ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت ٢٨٩

سلام 

با موبی دارم میعاپم ! خیلی خیلی دلم میخاد هر روز عاپ کنم مث قدیما. ولی نمیشه یعنی غیرت نمیکنم! 

امروز صب شش و نیم پاشدم و مامتو شلوار سرمه ای مو اتو زدم و ارایش و پیرایش کردم و بزرگه رف وسطی رو برسونه و برا صبونه نون بگیره و بیاد. منم تا بیاد چای گذاشتم و گوجه تیکه کردم و با پنیر گذاشتم سر میز. بزرگه اومد و صبونه با سنگک خوردیم و بزرگه منو رسوند و خودشم رف سر کار. نشستم تو دفتر رییس. از شانس من امروز ادم رو ادم بود و کلی شلوغ. با وجودیکه وخت قبلی گرفته بودم نزدیک بود نتونم ببینمش. یه رییس دفتری هم داره( نه منشی ها! منشی جداست!! ازین ادم مزخرفا که معلوم نیس دقیقن چکاره ان! خبرچینن بیشتر و بیچاره کن! ازینا که نونشون رو با راپرت دادن و اینا 

در میارن!! ) خلاصه این رییس دفتره هی میرفت رو اعصابه من.  خیلیم بد صوبت میکرد  مرتیکه.  نمیخام بازگو کنم ولی دو بار برگشت گف رییس وخت نمیکنه تو رو ببینه بزار برو! من میدونم چی میخای ب رییس بگی و چون نتیجه رو میدونم نمیخام وختت تلف شه!!! منم فغط نیگاش میکردم در مقابل گنده گویی هاش! اصن توجه بهش نکردم و سر جام محکم نشستم منتظر! مرتیکه ! این جریانات هیچ خوبی هم اگر نداشت یه خوبیش این بود که قبل از ورود ب اون دانشکده یه عده شون و مواضعشون رو نسبت به خودم شناختم! البته اگر بزارن وارد شم.

رییس رو چون داشت میرفت ب یه جشنی تو راهه اتاق تا ماشین تونستم ببینم و باهاش صوبت کنم. اینم یه نوع دیگه بی حرمتی بود که اخره کار حداقل نکرد معذرت بخاد که تو راه حرفمو بهش زدم و نتونسته تو اتاغ خدمتم باشه !! واللا! انگار من نوکره زیر دسشم و انگار ن انگار هیات علمیشم! من بودم معذرت میخاسم ک ببخشید تو این شرایط عجله مجبور شدی حرفتو بزنی! عوضیا! 

یادش بخیر اون دوسالی که  جنوب هیات بودم کلی عزت و احترامم میکردن! تازه ارشد هم بودم :(   نه که فک کنین دانشگاه الکی ای بودا. جزو تیپ یک بود اون موقه ها. هر چی محیط کوچکتر میشه ظاهرن ادمهاشم حقیر تر و کوچکتر میشن!! واللا! خدایا خودت کمک کن که من مث اینا نباشم. استاد راهنمام میگف، میگف این بلایی که تو دان تهران به سرت عاوردن رو یادت نگه دار که تو در اینده سره یکی دیه نیاری و ازین رفتارا درس بگیر! 

و اما حرفام ب رییس در طی پله ها تا دمه دره ماشینش: گفدم دکتر هفته پیش با ماون اموزشی صوبت کردم و هنو بعد دو ماه و نیم تصمیمی نگرفتن. برگش گف عاره اینا تصمیم نمیخان بگیرن انگار خودم باس تصمیم بگیرم راسن!! ( مرتیکه فک کرده من اولاغم! همه اتیشا از زیر سره خودشه! اونام اگه تصمیمی نمیگیرن و حکممو نمیزنن برا اینه که دستور ازین میگیرن!! واللا!) 

گفدم دکتر لطفا اگر قراره حکممو بزنین زودتر اینکارو بکنین چون من بلاتکلیفم دو ماهه. برگشته میگه با لبخند که خب خودت دیر اومدی! اسفند دفا کردی و شهریور اومدی( من هشت اسفند دفا کردمو بیستم فارغ شدم رسمن و فوقش هر چقدم که میخاستم بموقه بیام بعد عید ٩٦ قرار بود بیام ولایت سراغه اینا) منم گفدم دکتر من چهار ماه دیر اومدم و اینام سه ماهه منو منتظر نگه داشتن دیگه تقریبن داریم بی حساب میشیم!! اینو ک گفدم خندید و گف عاره دیگه اونام میخان باهات بیحساب شن!! ( ینییییی خااااااااکه دو عالم بر سره عقده ایه حسوده ببخشید گوزوتون!!) بعد دوباره گفدم دکتر لطفا بگین بهشون اگه منو میخان زودتر حکممو بزنن اگرم نمیخانم بگن و تکلیفمو روشن کنن( مستقیم از کلمه عدم نیاز استف نکردم!) اونم گف باشه باشه بهشون میگم و عینه الاغا کونشو کرد سمتم و با یه خدافظی سر سری رف که گورشو گم کنه( با عرضه معذرت از محضر همه الاغا البته!) منم گفدم مرسی و خدافظ و رامو کشیدم اومدم بیرون از دان.

بعد رفتم سمت بازار گردی دوباره و یکم پارچه صورتی چارخونه گرفتم و لایی برا دسمال دوزی... بعد عطاری برا وسطی یکم چیز میز خریدم.،. بعد دندون پزشکی دو تا وخته جدا گرفدم برا دو تا خاهریا... بعد پیاده برگشتم خونه و تو راه چهار تا پیشی رو غذای خشک گربه ای دادم و هر چهار تا دوس داشتن. حالا عسکاشونو تو پست بعد میزارم. بعدم ١٢ بود رسیدم خونه و خورشت ناردون با مرغ درستیدم و کته. سالاد و ترشی هم گذاشم سر میز. یه پیگیری هم کردم از مبل فروشیه که میز صندلیای اشپزخونه رو ازشون خریدم. ( پوله ٤ تا صندلی رو دادم ولی هنو دو تاشو بهم ندادن و قراره برام از تهران بیارن دو ماهه!!) 

.

از دیروز بگم یکم که روزه خوبی برا سه خاهر بود: دیروز نهار نپختم و بزرگه نهار مهمونمون کرد برا ساندویچ بندری. بعدم رفدیم اطراف شهر با پاییز جون عسک بگیریم . از سه تا پنج بیرون بودیم و کلی عسک و اینا .  خیلی خوش گذشت. دیه اومدیم خونه و پنج و نیم تا هفت رو خابیدیم و بعدشم چای و کیک . یه ایمیل در مورد امور اجراییه پروژه ای ک با بالتازار دارم( هیچیش بمن نمیرسه فقط هماهنگی بین محققا برای بخشای مختلف پروژه با منه) بهش زدم و در واقع گزارش دادم و منتظرم کامنتاشو بده.  بعدم دیه خابیدم تا صب بموقع بیدار شم برم سراغ رییس که وصفشو اون بالا گفدم.

.

گفدم از یه کاناله تلگرام مانتو پاییزی خریدم؟ نه نگفدم! عاره خریدم و خعلی خوشمله. اونم عسکشو میزارم دفه دیگه. 

وااای نمازمم نخوندم هنو. برم دشوووری و بعد نماز بوخونم و بعدم میوه بخورم و بعدم زبان بخونم یکم. خاک تو سرم نه دیروز خوندم نه امروز. امروز یه ساعت و نیم با بزرگه زبانشو کار کردم فغط. همین دیه... بزارم برم... موعاچ به کله هاتون :****

.

دوستان یاب نوشت: اغا من دو تا خواننده به نام های روشناا و مینیلا هم داشتم ... کجایین پس؟ ی خبری از خودتون بدین باباو ... دلم تنگولیده براتون

نظرات 6 + ارسال نظر
ندا جمعه 12 آبان 1396 ساعت 22:00

ملی جون شاید درست نباشه اینو بگم اما خیلی عصبانی شدم و دلم میخواست اوضاع جوری بود که چنان میزدی تو پر رییس دانشکاه و ول میکردی میومدی که حالش جا میومد، مردتیکه عوضی عقده ای

تو دیگه ببین من چقد عصبانیم ازشون و متنفرررم از اون دان و رییس و ماونش
خدایا خودت یه راهی جلو پام بزار ... من همه تلاشمو کردم برا موندن تهران ولی نشد... اینجا هم جایی نیس که بخام برا همیشه توش بمونم. فغط یه سالی براشون کار کنم تا بتونم قانونا تو فراخانا شرکت کنم... که احتمالش خیلی ضعیفه تو فراخانای دانشگاهای دیگه هم منو بگیرن... نمیدونم قراره چی بشه

minla جمعه 12 آبان 1396 ساعت 08:11


سلام!


ملی جان من میدونم که دنیا و خدا حتمن یه قسمت خوبی برات کنار گذاشتن و دیر و زود بهش میرسی
ولی گاهی قبل از اینکه بهش برسی باید چنین روزهایی هم باشه و ببینی و متوجه بشی که اوضاع چیه و ... تا بتونی قدر بدونی و با رضایت اون چیزی که قسمتت هست رو بپذیری.
نگران نباش و امیدوار باش

مینلاااااا سلااااام کجایی توووو
مینلااا اگه قسمتم کار برای همیشه تو دانه ولایت باشه، این لفت دادنشون نه تنها منو راضی و قانع نمیکنه بلکه برعکس ازشون و ازون کار منزجرتر میشم روز ب روز و هنوز واردش نشده ولی ی حس بدی دارم و اونم اینکه انگار دقیقا از بعده دفاعم سایه یه بختکی افتاده پشت سرم یا شایدم دل کسیو شیکستم نمیدونم... از بعده دفاعم این حس بد باهامه و هی هم داره کارام اینجوری خراب میشه شایدم نباس این حرفا رو بزنم و مث قبلنا باس امیدوار باشم که روزای خوب در راهه و قراره بشه اونی که من میخام و باس بشه
مینلا جونم خوب شد نظر دادی دلم تنگولیده بود

ملیله چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 15:54

می دونم که کارت جور میشه و بعد در اینده دلت برای همین سه ماهی که بی دغدغه بازار گردی می کردی و کیک می پختی و دستمال می دوختی تنگ میشه
راستی چه عجب بعد از صحبت با رییس گریه نکردی!

امیدوارم... البته میدونی چیه ملیله، اصن خوشم ازین جا و دان ولی و زندگیه این مدلی نمیاد و فغط برا اینکه حاله بابام گرفته نشه و یه پولی هم بتونم پس انداز کنم دوس دارم حکممو بزنن. وگرنه جنوب رو ترجیح میدادم حتی به اینجا عاره رفدم بازار حواسم پرت شد و بعدشم فرصته گریه پیش نیومد

مرغ آمین چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 10:47

سلام ملی جون. می دونی چیه آخه اینا فکر می کنن حالا هرکی سرکار درست و حسابی و استخدامی نبتشه داره از گشنگی می میره و خیلی اوضاعش خرابه! اینجا تو ولایت ما هم همینجوره هرجا بری برا مصاحبه یه چوری باهات رفتار می کنن که انگار تو گشنه گدایی و اونا خیلی اوضاعشون روبراهه! البته من زیاد دیدم که ادما تقاص کارایی که می کنن رو پس می دن اینام همینطورن دیر یا زود سنگ زمونه کار خودشو می کنه

سلام آمین جونم... عاره همینه. فک میکنه من بی دست و پام و نمیتونم شهره دیگه کار گیر بیارم... مهم نیس من به هدفام فک میکنم... این دوره هم میگذره و روسیاهی ب ذغال میمونه امین جون

تارا چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 07:46

از قدیم گفتن خدایا گدا رو معتبر نکن .حالا نمونه بارزش رئیس و روسای احمق ما هستن .یک عده گدا گشنه پاپتی که فکر کردن با گرفتن یه پست ارزشمند میشن و میتونن تلافی عقده های چند سالشون رو با اذیت کردن دیگران تلافی کنند .خدا از رو زمین محوشون کنه .

عاره اتفاقن این شعرو همیشه مامانمم میگه : یا رب روا مدار گدا معتبر شود ... گر معتبر شود ز خدا بیخبر شود
تارا بیشتره اینایی که سر مسند و مقام هستن دقیقن پاپتی ان! ی دوستی داشتم میگف همه اینا باس برن گاو و گوسفند بچرونن بجا ریاست !! راس میگف! محو نمیشن که روز ب روزم دارن بیشتر میشن هییییییع بیخیال

بهار چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 00:30 http://likespring.blogsky.com

با عرض معذرت که اینجوری کامنتمو شروع میکنم یعنی خااااااااااااااااااااااک تو سر الاغ بیشعورشون خاک تو سرااااا....با این مملکت خرتو خری که ما داریم که هر زبون نفهمی واسه ما شده رییس و مدیر...تو توصیف میکنی من دلم میخواد خرخره رییس رو بجوام...اه مرتیکه بی لیاقت...الهی که اون میزی که پشتش نشستن بلای جونشون بشه در هر دو دنیا...دل منم پر بود ملی جون اینجوری نوشتم...از یه طرف میگم کاش میرفتی همون جنوب...از یه طرف دیگه هم اونجا پیش خونوادتی...نمیدونم ....
بگذریم...بچسب به دوخت و دوزات که اونا عشقن...صورتی گل گلی خوشگللل

اووووووفییییشششششش خوب گفدی باهار جونی همچین بهم چسپید که نگوووو ینی همچین ب دلم نشست که غشنگ ملومه این کامنته از دلت برخاسته خیلی دوس داشتم برم جنوب ... انقد اینا دس دس میکنن که اخر اونجا هم از دس میره
عاره بزودی شرو میکنم خیاطیه دسمال اینا رو... باس بیام پیشت شاگردی باهار جونه هنرمندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد