ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 263

سلام

صب قبل هشت دانه ولایت بودم و بعده نیم ساعت اذن ورود دادن. این حرفارو تمرین کرده بودم بزنم و حتی صدامم دیروز یه دور ریکورد کردم و گوشیدم که ببینم زیاد تند نباشه لحنم ! یفتم تو و رییس خوب برخورد کرد. ینی یکم نیمخیز شد و با لبخند سلاممو جواب داد. البته اولش قیافه گرفته بود در بدو ورود و بعد نیمخیز شد!!

اینا رو اماده کرده بودم بگم خطاب به رییس:

- در پاسخ به سوالای اون دفعتون که فرمودین ایا من شش ماه دیگه کارم تهران اوکی بشه میرم یا نه باس عرض کنم که واقعن نمیدونم که یه سال دیه یا دو سال دیه چه اتفاقی بیوفته و من اصن نمیتونم شرایطو پیش بینی کنم. موندنه من اینجا به عوامل مختلفی بسستگی داره، اینکه اصن بعده یکسال دانه شما باز هم منو بخاد یا نه ، اینکه شرایط خانوادگیم چطور بشه، اینکه ایا با توجه به رفتاره نادرستی که معاونتون باهام داشت و جو منفی که الان و قبل اومدنه من اینجا بر علیهم حاکم شده اصن تمایل خاهم داشت که بعده یکسال همکاری ، همکاریمو همچنان ادامه بدم .

- و اینکه فرمودین برای ماون اموزشی سوئ  تفاهم پیش امده این یک سوئ تفاهمه غلطه و من بارها توضیح دادم که قبله اینکه به شما تعهد بدم برا تهران اقدام کرده بودم ولی چون احتمال نمیدادم منو انتخاب کنن اومدم و به شما تعهد دادم و بعده تعهد به شما اونا نتیجه رو اعلام کردن و گفتن که میخایم بگیریمت.

-  در نهایت اینکه من به شما احترام قائلم و هرگز حاضر نیستم خودمو به سیستم شما تحمیل کنم و شما به خاطر من بخاید به معاون اموزشیتون رو بندازین و ازش درخاست کنین که نظرش نسبت به من مثبت بشه

این سه مورد بالایی رو میخاستم با همین ادبیات بهش بگم امااااا!!!!

رفتم تو و بعده تعارفات اصن نذاشت من حرفو شرو کنم و خودش شرو کرد. گف من با ماون صوبت کردم و قرار شده در جلسه دو هفته دیگه شورا مطرح بکنیم و نامه شما رو بزنیم وزارت و سه هفته طول میکشه تا کارای اداریه اولیه انجام بشه و بعد بیای کارتو شرو کنی!

(خب این رو دفه اولی هم که هفته پیش رفتم پیشش بهم گف که سه هفته کارای ادریش طول میکشه و از اول مهر میتونی کارتو شرو کنی و بعد منو فرستاد پیشه ماون!)

منم برگشتم گفدم خب نتیجه این جلسه رو من چطور پیگیری کنم؟ اقای دکتر من میخام تکلیفم هر چه زودتر ملوم بشه و اگر ماون قراره به من عدم نیاز بده زودتر این کار رو بکنه تا بلاتکلیف نباشم بیش از این.

برگش گف شما نیروی متعهد مایی ( ینی ما بهت عدم نیاز نمیدیم!)  و برای ماون اموزشی هم سوئ تفاهم پیش اومده و من حل میکنم و خودتم باس کمک کنی.

منم برگشتم گفدم دکتر من قبلنم توضیح دادم که رفتنه من سراغه تهرانیا کاره غیر اخلاقی نبوده و من قبله تعهد دادنم به ولایت رفته بودم رزومه داده بودم به تهران و فکر هم نمیکردم منو قبولم کنند و بعده اینکه اومدم اینجا تعهد دادم اونا بهم اطلاع دادن که میخایم بگیریمت. و منم منطقن تلاش کردم که اونجا جذب بشم ولی خب عن عن نذاشت( عن عنو میشناسه! همه میشناسنش!!)

برگشت گف تو خودتو بزار جای ماون اموزشی و این جریانات اگر پیش بیاد قطعن برا تو هم چنین سوئ تفاهماتی پیش میاد

اینجا من لال شدم! باس میگفدم نه من اگر جای ماون بودم چنین سوئ تفاهماتی برام پیش نمیومد و من درک میکردم که این ادم بعده 15 سال تلاش حق داره که زور بزنه بره جای بهتر...ولی خب نگفدم و عینه مونگلا نگاش کردم!!

فغط تنها موردی که از بین حرفای اماده شده گفتم و خوب شد که گفتم واقعن! این بود که: دکتر من به شما احترام قایلم و نمیخام به خاطره من به ماون رو بندازین و من هرگز نمیخام خودمو به این سیستم تحمیل کنم.

اونم برگش گف من که ماونه ایشون نیسم ایشون ماونه منه و من حتی میتونم تو رو دستوری بفرستم اونجا ولی نمیخام دستوری بری و میخام سوئ تفاهمه پیش امده رو حل کنم. بعد مثلن خیره سرش مهربونانه نیگام کرد و گف نگران نباش!!!ایییش!

ها اینم گف که ما یه نفرو اینجا داریم که هم رشته ایه توئه و هم ولایتیت هستش و همینجا هم کار میکنه و الان دانشجویه تو تهران و شوهرشم اینجاس و ما بهش گفدیم این ( ینی من) قراره بره و تو رو میاریم به جاش و هیچ جا دیگه اقدام نکن !!!! ( عاخه یکی نیس بگه این خانوم که شوهرشم اینجاییه اصن جای دیگه نمیتونه اقدام کنه و مجبوره بعد تحصیلاتش  همینجا تو ولایت بمونه)

خب حالا این ینی چی؟!! ینی ما داریم سرت منت میزاریم و عدم نیاز بهت نمیدیم با وجودیکه یه نیروی دیگه اماده داریم؟!  خب مگه من گفدم که تو رو خدا منو نگهدارین؟!!  دوستان جون شما از صحبتای من چه برداشتی دارین؟ درسته مستقیم نگفتم من عدم نیاز میخام( البته ینو گفدم که اگر ماون میخاد به من عدم نیاز بده زودتر تکلیف منو روشن کنه!) ولی خب صحبتام رنگ و بوی این رو که بزارین من بمونم اینجا نداره! داره؟!

ها اخرش که گف نگران نباش منم برگشتم گفدم نگران نیسم! و نمیخام تحمیل بشم! اونم برگش با لبخند گف خب تهران که ورت نداش و مرکز استانه خودمونم که اشباع شده و ما اگه عدم نیاز بدیم بهت تو باس بری یه شهر کوچیکی مث همین ولایته خودمون( منظورش این بود که به نفعته اینجا بمونی) منم گفدم درسته ولی با همه اینا بازم من راضی نیسم شما بخاطره من از اقای ماون درخواستی کنین!!! اونم تکرار کرد که من رییسمو اون ماون و درخاستی در کار نیس. دیه تشکر کردم و اومدم بیرون! هااا قبله اومدن بیرون اونجایی که گف من سوئ تفاهمو رفع میکنم به منم برگش گف تو هم برو ماونو یه دور دیگه ببین ...منم گفتم باوشه! گفدم امروز برم؟ گف نه امروز نیس وخ بگیر یه وخته دیگه برو!

.

اومدم خونه به الف زنگیدم و گف دیدی گفدم حرفه مفت زدن و نگهت میدارن....منم گفدم گریه من برا این نبود که ممکنه نگهم ندارن. گریه من برا این بود که دارن سرم منت میزارن و نگهم میدارن در حالیکه بهم احتیاج دارن و این خیلی زور داره. بهم فشر میومد که مردک ماونه راستت راست برگش گف من یکی مث تو رو نمیخام. گریم برا این بود. حالا حرفایی که به الف گفدم اینجام بزنم:

شش ماه دیه ممکنه کار من تو موسسه اوکی شه و نامم برسه به وزارتخونه. خب . نامه من برسه اونجا توی شورا مطرح نمیشه تااااا زمانی که من عدم نیاز از ولایت بگیرم ببرم. ینی دانشگاهی که توش کار میکنم بگه که من اینو نمیخام ! بعد تو شورای وزارت پرونده من در رابطه با موسسه مطرح بشه و اینکه وزارت بپذیره یا نپذیره که منو بفرسته موسسه باز جای سوال داره. ینی ریسکه به نوعی. تازه من اونموقه برا گرفتنه عدم نیاز از این جماعته روباه صفته دانه ولایت معلوم نیس چه نقشه و پروژه ای باس طراحی کنم! ینی اینکه اینا عدم نیاز بدن بعیده واقعن و تا ندن هم که پرونده من تو وزارت برا موسسه بررسی نمیشه!

با توجه به همه این صوبتا الف هم نظرش بر این بود که خونه رو تویل بدم. الف میگه ذهن و روحه خودتو صد تیکه نکن. خونه رو تویل بده و بیا همینجا ولایت کارتو شرو کن و فعلن درامدتو داشته باش بعد تمرکز کن رو اهدافت و ببین میخای چکار کنی. اگر 100% مطمئن بودی که قراره شش ماه دیگه تهران باشی نگه داشتنه خونه منطقی بود. ولی با این اوصافی که کردی واقعن هیچیه هیچی معلوم نیس پس بیخود 6-7 ملیون نریز تو جیبه صابخونه.

فلذا من تصمیم گرفدم که این هفته برگردم تهران و اسباب بکشم! اول زنگیدم خاهر صابخونه و گفدم تا اخره هفته خونه رو تویل میدم. بعد زنگیدم یه موسسه حمل بار و نیسان رزرو کردم برا 5 شمبه که وسایلمو بار بزنن. با بیمه شد 470 تومن. دو تا هم کارگر نفری 40 تومن. 200 تومنشو باس سه شمبه واریز کنم و بقیشو تو مقصد میدیم راننده. میگمااا یه چیزی؟ راننده منو نمیتونه بیاره با خودش؟ بشینم جلو نیسان؟! میشه؟! زنگ بزنم بپرسم؟!

ولش کن ... با خودم تجسم کردم که ده ساعته تموم باس بشینم جلو وانت! با راننده هه! چی بگیم به هم؟!! یه جوریه! ولش...

اینترنتی نمیشد بلیط قطار برا امروز بگیرم و زنگیدم اژانس و گفدن داریم بلیط و بعدش زنگیدم خاهری که بره برام بگیره و دسش درد نکنه بلیط واسم گرفت واسه عصر امروز. صب تهرانم ایشالا. دوشمبه میرم کارتون تهیه میکنم و همه وسایلمو بسته بندی میکنم. وسایل اشپزخونه، یه کمد لباس ، کتابا ، بخاریم، موکتم ، دو تا فرشام و یه یخچالم و یه اجاقم.

بخاری و یخچال کارتن دارن. بقیشم که میزارم تو کارتن یا گونی. چنتا گونی دارم!

سه شمبه میرم برا تجدید رنگ موم و میخام بعدش برم یافت اباد. یه مبل تخت شویه یه نفره میخام بگیرم و یه مبل تخت شویه دو نفره برا توی هالمون. اخه تخته مامی رو گذاشتیم تو هال و الان دو ساله همونجاس. میخام تخته رو بندازم دور و بجاش یه کاناپه دو نفره تخت شو بگیرم که هم هالمون شیک تر بشه و هم مامی وختی میاد خونمون روش بخابه. یه دس میز و صندلی هم میخام بگیرم برا اشپرخونه ...4 نفره ... از این کم جاها. همینا. یکی دو جا هم برا اینا زنگیدم ( از رو نت پیدا کردم شمارشونو) و یکیشون گف ارسال هزینه ای نداره. تا ببینیم خدا چی میخاد دیگه.

ایشالا جمعه صب زود ولایتم دوباره. وسایلمم قراره بفرستم خونه مامی تا تو پارکینگش جا بده. البته فرشاشو یحتمل خاهر بزرگه میشوره و میاره پهن میکنه برا اتاخه خودش. بهتر. یه استفاده ای بشه ازشون. فغط بحاری و یخچال کوچولوم قراره بی استفاده بمونن.

لباسا و ظرف و ظروف اشپزخونه و کتاباممم میارم خونه خودمون.

.

شد دیگه.... اینطور شد .... حالا خوبه جلسه دو هفته دیگه ای که قراره تو دانه ولایت برگزار بشه تصمیم بر این بشه که بهم عدم نیاز بدن !!!! خخخخخخخخخخ ... ولی نه فک نکنم این اتفاغ بیوفته. اسمه عدم نیازو ک اوردم  رییس گف متعهده اینجایی و  نگران نباش!!  ( خیلی پرروئن به قرعان)

عاره اینطوریا شدش.... خدا بخاد مهر ماه دیگه ارمو شرو میکنم اینجا به عنوانه هیات علمی. فک نکنم واحد درسیه زیادی داشته باشم فوقش 3-4 واحد بهم میدن. و یحتمل یه روزایی رو باس بیام ستاد مرکزیه دانشکده. هفتهدیه میرم مدرس زبان رو هم میبینم که کلاسامو شرو کنم. یحتمل یه تعیین سطح ازم میگیره و بازم یحتمل سطحم به ایلتس نمیرسه و یه کلاس امادگی باس برام بزاره... امید بر خدا...

ها یه چیزی رو یادم رف ...یه چیه جالب! دیروز یه نفر زنگید به موبایلم که من دکتر فولونی هستم از دانه ولایت! میخاستم یه طرح بفرستم براتون که داوری کنین. عایا راغبین؟!! تو دلم گفدم عی خااااااااااااااااااک تو اون سره منت کشتون کنن!! و بعدم گفدم عاره راغبم برام ایمیل کنین!!! گوشی رو که غط کردم یه حسه پیروزمندانه ای بهم دس داد! نیمدونم چرا ولی دس داد دیگه!  احساس کردم فمیدن که زیادم مایل نیسم اینجا بمونم و خاستن مزه دهنمو ببینن چیه.

.

امروز ساعته دو قراره به بالتازار تکست بدم! که ببینه میتونه بیاد اسکایپ برا مقاله یا نه. یادم باشه تو تکست بنویسم که تا شش میتونم منتظرت باشم و بعدش نیسم. نمیخام بگم دارم میام تهران چون این چن روزو به اندازه کافی کار دارم و وخ ندارم برم پیشش. الکی میگم وخته دندون پزشکی دارم چن روزو!! کی به کیه...مام یواش یواش شرو کنیم به دروغگویی دیگه!

.

خدایا توکل بر خودت.... جمعه میخاستم تو خونه باشم. عاخه عیده خب! برا همین جوری برنامه ریختم که تا جمه کارام تموم شه. منشیه ماون هم بهم گف دکتر نیسش و هفته دیه یه شمبه بزنگ... گفدم باشه.... 

.

برام دعا کنین...برا هم دعا کنیم... بهترینا رو برا همه دوستام که میان اینجا از خدا میخام...


.

.

بعدن نوشت یا  بار نوشت!: زنگیدم پرسیدم از موسسه بار! گفدن نمیشه خانوم! و بیمه سرنشین نداریم ولی هیجان انگیز ناک بود اگر میشد ... نع؟! دیه بای بای

یادداشت 262 :)

سلام دوسی ها

.


.

شمع برا چیه؟! خو تفلده ! امروز  وبلاگمون یه ساله شد. خوب شد یادم افداد ها! امروز یکسال از اولین پستی که برا وبلاگم گذاشتم گذشته عوهوممممم ...

یادمه اولین کسی که بهم گف وبلاگ بزنم اقای محمد الفه عزیز بود. من هر روز تو وبلاگه بز کوهی پلاس بودم و جماعت رو اونجا میخندوندم ! بعد اقای الف همونجا بهم گف وبلاگ بزنم و ماتریش هم تشویخم کرد و یه چنتا دیه از بچه ها هم که از خواننده های بز کوهی بودن باز تشویغم کردن! بز کوهی کوجایی؟ :(

خلاصه! یادش بخیر پارسال هم این موقه ها استرس اینو داشتم که صابخونه نخاد زیاد بزاره رو اجاره و داشتم کارای پایانمو پیگیری میکردم و هر روز میرفتم دان. یادش بخیر ...

این وبلاگ به من دوستای خوبه مجازیمو داد که البته شاید خیلی بهتر از دوستای واقعیم حتی بودن و باهام بودن و تنهام نذاشتن تو این یکسال و برخی ها هم که تازگی ها اومدن و خلاصه که وجوده همشون برام نعمته و خدا رو بابته این وبلاگ و دوستان جانهام شاکرم و از خدا میخام که تن همشون سالم باشه و دلاشون غرقه نور و خوشبختی.... برا همه اونایی که الان خیلی وخته نیومدن اینجا هم همینو میخام و برای بز کوهی که استارته وبلاگ نویسیم از خونه مجازیه ایشون یه جورایی شرو شد...بزی

بزارین یه کیکه شوکولاتی نسکافه ای هم بزارم براتون :)   :


.

خو اینم از این! تفلدمونم گرفدیم! عیده قربانتونم موبارک و منو تو دعاهاتون جا بدین لدفن...قوبونه همتون و مرسی که هستین...خدایا مرسی

یادداشت 261

سلام دوسی ها.

حاله دلم خوش نیست ولی گفدم بیام یکم عسک بزارم براتون. اول عسکا رو ببینیم بعد گزارش این سه روزو بدم:

این کوله گل گلیمه گرفدمش 80 تومن و حسابی هم جا داره و ظاهرن جنسشم خوب مقاومه :

دوسش دارم و قراره باهاش برم کلاس زبان یا حتی گاهی سره کار! اگه مسافرتی چیزی هم خواستم برم اینو میبرم با خودم. قراره اگه خدا بخاد یه لبتاب هم بگیرم. لوپ لوپه عزیزم رو از ابتدای سال 88 دارم و هنوزم خوبه ولی خب خیلی سنگینه. لبتاب که بگیرم یه کوله رسمی هم برا اون میگیرم.

این هم مانتو شلواره انار گلمه و دوسشون دارم و بهم میان :

این پایینی ها هم ماگاییه که خریدم. اون چهار تا که عینه همن و دو تا گل منگولا  رو برا استفاده تو خونه گرفتم و اون سه تا که در دارن رو برا خودم گرفتم واسه محل کارم! چهار تا هم پیاله برا استفاده تو خونه گرفدم. اون ماگ دردار شیشه ایه در واقع برا دمنوش خوردنه. توش صافی داره:

از بین سه تا ماگم اونی که درش صورتیه رو بیشتر دوس دارم! عسکه یه دخدره با موهای ویز شده که نامرتب بسته شون و داره میرقصه... منو یاده خودم میندازه!! پشته ماگه هم نوشته بی مای گرل! این مدل ماگه برا اینه که پسره واسه دخدره بخردش و کادو بده بهش! که مخشو بزنه! اینم از نمای نزدیکتر:

اون گردالی سبزه هم سنجاق سینس!  دقیقن طرحش عینه طرحه کوله پشتیمه و از همون مغازه خریدم!

.

اینم مانتو شلوار اداریامن:

و

.

این پایینی هم پیشی کوچولویی بود که قبله اومدن به ولایت باهاش اشنا شدم و امیدوارم الان صحیح و سالم باشه و گشنه نباشه:

این پایین دقیقن وایسیده زیره اگزوز! برا اینکه سایزشو بتونین تصور کنین مقایسش کنین با لوله  اگزوزه ماشین که بالا سرشه...دیدین چه اوچولوئه؟!


.

خوب این از عکسا. و اما شرح حاله این روزای زهرماری:

خب سه شمبه صب چیتان پیتان کردم و  رفدم پیشه رییسه دانه ولایت! برخوردش خوب بود و تقریبن استقباله خوبی ازم کرد و با روی گشاده و بهم گف نامتو مجدد بده به منشی که روال اداری رو به جریان بندازه و دیگه اول مهر بیا شرو کن کارتو.  و اینکه الانم برو پیشه ماون اموزشی و ببین واحدی چیزی میتونن دست و پا کنن بهت بدن یا نه. منم نامه هه رو نوشتم و طفلی خاهری هم معطله من بود دمه در تو ماشینش و منو رسوند سمت ساختمون ماون اموزشی دانشکده هه. رفدم تو و با لبخند تحویلم گرفد و بهش که گفدم از طرف رییس اومدم و قراره کارمو شرو کنم یک کاره برگشت گف عاره من همین الان با رییس صوبت کردم و به اوشونم گفدم که من یه همچین نیرویی رو نمیخام! تو همونی هستی که بما تعهد دادی و بعدش اومدی انصراف دادی و رفتی سراغه دان تهران. یه مشت از این چرت و پرتا گفت و منم با احترام یه پاسخهایی بهش دادم و حتی گفدم که من محرکه انصرافم تماسی بود که خوده شما با من گرفتی! ( بهم پارسال اینموقه ها زنگیده بود و گفده بود ما شنیدیم تهران تو رو گرفته و تکلیفه اینجا رو روشن کن که عایا قراره بیای یا نه! و همین تماسش باعث شد من با وجودیکه از درست شدنه کارم تو تهران مطمئن نبودم بیام ولایت و نامه انصرافمو بنویسم! و .... ) خلاصه منم اصن خودمو از تک و تا ننداختم و اخرین حرفمو با لبخند و محترمانه بهش زدم و گفدم بهرحال من اومده بودم که اینجا در خدمتتون باشم ولی خب رییس شما هستین و هر تصمیمی بگیرین منم تابع خواهم بود!! پاشدم و معذرت خواستم که وقتشو گرفدم  و اومدم بیرون!

.

طفلی خاهری هم که اون پایین تو ماشین منتظرم بود تا اینا رو ازم شنید کلی ناراحت شد و خلاصه برگشتیم دوباره سمته رییسه دان! دیه خاهری رو فرستادم بره سراغه کاراش و خودم نشستم منتظر تا جلسه رییس تموم شه و دوباره باهاش صوبت کنم. طرفای یک اینا بود که اذن ورود داد و رفتم داخل و بهش گفدم که ماون چیا گفده. اونم سرش پایین بود و داش گوش میداد. یهو برگش گف من به اوشون حق میدم و براش سوئ تفاهم ایجاد شده و با خودش میگه تو اینجا رو پله کردی و اینجا رو کوچیک فرض کردی و با وجوده تعهدت رفتی سراغه تهران و ...خلاصه کلن اون ادمی که من صب باهاش صوبت کردم نبود و عوض شده بود!!! جالبه وسطه صوبتاشم برگشت گف تو تا حالا دیدی من حرفم عوض شه؟!!! ته دلم گفتم تو همین الانت با یه ساعت پیشت زمین تا اسمون توفیر داره!!! ولی خب اینا رو که نمیتونستم بگم! همینطور گفت و گفت و گفت مبنی بر اینکه ماون حق داره و حالا من یه سوال ازت بپرسم عایا اگه 7-8 ماه دیه کارت تهران درست شه میزاری میری یا میمونی اینجا؟! منم اولش گفدم کاره من فک نکنم تهران درست شه!! اونم گف نه فرض کن درست شه... منم جوابشو ندادم و یه جورایی پیچوندم! خلاصه از حوصلتون خارجه همه چیو بگم. همینقدر بگم که خیلی موارد میتونستم جوابشو بدم ولی دهنمو بستم و فقط نگاش کردم ! اخراش دیگه چشمام داش برق میزد و کم مونده بود اشکولی بشم! خدا رحم کرد که اشکولی نشدم ولی فک کنم فهمید که خیلی ناراحت شدم و حتی شاید متوجه برق چشمامم شد! چون یکم نرم تر کرد لحنشو! اخرشم گف تا یه شمبه برو فکراتو بکن و حتی اگه نمیخای جوابه سواله منو بهم بدی جوابه سوالو به خودت بده! منم گفدم اوکی و اومدم بیرون. ینی نه گفدم میخام بمونم و نه گفدم میخام برم!  چکیده صوبتای رییس هم این بود که برا ماون سوئ تفاهم پیش اومده و شما و من باس کمک کنیم این سوئ تفاهم رفع شه!

بعدشم که از دره دان زدم بیرون و خوشبختانه نزدیکش یه پارکه و رفتم نشستم گوشه پارک و با خیال راحت یککک عالمه گریه کردم! اون روز تا شب جلویه خاهرا و پاپی هم چندین بار گریه کردم و دیه طوری بود که صبحه چارشمبه که از خاب پاشدم احساس کردم گلوم میخاد چرک کنه و چش و چارمم باد کرده بود اساسی! خاهری ها و پاپی هم متوجه نکاتی که من میدونم نیستن و فقط از این میترسن که من نتونم هیچ جا هیات علمی بشم و مجبور بشم برم کارشناس بشم !

.

به نظرتون دلیله اون فیلمی که ماون اموزشی و رییسه دان برا من اومدن چی بود؟ من تحلیلم اینه که اولا خاستن گربه رو دمه حجله بکشن! دوما خاستن یه منتی سره من بزارن و بگن ما داریم بهت لطف میکنیم که مجدد قبول میکنیم بیای اینجا و سوم اینکه میخان ازم باج بگیرن!  چهارم هم اینکه میخان محکم کاری کنن که من 6 ماه دیگه اهنگه رفتن نکنم!

.

همون سه شمبه که تصمیمه قطعیم این بود که برم بگم نمیخام و برگردم تهران! برم وزارت خونه و بشم کارشناس. فرداش ینی چارشمبه که از خاب پاشدم نظرم یکم تعدیل شده بود و گاهی به این فک میکردم که بمونم همینجا و به رییس بگم بیا سوئ تفاهمه ماون رو برطرف کنیم! و گاهی هم باز فک میکردم که نع ! گوره باباشون! بزارم برگردم تهران و همونجا کارشناس بشم!

و امروز هم دارم به این فک میکنم که بمونم همینجا و هیات علمی بشم و مدرک زبانمو بگیرم و حداقل یه سالی کار کنم و پول جم کنم و بعدم برا پست داک یا حتی یه دکترای دیگه در خارج از کشور اپلای کنم. ولی خب روز یه شمبه هرگز نمیخام از موضع ضعف صوبت کنم! میخام به رییس بگم من حتی خودمم نمیدونم یه سال دیگه قراره چه شرایطی داشته باشم و چه تصمیمی بگیرم برا همین نمیتونم به شما هم قولی بدم و فقط یک چیز رو میتونم با اطمینان به شما بگم و اونم اینه که تا زمانی که من تو این دانشکده باشم مسئولانه و مجدانه کار خواهم کرد ( واقعنم فقط همینو مطمئنم!!) اینم میخام بگم که من منظوره شما رو از رفع سوئ تفاهمه ماون نمیدونم دقیقن چیه! ولی هر چی که هست من هرگز حاضر نخواهم شد که به ایشون باج بدم! تا سوئ تفاهمی که به غلط برا ایشون پیش اومده رو برطرف کنم!!(حالا باس فک کنم و غیر مستقیم این حرفو بزنم!)

.

همین دیه! انقد اون روزی زور زدم و گره کردم الان لوپه سمته چپم درد میکنه! مث همون دندون دردی که دچارش شده بودم و بعدن فمیدم دندونم نیس و از اعصابمه!

از صب گوشت گذاشتم رو اجاق و میخام خورش بامیه باز بزارم. گوشتا نیم پز شدن برم بامیه ها رو یه تفت بدم و بریزم تو گوشته...کته هم باس بزارم و یه سالاد شیرازی هم بگیرم.

عصرم قراره خدا بخاد برم بیرون و یه چرخی با خاهری بزنم و بعد برم خونه مامی. هنو نرفتم ببینمش بس که حالم خراب بود دو روزو ...

.

یه شمبه امیدوارم سرنوشتم ملوم شه که قراره بمونم اینجا یا نه. البته فک کنم نیگهم دارن و اینا همه نقشس برا همون باج گیری و استثمار و خب اینو کور خوندن! من اگه اهل باج دادن بودم که به عن عن باج میدادم...اصن عن عن برا همین منو  نذاشت که بگیرن! چون میدونس من قرار نی بهش باج بدم! اونایی رو حمایت میکنه تو گروه بمونن که اهل باج دادن باشن!  اگه قراره بر موندن در ولایت باشه اینا اجازه نخاهند داد که من مثلا شش ماه دیگه اگه کارم درست شد برگردم تهران! فلذا خونه رو باس پس بدم. توکل بر خدا.... همه این جریانات منو داره میکشونه به سمته هجرت و هجرت و هجرت..... توکل بر خدا بازم




یادداشت 260 .... پستی در پاسخ یکی از خواننده ها

سلام

.

یکی از خواننده های اینجا یه سوالی تو پست قبل از من کرده. میتونین برین ببینین. به نظرم این پتانسیل رو داره که موضوعه یه پست بشه و برا همین تصمیم گرفتم بعاپم.

.

اینکه کجا جای پیشرفت برای ما فراهمه ایا شهرستان بهتره یا مرکز استان یا تهران کاملا بستگی به این داره که تعریف ما از پیشرفت چیه. مثلا تو حوزه تخصصیه من و شرایطی که الان من دارم دو تا راه حل جلو رومه: موندن در تهران و موندن در ولایت. تهران برام خوبیش اینه که یواش یواش اسمی در اسم ها در میکنم و میتونم تو پروژه های ملی مشارکت کنم و در کل بشناسنم! رفتن به ولایت اینش خوبه که حقوی که قراره بهم بدن رو میتونم خوبه خوب سیو کنم و بزودی برا خودم یه زندگیه جم و جور در حد یه خونه نقلی و ماشین و اینا داشته باشم و خونوادم هم که پیشمن.

حالا اینکه کدوم یک از دو مورد بالا رو من اسمشو میزارم پیشرفت کاملا بستگی به خودم داره. یکی ممکنه بگه رفاه مالی که تو ولایت شامله حالم میشه رو من پیشرفت میدونم و یکی دیگه هم ممکنه بگه بودن در مرکز و سری در سرها داشتن رو من اسمشو میزارم پیشرفت.

پس هر تصمیمی که ادما میگیرن (حالا تصمیمه شغلی یا تحصیلی یا حتی ازدواج و ...) کاملا باید به شرایط خودشون و تعریفشون از زندگی و انتظاراتشون از زندگی توجه کنن نه اینکه از رو دسته بقیه تصممیم بگیرن. ینی نباید اینطوری باشه که چون اقای ایکس که موفقه این تصمیمو گرفته پس منم همون تصمیم رو باس بگیرم! نع! راهش این نیس!

.

اینکه شما راحتی زندگی در شاهرود رو انتخاب کنید یا بودن در تهرانو کاملا بستگی به سلیقه خودتون داره و برنامه هایی که دارین و معیاراتون از زندگی. من اگر میتونستم تو دانشکده خودمون هیات علمی بشم در تهران قطعنه قطعنه قطعن زندگی در تهران رو انتخاب میکردم. بخاطر موقعیت عالی شغلی. برام داشتنه یه شغل پر پرستیژ در تهران خیلی خیلی ارزشمند تر بود از بودن در کنار خانواده یا سیوینگ مالی. ( البته حقوقم قرار بود حقوقه خوبی باشه ولی خب به نسبت هزینه هام خیلی بالاتر میبود در تهران و عملا نمیتونستم مثل ولایت سیوینگ کنم.

.

اینم بهتون بگم: ادمه گند، ادمه اشغال و ادمای ناهنجار هممممه جا هستن چه تهران و چه شهرستان. همیشه و همه جا کسانی هستند که قراره شما رو اذیت کنند و پاشونو جلو راهتون قرار بدن که با مخ بخورین زمین! و این تهران و شهرستان نداره. کلا در جامعه امروزی هیشکی چشمه دیدنه هیشکی رو نداره و این یه درسیه که باید اویزه گوشتون بکنین در زندگانی! ادمی مثبت هم هستن ولی تعدادشون خیلی کمه.

.

وختی میخای تصمیم بگیری که ارشدتو کجا بخونی تا 5 سال دیگه رو ببین. ارشدتو که خوندی قراره چیکار کنی بعدش؟ چه کاریو شرو کنی؟ اونجایی که میخای باشی(تهران یا شاهرود) کدومش برا کارت بهتره و زمینه برا کارت فراهم تره. و دیگه اینکه ایا اصلا اینکه ارشدتو کجا بخونی مهمه؟؟؟!!!

.

در مورد کامنت بعدیت که گفتی بعد از ارشدت میخای تدریس کنی. حق التدریس که در امده چندانی نداره کلا! یه چیزی در حد دست گرمیه و فقط برا رزومه خوبه که فردا روز بگی من مثلا ده واحد تدریس کردم. نمیشه به عنوان درامد روش تکیه کرد. اگر بتونی هیات علمی بشی با ارشدت خوبه. مثلا بری تو یه شهر کوچیک و هیات علمیه دانشکده اونجا بشی حالا یا ازاد یا پیام نور. این درامدش خوب و همیشگیه. ولی حق التدریس فقط برا رزومه خوبه. و برا اینکه تو اون دانشکده شناخته بشی که بعدنا بخان جذبت کنن. اینم بگم که کلاتو سفت بچسب باد نبره! حواست باشه که ممکنه ازت به صورت حق التدریس بیگاری بکشن و اخرشم جذبت نکنن. پس باس حواست باشه! در این زمینه خوبه که دمبه خودتو گره بزنی به دمبه یکی از اساتیده ارزشیه دانشگاه که تو هر دانشکاهی کاملا شناخته شده هستن. در واقع اینا همون انگلهایی هستن که به عالمه والا و اقاشون وصلن و قدرن و نفوذ دارن تو سیستم و شما میتونی با نوچه شدن برا اینها از مزایا و منافع مربوطه من جمله هیات علمی شدن در دانشگاه ها لذت ببری! البته همه کسایی که هیات علمی میشن این مدلی هیات نمیشن ولی خب اینم یه راهشه!   بستگی به این داره که چقدر هدفت برات وسیله رو توجیه میکنه. ابجی ملیت این راهو انتخاب نکرده و نخاهد کرد.

.

من در مورد اموزشگاه زدن هیچ اطلاع و تجربه ای ندارم.  ولی هر کاری میخای بکنی حسابی در موردش تحقیق کن  و برا خودت یه برنامه بنویس. یه هدف کلی بزار و چنتا زیر هدف. به هدف بزرگه کی میخای برسی و چه کارایی باید براش انجام بدی.  دو ماه بعد قراره چیکار کنی و چهار ماه بعد . شش ماه بعدش در جهت رسیدن به اون هدف بزرگه قراره کجا باشی. یک سال بعد چی؟ و الی اخر... حساب شده جلو برو.

.

و در نهایت اینکه خدا مادرتونو بیامرزه و رحمت کنه


یادداشت 259 از قطار

تو قطارم و چه عجب برا اولین بار یه فیلم درست و حسابی گذاشتن: " در دنیای تو ساعت چند است" ... خیلی دوس دارمش، پارسال دیدمش! دیدنه همین فیلم باعث شد ترغیب شم و پارسال برم یه سفر رشت تنهایی!  اگه از خاطره بد مربوط ب محل اقامتم و کلکی ک یه رشتی بهم زد بگذریم خیلی درس داشتم رشتو... مخصوصن بازارشو که فکرررر کنم نزدیک میدون تره بار یا شایدم میدون شهرداری بود. 

.

دیروز جلسه خوب بود شکر خدا و از صب دویدم تا نزدیک ٥ که جلسه تمومید و منم سردرد گرفتم دیگه. بعدش رفتم جلسه پیش دفاعی که دانشجوی استادم داشت و استاد راهنمای من استاد راهنمای اونم بود. تا شش و نیم طول کشید و بعدم  باهاش صحبتیدم در مورد مقالاتم و کارم و بهشم گفتم ک اون پسره رو گرفتن و منو نه!  بشم گفتم ک دارم میرم ولایت که کارمو شرو کنم. گف  کاره خوبی میکنی. 

.

اما قضیه پسره : یه پسره دیگه ای هم  دقیقا شرایط منو داشت و کارای من و اون قرار بود با هم پیش بره. و من فک میکردم کلا عن عن هیچکدومه ما رو نخاسته و کلا معتقده نیرو نگیرن. ولی دیروز خیلی خیلی خیلی تصادفی( به جرات میتونم بگم کار خدا بود) فمیدم ک اونو دارن میگیرن و عن عن فقط مقابل من مخالفت کرده و با اون موافق بوده :((( دو ساعه قبل جلسه اینو فمیدم و اونقدر دلم شیکست و اونقدر دلم شیکست که خدا بدونه. قشنگ اشکم اومد دم مشکم! اون پسره از نظر علمی نهایتن یکی دو پله از من بالاتره و اصن رشتمونم جداس از هم. خلاصه خیلی دلم شکست. من راضی بودم که از همون اول اصلن منو انتخاب نکنن. نه اینکه انتخاب بکنن و همه بفهمن و ادمای حسود و بخیل کلی تونشون( همون کونشون!)  بسوزه که ملی انتخاب شده و بعده یه سال بگن نمیخایمت و من جلو دوست و دشمن ضایع شم... الان همون حسودا و بخیلا تو تونشون عروسیه! ومن خیلی احساس ضایع شدگی بهم دست داده :((( مخصوصن ک اون پسره رو که با من انتخابش کرده بودن رو  کارشو راه انداختن و برا منو نه :(((( 

 . 

طرفای هفت داشتم برمیگشتم خونه که عزم کردم رامو کج کنم و برم  از یه وسایل خوشگل فروشی ک توی اینستا پیدا کرده بودم برا خونه ولایت چنتا ماگه خوشگل بگیرم. فک میکردم نزدیک باشه ولی دو تا تاسکی عوض کردم و کلی هم پیاده راه وفتم تا رسیدم بهش! چنتا ماگ و چنتا پیاله و یه جعبه موزیکال گربه ای خریدم! فردا عکساشونو میزارم خدا بخاد.

هااا راستی نزدیک خونه ک بودم قبله رفتن به خرید، ی بچه گربه شاید یک و نیم ماهه رو دیدم! داخل جوب  عاب! اندازه کف دست بود و کر و کثیف! گربه های این سنی بایس مادر داشته باشن و مادره لیسشون بزنه و تمیسشون کنه و بهشون شیر بده و احیانن غذا! ولی این طفلک تک و تنها بود. یه لیوان ی بار مصرف کاغذی رو خریدم و از روش بریدم و تبدیل ب ی کاسه کوچولو شد و توش براش شیر ریختم گذاشتم. چنان خورد که نگو :((( 

از مغازه هه ک خرید کردم گفتم برام اسنپ بگیره و با خریدا برگشتم خونه و به محض ورود شرو کردم به هق هق گریه :/ سرمم داشت میترکید! رفتم زیر دوش اب و به خاطره تنهایی و بیکسیه گربه کوچولوی بی پناه و برا خاطره کاره خودم اشک ریختم! واقعن بخاطره جفتمون بود گریم... دلم برا مظلومیت اون بچه خیلی سوخت. 

.

شب بعد صوبت با خاهری و چت با یکی از دوستام و کلی فحش به ر"ژ"ی"م!!! خابیدم! اصنم برام مهم نیس ! شاید این چت ها رو طرف ببره بزار جلو کمیته ای ها!!! ولی برام مهم نیس هر چه بادا باد! توف به ذاته عن عن ها و هم مسلکهاشون که این ن"ظ"ا"م رو میچرخونن و هر گهی میخان میخورن... عوضیا

.

صب هفت و نیم بیداریدم و باس صورتجلسه و ی سری فایلا رو به ده نفر ایمیل میکردم( پیرو جلسه دیروز) تا ١١ و نیم این کارا رو سامون دادم و زنگیدم وخت از منشیه رییسه دانه ولایت هم گرفدم. تا اسممو گفتم منشیه برگش گف عااااره خانومه ملی خوب ما رو گذاشتی رفتی! خندم گرف!! :) 

.

بعدش بدو بدو اماده شدم و رفتم یه عاااااالمه خرید کردم. اخرین خرید اساسیم اسفند بود و الانم شش ماه گذشته! شش ماه یه بار ی خرید اساسی لازمه! البته فقط نیتم خوب کردنه حالم و  ابراز محبته مادی به ملی بود! :( 

دو تا مانتو شلوار اداری، مقداری لوازم ارایشی، یه مانتو شلوار انارگل و یه کوله پشتیه گل گلی! بعلاوه سه تا ماگه خوشگل برا سر کارم! دیه تا برگردم  خونه ساعت سه و نیم شد! ظهرم که داشتم میرفتم خرید پیشی کوچولو رو دوباره سر همون کوچه دیدم و دیدم ک حالش خوبه و داره با یه تیکه پلاستیکه گرد بازی میکنه. حالم بهتر شد! 

سه و نیم که رسیدم خونه زنگیدم از اشپزخونه زرشک پلو با مرغ اوردن. بخاطر پیشی سفارش دادم. خودم برنجا و یکم از گوشتش خوردم و سریع پاشدم ب جم کردنه ساکم و شستنه ظرفای تو سینک و تازه ی سری دیگه هم ایمیل باس میزدم، بعدشم باس میرفتم بلیطمو پرینت میگرفتم و قرص ضد تهوعمم دیدم تموم شده و باس از داروخونه محل میگرفتم و مرغم باس میبردم برا پیشی( که شش هف دقه پیاده روی داش از خونه تا محل پیشی!) دیه شش و نیم بود ک راه افتادم بیرون برا این کارا و اول رفتم سراغ پیشی! اولش پیداش نکردم ولی یکم ک گشتم دیدم نشسته زیر بوته دیروزی! الاهی قوبونش برم که از جاش تکون نمیخوره.... خیلی اوچوله. اغا من این مرغه براش گذاشتم چنان خورد چنان خورد که نگو! تند تند و نجویده جوری ک میموند تو گلوش! طفلکم :(( براش شیرم گذاشتم و بقیه غذارم دادم ب ی گربه دیگه و سریع رفتم پرینته بلیطمم گرفتم و قرصم خریدم!  برگشتم خونه اژانس گرفتم و کولمم انداختم پشتم و رفتیم سمت راه اهن! اغا من که رسیدم قطار اعلام شده بود و تا من رسیدم نزدیکه قطار باس تا سالن هشت میرفتم ک مهموندار گف خانم قطار داره میحرکته و به محض ورود ی قطار یه دقه بعدش در رو بستن و قطار راه افتاد. با بدبختتتتتی یه عالمه وسیله رو کشون کشون هشت تا کوپه بردم تا برسم ب کوپه خودم. پدرم در اومداااا چون سالن قطار تنگ و مردای بیشعور هم ب جا نشستن سر جاهاشون ولو بودن تو سالن!!! منم با چمدونم ک از پشت میکشیدم پاهای همشونو له میکردم!!! خاک بر سرا! 

.

بلخره تو کوپم جا گرفتم و کلی اب خنک خوردم تا حالم جا اومد و زنگیدم گزارش هم ب خاهری دادم و کیک کارخونه ای و  چای هم خوردم و الانم ک اینجام :))

.

سخته تو قطار عاپیدن و تکون تکون میخوره و هی غلط تایپ میکنم. دلم پیشه پیشی کوچولویه،... خدایا خودت حافظش باش ... حافظ  و دستگیره ما هم باش... آمین