ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

مینویسم که بماند به یادگار :)

سلام

خوبین خوشین سلامتین؟

یه چیو میدونین؟ هیشکیه هیشکیه هیشکی نمیتونه حاله ما رو بهتر کنه ... هیچکی... این کار فغط از دسته خودمون برمیاد و بس!

.

افرین ازم خبره خوب خواسته بود! خبر خب اینکه بعد یک هفته خونه دل خوردن و به کس و ناکس رو انداختن بالاخره موفق شدم رشتمو تو فراخوان وارد کنم! وقتی امضای نامه رو از  رییس گرفتم اخره وقته روز دوشمبه بود! بزرگه اومد سراغم و رفتیم خونه و وسایلمو ورداشتوندم و سوار اتوبوس شدم و پیش بسوی تبریز! قرار بود یه گوشی بخرم و شبش را بیوفتم تهران . بلیطه اتوبوسم اینترنتی خریدم! رفتم تبریز و سریع از چنتا مغازه قیمت گرفتم و اونجایی که ارزون تر میداد رو انتخاب و گوشیمو خریدم! ساعت نه شب بود که رفتم سمت ترمینال و ده و نیم حرکتم بود! (گوشیم از دو  روز قبلش دیه شارژ نمیشد و به گوشی احتیاج داشتم فرداش)

.

دیه صب زود رسیدم تهران و صبونه نخورده رفتم سمته وزارت و کارشناسه محترم همون اول پاچمو گرفت ول نکرد! گفدش نمیشه و مجوز کمه و رشته تو رو اصن از دانشکدتون به ما نامشو نزدن و هزار حرف و منته دیه....کم مونده بود گریه کنم!

اومدم بیرون و زنگولیدم به بالتازار و اونم گف فردا صب رییس رو میبینه و باهاش حضوری صوبت میکنه! اینی که پاچمو گرف کارشناسه همون رییسه بود!

دیه در اوجه ناامیدی یهو یادم افتاد به یه استاده دیگم که عادمه کلفتیه! زنگیدم بهش و  اشغال بود! بعد خودش زنگید! خعلی باحاله! مشکلو گفتم و اسمه کارشناسو دادم  و شناختش! گف باهاش میحرفم الان. یه رب دیه بهم زنگید و گف حل شد!

اغا دیه رفتار و برخورده خانومه پاچه گیر دیدن داشت! خو من تو سالن نشسته بودم! اومد برام چای اورد...کلوچه خرمایی عاورد....برگشت قند عاورد!! گف دکتر ع خیلی به گردنه من حق داره و من نمیتونم بهش نه بگم و با رییس صوبت میکنم و سعی میکنم اوکی رو بگیرم.

یه کارشناسه مهربونه دیه هم بود که هر وقت از اتاق میومد بیرون که بره اون یکی اتاق بمن لبخند میزد و میگف اصن کوتا نیا و بشین همینجا تا کارت درست شه! دیه تا سه ظهر همونجا نشستم و فک کنم بالای شونصد بار ان یکاد و دعای فرج و اینا خوندم!!! اقای رییس اومد و رفت تو یه جلسه ای ...کارشناسه بهم گف وخت نداره رییس و دوباره قراره بره یه جلسه دیه! رییس که از جلسه اومد بیرون کارشناسه افتاد دمبالش و رف تو اسانسور....دیه خدا میدونه چی بمن گذشت تا اسانسور دوباره بیاد بالا و کارشناسه از توش دراد! 

کارشناسه اومد بیرون و گف حل شد!! انقدنه خوشال شدم. افتادم دمبالش تا اتاق رفدم که حسابی ازش تشکر کنم ولی تا رفتیم تو اتاق و نشست پشت میزش چش و ابرو اومد که برو برو!!! یه خانوم چادریه اون تو بود که ماون رییس بود و ظاهرن مخالف بوده و کارشناسه به دور از چشم اون خانوم ماونه تو اسانسور اوکی رو گرفته بود! دیه منم سریع جور و پلاسمو جم کردم. خانوم کارشناسه یواشکی بهم گف سریع برو تو کافینت هم که شده ثبتنام کن و کدرهگیریتو بگیر. این خانوم ماونه بفهمه ممکنه بگه حذفش کنین رشته رو مجدد!

.

از وزارت زدم بیرون و رفتم میدون انقلاب و تو سیکا سوخاری خوردم ! بماند که بعدش احساسه سیری بدی بهم دس داد! بقیشم گذاشتم تو نایلون دستیم . رفتم یه کافی نت پیدا کردم و دیدم عاره رشتمو زدن! اول بلیط خریدم برا نه و نیم شب و بعدم نشستم به راست و ریست کردنه مدارکم. نمیتونسم همونجا ثبت نام کنم چون چنتا اسکن لازم بود که مدارکه مربوطه تو ولایت بود. اصن هم خبر نداشتم که میشه ناقص ثبت نام کنم و کد رهگیریمو بگیرم و بعدها میشه ویرایش کرد.

.

ساعت 5 صب خونه بودم و طفلی بزرگه هم بیدار باش زده بود. برام صبونه عاماده کرد و منم حمام کردم و صبونه خوردم و عاماده شدیم و شش و نیم زدیم بیرون به سمته دان! دیه رفتم نشستم پشته میزم و تا ساعت 4 عصر طول کشید تمامه مدارک رو اپلود کردن! دکمه نهایی رو که زدم و دوباره چک کردم تازه فهمیدم که لازم نبوده همه رو یکجا بفرستم و میشد تکه تکه کار کنم. ولی خب تموم شد دیه! مهم اینه! 

.

تولده بزرگه چهارم اذر بود که خب نوشتم براتون که رفدم تبریز و بعدم تهران. دیه 5 شنبه رفتیم با خودش کیک خریدیم و سه تا بلوز براش گرفدم و تولد رو ساده برگزار نمودیم. دیروزم تنها کار مفیدم ریشه گیریه موهام و چیدنه سیبیلام و پختنه یه تاغار قیمه بوده! همین و بس. الانم دارم میرم به کتابه بالتازار برسم که بدجور عقب افتاده و ناجور مدیونه بالی هستم.

و هزار کاره ریز و درشته دیه که دارم و باس انجام بدم.

.

کارها..... استرسها.... نشدها .... غصه ها..... همیشه هستن و بودن و خواهند بود....تمومی ندارن...همیشه عمره شادیها کوتاهه و عمر غصه ها خیلی خیلی بلند و اصن بی انتهاس! تصمیم گرفتم صبح ها زود بیدار شم طوری که گرگ و میشه هوا رو ببینم...کمتر برم تو اینستا بچرخم و چشمامو خراب کنم....کمتر غصه ی غصه ها رو بخورم... میدونم تا کی نفسم میاد و میره؟ نه نمیدونم! هیشکی نمیدونه! پس بیخیال... تلاشمو میکنم....زورمو میزنم...زندگیمو میکنم ....ا ببینم چی میشه ....

.

همچنان دوست دارم یه بیزینس را بندازم :) گفته بودم اینجا؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
آفرین دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 01:27

سلام عزیزم
پستتو خوندم حالم خوب شد
مررررسی ک خبر خوباتو رو کردی
خیلی خوشحال شدم برات دوست جونیم, همین فرمونو بری, باقیش هم اوکی میشه ایییشالا..
تولد بزرگه هم پساپس مبارک؛ سرش سلامت و سایش برقرار
ن بیزینسو نگفته بودی اینجا... ولی خیلی خوبه اگ بشه و عملیش کنی
این پستت رو خیلی دوسداشتم, کلی انرژی مثبت و امید و انگیزه و هدف و... توش بود؛ حس خوبش ب من/ما هم رسید
دوسیت دالم.. بوج بوج..
موففففق باشی

سلاااام
بوووووج و موآآج
عاره حالم خوف بود که پست رو نوشتم و نمی خوام بزارم بد بشه احوالم...خودمون فغط باید به داده دله خودمون برسیم و بس....عافرین جوووون

ویرگول یکشنبه 10 آذر 1398 ساعت 00:23 http://Haroz.mihanblog.com

وای هورااااا
خدا رو شکر
پس دیگه حسابی منتظر خبرهای خوب خوب هستیم
یه مشکل که حل میشه بقیه مسائل هم به همون روال خوب پیش می رن.


عاره خدا رو شکر
البته این اولین خان از هفت خانه جذبه هااا ....تازه خان سخت تر ها پیشه رو هست...ولی بازم خدا رو هزار بار شکر
ایشالا...ایشالا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد