ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 242.... مینی پست :)

سلام

دارم مقاله چهارممو تکمیل میکنم و به امید خدا امرز میفرستم استاد جون بحثشو ببینه. دفه پیش بحثشو دید و کلا رد کرد. امیدوارم ایندفه بپسنده. مقاله اولی که اکسپت گرفته از پاب مد( همونی که باهاش اجازه دفا گرفتم) مقاله دومی رفته زیر داوری و مقاله سومی هم الان نزدیکه دو ماهه تو مرحله reviewer assignment هستش! ینی دارن براش داور انتخاب میکنن. خو مگه انتخاب داور چقد طول میکشه؟! نگرانه جفته مقالاتمم...خدا کنه اکسپت شن چون بهترین مقالاته تزم همین شماره 2و3 هستن که فرستادمشون ژورناله پدر مادر دار.  چهارمی رو هم میخام بفرستم جای خوب اگه خدا بخاد.

.

صبونه املت معروف خوردم با چن قاشق مربا هویچ که خودم پختم. انصافن خیلی خوب شده خاله پری هم از دیشب اومده سراغم....خدایا شکرت...برم بقیه کارامو بکنم....شاید ازین به بعد هی بخام مینی پست بزارم! شاید!

.

من نمیبازم...ادامه میدم بازم....چون تنها فکری که دارم هدفهههه ( از اینجا دانلود و  بشنویدش ...ملانی فارسیشو خونده و شکیلا انگلیسیشو ...) اینجام کلیک کنید که برا ملانیه و فارسیش ! برا انیمیشنه زوتوپیا هست اهنگها

یادداشت 241..... زندگی در جریانه

سلام اونایی که مهربونین

امروز چارشمبه بود و من هم خونه بودم. از بعد عید پیاده رویم خیلی کمتر شده. همین هر روز بیست دقیقه رفت و بیست دقیقه برگشت به دان خودش خیلی حساب بود. که حذف شد و همین باعث شده یکم چربی بیاد زیر پوستم. ایشالا مشغول به کار که بشم پیاده رویمو از سر میگیرم. حالا هر جا که باشه.

.

به ذهنم همین الان رسید که تکلیفمو حداقل با خودم روشن کنم. عاخه میدونین چیه؟ احساس میکنم خودمم نمیدونم دقیقا چی میخام! بزارین بنویسم بلکه گره ذهنیم واز شه!:

- دوس دارم شغلی داشته باشم که با بزرگان بتونم حشر و نشر کنم. بزرگای رشتمون و بزرگای سیستم! برا همینه که اصرار داشتم تو دانشگاهه خودمون یا تو موسسه هیات بشم. در واقع اینجوری راهه شناخته شدنم تو سیستم و پیشرفتم خیلی باز تره. من ادمیم که اگه از جو دور بیوفتم نمیتونم از راهه دور فعال باشم! باید تو جوه کار باشم تا غیرتم جوش بیاد و دس به کار بشم! برا همینه نمیخام برم یه جای پرت مثل ولایته خودم.  مرکز سیاسی منو تو تهران نگه میداره. اما جوش سیاسیه و رییسش کسیه که من باهاش مشکل دارم. مشکلمم اینه که نمیخام بهش مدیون باشم! نمیخام مسبب پیشرفتم بشه. بنا بدلایل شخصی! همم اینکه میترسم در اینده برام مشکل ساز بشه. چون قراره رییسم بشه و اگه باب میلش کار و رفتار نکنم نمیزاره پیشرفت داشته باشم. خیلی راحت میتونه جلو پیشرفتمو بگیره.

خب من از نهم اسفند تا همین الان که چهارمه مرداده (میشه تقریبا 5 ماه!) همه تلاشمو برا هیات شدن تو دانشگاهه خودمون کردم و نشد! عن عن نذاشت. مرکز سیاسی هم به دلیلی که گفتم نمیخام برم و  ترجیح میدم با اتکا به خودم پیشرفت کنم نه به اون یارو رییسش. موسسه هم که اگر بخاد کارم درست بشه اونم اگررررر! یه 5-6 ماه باز طول میکشه! شهر الف هم که گفدم دیه! 8-9 ماه جاگیر شدنم طول میکشه! اونم در اون شهر که همه بهم میگن خل نشی بری اونجا! فقط الفه که دلش میخاد برم و خودم که دوس دارم اون شهرو با وجوده تمامه سختی هاش!

پس چه کنم؟ شغلم تو ولایت امادس! اینطوریه که امروز برم یحتمل میگن از فردا پاشو بیا سره کار! حکمم هم حداکثر یه ماه بعدش میخوره و حقوقمو قراره بگیرم. حقوقم هم برابر با همین حقوقی خاهد بود که قرار بود تو هر کدوم از محلهایی که در بالا ذکر شد بگیرم. (البته خوب اگر تهران بودم و با بزرگان وارد کارهای مشترک میشدم درامد جانبی هم داشتم ولی این گزینه در ولایت نیست!)

فکر کنم عاقلانه ترین کار (و تنها گزینه ای که دارم ) همینه که پاشم برم ولایت. اونجا خونه شخصی نخاهم داشت و باید با خاهرا زندگی کنم. با بزرگه مشکلی ندارم ولی ابم با وسطی تو یه جوب نمیره(البته عابه ایشون با هیچکس تو یه جوب نمیره!) ولی چاره دیگه ای دارم عایا؟!  برم یه سالی ولایت و از مهر ماه هم ایشالا استارته کلاس خصوصیه زبانمو بزنم ببینم چی میشه دیه. مرگ که نیس! درده بی درمون هم نیس! شاید خدا راهی رو جلو روم واز کرد تا یه ساله دیگه! ماشاللا عمر هم که عینه برق و باد میگذره! انگار همین دیروز بود دفا کردم...5 ماه گذشته الان! واللا! زندگی رو باید کرد! قبله اینکه زندگی تو رو بکنه! بی تربیت هم خودتی! این یه واقعیته! نباس بزاریم زندگی ما رو  به فاکه فنا بده! نباید سخت بگیرم. اخیرا با مدارکه دکترای علوم پزشکی میرن و کارشناس میشن! همین که من قراره هیات بشم خودش باز جای شکر داره! درسته دانشگاهه شهرمون کوچیکه و پرته و فلانه ولی خب همونطور که گفتم ایشالا یه راهی جلو روم واز میشه. اگه موفق بشم و برا پست اقدام کنم هم که چه بهتر. همه اینا رو باس براش تلاش کنم. هم رابطمو با بالتازار حفظ کنم و هم برا پست تلاش کنم. نباید متوقف بشم. این راهیه که خودم انتخاب کردم. صب به الف داشتم میگفتم که من باس تلاش کنم ولی انگار دیگه دوس ندارم تلاش کنم و خسته شدم و دلم یه زندگیه بی درده سر می خاد. ولی خب الان که فکرشو میکنم میبینم نمیشه!  ادم به تلاشه که زندس و این وسط باس زندگی هم بکنه. ینی باس سعی کنم هم بهم خوش بگذره و هم در جهت پیشرفتم تلاش کنم. من خیلی جنگیدم که استارته پیشرفتمو از یه جای بزرگ مث تهران بزنم ولی نشد خب! نمیشه که همش جنگید! ینی وختی جنگت نتیجه ای نمیده باس متوقفش کرد! و دسماله سفید رو به نشانه تسلیم برد بالا و خلاص!

.

همی الان با الف یکم چت کردم و قرار گذاشتیم بریم مسافرت!  نه که الان ها! برا چن ماهه بعد مثلا! مثلا وسطای پاییز ! تا ببینیم چی میشه!

.

خدایا بهم کمک کن! اراده تلاش بهم بده! بهم انرژی بده که خسته نشم. بهم کمک کن که فکرای منفی رو از خودم دور کنم و مثبتا رو جایگزین کنم. خدایا یاریم کن. بهم کمک کن که بتونم بهترین رو برا خودم رقم بزنم. خدایا مرسی بابته سلامتیم و همه نعماتی که بهم دادی و من عینه الاغا میشینم گریه میکنم و هیچ کدومه اینا رو نمیبینم. خدایا بهم صبر بیشتری عطا کن. به زندگیم برکت بده...به لحظه لحظه هام....خدایا مرسی که انقدر قدرت بهم دادی که بتونم مقاومت کنم و با وجودیکه تحت فشار بودم نرم سراغه مرکزه سیاسی! این نشون میده که هنو عزت نفس دارم! و خودم از این بابت کیف کردم! همین دیه! راستی مرسی بابته این وبلاگ خدایا جونم و بابته همه دوستای خوبم که میان اینجا بهم انرژِی مثبت میدن

.

دوستان جان نوشت: از همه اونایی که برام کامنت گذاشتن و انرژی مثبتاشونو و خوبی هاشونو خالصانه به سمتم روونه کردن ممنونم . دست و پاهاتون گلبارون

روشنااا هر چی خاستم کامنت بدم بهت نشد! البته فک کنم ویندوزه خودم ایراد داره و ویروسی پیروسی چیزی شده.


یادداشت 240 ... دخدرا روزمون مبارک

سلام

حالم دیروز خیلی بد بود و اون پست رو گذاشتم...البته الانم تعریفی نداره و یکم سرم درده ولی خب زندگیه دیگه... همینه که هست! پس بهتره باهاش کنار بیایم. شکره خدا که معضله سلامتی ندارم و به نون شبم محتاج نیستم... فقط مساله اشتغاله که اونم چون ایده آل گرا هستم دارم اذیت میشم...پس شکر خدای مهربون

.

دخترا روزتون مبارک... من که امروز فک نکنم کاری برا خودم بکنم. فوقش میرم سوپریه عاق  رضا و  ارزن برا کفدرا و مایه دسشویی و دسمال کاغذی برا خودم بخرم این اواخر هم پیاده رویم خیلی کمتر شده هم اینکه مصرف شیرینی جات و نون و برنجم بیشتر شده برا همین یکم پرتر شدم. البته هنو لاغر محسوب میشم ولی خب خطریه اگه اینطور پیش بره. من استعداد شدیدی در چاغی دارم!

.

بیاین یکم فانتاسایز کنیم عملا که حوصله و حسشو ندارم ولی اگه اینجوری بود خعععلی خوب میشد:

صب پا میشدم و صبونه توپ میزدم بر بدن و میرفتم ارایشگاه و اول ابروها و سیبیلا و بعدم یه رنگ موی حسابی میزاشتم و بر میگشتم خونه. یه دوش میگرفدم و یه ناهاره خوب برا خودم میپختم و میخوردم و میخسبیدم تااااا 5 بعدش میبیداریدم و ارایش و پیرایش و منتظر می موندم تا الف بیاد منو ببره بیرون و دور دور کنیم و بعدشم برام شام بخره (در فانتاسایز  فرض رو بر این میگیریم که الف تهرونه و فرض دوم هم اینه که خسیس نیست) ...استپ! نظرم عوض شد! این تیکه رو سریع یه پاک کن وردارین و پاکش کنین میخایم عوضش کنیم!

.... و منتظر می موندم تا اقای متاهل که بر اساسه فانتاسایزه بنده متاهل نیس و مجرده بیاد سراغم و با هم بریم بیرون کافی شاپ و قهوه بخوریم با کیکه خوشمزه و من هی نیگاش کنم و عخش کنم بعد کادو روزه دخدرمم هدیه بگیرم ازش و عوضش یه ماچ از لوپه توپولش بکنم و بعدم باز بریم هی بچرخیم و بچرخیم و تا دیروخت و شب هنگام بریم یه جای بلند و خلوت بشینیم رو صخره ها و ستاره ها رو نیگا کنیم و چایی بخوریم و عشغولی در کنیم .... اگه جیشم گرفت چی؟! خب لابد میشه توالت عمومی اون ورا گیر عاورد دیه! اینم از این!

.

برم سره کارام بسده دیگه! اومدم یه کلوم تبریک بگم روزه دخدر رو و برم! برا هممون مبارک باشه... از متولده معصومه این روز هم میخایم که دستمونو بگیره و کمکمون کنه که دله غمناکمون شاد بشه هر چه سریع تر... قوبونه همتون


یادداشت 239---سلام موری!

مرداد منظورمه! سلام مرداد جان! خوش آمدی و امیدوارم اومدنت پر خیر و برکت باشه برا هممون!

در گرم ترین موعده سال احوالاتتون خوفه خوانندگانه محترم؟! منو از تهروانات میشنوفین و دیشب با یه قطاره سررررررررررررررررررد و یخخخخخخخخخخخخخ و قطبییییی اومدم رسیدم تِهی جون! اغا انقدنه سرد بود که نگو! یه جوری که لاحافه قطارم کشیدم رومو بازم سردم بود.

.

دیروز سر نهار یه دلخوری پیش اومد. داسدان از این قرار بود که من جمعه صبحو گذاشته بودم که برم خرید لباسه زیر! با خاهر بزرگه رفدیم و دیدیم بسته هستش و منم گفدم اوکی طوری نی میرم از تهرون میخرم. یه بار اونجا تو ماشین گفده که عب نداره عصر میزنگیم بهشون اگه نبودن شمبه میریم میخریم. منم بش گفدم نه بابا شمبه من مسافرم و بهتزه کاره اضافی نذازم برا اون روز( من الان 15 ساله که هی سفر میکنم این شهر اون شهر و اینا دیگه مدله منو از حفظن که روزه اخر کاری جز بستن چمدونمو نمیزارم! و دلیلشم اینه که نمیخام استرس مضاعف بهم وارد شه! بعدم من مدلم اینطوریه که ممکنه لیاس بالاتنه رو اندازه نباشه و بخام عوضش کنم! اونوخت کی ببرم عوضش کنم؟ یه ساعت قبله حرکته قزار خوبه؟!!!) این از این! جمعه عصر هم دوباره خاهر بزرگه برگشته میگه صب میریم برات لباس میخریم! ایندفه یکم عصبی تر شدم و گفدم نه فردا وخت نمیشه و اگه برا خودت میخای خو برو بخر!

دیه شمبه طرفای سه بود که داشتیم ناهار میخوردیم و خودشم من از صبحش دپرس بودمو از قیافمم مشخص بود که دپرسم! برگشته با یه لهجه تخسولکی! به مامی میگه بعده ناهار میبرمش براش لباس زیر بخرم! منم یهو اتیشی میشم و دیه هیچی نمیفهمم و این خیلی اخلاغه بدیه که دارم! برگشتم گفدم شما خیلی بیخود میکنی!  میدونم خیلی بی ادبانه و خاک بر سرانه بود ولی دسته خودم نیس... این حس بهم دست داد که با 35 سال سن محله گووووز هم به حرفه ادم نمیده و فقط تشخیصه خودش درسته! چون خودش تشخیص داده که این کار باییییددددد انجام بشه پس حرفه من و نظره من کشکه ! اصن میدونین چیه؟ این خاهر بزرگه من وسواسه فکری داره! درسته یکمم از این حرکتاش به خاطره دوس داشتنه منه! ولی فک کنم بیشترش برا حل کردنه گیر و وسواسه ذهنیه خودشه! دیروزم ذهنش رو این گیر کرده بود که منو ببره برام سوئیتین بخره! در واقع اگه این خرید رو میکرد راضی میشد و ذهنه گیر کردش آروم میگرفت!

خلاصه که از دسم ناراحت شد و منم از دس خودم ناراحت شدم و بعدش خابیدم و بیدار شدم و سعی کردم بهتر باشم و اونم یکم قربون صدقم رف و با این کارش بیشتر از خودم و اخلاغه گندم متنفر شدم! تو قطار با خودم فک میکردم که بایییید شرو کنم به ترک این اخلاقه بدم ...این که عصبی هستم و زود عصبی میشم و پاچه میگیرم! خیلی بده! دیگه دارم شورشو در میارم! باید بسرچم ببینم چکارا میشه کرد برای درمان این حالت!

.

صب که رسیدم دیه خونه رو جارو نزدم چون تمیس بود. اول صبونه و چای خوردم و ساکمو واز کردم و بعد دسشویی رو شستم بعد کف اشپرخونه رو شستم و پریدم حموم و دسمالایی که از اون دفه کفیثص مونده بودن رو شستم و خودمم شستم! بعد اومدم بیرون و موزاییکا رو دسمال کشیدم و دوباره رفدم زیر دوش( محض رفع وسواس!) و دیه بعدم اومدم نشستم و یه کاره کوچولوی ویراستاری انجامیدم و یکمم اینستا گردی و الانم دارم می عاپم و گشنمم هس!

.

از خونه دو وعده قرمه سبزی عاوردم (دیروز پختم و خیلیم خوشمزه شد و تازه یه وعده دو نفری هم موند برا نهاره امروزشون) یه وعده خورش بادمجون اوردم و یه وعده هم ماکارونیه دم کرده! اون روزی که تو خونه ماکارونی پختم از رشتش اضاف اومد و فریز کردم اوردم اینجا ببندم به خندقه بلا!

.

یه طوریم شده الان! در مورد کارم! مرکز سیاسیه رو کلا بیخیال شدم. نمیخام رییسش حقی به گردنم بزاره و منو اونجا به کار بگیره! نمیخام هیچ دخالتی توی پیشرفتم داشته باشه. بره به درک ! خودشو ادمای عنتره امثاله خودش! عن عن هم از همون قماشه خب! یه مشت نون به نرخ روز خور. من که از اونا نیستم! چرا برم قاطیشون؟! برا یه لقمه نون؟! برا یه لقمه نون میرم ولایت و بی منته هیچ کس کارمو شرو میکنم. بی اینکه منته هییییچ احدی بالا سرم باشه و بی اینکه نیاز به سفارش شدن داشته باشم. برا ولایت که رفته بودم مصاحبه بدم از چندین رشته داشتن مصاحبه میگرفدن. 5-6 نفر رو میخاستن متعهد کنن و حدود 16-17 نفر اومده بودن مصاحبه. بینه همشون رتبه اول علمی شدم. بی اینکه کسی بخاد سفارشمو بکنه الان متعهده اونجام. برا چی برم تو اون مرکز سیاسی تحته سیطره یه عادمه مریض الاحواله روحی قرار بگیرم؟ یه جیره خوری که ارباباش بابته خوش خدمتی هاش جلوش نونه خشک میندازن و گاهی هم یه تیکه گوشت و اونم براشون دم تکون میده و خوشحالی میکنه؟!

موسسه رو که درخاست داده بودم هفته پیش؟ یادتونه؟ خب جریان اینه که حتی اگه باهام موافقت هم بشه روال اداریش نزدیک به 5-6 ماه طول میکشه . و با توجه به شانس گندی هم که من دارم در هر کدوم از مراحل در این 5-6 ماه ممکنه اتفاقه بدی بیوفته و همه چی کان لم یکن بشه. اون وخت ملی میمونه و حوضش. ملی میمونه در حالی که یک سال از فارغ التحصیلیش گذشته و هنوز بیکاره. قانون اینه که ماها باید یکسال یه جا کار کنیم(تعهدمونو بگذرونیم) تا بتونیم توی فراخانهای جذب هیات علمی های دانشگاه ها شرکت کنیم. من اگر امیدم به تهران نبود با توجه به اینکه متعهده ولایت بودم از همون فروردین شرو به کارم زده میشد و تا اسفند امسال که فراخان زده میشه یکسالمو گذرونده بودم و حق داشتم تو فراخان شرکت کنم. اما الان با این وضعم فراخانه سال 96 رو هم از دس دادم! به همین راحتی ...به همین خوشمزگی! ...  دارم فکر میکنم که بیش از این تعلل نکنم و منتظر موسسه نمونم! برم شرو کنم کارمو و استارته زبانمو بزنم. خیلی ضرر خاهم کرد...خیلی بد به حالم خاهد شد کار کردن تو ولی! من حیف بودم که برم بیوفتم تو اون گوشه پرت! ولی شد دیگه ...گاهی نمیشه از قسمت فرار کرد...گاهی تمام زورتو میزنی که نشه یه کاری ولی میشه ....اونی که نباید بشه میشه و گریزی هم ازش نیست...

دانشگاهه الف اینا هم قضیش مث موسسه هست . از الان شرو کنن که منو بخان جذب کنن 5-6 ماهی طول میکشه و بازم ته تهش معلوم نیس چی بشه...

.

خدایا اون کسی رو که نذاشت کارم تو تهران و توی دانشکده ای که میخاستم باشم درست شه رو فقط و فقط به خودت واگذار میکنم...

.

چه پستی شد .... اومدم مثلا به مرداد سلام بدم! حاله خودمو شما رو خوب کنم!

یه مقاله زیر دستمه که برا بالتازار باس بنویسم و هنو استارتشو نزدم....سخته و تجربه اوله این شکلی مقاله نوشتنمه... یه مقاله ناقص از کاره خودم دارم  و دو تا مقاله دیگه از کاره خودم که بایس استارته اونازم بزنم. قرار داده خونه هم 12 شهریور تمومه! دلم برا خونم و ارامشش تنگ میشه...فک کنم باید ازش خدافظی کنم ....