ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

بعد چهلم

5 شنبه مراسم سر مزار بود و جمعه هم نهار

هر دو مراسم ابرومندانه و خوب برگزار شد

از سه شمبه من بدو بدو بودم تا شنبه صب که خالم اینا رفتن و من دیدیم نا ندارم برم سرکار. خواهرا رفتن و من تا 11 و نیم خوابیدم و بعدم پاشدم تمبلانه یکم یخچال رو تمیس کردم و اشپزخونه رو جم و جور کردم و یه متن هم نوشتم به مناسبته بازنشستگیه فرماندار که بزارم تو پیجم

به من خیلی لطف داشت و همین که تلاشهای منو درک می کرد برام یک دنیا ارزش داشت.

.

دیروز اومدم سر کار و یکی از همکارا با شوهرش اومدن و یه روسری برام اوردن که از عزا دربیام. روسریشم قشنگ بود

عصر هم ساعت سه تودیع معارفه فرماندار بود که منم دعوت کرده بودن و رفتم و نزدیک 5 تموم شد و یه سر رفتم سر مزار و زار زدم و گل براش چیدم رو مزار.

برگشتم خونه و از باقی غذاهای چن روز قبل خوردیم و یکم دراز کشیدم و دیگه از طرفای 8 اینا شروع کردم ب تمیز کاری تااا یک شب. خونه تمیز شد و موند جارو و طی طبقه بالا که اونم بزرگه امروز میکشه .

.

سر یک موضوع دیگه ای هم درد دارم! گاهی فک میکنم زیر بار اینهمه تشویش و غم ایا میتونم دوام بیارم یا نه....نمی خوام در مورد اون موضوع صحبت کنم. به بزرگه مربوطه . فقط همینو بگم که بسیار نگرانشم و نمیدونم قراره چی بشه و چی پیش بیاد.

وسطی هم دیروز دلش برا مادرم تنگ شده بود و داشت گریه میکرد. این مرحله دلتنگی رو یکی یکی تجربه کردیم. یه جور دلتنگی که دلت میخاد همین الان ببینیش . من یه بار تجربش کردم.بعد من بزرگه هفته گذشته تجربش کرد و وسطی هم دیروز این حس رو داشت.

چه پدیده ای هستش این مرگ...هیچ وقت این شکلی تجربش نکرده بودم. یک حس فقدان محض....نیستی به تمام معنا...جوری نیست که انگار هیچ وقت نبوده ...

.

کلی کار نکرده دارم که دست و دلم به هیچکدوم نمیره. حتی کلاسای ترم دومم رو هم هنوز تشکیل ندادم. خدا رو شکر که کلاسهای افلاین هست. ولی خب همه درسها جدیده و باید پاور بسازم براشون...خیلی بی حس و حالم و انگیزه ای برا کارام ندارم. اون روزی داشتم فک میکردم که کاش یه درامد ثابتی بود که هر ماه میگرفتم و مینشستم خونه و مجبور نبودم برم سرکار....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد