ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 268 ... عید غدیرتون مبارک

سلام

عیدتون مبارک دوس جونا

اگه از احوالات من جویا هستین منم خوبم شکر... اومدم خونه و خب کمتر غصه میخورم. اون روزی تو قطار حسابی خابیدم و نصفه شبی رسیدم ولایت و یه تاسکی گرفدم ... دیدنی بودم تو اون وضع! از غطار که پیاده شدم در حد 30 -40 قدم اینا وسایلو شامل یه گونی که تشکم توش بود بعلاوه یه چمدون قرمز و همه اینایی که این زیر میبینید رو به خودم اویزون کردم و کشون کشون داشتم میرفدم داخل سالن که بعدش برم تاسکی بگیرم. شانس اوردم اون وخته شب یه اغای باربری وایسیده بود کناره قطار و از دور اشاره کردم که بیاد وسایلمو بار بزنه و ببره کنار تاسکی.

اینو تو ایسگاهه تهران گرفدم:

.

تو تاسکی هم زنگیدم به خاهری که پاشو بیا درو وا کن. تاسکی هم نبودا ماشین شخصیه! دوس دارم خطر کنم...خاهری یا حتی پاپی اگه بگم میان دمبالم ولی خودم باهاشون دعوا کردم که نیان! چه گناهی کردن نصفه شبی؟! بعدم همونطور که گفدم میخام خطر کنم...سنت شکنی کنم! :)) فوقش میمیرم دیگه! اخرش هممون میریم دیار باقی! واللا!

.طرفای 5 و رب اینا بود که دوشمو گرفدم و بیهوش شدم تا نه صبح جمعه....بسیار خسته بودم چون دو شب قبلشم رو تشکه خشک و خالی و رو موزاییک خابیده بودم و از یه شمبش هم که در تکاپو بودم تا خوده پنشمبه که شرح تصویریشو تو پست بعدی میدم.

جمعه برا نهار مامی کتلت هویچ پزونده بود و فرستاده بود برامون. نهار همونو خوردیم و با صوبت با خاهریا گذشت. بزرگه گیر داده هفته دیه بریم شمال. سفرمون با رفت و برگشت کلا قراره 5 روز طول بکشه و همش یه روز و نصفی تو خونه خالم خاهیم بود. اصلنه اصلنه اصلن دلم نمیخاد برم و میخام تا شروع کارم توی این دو سه هفته به خودم باشم و خریدامو (کمد و میز و صندلی و یخچال) بکنم و تازه یه روز هم که باس برم برا فسخ قرارداده خونه تهران دوباره! به خاهری گفدم که اصن دلم نمیخاد بیام . اونم اخرین هفته شهریور!! بریم گیر بیوفتیم تو ترافیکه شمال...انگار ایه نازل شده! با وجودیکه بهش گفدم دوس ندارم ولی هی باز بین حرفاش اشاره میکنه که میریم شمال برنج میاریم! میریم شمال دلال میاریم! میریم شمال فلان و بیسار! خدایا خودت یه کاری ( از نوع خیرش!) بزار جلو پامون که نتونیم بریم شمال! واللا!

.

عصر جمعه دوباه یه خواب اساسی در حد بیهوشی رفدم و پاشدم. قبلش قول دادم به خودم که کیک بپزم. یه کیلو سیب از یه ماه پیش تو یخچاله و خورده نشده. خلاصه بعد خاب پاشدم پای سیب با قیافه تارت سیب پزوندم. این قبله رفدن تو فره:

اینم بعده فر:

و برش خوردش:

.

امروزم که صب پاشیدم و با خاهریا صبونه زدیم و دو ساعتی کار علمی کردم و یکمم الکی الکی حرص خوردم( خیلی حساس شدم و سریع عصبی میشم ... امیدورام زودتر برگردم به حالت نرمالم) و بعدم قیمه پزوندم با گوشتی که ده رز پیش خودم پخته بودم و همچنان تو یخچال بود! اتفاقن خوشمزه هم شد قیمش! :) الانم باز دارم ادیت سه تا مقاله رو انجام میدم و انشالا تا شب میفرستم دفدره مجله. فعلا که پولی بهم ندادن! البته فک نمیکنم مبلغ قابل توجهی هم باشه. هاااا امروز با الف هم واتس عاپیدم و گفدش کی حکمت میخوره. منم گفدم نمیدونم والو فک کنم مهر بخوره دیگه. ولی اگه بهم کلاس بدن چه حکمم بخوره و چه نخوره باس از اول مهر و بلکم زودتر برم دان. اینم از این.

.

هفته پیش ریییس گف یه دور برو ماون اموزشیه رو ببین. حالا فردا قراره بزنگم و وخته ملاغات بگیرم . رییس بهم اطمینان داد که قراره حکممو بزنن. از این نگرانم که ماون قراره چیا بگه بهم. بلخره قراره رییسه مستقیمم بشه دیگه. درسته رییس اصلیه منو میخاد ولی خب سرپرستمم باس منو بخاد! منظورم اینه که مهمه که ارتباطاتمون از همین اول مثبت باشه و نگاهه منفی بهم نداشته باشیم. من که بهش نگاهه منفی پیدا کردم و تموم شده و رفته. اونو نمیدونم اما!

.

برم پست بعدی رو بعاپم...هفته پیش به روایت تصویر ! فعلا بای بای دوس جونا

یادداشت ٢٦٧ ... کوتاهانه

سلام

دیشب تا سه اینا خابم نبرد

صب هشت پاشدم و اخرین جم و جورا رو کردم و رفتم اخرین خریدم کردم و برگشتم خونه. ١١ و نیم بود و از اقا رضا اخرین خریدمو که نوشیدنی ایستک با طعم ساده بود خریدم و اومدم تو خونه م سر کشیدم و ساکامو بردم تا حیاط. بعدم ١٢ و نیم بود ک تو  املاکیه بودم. قراردادمو فسخ نکرد چون صابخونه ده ملیون پوله پیشمو نداده. پشت قرارداد پارسالم نوشت که مستاجر کلیدو به منه بنگاهی امانت داده و من متعهدم تا اخره شهریور خونه رو اجاره و بعد از طرفین دعوت کنم بیان تا قراردادو فسخ و پوله پیشه مستاجرو پس بدیم. 

بنگاهیه گف تا اخره هفته دیه قطعن مستاجر گیر میاد. پناه بر خدا... فک نکنم پولمو بخورن. ی نسخه هم از کلیدای اپارتمان و حیات برا خودم ساختم و دارم ...

دیه از بنگاه برگشتم خونه و وسایلمو ورداشتم و اژانس گرفتم و بردم ی نسخه از کلید حیات ساختم( کلید واحدو چن نسخه دارم و یکیشو تحویل بنگاهیه دادم و گفدم وسایلم تو حیاته برم اژانس بگیرم و ورشون دارم و بیام کلید حیاتم بت بدم) 

کلید در حیاتم ساختم و حتی ب اژانسیه گفدم برگرده دم در تا امتحان کنمش که واز کنه!! امتحانش کردیم و رفدیم سراغ املاکیه و کلید حیاطو دادم و دیه  رهسپار راه اهن شدیم. الانم نشستم تو ایستگاه و البته بلیطم چن ساعت دیگس ولی خب اینجا بهتره... تو خونه دلم میگرفت. 

نهار نخوردم ولی خب صب باقیمونده ناهاره فست فودیه دیروز رو بعنوانه صبونه خوردم. تو قطارم ک فلاسکه چای هس. به شکمم قول رستورانه قطارو دادم. 

بنگاهیه گف تا هفته دیگه مشتری پیدا میشه برا خونه و بت میزنگم بیای. دیه چاره ای نیس یه روزه میام تهران و برمیگردم. فسخ قرارداد در حالی ک پوله پیشمو نگرفدم خطرناک بود. البته بابت این مدت که قراردادم تموم شده ینی ١٢ شهریور به بعد قرار نیس ازم اجاره بگیره. 

.

خستمه :/ تازه خونه که برسم این دو هفته اینده رو کلی کار دارم. یه کمد گنده باس برا خودم بخرم ک کتابا و لباسامو توش جا بدم. کارتنایی که دیروز نیسان رسونده خونه مامی رو وا کنم و بشورم و سامون بدم... یه یخچال فریزر و یه میز و صندلی اشپز خونه کم جا هم میخام بخرم تا دیگه پس اندازم تموم شه و خیالم راحت شه. میمونه پول پیشم که اگه نخورنش و بهم پس بدن میزارم تو حساب و تمام. 

.

همین! ببقشین غمگینم! و غمگینتون میکنم ولی خب بزودی میشم همون ملیه سابق... همین الان ک نشستم تو هیاهوی راه اهن احساس میکنم حالم بهتره... اینجا پره ادمه ... ادمایی که هر کدوم یه قصه بلندن... مث ملی با قصش ... 

یادداشت ٢٦٦ ... گزارش کوتاه شبانه

امشب اخرین شبیه که تو این خونه میخابم... خونه ای که از دوازدهم شهریور ٩٤ شد مامن و پناهگاهم تا الان. توش برا اولین بار زندگیه مستقل رو تجربه کردم. توش خندیدم بابت شادیهام و راحت و بی دغدغه گریه کردم بابت غصه هام... در کل شب و روزای خوبی رو اینجا داشتم . غصه دارم بابت ترکش و دسته خودمم نیست.  

خیلی سعی کردم نزارم حالم غصه ای بشه ولی نشد... شب اخری اشکم دراومد دیگه ...

.

میدونم که خیر بر سر راهم تعبیه کردی خدایا و پیشاپیش ازت ممنونم ... این گریه ها هم طبق معمول از سر دلتنگیه نه ناشکری ... شکرت خدا 


یادداشت ٢٦٥ ... ادامه گزارش کوتاه

سلام مجدد

کارگرا ساعت هش و ده مین دم در بودن ولی راننده نه و ده مین اومد. یه پسر جوون بود و ترک! دیه تا اومد شرو کردن و بار زدن. خوب شد جعبه یخچال و بخاری رو نیگه داشته بودم. هیزمای بخاریمم دیشب در اوردم که تو راه تکون تکون نخورن و شیشه شو نشکنن.

تو کمتر از نیمساعت وسایلمو بار زدن. اصن دو تا کارگر لازم نبود! میدونسماااا ولی خانوم شرکتیه گف برا احتیاط دو نفرو میفرستم. 

قرار بود نفری چهل بدم و دلم سوخت و نفری پنجاه دادم. پر رو پر رو برگشتن میگن بیشتر بده! منم گفدم قرارمون چهل بوده و تازه من ده تا بیشتر دادم!

چل تومن هم پوله طرح وانت رو قرار بود بدم ب راننده ک دادم. بقیه هزینه حمل رو هم تو مقصد مامانم میده. دویس تا هم دیروز ریختم ب حسابه شرکته. دقیقن ششصد تومن برام اب خورد !! تازه یه چهل تومن هم مامانم باز تو مقصد باس ب راننده بده ک وسایلمو خودش خالی کنه و نخان اونجا کارگر بگیرن. 

.

ده و ربع اینا بود که زدم بیرون و اومدم سمت ارایشگاه برا تجدید رنگ. الانم نشستم ک موهام رنگ بگیره. گفدن ١٢ و نیم میشورنش. 

دیروز صب پاشدم رفدم بازار مبل یافت اباد.... عجب جایی بود. پر از مغازه ها و پاساژای خوشگل خوشگل. یه کاناپه جلو تی وی ک تبدیل ب تخت میشه خریدم و یه کاناپه ی نفره تخت شو برا خودم. رنگ نسکافه ای! قراره تا دو هفته بفرستن ولایت. 

نهارمم همونجا خوردم. تو بازار مبل شماره ٣ رستوران هانی. سلف سرویسیه! حالا کلی عسک دارم ک با گوشی نمیشه گذاش. ایشالا هفته دیه میزارم براتون. 

عصر پنج بود که با سردرد برگشتم و تو میدون ازادی به سمت انقلاب هم یه ماشین برام ایستاد که مثلا بلندم کنه!!! پیرمردی بود!

خلاصه با تاسکی برگشتم خونه و ی دوش گرفدم و بقیه وسایلو جم کردم و دوازده و نیم بیهوش شدم.

برم بدم کلمو بشورن!! فعلن بای تا بعد

یادداشت ٢٦٤ ... گزارش کوتاه

وسایلو جم کردم و نشستم منتظر که نیسانیه با کارگرش بیان :) دارم نبات داغ میخورم :)  ب پیشنهاده مامی گفتم یه روز زودتر نیسان بفرستن که فردا ک روزه اخره خیالم راحت باشه 

صب بخیر راسی... روزه خوبی داشته باشین :**