمک کن که من مث اینا نباشم. استاد راهنمام میگف، میگف این بلایی که تو دان تهران به سرت عاوردن رو یادت نگه دار که تو در اینده سره یکی دیه نیاری و ازین رفتارا درس بگیر! 

و اما حرفام ب رییس در طی پله ها تا دمه دره ماشینش: گفدم دکتر هفته پیش با ماون اموزشی صوبت کردم و هنو بعد دو ماه و نیم تصمیمی نگرفتن. برگش گف عاره اینا تصمیم نمیخان بگیرن انگار خودم باس تصمیم بگیرم راسن!! ( مرتیکه فک کرده من اولاغم! همه اتیشا از زیر سره خودشه! اونام اگه تصمیمی نمیگیرن و حکممو نمیزنن برا اینه که دستور ازین میگیرن!! واللا!) 

گفدم دکتر لطفا اگر قراره حکممو بزنین زودتر اینکارو بکنین چون من بلاتکلیفم دو ماهه. برگشته میگه با لبخند که خب خودت دیر اومدی! اسفند دفا کردی و شهریور اومدی( من هشت اسفند دفا کردمو بیستم فارغ شدم رسمن و فوقش هر چقدم که میخاستم بموقه بیام بعد عید ٩٦ قرار بود بیام ولایت سراغه اینا) منم گفدم دکتر من چهار ماه دیر اومدم و اینام سه ماهه منو منتظر نگه داشتن دیگه تقریبن داریم بی حساب میشیم!! اینو ک گفدم خندید و گف عاره دیگه اونام میخان باهات بیحساب شن!! ( ینییییی خااااااااکه دو عالم بر سره عقده ایه حسوده ببخشید گوزوتون!!) بعد دوباره گفدم دکتر لطفا بگین بهشون اگه منو میخان زودتر حکممو بزنن اگرم نمیخانم بگن و تکلیفمو روشن کنن( مستقیم از کلمه عدم نیاز استف نکردم!) اونم گف باشه باشه بهشون میگم و عینه الاغا کونشو کرد سمتم و با یه خدافظی سر سری رف که گورشو گم کنه( با عرضه معذرت از محضر همه الاغا البته!) منم گفدم مرسی و خدافظ و رامو کشیدم اومدم بیرون از دان.

بعد رفتم سمت بازار گردی دوباره و یکم پارچه صورتی چارخونه گرفتم و لایی برا دسمال دوزی... بعد عطاری برا وسطی یکم چیز میز خریدم.،. بعد دندون پزشکی دو تا وخته جدا گرفدم برا دو تا خاهریا... بعد پیاده برگشتم خونه و تو راه چهار تا پیشی رو غذای خشک گربه ای دادم و هر چهار تا دوس داشتن. حالا عسکاشونو تو پست بعد میزارم. بعدم ١٢ بود رسیدم خونه و خورشت ناردون با مرغ درستیدم و کته. سالاد و ترشی هم گذاشم سر میز. یه پیگیری هم کردم از مبل فروشیه که میز صندلیای اشپزخونه رو ازشون خریدم. ( پوله ٤ تا صندلی رو دادم ولی هنو دو تاشو بهم ندادن و قراره برام از تهران بیارن دو ماهه!!) 

.

از دیروز بگم یکم که روزه خوبی برا سه خاهر بود: دیروز نهار نپختم و بزرگه نهار مهمونمون کرد برا ساندویچ بندری. بعدم رفدیم اطراف شهر با پاییز جون عسک بگیریم . از سه تا پنج بیرون بودیم و کلی عسک و اینا .  خیلی خوش گذشت. دیه اومدیم خونه و پنج و نیم تا هفت رو خابیدیم و بعدشم چای و کیک . یه ایمیل در مورد امور اجراییه پروژه ای ک با بالتازار دارم( هیچیش بمن نمیرسه فقط هماهنگی بین محققا برای بخشای مختلف پروژه با منه) بهش زدم و در واقع گزارش دادم و منتظرم کامنتاشو بده.  بعدم دیه خابیدم تا صب بموقع بیدار شم برم سراغ رییس که وصفشو اون بالا گفدم.

.

گفدم از یه کاناله تلگرام مانتو پاییزی خریدم؟ نه نگفدم! عاره خریدم و خعلی خوشمله. اونم عسکشو میزارم دفه دیگه. 

وااای نمازمم نخوندم هنو. برم دشوووری و بعد نماز بوخونم و بعدم میوه بخورم و بعدم زبان بخونم یکم. خاک تو سرم نه دیروز خوندم نه امروز. امروز یه ساعت و نیم با بزرگه زبانشو کار کردم فغط. همین دیه... بزارم برم... موعاچ به کله هاتون :****

.

دوستان یاب نوشت: اغا من دو تا خواننده به نام های روشناا و مینیلا هم داشتم ... کجایین پس؟ ی خبری از خودتون بدین باباو ... دلم تنگولیده براتون

یادداشت 288

سلام دوس مجازی جونام آدینتون بخیر و خوشی

از سه شمبه بگم که رفدم خرید! صب بیداریدم و حمومیدم و صبونه خوریدم و اماده شدم و دو وعده غذا برا مامی ورداشتم و رفدم 11 اینا سراغش . تحویلش دادم و از اونجام رفدم بازار گردی. و در واقع همون خیابون گردی. تقریبا از یه ربع به 12 تو خیابونا ول بودم تا 2 ظهر! یک و نیم متر پارچه خریدم برا رومیزیه اشپزخونه، نایلون برا پهن کردن رو میزه اشپزخونه، بانک برا یه کاره بانکیه خاهر وسطی، عطاری برا زیره سیاه و چوب دارچین. چنتا مغازه لوازم منزلم همینطوری عشخی رفدم دیدم و حسن خطامه خریدامم یه نایلون غذای خشکه گربه بود! یه داروخونه دامپزشکی نزدیکه خونمون واز شده و رفدم که توش دیدم عهههه! اینکه بچه محل قدیمه مونه! انقد حس نوستالژیک بهم دس داد. عاخرین باری که این پسره رو دیده بودم شاید 15 سال پیش اینا بود. جالب بود برام. سریع هم شناختمش...

برگشتنی یه پیشی گیر عاوردم و یه مشت غذا براش ریختم . اولش نا اشنا بود براش غذاهه ولی بعدش بوش کرد و خورد غشنگ. اینا غذاهه بود:

بعد که عومدم خونه از دیروزش ماکارونی داشتیم. بقیه اون روزو یادم نی احتمال زیاد زبان خوندم عصرشو!

فرداش چارشمبه بود برا ناهار پیزا پزوندم. موادش شامل 200 گرم اینا گوشت چرخی و هویچ و بادمجون ورق شده و پیاز هسش! هیچی روغن توش نریختم. من پیازو رنده میکنم و با گوشت همزمان میزارم رو اجاق با نمک و زیره سیاه و فلفل قرمز و سیاه . با چربیه خوده گوشته تفت میخوره و بقیه موادمم ریختم رو همین گوشته و تفت دادم. هویچا رو از قبل ابپز کرده بودم و بادمجونو ورقه های نازک کرده بودم و نمک پاچون کرده بودم که تلخیش بره. هااا یکمم گل کلم ریختم توش! از مواده ترشی مونده بود!

نونشم روزه قبل بزرگه خریده بود. اصن به سفارش بزرگه پیزا پزوندم اون روز. هوس کرده بود بچم

اینم مرحله پنیرپاچونش:

من رو نونش قبله اینکه موادو بچینم سس قرمز  نمالیدم. عوضش رب مواد رو بیشتر ریخته بودم. خاستم حتی الامکان کالریش کمتر باشه پیزاهه!

قبل از فر دراوردنش یکم روش ترخون که خودم خشک کردم پاچیدم. اینم  از فر دراومدش که ساید دیششم ماسته محلیه با دلال :

وسطه خوردن یادم افتاد عسک نگرفتم از پخته شدش! خوشمزه بود جاتون سبزززز

دیروز که پنشمبه باشه هم کلی زبانیدم و برا نهار هم عدسی پختم که راحت باشه  و به جبران روزه قبل کم کالریتر! طبق قراره اون هفتمون که قرار بود بوی کیکه سیب و دارچین تو خونه بپیچونم دیروز این کارو کردم منتها با این تفاوت که بوی کدو حلوایی با دارچین پیچوندم تو خونه کیک کدو حلوایی پختم چون از دو روز قبل کدو پخته بودم و عصرونه خورده بودیم و بقیش مونده بود ته یخچال و کسی نمیخورد. دیه کیکش کردم! ایناهاش:

خیلی بافتش و رنگش خوب شده بود و کم شیرین هم درست کرده بودم و خوچمزه بود. اون پارچه هه که خریدم همینه! گل صورتی. میخام برم یکمم پارچه چارخونه صورتی بخرم و با هم ترکیب کنم و دسگیره و این چیام برا اشپزخونه بدوزم. صبحا باس بدوزم که اینا خونه نیسن!! که بتونم از چرخ خیاطیه وسطی استفاده کنم یواشکی فغط امیدوارم خرابش نکنم چرخه رو! خرابم شد بمن چه! من که بهش دس نزدم!!! زدم؟! نع!  شماهام شاهدین

میخام یه همچین چیزی بدوزم که هم راحته هم خوکشل:

.

میگم زنه خونه دار بودنم خعلی خوبه ها! واللا! بشرطیکه یه پاپی یا شوووعععره پولدار داشته باشی و هر ماه هم به حسابت یه پوله خوبی بریزه و تو هم خانومیتو بکنی! واللا! بیرون چ خبره مگه؟! یه مشت زامبی ریختن تو جامعه دیه! پاتو بزاری بیرون قراره دریده شی! همون بهتر خونه باشی..خخخخخخ

ولی از همه اینا که بگذریم پس فردا باس بزنگم وخته ملاقات بگیرم از رییسه دان و برم سراغش و بگم تکلیفمو روشن کنین خو! البته نه به این صراحت!

ها راستی چارشمبه به استاد مهربونه زنگیدم و حال و احوال کردیم. طفلی ناراحت شد که این بلا سرم اومده. میگف ینی چی مگه بچه بازیه که ماون اموزشه باهات اونطوری صوبت کرده. خلاصه اینطوریا. هر کی میشنوفه میگه خاک بر سرشون که چینین برخوردی باهات دارن.

.

امروزم خدا بخاد میخام یکم کارای علمی بکنم و برا نهار هم یحتمل خوراکه سبزیجات میپزونم. شایدم دوباره پیزا پزوندم چون یه بادمجونه درازه چروکیده داریم و دو تا هویچه رو به افول! کلکشونو بکنم باس زودتر همین دیه!

.

ها باز میخاس یادم بره...یه پینوشت برا مخاطب جونام:

اقای الف کجای؟ خیلی وخته نیسی؟ امیدوارم هر جا هسی تنت سالم و دلت شاد باشه

پیشی جون و شیدا جون ادرس وبلاگاتونو دوباره برام میزارین؟ گشادیم میشه برم نظراته قبلیتونو که عادرس داشتن  پیدا کنم همش یادم میره شیدا بلینکمت

ماتریش هسدی؟نیسدی؟ کانال داشتی حذفیدیش عایا؟ یه خبر بده بهم خو

یه شادی نامی بود که چن ماهه اوله وبلاگ نویسیم همیشه بهم سر میزد و خیلی وخته خبری ازش نیس ...نمیدونم چرا حسش میکنم و احساس میکنم هس ولی نظر نمیزاره...امیدوارم حالت خوب باشه اگه صدامو میشنوفی

اینا رو که خیلی وخته خبری ازشون ندارم و الان یادم اومد رو   اسم بردم ممکنه یه کسایی هم از قلمم افتاده باشن...یادم اومد اگر اونارم پینوشت میکنم ...

.

پی نوشته بعدی که میخاس یادم بره:

عاغا من دیروز با حودم یه فکری کردم و گفدم اینجا هم بیام و بگم. تقریبن 5 ماه از سال نکبته 96 باقی مونده!! چه کارایی قرار بود امسال بکنیم؟! چه برنامه هایی داشتیم؟ چقدشو عملی کردیم و چقدش مونده؟ من میخام کارایی که این 5 ماه حتمنه حتمن باس به انجام برسونم رو لیست کنم و به لیستمم وفادار باشم و عملیشون کنم:

- مقاله پنجم تزم رو تکمیل کنم و بدم ادیت و بعد زودتر یه جا سابمیتش کنم

- مقاله ششم تزم رو شرو کنم به تحلیل و بعد نگارش مقاله و بعد ارسال برا ادیت و بعدم سابمیت

- زبانمو تا حدی برسونم که به امید خدا بعده عید نمره 7 ایلتسم رو بگیرم.

- به طور سیستماتیک در مورد پست داک سرچ کنم و اطلاعاته خوبی در این مورد بکسبم! ( این کار مقطعی نیس و همش باس مشغولش باشم)

دو تا کاره رو مخ هم دارم این وسط:

- بحثه مقاله بالتازار

- گزارشه یه پروژه مسخره که باس سریع تکمیل و ارسال شه

- کارای گاه به گاهه پروژه بالتازار که من مدیر اجراییشم و خوشبختانه وظیفه علمی ای به گردنم نیس

- جواب به نتایج داوریه مقاله هایی که فرسادم

.

خدا نوشت:

خدایا میشه اون روزی رو ببینم که مقاله هام از داوری ژورنالایی که فرسادم  اومدن یا نه ؟! چرا مقاله هام تکلیفشون روشن نمیشه عاخه ... من به اینا احتیاج دارم برا بالا کشیدنه خودم خدایا خودت کمک کن دیگه چی میشه؟ مث همیشه؟ میدونم دخدره بدیم و همش ناشکری میکنم ولی میدونی که ته دلم هیچی نیس ! بوخودا نامردیه اگه  کمکم نکنی ... ولم نکن دیگه عافرین دوستت دارم

.

خو دیه بزارم برم به کارام برسم. شمام یه لیست از کارایی که تا اخره سال باس به سرانجام برسونین تهیه کنین جیگرچیا...اخره سال ببینیم چن چندیم ! قوبونه همتون



یادداشت 287

سلامن علیکم و رحمه الله

ساعت 11ونیم اومده که کلاس خصوصی زبانمونو تشکیل بدیم بزرگه رو میگم. کلی تا عصر وخت تلف میکنه و نصفه شب یادش میوفته زبان بخونه ...چقددددرم ضعیفه خدااااا...رید تو اعصابم الانم رفته بخابه! همشم برا اینه که مغزشو خانوم آکبند نیگه داشته...اغا خیلی مهمه هااا مطالعه و این چیزا...شده روزی در حد دو خط هم مطلب بوخونیم خوبه...مغز ار حالته آکبندی درمیاد... خلاصه که درسشو دادم و رفت و الانم رفتم تلگرامو وازیدم و دیدم تو یه کانال که عضوم چنتا شعر خوشملانگ گذاشتن جهته تلطیفه فضا چنتاشو اینجا برا شومام میزارم...نوش جونتون.... میفرماد که :

میروم و نمی رود .....از سره من هوای تو... داده فلک سزای من.... تا چه بود سزای تو ..... به به ...به به ...رهی معیری گفده اینو

میفرمان که:

به باور دل ناباورم نمیگنجد...هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد ..... حسین اقای منزوی گفده این شعرو ...به به

همین حسین خان یه جا دیه میفرمان که:

من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم...که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود ....ب ب ... ب ب

بابا این حسین منزوی عجب چیزیه ....اینو ببینین:

خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است.... که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد ....

.

حال کردین؟ خعلی غشنگن! نه؟

.

عرضم به حضور انورتون که دیروز عصری رفدم کلاس زبانمو و قبلشم یه سر رفتم پیشه مامی و از دمه در سه وعده غذا که براش پخته بودم بردم دادم بهش. دیه از وختی من اومدم ولایت خودش اشپزی نمیکنه و من براش میپزم و کنار میزارم. دیروز برا نهار جوجه کباب تابه ای پخته بودم و بسی خوشمزه شده بود جاتون سبز. سینه مرغ  و بالاشو تیکه میکنم و یه شب تا صب میزارم با ماست و زعفرون و پیاز رنده شده و کلی نمک و یکم ادویه جات بمونه و بعد میزنم به سیخه چوبی و توی تابه ترجیحا تفلون بدونه قطره ای روغن میزارم تا بپزه...قشنگ مث جوجه کبابی میشه که رو منقل کباب شده باشه فقط اون بوی دودی و فیلان و بیسار رو نداره! ولی طعمش محشره.

بعد کلاس اومدم برا خاهری یکم پاور ساختم و بعدم کلی اینستاگردی کردم و با چشای داغون خسبیدم. کور نشم خوبه بس که اینستا گردی میکنم!

.

صبحم یکم غمگین ناک بودم ولی یه دو ساعتی زبان خوندم و بعدم شرو کردم به ناهار پزیدن و نهاره فردارم که ماکارونی میباشد مایعش رو اماده کردم و موند دم کردنه ماکارونیش که اونم بعد خاب عصرگاهی دمیدم. هااا راستی کدو حلوایی هم پزیدم. دیه نهارو خوردیم و خابیدیم و پاشدم به مرتب کردنه گزارشه یه پروژه ای که بفرسمش بره دسته صاحابش. یکمش موند که فردا شب تمومش میکنم اونم!

.

روزه جمعه هم یکی از مقاله ها رو که در واقع نامه به سردبیر بود رو داوری کردم و اون فایلی که برا داوره تزم باس اماده میکردمم اماده کردم و براش فرسادم. اگه یادتون باشه ( که قطعن نیس!) این داورم پارسال ازم خاسته بود برم برا بچه های دانشون یه کارگاهی بزارم در مورد متدلوژِیه تزم. که من مجبور شده بودم قبول کنم چون داورم بود خو! ولی در واقع نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریزم چون این اقا در واقع دوس داش من نحوه تحلیل داده ها رو یادشون بدم و درسته که من بلد بودم داده های خودمو چطور تحلیل کنم ولی در حده بیرون کشیدنه گلیمه خودم از عاب بلدم نه در حده اینکه برا یه مشت استاد و دانشجوی رشته فلان کارگاه بزارم! چون این تحلیلا مخصوصه همون رشته فلان هس که من سررشته ای توش ندارم و در واقع تو تزمم پامو کردم تو کفشه همون متخصصانه رشته فلان!  متوجهید که؟! ممکن بود اونایی که قرار بود بیان تو کارگاهم شرکت کنن یه سوالایی بپرسن و من قطعن توش میموندم چون رشته تخصصیم متفاوته . خلاصه به صلاح نبود کارگاهه رو بزارم. از اون ورم نمیخاستم داورم این تصور براش پیش بیاد که من خباثت و خساست بخرج دادم و نخاستم بهشون چیز یاد بدم. عادمه خوب و اکادمیک و غیر سیاسی هستش و برا همین براش احترام قایلم لذا یه فایل دستورالعمله نحوه تحلیل واسش تهیه کردم و براش فرسادم و گفدم اینو برا خودتون داشته باشید و استفاده کنین چون بدلیل معضلاتی که دارم نمیتونم کارگاه فعلا بزارم . راستی تو ایمیل هم براش نوشتم که لطفا فایل پیشه خودتون محفوظ باشه! کاش نمینوشتم؟! خب ترسیدم ورداره به همه بدتش...ماحصل دو سال زحماتمه! خلاصه اینطوریا! اونم تشکر کرده بود و گفده بود که حیف شد و من اتفاقن میخاسم بهت بزنگم و برا 16 ابان ازت وخت بگیرم بیای کارگاه بزاری و اگه بازم دیدی که  میتونی بگو بهم! منم هنو جوابشو ندادم ! الان بعده عاپیدن میرم میدم!

.

وووی صب گوشه کاناپه رو بلند کردم که این روفرشیه رو بدم زیرش که کمرم درد گرف و از صب یه جورایی شده! احساس میکنم یه طوریش شده کمرم! طفلی! 

وسطی که به این روز افتاده دیگه درس عبرت باس بشه برام! اصلا معلوم نبود که دیسک داره ....یهو کمردرد شد و زمینگیر شد! البته نه اونجوری ولی خب هر روز درد داره...خلاصه که شمام مواظبه کمراتون باشین و اصن چیزه سنگین بلند نکنین. الان نمیفهمید و پا به سن که گذاشتین عوارضه خودشو نشون میده.

.

خو دیه من برم ایمیله رو بزنم و بخسبم....کاری باری؟  شبتون قشنگ عسیسام