ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

خواب دوم

دوباره تو خواب دیدمش

جمعه صبح فک کنم! احتمالا بعد طلوع بود. تو اون یکی خونمون بودیم و نشسته بود. داشتم نگاش می کردم و با خودم می گفتم این که تا یه ماه بعد فقط زندس پس باید بیشتر نگاش کنم و کمتر حواسم به چیزای دیگه باشه

نمیدونم واقعا روح مادرم میاد به خوابم یا این خواب انعکاسه افکاره بیداریمه...خوب همه حسرته من الان اینه که چرا کارمو به اون ارجحیت دادم و کار اعصابه منو بهم میریخت و باعث میشد خسته و درمونده بشم و با اعصاب ضعیف باهاش برخورد کنم...یا اینکه کار فرصتی برام نمیذاشت که حداقل بیشتر باهاش وقت بگذرونم...انتظار زیادی هم نداشت .همین که مثلا ناهارو با من بخوره خوشحال میشد!

در ادامه خوابم دیدم که به بزرگه گفتم ما نباید تسلیم بشیم! کی گفته یه ماه وقت داره؟ اگه ببریمش بهترین دکترها شاید بیشتر از یه ماه بمونه! و بزرگه عصبانی شد از این حرفه من...بعد دیدم که مادرم اومد. بدون واکر راه میرفت...اومد و بدونه اینکه به من نگاه کنه به بزرگه گفت برام امپول پنی سیلین بخر بیار بزن!

.

احساس می کنم تو خواب یکم مادرم غمگین بود. بعد صبونه دو تا پاکت پول که تو هر کدوم 250 تومن بود اماده کردم ولی هر چی تو خیابونا گشتم یکی که مستحق باشه گیرم نیومد! یکمم بارونی بود و همه تو خونه هاشون بودن. گذاشتم تو کیفم که امروز انجام بدم. شاید یه ساعتی مرخصی گرفتم و رفتم هم کمی قدم زدم و هم این پاکتها رو دادم.

دیروز قسمت نشد. رفتم سر مزار و یک و نیم اینا برگشتم خونه. دیروز به این فک میکردم که ما اینمه داریم گل میخریم و نکردیم موقعی که زنده بود براش دسته گل بخریم! نمیدونم چرا هیچوقت براش گل نخریدیم! هیچوقت.... برای  پ زیاد گل خریدیم که البته خوششم نمیاد ولی برا این نخریدیم.

خلاصه برگشتم خونه و عدس پلو درست کردم. عدسش رو جدا ابپز کردم و نمک و زردچوبه و اینا ریختم و پلو رو تو پلوپز درست کردم و بعد اینکه پخت عدسا رو قاطیش کردم. خوب شد بر خلافه همیشه. اگه بود قطعا میخورد و کلی تعریف می کرد.

.

برا چهلم موندیم چه گلی به سرمون بگیریم. مهمونا رو نوشتیم و حداقل 250 نفر میشن. ولی تو این شرایط نمیشه اینهمه ادمو ریخت اونجا. بزرگه میگه حتما باید چهلم بگیریم و نمیشه اصلا نگرفت و با صد نفر برگزار کنیم. منم میگم مثلا 50 -60 نفر رو دعوت کنیم فقط از نزدیکا و خودیا و عوضش یه یادبود براش میگیریم تو ماه رمضون و افطاری دعوت میکنیم ملتو. تا اونموقع هم وضعیت ابی شده. خلاصه که فعلا تونستم تعداد مهمونا رو تا صد نفر راضی کنمش که کمتر کنه.

.

هیچ وقت فکر نمیکردم داغ مادر انقدر سنگین باشه...اصلا فک نمیکردم تا این حد مادرم برام عزیز باشه. گاهی حتی فک میکردم که ازش بدم میاد. ولی الان فهمیدم که اشتباه میکردم و واقعا از ته دل دوسش دارم ....چیزی که هیچ وقت بهش نگفتم



نظرات 2 + ارسال نظر
محیا یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 00:17 http://bluemahya.blogsky.com

برای اون پول ها هم اگر به موسسات معتبر مثل محک کمک کنین خیالتون راحت تره...البته نظر بنده هست اگر جسارت نباشه ببخشید اینطوری میگم.
-
بنده برای مادرتون سوره الرحمن رو میخونم و 100 ذکر استغفار و 100 صلوات. انجام میدم. دیگه نیت مهمه،نه جزئیات و... امیدوارم که خدا قبول کنه. طلب آرامش دارم براشون

ممنونم از پیشنهادتون محیا جان. بله مقداری از خیرات رو هم به انجمنهایی که تو شهرمون هستن میکنیم. مثلا انجمن حمایت از بیماران سرطانی در شهرمون فعال و خوشنام هستن.
خیلی لطف میکنید بابت دعاها و زحمتی که می کشید.امیدوارم همیشه عزیزانتون در کنارتون سالم و شاد و خوشبخت باشند و خدا روح رفتگانتون رو قرین ارامش کنه. امین

محیا شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 09:17 http://bluemahya.blogsky.com

عزیزم...
ان شاءالله که در آرامش هست روح ایشون...تا میتونید خیرات کنید و قرآن بخونید براشون، همیشه به یادشون باشید، این صد مرتبه جبران هست برای مادرتون در اون دنیا،نماز و روزه قضاء اگر دارن انجام بدین،اصلا خودتون رو مزمت نکنید و قسمت این بوده...

خدا عزیزانتون رو براتون حفظ کنه
تا جایی که بتونم قران میخونم. بزرگه هم نمازهاشو بجا میاره...خیرات هم تا جایی که بتونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد