ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

زندگی تکراره همش انگار...

...تکرار و تکرا و تکرار تمام اون اتفاقاتی که قبلا افتاده.... غصه و اندوه تو وجودمون ریشش یه چیزه...غصه ناشی از همه اتفاقاته بدی که برامون میوفته و دلمونو پر خون میکنه یه دلیل اصلی بیشتر نداره....ظاهره قضیه اون مشکله هس که ایجاد شده ولی در باطن، ریشه غصه ناشی از این مشکل جدید در واقع خوده مشکله نیس بلکه اون غصه اصلیه هس که اینبار با شکل و هیبته مشکله جدید به سراغمون اومده....گنگ گفتم ...نمیتونم بهتر از این بگم ...ولی خب خودم فمیدم چی گفتم!

.

من دیشب یادم افتاد که چرا دلم نمیخاد برگردم ولایت. یادم رفته بود انگار! یادم افتاد که یه روزی از اون خونه فرار کردم در واقع... از اون همه بی مهری که بین اعضای اون به اصطلاح خونواده جاریه... از اون همه تنش و ناراحتی....هر دفه که میرم ولایت میرم میشم زنه خونه دار و کدبانوی اون خونه. همیشه بعد دو سه ماه دوری میرم خب! بعد دو سه ماه فشار و استرس کاری میرم و خودمو از صب تا شب با خونه داری و اشپزی خفه میکنم که روحم از اون همه فشاری که تو دو سه ماه گذشته کشیده یکم خلاصی پیدا کنه و یکم حال و هواش عوض شه. تو تمام اون دو سه هفته ای که تو اون خونه ام همون بی مهریای همیشگی جاریه و همون تنشهای همیشگی هست ولی من میتونم تحملشون کنم چون میدونم که فوقش دو هفته دیگه اونجام و بعد برمیگردم به گوشه تنهاییه خودم. پس تحملشون میکنم!

میدونم دوسم دارن خب هم خونیم مثلا! منم دوسشون دارم و حاضر نیسم گزندی بهشون برسه. ولی دوس ندارم باهاشون زندگی کنم. چون اون تنشها و بیمهریایی که گفتم رو حداکثر تا یه ماه تاب میارم. بعدش عاصی میشم از دستشون...بعد حالا من چجوری برگردم و حداقل دو سه سال دیگه با اینا زیر یه سقف زندگی کنم؟! خونه جدا که نمیتونم بگیرم تو اون شهره کوچیک. همینجوریشم کلی حرف پشت سرمونه! ادمی نیسم که بخام اهمیتی به حرفه مردم بدم ولی اونا که مث من نیسن ! اونا اهمیت میدن!

الان دلیل گریه های من بی شغلیم نیست! شغل که بلخره گیر میاد! بی هدفیم هم نیس چون هدفمو هم انتخاب کردم و میدوم برنامم برا دو سه سال دیگه چیه. دلیل گریم همون غصه های بچگیمه که توی ناخوداگاهمه و بدونه اینکه خودمم متوجه باشم یهو سر باز میکنه و میریزه بیرون....به بهونه تنهایی میریزه بیرون به بهونه شغل نداشتن میریزه بیرون به بهونه تار افتادنه عکسام میریزه بیرون...به بهونه دیدنه یه بچه گربه ای که مادرشو گم کرده میریزه بیرون....کلا من انکار دلم پره!

.

به تقویم قمری همین روزا بود...روزای اوله شعبان و ولادتای مختلف...چند سال پیش...به همین اندازه دلخور بودم و به همین اندازه گریه میکردم و به همین اندازه از دسته خونوادم عاصی بودم و ازشون ناامید شده بودم. برا همین اون اول نوشتم که زندگی تکراره انگار! حس و حال ادم هی تکرار میشه هی تکرار میشه حالا به بهونه های مختلف...چنند سال پیش به بهونه جریان زززز از خونوادم بی تدبیری و بی مهری دیدم و دلم ازشون پر شد... الانم به بهونه مسایل شغلیم باز دلم ازشون خون شده. همون موقعها هم یادمه توسل کردم به همون ائمه اطهاری که این روزا تولدشونه و ازشون خاستم بهترین راهو پیش پام بزارن در حالیکه دلم از اعضای خونوادم شکسته شده بود. امروزم که ده سال از اون روزا میگذره دقیقن همون حس و حال اومده سراغم و باز بهشون توسل میکنم و میخام که به بهترین شکل مشکلم حل بشه در حالیکه دلم از دسته خونوادم خونه.

.

جریانش اینه که چند روز پیش به بهونه عید و این حرفا یه مراسمی گرفته بودن تو دانشگاهه ولایتمونو و همه رو دعوت کرده بودن. این وسط مادره من ( که رفتارهای اجتماعیش اصلا سنجیده نیست و تقریبا آبرو برندس!) رو هم دعوت کرده بودن و نمیخاست هم بره. منه احمق هم کلی هماهنگی کردم از راه دور بینشونو خلاصه به هرترتیبی بود یکی از خاهرا بردش و یکی دیگه اوردش و اولیه همراهیش کرد تو مراسم و ... (خب نمیتونه درست راه بره و البته بیشتر فوبیای اینو داره که نکنه زمین بخوره و برا همین یکی باس کنارش باشه) خلاصه که بعدش هم خبرشو بهم دادن که خیلی بهش خوش گذشته و خیلی فلان و بیسار و از منم تشکر کردن که چه خوب مدیریت کردی از راهه دور! و خاهر وسطی هم در مورد برخی رفتارهای ابرو برنده مادرم تعریفات کرد و منم کلی خندیدم این ور!

حالا مادره پریروز زنگ زده بمن که اره یه چیزی رو من بهت نگفتم و تو اون برنامه هه رفتم رییس دانشگاتونو از نزدیک دیدم و اینو گفتم و اونو شنیدم و .... هیچی دیگه هیچی....یه بی عقلیه تام و تمام! جلو همه معاونا و کله گنده های دانشگاه هم بوده...مادره ما هم که ضایع! من نمیتونم اوج ابروریزی ای که صورت گرفته رو اینجا توضیحش بدم فقط همینقدر بگم که یه حرکته فوقه ضایعی مادره من زده با این کارش. شایدم واقعن حکمته خدا بوده که همه این اتفاقا بیوفته و من یه تلنگری بهم وارد شه که "هووووووووووووووی حواست بشه با رفتن به ولایت خودتو دوباره بدبخت نکنی و اسیره این خونواده نکنی!" و یادم بیاد که هممممممه هدفه من از این زندگیه کوفتی فرار از اون به اصطلاح خونه بوده

حالا از دیروز که تقریبا باهاشون قهرم. با توجه به اینکه قضیه صحبت با رییس دانشگاه رو دیر بهم گفتن معلومه ابروریزی خیلی ابعاد بزرگی داشته! کلا نمیخاستن بهم بگن و از دهنه مادره دررفته! ناراحتم از اینکه چرا همون اول بهم نگفتن قضیه رو....همیشه حقه سوار می کنن انگار! همیشه بهم کلک میزنن! میشینن فک میکنن که چکار کنن به اصطلاح به نفعمه و با اون عقله ناقصشون بدترین تصمیم ممکن رو میگیرن و بعده اینکه ریدن خبرشو بهم میدن! و جالب اینجاست که انتظار دارن ازشون تشکر هم بکنم! و این داستانه تکراریه زندگیه منه!

.

ببخشید اگر پسته عجق وجقی نوشتم! دعام کنین تو این روزا! منم دعاتون میکنم که همیشه بخندین....خنده های واقعی نه زوری و از سره ناچاری...

نظرات 13 + ارسال نظر
آفَرین(آفَرید) سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 19:46

دلم فکرت بود. گفتم بپرسم ببینم در چ وعضی. ک بهتر از دیروز شدی یا...

آفَرین(آفَرید) سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 18:37

سَلامَلِکُمْ ملی خانووما
حااال شووما احوال شووما
خووبید ایشالا ؟
(با وَزن و اهنگ و تکونِ سَر و غَمْزه خونده شَوَد پلیز / اینهمه زحمت کشیدم شعر سرودم خو..

سلام آفرین مرسی شکر خدا زحمت کشیدی اهنگ نوشتی خو

فائزه سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 13:10

راستی اینو یادم رفت بگم بهت .
هیچ وقت به دوست داشتن واقعی خانوادت شک نکن . یه مثل هست میگه فامیل گوشت همو بخوره استخون همو دور نمیندازه . من بارها بهش رسیدم . و بازم با وجود دوست های فراوان تو لحظات گیر و گرفتاری فامیل بودن که به دادم رسیدن
مطمئن باش همه بی مهری هایی که در حقت کردن از روی نادانی بوده نه خدای نکرده دشمنی
پاک ترین و بی آلایش ترین دوستی ها همیشه از طرف خانواده خود آدم هست حتی اگه با هم اختلاف هم داشته باشیم .
ان شاءالله همه چی درست میشه عزیزم

عاره میدونم فایزه جون. من خونوادم بزرگترین داراییم هسن ولی گاهی با حماقتهاشون خون بدلم میکنن. باز شکر که هسن ایشالا درست میشه. مرسی فائزه جونم

فائزه سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 13:02

سلام عزیزم
منم فهمیدم چی گفتی ، خیلی وقت نیست که این موضوع رو درک کردم . مدت ها بود بی دلیل یک دفعه در طول روز حالم خراب میشد . و بعد از قول یک روانشناس شنیدم که خاطرات بد گذشته حتی اونایی که خیلی دور هستن ناخودآگاه یادآوری میشن برامون و حالمون میریزه به هم
اون پیشنهاد کرده بود هر وقت هر خاطره ای یادمون افتاد و ناراحتمون کرد روی کاغذ بنویسیمش و کنارش راهکار بنویسیم برای حل کردنش و گاهی اگه حل شدنی نیست خودمون رو قانع کنیم که بی ارزشه و باید فراموش بشه
اینطوری وقتی دوباره به یادمون افتاد کمتر زجرمون میده
ملی جون دلم خواست پست رمز دارت که درباره بچگیت بود رو بخونم . اگه قابل میدونی رمزش رو بهم بده
احساس می کنم درد مشترک زیاد داریم

پیشی سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 02:04

ملی جون هرکسی یه جور با خانوادش درگیره... اینقدر خودت رو اذیت نکن گلم... انشاالله همه چیز حل میشه عشقم

عاره پیشی راس میگی... مرسی عزیزم که هسی

آفَرین(آفَرید) دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 16:52

اجی این اهنگارو بِدان و بِگوش
حس و حال خوبی داره و ادمو از دِشارژ بودن درمیاره
۱) حس مثبت؛ از احمد صفایی
۲) تمامِ ناتمام؛ از گروه پالِت
۳) شِیدایی؛ از حامدِ همایون
۴) نگاهت؛ از فریدون آسْرایی
۵) دارم میام پیشت؛ از احسان خواجه امیری

دوستدارِ ملی آفرین. (همراه با ی فوووت گُـــنـــــــده از انرژی های مثبت انگیز)

ممنونم آفرین جون مرسی که به فکرم بودی فوتتو گرفتم

آفَرین(آفَرید) دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 16:06

اُسکارِ بدترین حس هم میرسه به وقتی که

دورت شلوغه

اما بازم احساسِ تنهایی می کنی ...

اوهوم

آفَرین(آفَرید) دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 16:04

زلزله،

از شانه ها میاغازد

سیل از چشم

حریق از دل

آه...

آدمیزاد و این همه بلای طبیعی....

هییییییییییع

آفَرین(آفَرید) دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 16:00

درد میکند حوصله ام ؛
موهایم را پشت سرم جمع می‌کنم و افکارم را روی شانه‌هایم می‌ریزم
چقدر دورم از دنیا...
کمی باران به من قرض بده آسمان ....

کمی باران

آفَرین(آفَرید) دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 15:53

حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلا هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود.

حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند، می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که هنوز نیامده اند.

دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
این وقت ها
انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست
آدم تصادف می کند،
با یک اتوبوس خاطره های مست...

تصادف

آفَرین(آفَرید) دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 15:50

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
زندگی تکراره؛ و هیچ چیز هم بدتر و آزار دهنده تر از ی چیز تکراری نیست...
نمیدونم چی بگم ابجی. در عین حال ک پر از حرفم ،خالی از حرفمو نمیتونم ب زبون بیارمشون.
حرفاتو خوندم دلم پُر شد؛ غصه ها و دِلخوٖنی‌های خودمم برام مرور شد و غصه ها و ناراحتی های ت هم همراهشان شد و ، گریم گرفت ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
درکت میکنم و میفهممت؛ غصمون همونه و یکیه؛ فقط شاید ظاهرِدلیلش انـــــــــــــــــــدکی فرق داشته باشه؛ برای همین حست میکنم و میفهمم حالتو
امضاءْ من❤

ببخشین نارحتت کردم عسیسم بیا بقلم خوب متوجه شدی چی گفدم ...عاخه قاطی پاتی نوشته بودم دوستم حالمون خوب میشه بلخره

alireza دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 15:22 http://malikhulia.blogsky.com/

چشمان سیاهت اثر فرشچیان نیست
نازت همه ی انچه که خوانده ست بنان نیست...

کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
کس نیست که اندر طلبت جامه دران نیست!

بی انکه بدانی همه را شیفته کردی
سخت است که جز حرف تو ما بین زنان نیست...

گفتند از ابروی تو بسیار و ندیدند
ابروی تو یک جور کمین ست کمان نیست!

لبخند تو و اخم تو زیباست ولی حیف
شیرینی قندی که در این ست در آن نیست!

ممنونم

زهرآ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 15:13

سلام ملی جونم. با بغضم دعات کردم که حال دلت خوب بشه حال دل هممون خوب شه
عزیزم حرفات برام اشنا بود. متاسفم که تو این مورد همدردیم
منم خیلی به ایمه متوسل شدم انشاالله حاجت روا شیم

سلام زهرا...ببخش بغضیت کردم و ناراحت اوهوم شاید همدرد باشیم ایشالااا بیا بقلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد