ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

برای من بین هیچوقت و ی بار ی دنیا فرقه

چقدر حرفه دله منه این عنوان. الان از وبلاگ دیگه ای برداشتمش...

.

بگذریم! اومدم قضیه جلسه یه شمبه رو بگم.

یه شمبه راننده دانشکده بردتم فرمانداری غافل از اینکه جلسه در شهرداریه! رفتم بالا و تا شنیدم در شهرداریه دوباره برگشتم پایین و تا دربست بگیرم و خودم برسونم به شهرداری یکم دیر شد. وارد جلسه که شدم داشت قران پخش میکرد و فرماندار خب خیلی حساسه رو انتایم بودنه جلسات. بهر روی نشستم و یهو دیده عه رییسه دانمونم اونجاست! انقدره حس بدی بهم دس داد که نگو. گفدم الان با خودش میگه این دختره بی اطلاعه من پاشده اومده جلسه! خب من سره این پروژم زیاد این ور و اون ور میرم و بصورت افتخاری جلساته محتلفو دعوتم میکنن و منم پامیشم میرم. اوایل تو سامانه تردد ثبت میکردم ولی الان چهار پنج ماهه اصن این ور اون ور رفدنمو در طول ساعات اداری ثبت نمیکنم و البته اشتباهه بزرگی کردم قبول دارم!  ولی این دلیل نمیشه که رییسه دان تا این حد ناراحت بشه که!!

دیروز برگشته به خانوم دکتری که همکارمه و تو پروژه باهام همکاری میکنه و بسیار هم ادمه کلفتیه! گفده این خودسر میره جلسه ها رو بمن نمیگه و یهو میبینم اومده نشسته تو جلسه و فیلان و بیسار!

تازه من تو همون جلسه به محضی که دیدم رییسم اونجاس سریع یه یادداشت نوشتم و دادم دستش که اغا من نمیدونسم شما هم در این جلسه هسین و خیلی عذر می خام و قراره رو فلان موضو من صوبت کنم. اونم بعده یه ربع اینا یه جوری که انگار حرصش دراومده و ناراحته رو کرد بمن و با حرکاته عجیب غریب دست و کج و کوله کردنه قیافش فهموند که صحبت نکنم در جلسه!!! 

بعد شما ببین من چقدرررر با این عادم احساسه غریبی دارم که با اینکه صندلی کنارش خالی بود ولی نشستم این ورتر و کنارش ننشستم!

موقعیت دقیقن اینجوری بود: صندلی رییسم--یه صندلیه خالی-- خانم معاون شهردار-- من!!

ینی من ترجیح دادم بشینم کناره خانم ماونه که برام غریبه تره تا رییسه خودم! دسته خودم نبودا کاملا غیر عمدی و نااگاهانه کشیده شدم به سمته صندلیه دورتر.

.

بعده جلسه هم اصن بمن رو نداد و سرشو انداخت عینه گااااو رفت و اصن نگفت که بیا راننده دمه دره و اینا! خب اون جلسه باز یه جلسه بین بخشی بود به این معنا که از شش هفت تا ارگان مختلف بودن و قطعا این رفتارها رو میبینن!

کلا این اقا منو ادم حساب نمیکنه و بارها هم شده که جلسه هیات علمی تو ماونت اموزشیه خودمون  بوده و تنها هیات علمیه موجود در بخش ستار هم منم دیه! نکرده بگه من راننده داره منو میبره بیا تو هم ! کسر شانش میشه انگار فقط به این خاطر که من مدیر یا معاون نیستم! در حالیکه منم مثه خودش هیات علمی هسم و این رفتار اصن صحیح نیس.

.

خلاصه که یه نفر بهم میگفت این از جانبه تو احساس خطر میکنه!! واقعن خنده داره!! ینی فک میکنه من میخام رییس دانشکده بشم؟!!!! و برا همین یه همچین پروژه ای رو راه انداختم تا خدمو بکنم تو چشم مسئولان شهر؟! خب واقعیت اینه که من از رییسه دانشکده شدن خیلیم خوشم میاد ولی صد در صد اینو مطمئنم که به هیچ عنوان با این هدفی که اینا فک میکنن این پروژه رو شروع نکردم ! کلا همه اونایی که تو جبهه رییسن همینطور فک میکنن...تخم و ترکش و همه اونایی که بهشون الکی الکی پست و حق مدیریت میده همینجوری فکر می کنن...ولی میدونی چیه؟ گوره بابای  همشون!  عاااره

.

دوشنبه و سه شمبه و چارشمبه و امروز رو وقت اداری کامل در حال جرخیدن دوره شهر و سازمانای مختلف بودم برا گرفدنه امار عملکرداشون. ظهرا هم سه و نیم اینا بزرگه میومد سراغم که بریم خونه. نهارو خونه میخوردم و تا هفت میخابیدم و بعدم نماز و یکم بازی با گربه حیاطیمون(مارشملو) و خیلی تمبلانه رفع ایرادای پایان نامه خاهرم که استادش ازش گرفته و دوازده و نیم و یک اینام میخوابیدم.

.

خیلی تمبلانه کار علمی انجام میدم و احساس میکنم قوته بدنم کم شده. ینی انرژی ندارم و احساس ضعف میکنم. در حالیکه زیاد هم میخورم ! قشنگ از 51 رسیدم به 53 و چون شیرین جات و چربیجات زیاد میخورم صورتمم جوش جوشی شده! باید بگردم دمباله قرص ویتامین و این چیا. یا علف ملفه انرژی زا! شما چیزی سراغ ندارین که دم نوش ممنوش وار باشه و چاق نکنه و انرژی بده؟

.

دیروز بالتازار پیام داد که 19 و 20 بیا تهران رو کتاب کار کنیم. بهونه اوردم که قصر(قسر؟؟غسر؟قثر؟) در برم  چون واقعا وخت ندارم و تا اخره این ماه هم باید گزارش تهیه کنم  برای جلسه ای که در استانداری جلو ارزیابای خارجکی خواهیم داشت و هم اینکه مقالم که اورال شده رو باید ده تا اسلاید براش بسازم و امادش کنم( داخل پارانتز مقاله ای که همش یه چکیدس و مقاله ای در کار نیس و باس بشینم غشنگ روش کار کنم!)

دیه دیروز بلیط تهران گرفتم تلفنی و فردا عصر راه میوفتم و دوشمبه صب دوباره اینجام و یحتمل جون ندارم و باید مرخصی بگیرونم اون روزو. از بیست و دوم حساب کنیم من فقط شش روز کامل وخت دارم برا اماده شدن واسه اون دو تا ارائم و این یعنی خااااک تو سرم شد!!! تو رو خدا برام دعا کنین! :(

خواهرم اومد پاشم برم...بوس ب رو همتون ....

نظرات 1 + ارسال نظر
Gee جمعه 18 مرداد 1398 ساعت 03:24 http://Stackelberg.blog.ir

سلام ملی. من ۴ سال پیش روزنوشت های بز کوهی رو میخوندم و یادمه اونجا خیلی کامنت میذاشتی و فرد فعالی بودی. همینجوری به یاد اون دوران گوگل کردم ببینم اثری از بزکوهی پیدا میکنم یا نه. و اینجارو پیدا کردم. یادمه خیلی از فاش شدن هویت واقعیش میترسید. من میگم‌ شاید آشناهاش پیداش کردن و بخاطر این غیب شد. ولی وبلاگ به یاد موندنی داشت.
بهرحال... حس خوبی بود که تورو اینجا پیدا کردم:)

سلام
چهاااار سال پیش... یادش بخیر
عاره میترسید :) یادته ی خونه داش تو یه جای گرون تومن؟! الان خداااا تومن میارزه اون خونش هااا ؛) عاره وبلاگش عالی بود و نگارشش. ایشالا ک هر جا هس خوب و مماخش چاغ باشه.
ممنونم ک پیدام کردی :) و حس خوبتو شییر کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد