ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 276 .... تمبلی تمومه

سلام عچقولیا

ببشقین کم کار شدم... باس خودمو اصلاح کنم....شما چی؟ خوبین خوشین سلامتین؟ تمبل ممبل که نشدین؟ نشیناااا منم قراره زرنگ بشم دوباره از امروز

.

دیروز مامی رو با سلام و صلوات فرستادیم سره خونه زندگیش دوباره اینجا که هس پیره منو درمیاره ! هر نیم ساعت یه بار صدام میکنه که ملییییی میوه برام بیار....ملی هولو برام بیار ..... ملیییییی چای برام بیار .... ملییییی بیا تی وی رو روشن کن ... ملیییییی این چرا فلون شبکش نمیگیره بیا درستش کن ... ملییییییی بیا موبایلمو بده بهم .... ملیییییی بیا این مگسو بکش هی داره گازم میگیره ..... ملیییییی یه مگسه دیگه هم اومد بیا اینم بکشش ملیییییی خاهرت زنگیده میگه ملی کاری باهام نداره! ....ملیییییی اون پتو رو بیار بکش رو پاهامممم.....ملی تشنم شد عاب بیار ..... ملیییی میخام برم حموم این قرمزه شامپو بدنه یا شامپو سر ....ملیییی  .... ملییییی .....ملیییییی

بعله! همه اینا رو بزارین در کنار اشپزی و شست و شو و رفت و روب اشپزخونه ! فلذا وختی مامی اینجاس من تقریبن تمرکز برا انجام کارام ندارم. فلذا الان با نهایت بدجنسی خوشالم که تو خونه تهنام صب پنج و بیس بیدار شدم و نمازه صبحمو بعده مدتها بدون قضا شدن خوندم. از فردا دیه نمیزارم قضا شه. صبح ها رو میخام زود باشم هم صبونه برا این دو تا بچه !! آماده کنم و بفرستمشون برن سره کار دمباله یه لقمه نونهم خودم صبونمو بخورم  و بشینم پا درسام. امروز که تمبلیم شد و خابیدم تا هشت و ربع ولی فردا شایس عملی کنمش. عاخه دو تا صندلیه اشپزخونه رو هم هنو نیاوردن! ولی باس عادتشون بدم تو همون اشپزخونه غذاهاشونو بخورن! بزرگه که اوکیه میمونه وسطی که همیشه مقابل تغییرات بسختی مقاومت میکنه.

.

دیروز مقاله مو که دوجا ریجکت شده فرسادمش یه ژورناله دیه که سطحش از دو تای قبلی بالاتره وااای خدا عصری خابم نمیبرد و همش دعا دعا میکردم که اینجا بپذیرنش...خدایای خداوندا ینی میشه اینجا مقالم پذیرفته شه؟ خیلی ژورنالش خوبه و عالی میشه اگه بشه. میشه بشه؟ میشه معجزه بشه؟ تو که بلدی معجزه! اون روزی رفتم وبلاگه پیشی (پیشییی) فک کنم اونجا در مورد معجزه نوشته بود و اینکه ایا ممکنه در یه موضوعی براش معجزه پیش بیاد یا نه...خیلی خسته بودم براش کامنت نذاشتم ولی میخاستم بش بگم معجزه معلومه که واقعیت داره...زندگیامون پره معجزس و به معجزه ایمان داشته باش و قطعن اتفاق میوفته... الانم خاستم همینو به خودم یادعاوری کنم!

.

از لیست کارای پست قبلی فقط پله ها رو تمیس کردم و مقاله ریجکتی رو فرسادم. امروزم میخام مقاله چهارمیه رو که از ادیت اومده بودو بفرسم . هییییع . فردام اگه بشه به امید خدا مقاله بالتازارو دیه تموم کنم. پروندش خیلی وخته وازه.

.

معلم زبانه قرار بود این هفته بهم بگه چه کتابایی بخرم و روزهایی رو مشخص کنه که انتخاب کنم برا شروعه کلاسمون ولی هنو پیام نداده. تا فردا نداد اگر بهش یاداوری میکنم. کلاس زبانم که شرو بشه حسابی مغشوله اونم میشم. میمونه دو تا دیه مقاله که هنو استارتشونو نزدم و باس هر چه سریعتر شروعشون کنم . از تزم فقط همین شیش تا مغاله در میاد و والسلام. که فغط یکی تو پاب مد اکسپت شده اونم زوری و یکی دیه تو یه isi در حال داوریه و ملوم نی ردش کنن یا نه و دو تا دیه هم که امارشونو اون بالا دادم.

.

هر روز میخام وخت بزارم تو سایت دانشگاه های دنیا رو هم بگردم و یکم اطلاعات جم کنم در مورد دانشگاه های مختلفی که رشته منو دارن. چه برا پست چه برا دکترا. تو دفترم بایس همه رو یادداش کنم که یادمم نرن. دیروز یه اغایی رو پیدا کردم که ظاهرن عرب بود توی امپریال کالج لندن و البته رشته اصلیش پزشکی بود ولی تحقیقات زیادی تو حوزه تخصصیه من داشت و پروفسور بود! نمیدونم چه جوریه این قضیه. ینی مدرکه مربوطه رو ندارن ولی صرف انجام پژوهش تو یه زمینه خاص بهشون درجه پروفسوری رو میدن! ینی من اینجوری برداشت کردم حالا دیه نمیدونم برداشتم چقد درست بود.

.

امروز برا نهار یکم از باقالی پلوی دیروز مونده( در حد یه کفگیر) و یه دونه هم نذری برامون اوردن. موندم چی کنارشون بزارم که بخوریم سیر شیم ! نمی ارزه بخام نهار درست کنم! شایدم ناهار درس کردم و گذاشتم برا فردا و یکمشم امروز خوردیم. نمیدونم!

.

 الانم پاشم یکم موزیک بگوشم و بعدم مقاله هه رو عاماده کنم برا سابمیت ... راستی عذاداریهاتون هم قبول حق باشه ...اون روزی بین دسته ها که رفته بودم تشویق شدم که نذرمو ادا کنم. یه نذره سنگین کرده بودم برا قبولیه دکترا و هنوز که هنوزه اداش نکردم. چه کله داغی هم داشتم اون روزا!! نذر کرده بودم هر سال محرم سیصد تا غذا بدم! چهار سال گذشته و شده 1200 تا غذا م هنو اداش نکردم :((( میخام ساندویچ کالباس بدم صد تا صد تا ! و اروم اروم اداش کنم! به همین وسعم میرسه فعلا! برم سره کار بهترش میکنم !

.

خودیه من از خذمته شما سرورانه گرام مرخص میشم با وجدانی عاسوده بای بای . گودبای تا درودی دیگر درود و دو صد بدرود

یادداشت 275 .... له و لورده شدیم :)

سلام جیگرچیا ... عاشورا تاسوعاتون تسلیت پیشاپیش بگین بینیم نذری چیا خوردین؟! من؟ یه پباله شله زرد ، چن قاشق برنج و قرمه سبزی ، آش رشته دو پیاله ...همینا!

اونایی که شرکت کردین طنین بارانو زیارت عاشورا ها تونو میخونین؟! بخونینا!! من و خاهر بزرگه هر شب میخونیم.

سه روزه که صبح ها رو وخت تلف میکنم و عصرا با بزرگه پله ها رو تمیس میکنیم. کلللللی وسیله و لباس مباس و کاغذ پاغذ دور ریختیم. بقدری تمیس و نظیف شدن پله ها که نگو تازه دیروز لختی پختی با تاپه زرد و شولواره کوتاهه قلمز پاشدم چهار تا پنجره راه پله رو این ور و اون ورشو سابیدم! اهمیت هم ندادم کسی دید بزنه نزنه...برن بمیرن عادمای مریض! نه خونمون رو به خیابونه و کلی درخت هم این ور اون ور خیابون هس(درختای بزرگ که از وختی من بدنیا اومدم اینا هستن اینجا. ) بخاطر همین خیلی کفیث میشن پنجره هامون. خلاصه که دیشب تا یک شب کار کردیم و وسیله ریختیم دور و بعدم حمومیده و خسبیدیم.

.

صب هم صبونه هف رنگ براشون درستیدم دادم به خوردشون. مربای انجیر و مربای تمشک خاله پز و کره و پنیر و انگور و املت نیمه رژیمی!و چای با طعم گل . با نون بربری که خاهر بزرگه صب رف خرید و زدیم تو رگ.

زنگیدن بیاین نذری ببرین. بریم با خاهر بزرگه بگیریم بعد میام تکمیلش میکنم! تا اینجا بوخونین! 


خب دوباره سلام

ببقشین دیر شدهمکاره بزرگه زنگید که پاشید بیاید نذری ببرین و خاهری هم گف بیا با هم بریم. با ماشین رفتیم و چ بد کردیم. ترافیککککک دهشتناک. مسیری که پیاده چل دقه رفت و برگشتش نمیشه رو دو ساعته رفتیم و اومدیم. قرمه سبزی بود و دسشونم درد نکنه! و نذرشونم قبول

.

پریروز عصری کاناپه هامم رسیدن از تهران بعده کلی خون به جیگر شدنم و همه هم من جمله پاپی پسندیدن! عصری هم اولین خوابمو روش رفتم و چسبید

.

امروز داشتم فک میکردم که امام حسین در زمان خودش مقابل ظلم و ستم وایساد و مقابل حق کشیها! بنظرتون شمر و یزید زمانه ما کیان؟! همونایی که خودشونو چسبوندن به امام حسین و به اسم دین و اسلام خونه ملت رو کردن تو شیشه! و صدالبته که فرده مظلوم هم به اندازه ظالم مقصره ... 

.

دیشب که صدای عزاداری میومد حینه تمیس کردنه خونه دلم گرفت! از خدا

خواستم خودش برا رسیدن به هدفی که برا خودم تعیین کردم کمکم کنه و اگه هدفه غلطی انتخابیدم خودش مسیرمو به راه راست هدایت کنه

احتماله اینکه رییسه دانه ولایتمون عوض بشه زیاده و هنوز حکممو نزدن! از پریروز که اینو شنیدم نگران شدم! که نکنه رییسه جدید که بیاد عدم نیازمو بده و نخاد حکممو بزنه! یکی از دوستام که قبله من اومده دان و هیات شده و پریروز باهاش صحبتیدم میگفت میخان تنبیهت کنن برا همین طولش میدن و حکمتو نمیزنن! (بابته این تنبیهم میکنن که ی بار بخاطر کار تهرانم رفتم و انصراف همکاری دادم )


تازه حتی اگه من اینجا ه.علمی هم بشم باز جای خوبی برام نیست و جاپام محکم نیست و رسمی هم بشم و جا پامم محکمم که بشه، هیات شدن تو یه همچین ده کوره ای هیچوخت هدفه غاییه من نبوده! فلذا گرفتنه ایلتس و رفتن بهرحال کاریه که حتمن باس انجام بشه ولی 

در حال حاضر ازین نگرانم که اینجام حکممو نزنن! درسته هدفمو انتخاب کردمو براش تلاش خاهم کرد ولی خونوادم گناه دارن اگه منو اینجا بکار نگیرن. مخصوصن پاپی! که دلشو خوش کرده دخترش قراره تو دانشگاهه شهر هیات بشه! جلو خونوادم سرشیکسته میشم اگه رییسه جدید نخاتم! و حسابی هم ابرو و حیثیته خودم میره ولی بازم بیشتر به دل پاپی و بقیه فک میکنم! اونا مهمترن برام

.

برا هم دعا کنیم امشب و هر شب ... با موبی عاپیدم با بدبختی! دوسه تون دارم و موعااااچ به کله هاتون! 

یادداشت 274...پاییز مبارک

سلاااام عگور پگوراااا با یه پست بلند بالا در خدمتتونم خوبین خوشین؟ دماخ مماخ چاخه؟! خب خدا رو شکر

.

اغا بزارین از هفته پیش شرو کنم. اون هفته فک کنم یه شمبه و دو شمبش گذشت به گشتن برا خرید کمد و کتابخونه برا من و پیدا نکردنه اونچه میخاستم! من چیه خاصی نمیخاستمااا اینجا بازاراش محدوده. دیه قرار شد یه چی خودم طراحی کنم و بدم بسازن و دوشمبه این کارو کردم. ها راسی یه شمبه اشپزخونه رو حسابی سابیدم و پرده هاشم که سه سالی بود عاویزون بود دراوردم و دادم بزرگه شست و خیس خیس دوباره عاویزون کردیم. زیرپرده ای یکم چروک شد چون تا عاویزون کنیم خشک شد ولی پرده اصلی زیاد چروک ورنداش. دوشمبه هم کمدمو سفارش دادم هم کتابخونمو و هم اینکه یه میز و صندلیه کم جای چارنفره برا اشپزخونه گرفدم و همون شب عاوردیم گذاشتیم تو اشپزخونه. انقدنه عوشگل شد که نگو. اصن هم جا نگرفته تو اشپزخونه و خیلی خیلی شیک شد. بخام عسک بزارم کلی طول میکشه حالا شایس بعدن عخشم کشید براتون عسکم گذاشتوندم!

.

خاهر وسطی و پاپی طبق معمول از خریده میز و صندلیم استقبال نکردن و گفدن این چیه گرفدین ولی خودم و خاهربزرگه که صد البته مهم تره نظرمون کاملن راضی هسیم!

سه شمبه صبحش پاشیدم و کوکو سیبزمینی پختوندم برا شامه تو قطارمون و برا نهارم گوشت و عدس پلو پختم و سبد پیک نیکمونو اماده کردم و فلاسک و ظرف یه بار مصرف و این چیا. طرفای ظهرم رفتم یه شلوار برا خودم بخرم که به بلوزم که قرار بود تو خونه خاله بپوشم بیاد! اغا من کله شهرو زیره پا گذاشتم و شلوار پیدا نکردم...وااااای نه چن ساله از اینجا خرید نکردم برا همین یادم رفته بود بازارای اینجا رو. ببین لباس مجلسی اونم از یکی دو تا مغازه و کفش و روسری گیره عادم میاد ولی از نظر مانتو و شلوار کامللللن تعطیله! فغط یه مغازه لباس ترک فروشی بود که اونم همممممه شلواراش برا من تنگ بود! باس حواسم باشه هر وخ خرید داره برم برا خودم یه شلوار جینه اندازه خودم وردارم عاخه جین لازمم!

.

از خرید برگشتم خونه و نهارو خوردیم و افتادیم به جم کردنه چمدونا و ساکا. اغا به اندازه یه وانت نیسان وسایل خاهری خریده بود برا خاله. حالا خوبه یه کوپه دربست کرده بود وگرنه عمرن تو قطار رامون میدادن مامی هم که پای راه رفتن نداره و براش ویلچر گرفتیم تو راه اهن و جلو جلو بردیمش و با هر مصیبتی بود سوارش کردیم و وسایلمونم باربر بار کرد تو قطار.

شبو من که راحت خابیدم ولی طفلی خاهر بزرگه هر دو ساعت یه بار مامی رو  ور میداشت ببره برا جیش طفلی نتونس درست بخابه . صب هفت اینا بود رسیدیم تهران و دوباره با بدبختی و مصیبت مامی رو عاوردیم پایین و منم باربر گرفدم و وسایلو گذاشتیم گوشه سالن و نشستیم. پاشدم رفدم فلاسکو ابجوش کردم و اومدم و صبونشونو دادم و تا ده و نیم نشستیم و بعد من پاشدم رفدم سمته بنگاهیه. هااا نگفدم بهتون. بنگاهیه شب دوشمبه تماسید که چارشمبه بیا پولتو بگیر و قراردادو فسخ کن و 11 به بعد هم بیا چون قبلش چکه پاس نمیشه. عاخه من شمبه تماسیده بودم و گفده بودم که چارشمبه رو تهرانم و جمعه هم که دیه عاخره شهریوره و مستاجر گیر نیومد عایا؟! که اونم گفده بود ایشالا تا چارشمبه ردیف میشه.

هیشی دیه رفتم و 11 بنگاه بودم. مرتیکه اولاغ دو سال پیش از من چک تضمینی گرفت و داد به صابخونه اونوخ زورش به این یکی مستاجر نرسیده بود که چگ تضمینی بگیره و چک معمولی برام گرفته بود و منم حواسم نبود. فسخ قراردادو امضا کردم و چکو بردم بانک تجارت که بخابونم به حسابه بانکه ملتم! اغا بانکیه گف باس ببری بانکه ملت. برامم چک کرد که عایا چکه اعتبار داره ینی توش پول هس یا نه که خب بود! برگشتم دو خیابون بالاتر برا بانک ملت و اغاهه گف تا هشته شب پول میاد تو حسابت. یهو با خودم گفدم نکنه تا هشته شب این یارو مستاجره حسابشو خالی کنه. پرسیدم و بانکیه گف عاره ممکنه. دیه بد به دلم راه ندادم و فرمای مربوطه رو پر کردم و برگشتم سمت بنگاهیه که بگم چک کردم و حسابش اوکی بود. به بنگاهیه هم گفدم که ممکنه یارو حسابشو تا شب خالی کنه. اونم گف خب چرا تضمینی نگرفتی؟ از همون تجارت که رفتی میگفتی چک رو ازت بگیرن و یه چک تضمینی بهت بدن و بعد میبردی ملت که بخابونی به حسابت. هیچی دیه! برگشتم ملت و عملیاته نیم ساعت قبلو لغو کردم و چکه رو پس گرفدم و جهیدم تجارت و چک تضمینی گرفتم به جا چک خودم و دوباره پریدم ملت و خابوندم تو حساب. همه این جهیدنا و پریدنا از یه رب به 12 تا یه ربع به یک انجام شد دیه بعدش تصمیم روز قبلمو عملی کردم و رفتم سیکا و کلللللی سوخاریجات خریدم برا نهار و یه آژانس گرفتم و یه ربع به دو بود که تو راه اهن بودم.

دوماده خاله برامون ماشین شخصی فرستاده بود. یه تاسکی . خیلی از دوماد اولی شانس عاورده خالم. یه پارچه اغاس و اینکه فک کنم بدجور عاشغه دختر خالمه که بعد 17 سال زندگیه مشترک هنوز همینجوری داره به این خونواده سرویس میده! وسایلو باره ماشینه کردیم و نهارمونم برداشتیم و پیش به سوی شمال. دو اینا بود که راه افتادیم و طرفای سه یه جا نیگه داشت که نهار بخوریم و یه جعبه سوخاریجات هم دادم به اغا راننده و طفلی رف اون بیرون و ما تو ماشین خوردیم. فلاسکو هم دوباره تو راه اهن خاهری ابجوش کرده بود و به اغای راننده چای نبات هم دادم تو راه

.

فک کنم طرفای شش اینا بود که رسیدیم و طفلی خاله اشکولی شد . نشستیم همینطور کثیف مثیف! یه ساعت بعدش مامی و خاهری رفدن حموم و من همینطور کفیث موندم و برا خاله یکمم سبزی پاک کردم و صحبتیدیم و بعدش منم دوشمو گرفدم و شاممونو خوردیم و بیهوش شدیم به معنای واقعی!

.

صبح پنشمبه: صبونه خومشزه خوردیم و نشستیم به صحبتیدن و قرار گذاشتیم بعده ناهار منو خاهری و دخدرخاله کوچیکه و شوهرخاله بریم دریا نهارم خوردیم و بعدش رفتیم سمت دریا و کلی عسکای خوچگل گرفتیم. من چهارمین بارم بود میرفتم دریا و اخرین بار اگه یادتون باشه رفته بودم رشت ( بزکوهی کوجای؟!! )  اغا دریاش خیلی صاف و تمیس بود و ابش ابیه ابی. کفشامونو درعاوردیم و پاچه هامونو زدیم بالا. یه چیزه جالب اینکه یه موجودات ریز پیزی بودن که وختی موج میومد رو پام و برمیگشت این موجودات رو پام گیلی ویلی میرفتن و بعدم میرفتن رو شن و بعدش فرار میکردن زیره شنها! دیه نمیدونم بچه خرچنگ بودن یا چی! خلاصه باحال بود.

دیه برگشتیم خونه و شام و مهمون بازی و حمام و خواب!

.

صبح جمعه: صبونه خوردیم و رفدیم یکم روستا رو گشتیم و یه امامزاده ای بود رفتیم و دیه وسایلو باره ماشین سواری کردیم و پیش بسوی تهران. کلی هم برامون سوغاتی گذاشتن. برنج و کلوچه و کلی نون محلی و نون تافتون و مربا تمشکه جنگلی و دلااااال ! دلاله خوشمزه که دست سازه دخدرخاله بود.

.

طرفای سه اینا رسیدیم تهران و من دیه واقعن خیلی خسته بودم و توی راه اهن که دمباله باربر میگشتم و ویلچری فک کنم پاچه سه چهار نفرو گرفتم و یکیشونم پاچه منو گرف ! مردک! بهم گف چشاتو وا کن تا ببینی! ازین حراستیا بود! بش گفدم اغا پ این باربراتون کجان( با عصبانیت گفدم البته و خیلی تند!) اونم گف مگه من مسئوله باربرام! منم گفدم خوب نوشتین اطلاعات! و به مقوای بالا سرش اشاره کردم  و همزمان دیدم رو مقوا نوشته : "اینجا اطلاعات نیس" ...خخخخخخخخخخخخ ضایع شدم اساسی و برگشتم بی حرفه پیش و پس که برم یه وره دیگه ای که از پشته سر بیشعور بهم گف چشاتو وا کن درست ببینی....خاک تو سرش! من مسافرم خستمه و عصبی باشم با اون اوضاعه مدیریته اونجا حقمه! ولی اون حق نداش جوابه منو بده! باس پامیشد بهم تعظیم میکرد و میگفت ما همگی با هم گه خوردیم خانومه ملی شما رو سره ما جا داری

.

خلاصه که تا عصر تو ایسگاه بودیم و نهار- شامم همونجا خوردیمو دوباره باربر و ویلچری گرفدیم و با بدبختی مامی رو سوار کردیم و برگشتیم و هفته صبحه اوله مهر ماهه سنه یک هزار و سیصد و نود و ششه خروسی دمه دره خونمون در ولایت بودیم! ینی من سگگگگ بودماااا. خسته شده بودم از دسته جم و جور کردنه مامی. بدبختی هم درده سر داده و همم نق و نوقش به راهه. طفلی خاهر بزرگه هم من و مامی رو مجبور بود تحمل کنه. خب با اصرار هر دومونو راضی کرده بود بریم شمال و تازه هزینه ها هم همممه بر عهده خاهر بزرگه بود!

.

در کل بسیار سفر خسته کننده و بیخود و بیموقعی بود ولی خب بدم نگذشت! دو روز خابیدم تا بتونم جون بگیرم دوباره! دیروزم صب مبلا که قراه از تهران بیاد پیگیری کردم و یه دور هم عصری باهاشون دعوا کردم بابت دیرکردشون. مملکت دزدبازار شده به قرعان. اگه پیگیری نمیکردم مبلا رو از تهران نمیفرستادن ! پولمم میخوردن یه لیوان عابم روش!  کمد و کتابخونمم که قراره ایشالا تا اخره هفته بیاد اگه بدقول نباشن. دو تا صندلیای میزه اشپزخونه رو هم هر چی زنگ میزنم مرتیکه ورنمیداره! همش میشینه بیرونه مغازه به مبایل بازی و نمیشنوفه صدای زنگه تلفنه مغازه رو! این ملت چشونه واقعن؟!

دیروز صب زنگیدم به معلم زبانه و گف عصری موسسه هستم پاشو بیا. دیه عصری شال و کلا کردم و چیتان پیان و رفدم سراغش. همکار دراومدیم و اونم تو دانه ولایتمون زبان تدریس میکنه. البته فک کنم هیات علمی نیس! دیه روم نشد اینو بپرسم. گف چهار ماه رو اموزشت میدم و دو ماه اخر رو تست میزنیم. اولشم یکم انگلیسی باهام صحبتید و دستش اومد که اوضام خیطه ! جلسه ای هم هشتاد تومنه و به امید خدا تا شش ماهه اینده هدفمو گذاشتم رو نمره 7!  خیلی سخته ولی شدنیه!

.

مقاله فرستاده بودم ژورناله استرالیاییه؟ فست ریجکت شد. اگه مقاله هام جاهای درستی چاپ نشن باس ارزوی پست دکترا رو به گور ببرم! برام دعا کنین که مقاله هام جاهای درست اکسپت شن. تنها امیدم همینان

انشاالله قراره از هفته دیه هفته ای یه روز کلاس زبانمو داشته باشم و حکمم هم هنو نیومده. شمبه با ماون اموزشیه صوبت کردم و گف خودمون بهت میزنگیم. اینطوری که پیش میره این ترم بهم فک نکنم کلاس بدن! کلاسا شرو شده دیه اوله مهره . مگه با کارشناسیای ناپیوسته که هنو فک کنم نتایجشون نیومده و ثبت نامشون اخرای مهره کلاس بدن . ندنم طوری نی من که بلخره حقوقمو خاهم گرفت!

.

این کارامو دارم که تا اخره هفته باس جدی روشون کار کنم:

- کار رو مقاله ریجکت شده و فرستادنش به یه ژورناله دیه

- اتمامه بحثه مقاله بالتازار که خیلی وخته رو دستم باد کرده

- کار رو مقاله چهارمم که از ادیت اومده و ارسالش به یه زورناله کاردرست

- تمیس کردنه راه پله ها ( کمد و کتابخونمو قراره بزارم تو راه پله هایی که میخوره به پشت بوم. یه اتاقک ماننده و جای دنجیه و شاید بشه اتاخه مطالعه م از این ببعد!)

.

همین دیه! زیارت عاشورا ها مو هم هر روز میخونم و به خاهر بزرگه هم نظارت میکنم که بخونه! ایشالا همه حاجت روا شیم! حاجته من چاپ شدنه مقالاتم تو ژورنالای خوب خوبه و اینکه خدا بهم اراده تلاش و کار بده که بتونم نمره زبانمو تا شش ماه بگیرم! همینا رو میخام ! و در کل عاقبت بخیری و شکر بابته همه اونچه که بهم داده

.

تو این شبا و روزا که میرین مراسما منم دعا کنین. به دعاهاتون محتاجم و برا همه شماها منم دعا میکنم...مباظبه خودتون باشین دوس جونا