ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

عید نیمه شعبان

سلام 

عید نیمه شعبانتون مبارک باشه... الهی به حق این شب عزیز همه حاجت روا بشن و مشکلات و پیچیدگی ها یا حل بشه یا که تاب و توان و طاقت ما و صبرمون زیادتر بشه برا تحملشون... الاهی که تن همه سالم باشه و بیماری و رنجوری سراغه کسی نیاد... خدایا شکرت ب خاطر سلامتی و هزار و یک نعمته دیگه ای که ازشون غافلیم. 

.

صب طرفای هشت و نیم بیداریدم و تا حمام کنم و دوش بگیرم شد ده . تا ١٢ یکم رو مقالم کار کردم و موهامو اتوییدم!  و بعدش پسرم زنگید و گف تا نیمساعت دیگه میدون انقلابم. دیگه اماده شدم و نشستم ب وبگردی. بهش گفتم رسیدی میدون بزنگ. خلاصه زنگید و دیگه رفتم پیش وازش. طرفای یک بود و رفتیم ی رستورانی و نشستیم ب نهار خوردن. موهاش یکم ریخته ولی توپولتر شده و البته از لحاظ رفتاری بسیار پخته تر. اونم بمن میگف که جوونتر و بهتر شدم :)))) 

نهارو خوردیم و رفتیم ی کافی شاپ پیدا کردیم و چای و کیک هم خوردیم و ی ساعتی صحبتیدیم. بعدش راه افتادیم سمت مترو و اونجا ازش خدافظی کردم و رفتم از پلاسکو فروشی دو تا بوگیر توالت! خریدم و پیاده برگشتم خونه. ٤ و نیم بود ک یکم دراز کشیدم ولی مگه صدای این بلندگوهه میزاشت؟!؟ من نمیفهمم اینایی که مولودی میخونن جدیدا چرا عینه وحشیا میخونن؟!؟ مثلا خیر سرشون میخان هیجانی بخونن؟!؟ ادم فک میکنه یه وحشیه دیوانه بلندگو گرفته دسش! این چه وضعشه؟!؟ خلاصه ک یک ساعت تمام ب نعره های یارو گوش دادم و خابمم نگرفت. بعدش با الف یک ساعتی صحبتیدیم تو اسکایپ و سپس اون رف چای و عصرونشو بخوره و منم پاشدم دس و بالمو شستم و یه ماگ شیرموز (بصورت دستی!) برا خودم درست کردم و زدم تو رگ و نشستم به مامی و پاپی و خاهرا زنگیدم و عید مبارکی گفتم و الان هم در خدمت شمام. البته اینستا گردی هم کردم یکم.

شب قراره یه دعایی بخونم رو ٤١ تا دونه گندم و فوت کنم بهشون و فردا بریزم برا کفترای کوچمون! خاهر بزرگه سفارش کرده. باشد که کارگر افتد! البته من هر روز صب یه مشت ارزن میریزم براشون پشت پنجره.

.

پریروز فلفل دلمه رنگی خریدم و میخاستم امروز دلمه فلفل بپزم ک خب نشد و فردا انشالا خواهم پخت. دوس داشتم کلم برگ هم داشتم و چنتا هم دلممه کلم برگ درست میکردم ولی خب ندارم! شایدم فردا صب رفتم گرفتم! شااااااید! تازه سبزیه تازه هم برا داخل دلمه ندارم و سبزیه بسته بندیه  قرمه سبزیه فریزری توش میخام بریزم! امیدوارم خوشمزه شه! 

.

این بود انشای من! همتونو ب خداوندگاره شبهای اردیبهشت میسپارم ... بوس و موعاچ با طعمه عید مبارکی :)))))

یه شمعی تو دلم روشنه...

یه شمعه کوچولو و ریزه از این ریزه های ظریف که میزارن رو کیک تولد ... تازه کلی هم دور و برش باد میوزه و هی میره که خاموش بشه ولی بعد دوباره جون میگیره و یه گوشه کوچیکه دلمو روشن میکنه ....

.

چه غمگنانه!

.

سلام! چطورین بااااوفاهااااا؟! عژیژااااای دلم خوببببیییین؟ ( تو مماخی بخونین!) بعله! موتاد شدم! شما الان با یه ملیه موتاد طرفین! موتاد به اینستاگرام! تا سر حد مرگ میرم کلیپ میبینم جوری که اون روزی سردرد گرفته بودم و حالت تهوع بهم دست داده بود!! از برنامه ای که رو وایتبرد نوشتم اندازه ده روز عقبم! خاک تو سره موتادم بکنن! تازه فرت و فرت کانالای تلگرامی از اینا که برا فروش رختخاب و پرده و ظرفای خوشگله پیدا میکنم! اون روزم یه ادرسی ازشون پیدا کردم که برم حضوری ببینم ظرف خوشگلاشونو...خوب شد حضوری رفتم. بعضی ظرفایی که تو عسکا خیلی خوکشل دیده میشن در عالم واقع چنگی به دل نمیزنن. در کل راسختر از قبل شدم که اگه خاستم ظرف و ظروف بگیرم یه زمانی حتما حضوری برم بپسندم و بخرم.

.

گفته بودم یه پسر دارم؟!!  بعله....یادش بخیر...دانشجوی ارشد بودم و تازه با چت و این حرفا اشنا شده بودم و عضوه کلوب دات کام شده بودم که این پسمله اومد و با هم چتیدیم و نمیدونم چرا ولی ادمه قابل اعتمادی یافتمش و با هم رفیق شدیم و چن باری هم رفتم و دیدمش ( اونموقه ها با اتوبوس مجبور بودم برم ولایت و دو مسیره هم باس میرفتم و تو شهره این پسمله پیاده میشدم و دوباره اتوبوس عوض میکردم. خلاصه که از همون اول هم شد پسره من و منم شدم مامانش! الان پسرم حسابی بزرگ شده و میخاد خودشو برا ارشد اماده کنه. البته بگما 4 سال فغط از من کوشیکتره  انقده پسره با معرفتیه که خدا بدونه....حالا فردا برا کاری داره میاد تهران و بهم زنگید و قرار شد ناهار مهمونش کنم. یه رستورانی نزدیکه خونمه و بعده اتمام کاراش قرار شد بیاد اونجا و منم برم و بعد فک کنم 6-7 سال ببینمش...عاخیییی

.

دیدین براتون شکلک گذاشتم؟ خواستم یکم تمبلیمو جبران کنم از دلتون دربیارم....میخام بچسبم به کارام و میخام از این حالت رکود دربیام. دعا کنین که بشه! خودمم دلم میخاد ولی نمیدونم چرا یا همش خابم یا توی نتم! پریروز استادم ناغافل اومده بود ایران و رفتم دیدمش و یکم در مورد اهدافم باهاش صوبت کردم و ازش راهنمایی گرفتم. گف حتما ایلتس رو باس بگیری. درسته اون ور برا پست یا گرفتنه شغل ازم این مدرکو نمیخان ولی باس بتونم گلیم خودمو از عاب بیرون بکشم در زمینه زبان! پس باید مدرکمو بگیرم. چنتا سایته شغل یابی هم بهم معرفی کرد. دیدنش خوب بود. دلم براش تنگولیده بود.

.

فردا هم میرم یه سر بزنم به جهاد ! کلاسای فشرده ایلس داره ولی خب من اگه قرار باشه برم ولایت باس برا خودم معلم خصوصیه اسکایپی بگیرم. میخام ببینم اصلا امکانش هس همچین چیزی. برم صوبت کنم با مدرسشون ببینم چی میگه. شایدم شمبه رفتم.

.

ها یه چیزی . الف برام چن سال پیش یه فلش اوچولو خریده بود. در واقع تنها چیزیه که برام خریده تا حالا!! تا بحال صد بار گم شده و دو سه بارش بطور جدی بوده! ینی قشنگ افتاده یه جایی و یه غریبه پیداش کرده و بهم پیامک داده ک بیا فلشتو ببر! خب شماره مبایلمو گذاشتم رو فلشم! اخرین بارش هم همین پریروز بود که ظاهرا گم شده بوده( هنوز نمیدونستم که گمش کردم) و امروز ظهر یه پسری تو تلگرام پیام داد که بیا فلان ادرس فلشتو بگیر اکه میخای!!  اینم از این!

.

خو دیه برم یکم دیگه نت گردی کنم! کاری باری ؟ امری فرمایشی؟! بای بایه تون تا درودی دیگر بدرود!

دچار اختلال شخصیتی شده ام عایا؟! :/

سلام

الان یه ملیه اختلال شخصیتی دار ! داره باهاتون میحرفه  البته این تشخیصیه که خودم بعنوان دکتر ملی رو خودم گذاشتم  

عرضم به حضور که در طی روزهای گذشته کارایی که کردم اینا بوده:

- با مامی تا جایی که جا داشت بد حرف زدم و تلفناشو جواب ندادم و دیروز مثلا زنگیدم که باهاش اشتی کنم که بازم گند زدم توش و دعواش کردم!

- چندین و چند بار دل خاهر بزرگه رو شیکوندم و اونم طفلک با وجودیکه ناراحت میشد از دسم ولی ازم معذرت میخاس که ناراحتم کرده!!! ولی خوشبختانه دیروز پیامکی مبنی بر اینکه من حالم خوب نیس و تو تخصیری نداری براش فرسادم! فک کنم از دلش در اومد!

- چندین بار خاهر وسطی رو از راهه دور گاز گرفتم

- فقط مونده بابام که گازش بگیرم ...اون هنو جون سالم بدر برده از ترکشای من!!

احساساتی که در طی روزای گذشته به سراغم اومده اینا بوده:

- احساسه نفرت از تک تک اعضای خانواده به خاطره خاطراتی که نبش قبر کردم و حرفایی که از تک تکشون شنیدم

- احساسه پشیمانی و ندامت از بابته گرفتنه پاچه هاشون در طی روزای اخیر

- احساسه پشیمانی و ندامت از بابته اینکه غصه های مربوط به این روزامو تا به این حد بهشون انتقال دادم که همه فکر و ذکرشون شده مسئله کاری این روزای من

- احساسه غصه و غم بابت مشکلات هر کدوم از اعضای خانواده. البته که مشکل جدی ندارن هیشکدوم ولی خب هر ادمی از غصه هایی در زندگیش در رنجه و من بابت تمام حسرتا و غصه های خاهر بزرگه و خاهر وسطی و پاپی و مامی غصه خوردم...یعنی به یادشون اوردم و براشون گریه کردم!

- احساسه خوشی بابته اینکه میرم ولایت و اونجا یکم میتونم رییس بازی دربیارم سرکارم و حقوق خوب بهم میدن!

- احساسه بدبخت و نگون بخت بودن بابته اینکه میرم ولایت و دوباره بعد از 15 سال برمیگردم به همونجایی که 15 سال پیش ازش فرار کردم!

- احساسه سرخوشی بابته اینکه با تلاش و کوشش وافر می تونم دو سال دیگه تو یه دانشگاهه اون وره عاب مشغول به پست دکترا بشم یا حتی با خودم گفتم اگه نتونم پست هم برم ، مدرک ایلسمو میگیرم و از یه جا پذیرش میکیرم و دوباره یه دکترا دیگه میگیرم و راهم برا پست باز میشه. ( در جهت این بند حتی دو سه تا عکسه سلفی باکلاسه بی روسری هم برا تو سایته شخصیم تو دانشگاهه مربوطه گرفتم و جلو دوربین لبخند ملیح هم زدم)

- احساسه بدبختی بابته اینکه قراره نزدیکه چل سالگیم تازه پاشم برم استارته زندگیمو تو یه مملکت غریب و مایلها!!!! دور از خونواده بزنم و معلوم نیس اونجا بتونم خودم در حد استانداردای اونا برسونم و بتونم دوووم بیارم یا نه

- احساسه خودکشی!

- احساسه نفرت از خود بابته اینکه تو این مدت جیگر اعضای خونواده رو خون کردم

- احساسه اینکه خوبشون کردم که دلشونو خون کردم اصن!

...

به نظرتون چند روز بستری لازمم با این توصیفات؟!!

....

راستی خاله پری هم تشیف عاوردن ( البته 10-15 روز زودتر از موعد! فک کنم به خاطر فوشاره زندگی که این روزا بهم وارد شده هست! ) امروز فمیدم جلسشونم افتیده هفته بعد! تا ببینیم چی میشه دیگه! مرحله عذاداری رو فک کنم رد کردم و رسیدم به مرحله پذیرش!! چاره دیگه ای هم دارم عایا؟!

....

چه خوبه هوا نه؟! خوش بحالش که حالش خوبه  امیدوارم شماها هم احوالاته دلتون خوب و صاف و افتابی باشه همراه با نم نمه های شاده بارونه بهاری

این روزهای بارانی

سلام

دیشب نزدیک دو خوابیدم و دلیلشم این بود که عصری نزدیک به دو ساعت و نیم خواب کرده بودم! امروز صبحم برا نماز خواب موندم و ساعت نه و نیم از خواب پاشدم. نون هم نداشتم و نخواستمم برم بگیرم. یه دونه تخم مرغ ابپز خوردم با یه دونه شکلات عجیب! که دیروز استاد مهربونه بهم داد و یکمم مربا پوست پرتقال دارم که با چای هل و دارچینم میخورمش. شوکولاته رو که خوردم هر قولوپ چای که میخوردم یه چیزایی تو دهنم انگار داشت ترک برمیداشت!! ترکای ریز! صدای ترکای ریز میومد.

قضیه معدنچیا رو هم دیشب فهمیدم و خدا بهشون صبر بده. این مملکت نفرین شدس! کی بود گف؟ فک کنم مهناز افشار بود گف ! راس میگه واقعا نفرین شدیم. دلها همه پر از سیاهی و نکبت شده و دل که سیاه بشه میزنه بیرون و دنیا رو هم سیاه میکنه...خدا به خونواده هاشون صبر بده...قیافه چن تا مادری رو که بالاسره معدن نشسته بودن رو دیدم و انقدر دلم سوخت که خدا بدونه. خیلی مظلوم بودن

از دیروزه پست قبلی که حالم بد بود تا خوده الان تقریبا هیچ کاره مفیدی نکردم و مقاله نویسم و زبان خونیم تعطیل شده. فقط یکم سرچ در مورد دوره های پسا دکترا کردم و یه چیزایی دستم اومده. چکیدش اینه که : چلنج بزرگی هست و اگر بتوم همچین فرصتی گیر بیارم دو ساله تموم بایس پوسته خودمو قلفتی بکنم! کاش بشه ! حاضرم برم و دو سال اون ور نخوابم و نخورم و یه سره کار کنم. پناه بر خدا

.

دو تا پنجره ها مو باز کردم و بارونم که داره میباره...خدایا شکر...ولی امسال من از این هوای ملس هیچ بهره ای نبردم. یادمه پارسال سرگرمه تحلیلای فاز اول تزم بودم و پنجره ها رو واز میکردم و گاهی هوا انچنان خوب بود که فک میکردم تو بهشتم. اما امسال همش غصه سرم هوار شده. ایشالا که حل شه زودتر و منم بتونم به هدفم برسم.

.

دیگه حرفم نمیاد...اخره هفته دیگه تصمیم نهاییشونو اعلام میکنند. چشمم اب نمیخوره مثبت باشه. توکل بر خدا ... برم دیگه....مواظبه خودتون باشین بچه ها جون

زندگی تکراره همش انگار...

...تکرار و تکرا و تکرار تمام اون اتفاقاتی که قبلا افتاده.... غصه و اندوه تو وجودمون ریشش یه چیزه...غصه ناشی از همه اتفاقاته بدی که برامون میوفته و دلمونو پر خون میکنه یه دلیل اصلی بیشتر نداره....ظاهره قضیه اون مشکله هس که ایجاد شده ولی در باطن، ریشه غصه ناشی از این مشکل جدید در واقع خوده مشکله نیس بلکه اون غصه اصلیه هس که اینبار با شکل و هیبته مشکله جدید به سراغمون اومده....گنگ گفتم ...نمیتونم بهتر از این بگم ...ولی خب خودم فمیدم چی گفتم!

.

من دیشب یادم افتاد که چرا دلم نمیخاد برگردم ولایت. یادم رفته بود انگار! یادم افتاد که یه روزی از اون خونه فرار کردم در واقع... از اون همه بی مهری که بین اعضای اون به اصطلاح خونواده جاریه... از اون همه تنش و ناراحتی....هر دفه که میرم ولایت میرم میشم زنه خونه دار و کدبانوی اون خونه. همیشه بعد دو سه ماه دوری میرم خب! بعد دو سه ماه فشار و استرس کاری میرم و خودمو از صب تا شب با خونه داری و اشپزی خفه میکنم که روحم از اون همه فشاری که تو دو سه ماه گذشته کشیده یکم خلاصی پیدا کنه و یکم حال و هواش عوض شه. تو تمام اون دو سه هفته ای که تو اون خونه ام همون بی مهریای همیشگی جاریه و همون تنشهای همیشگی هست ولی من میتونم تحملشون کنم چون میدونم که فوقش دو هفته دیگه اونجام و بعد برمیگردم به گوشه تنهاییه خودم. پس تحملشون میکنم!

میدونم دوسم دارن خب هم خونیم مثلا! منم دوسشون دارم و حاضر نیسم گزندی بهشون برسه. ولی دوس ندارم باهاشون زندگی کنم. چون اون تنشها و بیمهریایی که گفتم رو حداکثر تا یه ماه تاب میارم. بعدش عاصی میشم از دستشون...بعد حالا من چجوری برگردم و حداقل دو سه سال دیگه با اینا زیر یه سقف زندگی کنم؟! خونه جدا که نمیتونم بگیرم تو اون شهره کوچیک. همینجوریشم کلی حرف پشت سرمونه! ادمی نیسم که بخام اهمیتی به حرفه مردم بدم ولی اونا که مث من نیسن ! اونا اهمیت میدن!

الان دلیل گریه های من بی شغلیم نیست! شغل که بلخره گیر میاد! بی هدفیم هم نیس چون هدفمو هم انتخاب کردم و میدوم برنامم برا دو سه سال دیگه چیه. دلیل گریم همون غصه های بچگیمه که توی ناخوداگاهمه و بدونه اینکه خودمم متوجه باشم یهو سر باز میکنه و میریزه بیرون....به بهونه تنهایی میریزه بیرون به بهونه شغل نداشتن میریزه بیرون به بهونه تار افتادنه عکسام میریزه بیرون...به بهونه دیدنه یه بچه گربه ای که مادرشو گم کرده میریزه بیرون....کلا من انکار دلم پره!

.

به تقویم قمری همین روزا بود...روزای اوله شعبان و ولادتای مختلف...چند سال پیش...به همین اندازه دلخور بودم و به همین اندازه گریه میکردم و به همین اندازه از دسته خونوادم عاصی بودم و ازشون ناامید شده بودم. برا همین اون اول نوشتم که زندگی تکراره انگار! حس و حال ادم هی تکرار میشه هی تکرار میشه حالا به بهونه های مختلف...چنند سال پیش به بهونه جریان زززز از خونوادم بی تدبیری و بی مهری دیدم و دلم ازشون پر شد... الانم به بهونه مسایل شغلیم باز دلم ازشون خون شده. همون موقعها هم یادمه توسل کردم به همون ائمه اطهاری که این روزا تولدشونه و ازشون خاستم بهترین راهو پیش پام بزارن در حالیکه دلم از اعضای خونوادم شکسته شده بود. امروزم که ده سال از اون روزا میگذره دقیقن همون حس و حال اومده سراغم و باز بهشون توسل میکنم و میخام که به بهترین شکل مشکلم حل بشه در حالیکه دلم از دسته خونوادم خونه.

.

جریانش اینه که چند روز پیش به بهونه عید و این حرفا یه مراسمی گرفته بودن تو دانشگاهه ولایتمونو و همه رو دعوت کرده بودن. این وسط مادره من ( که رفتارهای اجتماعیش اصلا سنجیده نیست و تقریبا آبرو برندس!) رو هم دعوت کرده بودن و نمیخاست هم بره. منه احمق هم کلی هماهنگی کردم از راه دور بینشونو خلاصه به هرترتیبی بود یکی از خاهرا بردش و یکی دیگه اوردش و اولیه همراهیش کرد تو مراسم و ... (خب نمیتونه درست راه بره و البته بیشتر فوبیای اینو داره که نکنه زمین بخوره و برا همین یکی باس کنارش باشه) خلاصه که بعدش هم خبرشو بهم دادن که خیلی بهش خوش گذشته و خیلی فلان و بیسار و از منم تشکر کردن که چه خوب مدیریت کردی از راهه دور! و خاهر وسطی هم در مورد برخی رفتارهای ابرو برنده مادرم تعریفات کرد و منم کلی خندیدم این ور!

حالا مادره پریروز زنگ زده بمن که اره یه چیزی رو من بهت نگفتم و تو اون برنامه هه رفتم رییس دانشگاتونو از نزدیک دیدم و اینو گفتم و اونو شنیدم و .... هیچی دیگه هیچی....یه بی عقلیه تام و تمام! جلو همه معاونا و کله گنده های دانشگاه هم بوده...مادره ما هم که ضایع! من نمیتونم اوج ابروریزی ای که صورت گرفته رو اینجا توضیحش بدم فقط همینقدر بگم که یه حرکته فوقه ضایعی مادره من زده با این کارش. شایدم واقعن حکمته خدا بوده که همه این اتفاقا بیوفته و من یه تلنگری بهم وارد شه که "هووووووووووووووی حواست بشه با رفتن به ولایت خودتو دوباره بدبخت نکنی و اسیره این خونواده نکنی!" و یادم بیاد که هممممممه هدفه من از این زندگیه کوفتی فرار از اون به اصطلاح خونه بوده

حالا از دیروز که تقریبا باهاشون قهرم. با توجه به اینکه قضیه صحبت با رییس دانشگاه رو دیر بهم گفتن معلومه ابروریزی خیلی ابعاد بزرگی داشته! کلا نمیخاستن بهم بگن و از دهنه مادره دررفته! ناراحتم از اینکه چرا همون اول بهم نگفتن قضیه رو....همیشه حقه سوار می کنن انگار! همیشه بهم کلک میزنن! میشینن فک میکنن که چکار کنن به اصطلاح به نفعمه و با اون عقله ناقصشون بدترین تصمیم ممکن رو میگیرن و بعده اینکه ریدن خبرشو بهم میدن! و جالب اینجاست که انتظار دارن ازشون تشکر هم بکنم! و این داستانه تکراریه زندگیه منه!

.

ببخشید اگر پسته عجق وجقی نوشتم! دعام کنین تو این روزا! منم دعاتون میکنم که همیشه بخندین....خنده های واقعی نه زوری و از سره ناچاری...