ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

داره تابستون هم تموم میشه :)

سلام بعد مدتها

 

امروز که دارم مینویسم شبه عاشوراس و الان ساعت نه و ربعه!

پریروز یعنی یه شمبه تا ساعت هفت و نیم اینای عصر دانشکده بودم و یه کم الکی کار کردم تا بزرگه و مامی بیان سراغم. مامی رو میخاستن ببرن دسته و منم گفدم سراغه منم بیان. خلاصه سوار ماشین شدیم و رفتیم اول به هاپو سر زدیم.

هاپو کیه؟ اقای هاپو رو چارشمبه هفته پیش تو کوچمون پیداش کردیم در حالی که افتاده بود وسط کوچه و نمیتونست حرکت کنه. اون روز عصر قرار بود بریم بقیه خریدای خاهری رو بکنیم برا روزه دفاعش که شمبه همین هفته بود. نمیدونستیم از کی کمک بخایم برا بردنش به کلینیک. تاکسیا که قبول نمیکردن و یه اقای باربری هم بود از این ها که سه چرخه داره. خواسته بود کمک کنه و بزاره تو سه چرخش ولی ترسیده بود هاپوهه گازش بگیره. خاهرم وایساده بود بالا سره هاپوهه و همه اینا رو تلفنی بهم گزارش میداد و منم که دان بودم. دیه یهو ب ذهنم رسید از ماونه شهردار کمک بگیرم!! زنگولیدم بهش و اونم شماره مسئول خدمات شهریو بهم داد و در نهایت گفدن یه وانت میفرستن از سایته نگهداری سگای شهرمون که هاپو رو برامون برداره بیاره کلینیک. دیه خاهری اومد دمبالمو و برگشتیم بالا سره اقای هاپو و منتظر که وانته بیاد. اومدن و برش داشتن و تا کلینیک برامون اوردن. چهل تومنم بهش دادم!! دیه بردیم هاپو رو بستری کردیم  و عصره یه شمبه هم رفدیم دیدنش و من برا پنج شب بستری و درمانش صد و پنجاه دادم. طفلک فعلا نمیتونه رو پاش وایسه و معلومم نیست بتونه یا نه! دکتر میگه زدن تو سرش و اسیب شدید مغزی شده.

القصه بعد دیدنه هاپو رفدیم وسطی رو هم که بازار بود برداشتیم و رفدیم دیدنه دسته. تا جا داشتیمم خوردیما! اول از بسدنی شرو شد که من یه قیفیشو خوردم و بعدم رفدیم یه جایی که لقمه سیب زمینی و تخم مرغ میفروشن به اسمه: یومورتا ییالما! (به ترکی!) ساندویچی 5500 تومن. اونم خوردیم و بعد رفدیم یه طرف وایسادیم با ماشین به دیدنه دسته...فک کنم طرفای 11 شب بود که برگشتیم و وسطی رو گذاشتیم اون یکی خونه و منو هم پیاده کردن و بزرگه و مامی دوباره برگشتن! من اومدم بالا و دس و بالمو شسدم و یکم تو نت چرخیدم و خابیدم.

از روز دفاعه خاهرمم بگم که شمبه بودش! من که مرخصی گرفدم و با کلی دادار دودور رفدیم و اماده شدیم و کلی هم خرید و فیلان و بیسار! چندین دفاع هم بود اون روز و سالنه مربوطه هم پر بود و نمیشد از قبل دفا پذیرایی ها رو بزاریم. یهو استاد راهنماش اومد و گف بریم فلان اتاق...دیه با استرس وسایلو بردیم و سبدا انقدر سنگین بودن که من قشنگ ماهیچه های کتف و گردنم گرفته بود. سریع السیر پذیرایی های استادا و فلانو اماده کردیم و دسته گلاشو گذاشتیم رو میز و استاده هم هی میگه بیا شرو کن بیا شرو کن! طفلی خاهرم! من اونقدر استرس داشتم وای به حاله اون! دیه رفت شروع کنه و منم سریع دوربینو ورداشتم به فیلم گرفدن. وسطی و بابا هم اومده بودن و وسطی کمک کار بود دستش درد نکنه . خلاصه دفا به سلامتی تموم شد و عکس و اینام انداختیم کلی و بعدم له و لورده برگشتیم خونه...ینی له بودماااا له... فقط موند مقاله ش که باس تهیه کنم براش.

دیروز و امروزو استراحت کردم و عضلاتم از انقباض درومد! دیروز رو هم از ساعت 7 عصر زدیم بیرون و دسته دیدیم و دعا کردیم. امروزم که بازم خوب بود.

خب یکم از برنامه هام بگم که بدجور سرم شلوغه. خب پروژه من بین بخشیه و سازمانای مختلف به سختی باهام همکاری میکنند. از طرفی داخله سازمانه خودمونم مخالفت باهام زیاده! از ماونه اموزشی بگیر تا ماونه توسعه و خوده رییسه دان! یه جورایی به نظر میرسه که خوششون نمیاد از فعالیتهام. از اینکه مستقل دارم کار می کنم و سنده تلاشهامو به نامه اونا نمیزنم بدجور بهشون فشار میاد! ماونه اموزشی که چن ماه پیش تو شورای پژوهشی طرحمو رد کرد و جلوی هفت هشت نفر اعضای شورا علنا گفت بنظرش طرحم بدرد نمیخوره!! موقع رای گیری برای تایید یا تصویبه طرحم هم به جای رای گیری مخفی برگشته بود پرسیده بود از نظر من رده و نظره شماها چیه!! خب اونام نصف بیشترشون قراره با موافقت همین اقا براشون فراخوان بزنن و برا همین جرات ندارن رو حرفش حرف بزنن! و اینطوری بود که طرحه منو که دو تا داور تخصصی از دانشگاه های دیگه پذیرفته بودن ، بدست معاون اموزشیمون رد شد. مخالفت و عناد از این بالاتر؟؟!

دو نفر از همکارام که رشته هامون بهم نزدیکه (اون دو تا یه رشته هستن و من یه رشته دیگه نزدیک به اونا) هم از یه طرف دیگه دارن زیراب رشته منو میزنن و جوری جا انداختن برا ماون اموزشی که انگار جای رشته من اینجا نیست! به واسطه ماون اموزشی مخه رییس رو هم در همین جهت زدن و رییس هم یه بار بهم همینو گفت که تو جات اینجا نیست!! (با همین شفافیت!!)

ماون توسعه هم با اون زنش تااا میتونن زیر اب منو جلو رییس میزنن و چپ و راست بدگوییمو میکنن. طوری شده بود که رییس خودش چن وقت پیش تو روم گفت فلانی(ماون توسعه ) که فلان حرف رو  میزنه راس میگه!!  (اون حرفارو بر علیه من و فعالیتهام زده بوده معاون توسعه هه!)

رییس هم دو سه باری بهم توپیده تو جمع و تنهایی و کاملا مشخصه خوشش از من و فعالیتهام نمیاد!

همه اینا رو گفتم که بدونین من تو چه شرایط و جوی دارم کار میکنم و یه مگا پروژه سنیگینی رو برداشتم و سنگینیه اجرایی و فنی پروژه یه طرف و شما فک کن تو یه همچین جو مسمومی هم بخای کاره به اون بزرگی انجام بدی!

.

براتون از یک شهریور گفتم؟؟ خب یادم نیس پس میگم دوباره!

خب قضیه از این قراره که یه کنفرانس بین المللی تو تبریز بود و ارزیابای بخشی از پروژه من قرار بود تو این کنفرانس باشن(از بلاد کفر میومدن) من همه تلاشمو کردم که یه نصفه روز بکشمشون ولایته خودمون ولی نشد. نهایته کاری که تونستم انجام بدم این بود که در خلال همایشه یه جلسه اختصاصی یک ساعته با یکی از ارزیابا اوکی کنم و چن نفر از مسئولای شهرمونو با دعوت فرماندار ببرم اونجا. لازم بود که یه گزارشی هم برا ارائه به اون ارزیابه تهیه کنم و خوراکه جلسه رو جور کنم. همایش از پنشمبه که کارگاه ها بود شرو می شد تا روز یکشمبه که اختتامیه بود:

خب من از ده روز قبل تا ساعت دو نصفه شبه چارشمبه در حال تهیه گزارشه بودم!

4و نیم صبحه پنشمبه پاشدم و با اتوبوس رفدم تبریز و 4 عصر دوباره ولایت بودم!

تا شش عصره پنشمبه دوش و اینا گرفتم و از شش عصر تا دو و نیم شب دوباره رو گزارشه بودم و ساعت 4 صبح پاشدم و رفدم دوباره سمت تبریز.

اونجا تا خوده ساعت 12 عینه اسب دویدم دمباله پرینت کردن گزارش و اماده کردنه سالنه به اصطلاح vip که حتی یه لبتابم توش نبود!!

12 جلسه هه برگزار شد به سلامتی و ساعت سه هم نوبته ارائه مقالم بود! مقالمم ارائه دادم و دیه ف کنم شش عصر بود که خسته و خراب خودمو انداختم تو اتوبوس و اومدم ولایت. ینی به قدری خسته میشدم که اون چند روز تمامه راه تو اتوبوس یه کله می خوابیدم.

شمبش در تب و تاب بودم که مقدماته حضوره ارزیابا رو برا سه شمبه فراهم کنم(علی رغمه سنگ اندازیهای تبریزیها ، خوده خارجکیا موافقت کرده بودن که سه شمبه رو دو ساعت بیان ولایتمون و برگردن ) علی رغمه نامه نگاریها و حرص خوردنام نشد و برنامه سه شمبه کنسل شد. اینطوری بگم که شمبه تا ساعت هشت و نیم شب دان بودم و داشتم برا جلسه سه شمبه اماده میشدم که اونم فرداش همه چی بهم ریخت و نشد که بشه!

فرداش ینی یه شمبه صبح هم دوباره رفدم تبریز که در اختتامیه شرکت کنم و خوب شد که رفدم! یکی از ارزیابا گف فردا (ینی دوشمبه) برنامه در جلفا داریم و تو هم بیا! رفدم سراغ کارشناس جلفا و خبردار شدم که فرمانداره شهرمونو دعوت کردن! دیه منم با یه ماشین شخصی هماهنگ کردم و شب که برگشتم ولایت سبد پیک نیک اماده کردیم و صب ساعت چار و نیم راه افتادیم جلفا! من و بزرگه با ماشین شخصونکیه کرایه ای! خو اتوبوس نداره از شهرمون به جلفا!

اینم از قصه اون چن روز و ترافیک رفت و امد به تبریز و فیلان و بیسار و همه این اتفاقا در حالی جریان داشت که دلم از دسته زیراب زنی ها و عناد ورزیها هم خون بود.ولی خب میسپرم به خدا هر کی رو که شرایط رو برام سخت میکنه و جو رو برام مسموم میکنه که نفسم تنگ بشه...من که دس برنمیدارم از کارا و فعالیتهام ...فقط از خدا براشون نفس تنگی می خوام عینه همینی که الان برا من جور کردن!

.

یه هفته پیش یکی از اساتید لینکه یه پوزیشن شغلی رو برام فرستاد که خیلی عالیه و توپ و کاملا برا رشته منه! شروع کردم براش اپلای کردن! سخته خو و اگه بخام با دقت اپلای کنم طول میکشه. در تمام این روزها توی دعاهام از خدا خواستم که اگه به نفعمه این موقعیت رو خودش برام جور کنه. با استاد راهنمامم که تکستی صوبت کردم گف موقعیته خوبیه. خدایا برام مقدر میکنی یا نه؟

.

بچه ها برا هم دعا کنیم. من که برا همه شماهایی که میاین اینجا و بهم سر میزنین و دوسم دارین دعا میکنم...شمام منو فراموش نکنین ...دعا کنین سربلند بیرون بیام از اجرای این پروژم و ابروم حفظ بشه و با موفقیت و به خوبی همه چیز پیش بره...برام دعا کنین اون موقعیت شغلیه اگه به صلاحمه و عاقبتمو خیر می کنه برام جور بشه...

نظرات 3 + ارسال نظر
ملیله شنبه 30 شهریور 1398 ساعت 11:43

الهی آمین از ته ته دلم برات دعات کردم برا یسعادت و موفقیتت
برای منم امسال همین موقعیت زیرآب زنی پیش اومد تا جایی که فکر می کنم شاید من مشکل دارم که این اتفاقا می افته . گاهی می گم رک بپرسم مشکلتون با من چیه

از خودم بپرس بگم!! : مشکلشون کاردانیته...اهل کار بودنته...دزد نبودنته... سمبل کاری نکردنته! والاااا بیخیاله همشون و بعبارتی گوره بابای همشون...
ممنونم از دعاهای خوبت و مرسی که به یادمی ملیله جون

ویرگول شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 10:32 http://Haroz.mihanblog.com

میشه من می دونممممم
وای ایا داری میای نزدیک من؟

دارم میام چیه ویرگول جون هنو هیچی ملوم نی و من فغط دارم اپلای میکنم سوئیسه

ویرگول پنج‌شنبه 21 شهریور 1398 ساعت 12:29 http://Haroz.mihanblog.com

چرا نشه؟
تو دختر توانابی هستی و لیاقتت بهترینهاست
امیدوارم به زودی با خبرهای خوب خوشحالمون کنی
تو ایران این موقعیت شغلی؟

موچکرم ویرگول جووون
نه ایران نیس خارجکستانه...ولی خیلی خوبه و برام ی فرصته عالیه...اگه بشه ...برام دعا کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد