ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

شارژم تموم شده

سلام

در هفته گذشته تقریبا هیچ کار مفیدی انجام ندادم

البته که خب شنبه برای یه کارگاهی دعوت بودم تهران و از شب پنشمبه حرکت کردم و جمعه صبح رسیدم هتل و یکم خوابیدم و طرفای 11 زدم بیرون. رفدم هفت تیر و کاپشن پسند کردم و از اونجام رفتم کافه پرسه که یه کافه گربه ای هست طرفای چارراه ولیعصر. غذاش کیفیتش افت کرده و حالمو بد کرد اما خب با پیشیهاش بازی کردم. بعدش برگشتم هتل و یکم استراحت کردم و ساعت شش عصر  دوباره زدم بیرون و رفتم میلاد نور و ازونجام برگشتم هفت تیر و کاپشن پسن شده رو خریدم. مشکیش رو برداشتم بگذریم که فرداش پشیمون شدم و عصر شنبه بعد از کارگاه دوباره برگشتم هفت تیر و تعویضش کردم. با رنگ سبز خوشگل. و چه کاره درستی هم کردم و راضیم از تصمیمم. برا پاپی هم خوشمزه جات دیابتی خریدم و از هتل تصویه کردم و خودمو رسوندم به ترمینال.

ساعت نه شب حرکتم بود ...ماشینه مهاباد بود و غذا هم دادن بهمون . منتها چشمتون روز بد نبینه این غذا رو که من خوردم هنوز یه ربع نگذشته بود که همه محتویات معدمو بالا اوردم! نهارمم یعنی هضم نشده بود! مقنعمم کثیف شد و همچنین مانتوم. خوبه صندلیم تو ردیف تک نفره بود! و اینکه پلاستیک هم تو دست و بالم بود!

بدترین سفره چند سال اخیرم بود از این نظر! تازه قرص ضد تهوع هم خورده بودما ولی نمیدونم جریان چی بود. یا از شام دیشبش بود که تو هتل خوردم(کتلتای مونده خواهر پز) یا هم از نهاره وزارت بود...یا هم کلا از خستگی بود و ربطی به غذاها نداش.

وضعیت مشمئز کننده ای داشتم ولی همونجوری هم گرفتم خوابیدم.

.

فرداش که یه شمبه بود رو تو خونه موندم و استر کردم! از دوشمبه به این ور هم هیچ کاره مفیدی انجام ندادم متاسفانه. یه حس رخوت و بی انگیزگی همه وجودمو گرفته. یه جایی یه متنی خوندم تو اینستا جالب بود. نوشته بود ترسهای الان ما بر میگرده به گذشته مون یا یه همچین چیزی. یعنی در گذشته ما از یه چیایی ترس و واهمه داشتیم و ممکنه دلیل این ترس و واهمه ها الان از بین رفته باشه ولی اون ترسه همچنان در وجود ماست! بعد گفته بود باس برگردین به گذشته و به خوده کوچولوتون بگید که همه این ترسا یه روز از بین خواهد رفت.

کسی در این مورد چیزی میدوه یا چیزی خونده؟ قضیش چه جوریاس؟  :/

.

هرچی فک میکنم یادم نمیاد ترسای من چی بودن! امید و ارزوهامو یادمه ولی ترسامو نه! یکی از چیزایی که همیشه می خواستم این بوده که یه خونه داشته باشم (حتی شده اجاره ای) که اختیارش دسته خودم باشه  و با سلیقه خودم بچینمش... هنوز بهش نرسیدم... این جور که بوش میاد قرار هم نیس بهش برسم...مدل زندگیم همیشه مثله کولی ها بوده! موقتی و کوله پشت به پشت!

ترس مردنه نزدیکانم هم که هست باهام البته به جز مواقعی که از دستشون ظله میشم که لاانم یکی از همون مواقعه!

.

گفتم که چن روزه شارژم خالی شده. این اصلا خوب نیست. دوباره باید همه چی رو از سر بگیرم...دوباره دویدنمو از سر بگیرم...هر چند که یه دویدنه بیخود باشه!! دویدن در بیابان...من که دویدن تو جنگل و دشت و دمن رو بلد نیستم ظارا حداقل تو بیابون بدوم و حس مردن بهم دست نده با یه جا نشستن.

.

پاییزه خوبیه ولی...زیاد دلتنگ کننده نیست...دوس داشتم بشینم و یه چی ببافم ولی بلد نیستم :/

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا پنج‌شنبه 16 آبان 1398 ساعت 22:23

سلام خوبی
تند تند بنویس ملی
خونه میگیری مطمئن باش

سلام
باشه سعی میکنم :)
خونه؟ شاید نمیدونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد