ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

زخمهای تازه دلم

شب اولی بود که مادرم رفته بودساعت ١٢:١٠ دقیقه ظهر شنبه ٢٥ دی بالاسره مادرم بودم که دیگه نفس نمی کشید

ساعت ١١ شب بود که به اصطلاح پدر اومد نشست روبروی ما سه تا و تهدیدمون کرد که اگر جایی که من میگم خاکش نکنید دست زن وبچمو می گیرم و ده روز میرم مسافرت!! تو هیچ مراسمی شرکت نمیکنم و اسمم رو هم رو هیچ اعلامیه ای نمیزارم بزنید... طبق معمول ازترس ابرومون زیر بار رفتیم

البته که من تا جایی که میتونستم و در توانم بود مقاومت کردم ولی نهایتن که دوست قدیمی پ (نمیتونم بهش بگم پدر!) باهامون صوبت کردقانعمون کرد که مراسم رو ابرومندانه پیش ببریم و کاری نکنیم که حرف و حدیث پیش بیاد

به این دوست گفتم مادرم راضی نیست و دوست گفت نارضایتیش گردن پدرت.تا وقتی زنده بود خون ب دلش کرد و اخرین خنجرشم بعد مردنش زد

.

نگم از مراسمات که برنامه ریزی و هماهنگیهاشو مدیونه همین دوست بودیماگر به پ بود که .... 

مثلا روز تشییع جنازه سر مزار نمی خواست خرما پخش کنهتو اون شرایط تلفنی به یکی رو انداختم ک یه دیس حلواخرما برسه بمراسم تشییع

روز اول فوت، شام مهمونایی که تو خونه بودن رو پ خرید اورد و نتیجه اینکه به هر نفر یه نصف کباب رسید!!!

از روزهای بعدی خودم نهارها و شامها رو تلفنی ب بهترین رستوران میسپردم میاوردن و اونم چون اشنا بود هر چی اصرار میکردم کارت ب کارت نمیپذیرفت و چن روز بعد حضوری رفتم حساب کردم

.

برا مراسمای ترحیم اول و سوم و هفتم هم میخاست خرمای خالی بده که باز تلفنی هماهنگ کردم و پکیج پذیرایی جفت و جور کردم

خلاصه که اخرسر همه میگفتن خیلی خوب و ابرومندانه جمع کردین مراسما رو .

صوبته مراسم چهلم ک شد پ رنگ و روش عوض میشد وقتی از گرفتن تالار برا نهار چهلم صوبت میکردیم و صدالبته که اونم رزرو کردیم واگه پیک کرونا باشه که میزاریم برا ماه رمضون و مراسم افطاری و شام می گیرم براش به جای مراسم چهلم . 

.

خلاصه که دیگه درباره پ حسی در دلم نیستبه چشمم یک غریبه هست و حتی غریبه ها تو سه هفته گذشته خیلی بیشتر ما رو همراهیو حمایت کردن

فکر نمیکردم تا این حد ظالم و خودخواه باشه

خلاصه که من به عزای مادر و پدرم هر دو نشستم ....

نظرات 4 + ارسال نظر
ندا الف چهارشنبه 4 اسفند 1400 ساعت 21:36

الهی من بمیرم برات

خدا نکنه

محیا شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 09:21 http://bluemahya.blogsky.com

خسته نباشید میگم،خدا قبول کنه زحماتتون رو و مادر رو بیامرزه

ممنونم محیا جان

زهرای طنین باران چهارشنبه 20 بهمن 1400 ساعت 09:44

سلام عزیزم
مگه مهم بوده حضور پدرتون ملی؟ وقتی سالهاست از مادرت جدا شده و رفته پی زندگی جدیدش؟ من اینش را متوجه نشد
امیدوارم زودتر این فشارهای روحی روانی ذهنت کم بشه

سلام
مادرم گاهی وقتی خودشو به بقیه معرفی می کرد با نام خانوادگی پ معرفی می کرد. درسته که سالهاست جدا شده و رفته منتها اسمش فقط روش بود. و اینکه نخواستیم پشت سر مادرم حرف باشه که شوهرش (حتی درحد همون اسمی که تو شناسنامشه) تو مراسماتش نبود.

امیدوارم منم زهرا جون

آفرین سه‌شنبه 19 بهمن 1400 ساعت 16:45

ادم میمونه چی بگه... واقعا متاسفم.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد