ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 309

سلام بچه ها جون

خوبین خوشین سلامتین؟

منم خوبم شکر

روزها خیلی تند و تند میگذره. صبحها سر ساعت شش و نیم پامیشم و میرم دشوری و بعدم سریع نماز صبحمو میخونم و یه راس میرم لباس میپوشم و ارایش و پیرایش میکنم. هر روز دو تا صبونه یکی برا خودم و یکی برا بزرگه عاماده میکنم. صبونه وسطی رو تقبل نکردم و خودش برا خودش اماده میکنه . بزرگه از وختی من میرم سر کار برا خودش صبونه میبره- ینی من براش میزارم- و قبلن نونه خالی میخورد سر کار! صبو نه هامم هیجان انگیز درست میکنم. یه روز نیمرو با خیار شور یه روز پنیر و گوجه و خیار یه روز کره و عسل . میزارم تو ظرف کوچیک و قاشق و نونم میزارم کنارش. بزرگه خلی کیف میکنه از این بابت.

بعد دیه سر ساعت هفت و نیم یا هفت و 35 دم دره خونه سواره اتوله بزرگه میشیم و  میگازیم اول وسطی رو میزاریم ادارش و بعد منو میزارونیم و نهایتن بزرگه میره سر کارش

.

من که میرسم بساطه لب تابمو پهن میکنم. کامی بهم دادن ولی راحتم با لبتابه خودم کارامو بکنم. طرفای هشت و نیم یا نه که چای رو دم میکنن هم صبونمو با چای میخورم و کارامو ادامه میدم. یه کارگاه برا 23 دارم که تقریبن کاراشو کردم ولی برا کارگاهه 30 ام هیش کاری نکردم که البته سنگینم هس یکم و نمیدونم دیه چی بشه. ایشالا که بخوبی بتونم از پسش بربیام. اولین پرزنتیشنهای منه تو اینجا و میخام چهره مثبتی از خودم به جا بزارم. درسته که قرار نیس بیشتر از یه ساله دیه اینجا باشم ولی همین یه سالم میخام پازیتیو باشه چهرم و بعده رفتنم نگن کارشو درست انجام نمیداد.

.

قرار بر این شده که من کلا برم ستاد. چون دو تا درس تک واحدی بهم دادن فغط! دو نفر دیه که هم گروهه من هست رشته هاشون( هم رشته ای نه ها) هر کدوم 5 یا 6 واحد درس دارن . ینی ب بسم الله دارن در موردم جفا میکنن ولی عب نداره. میگذره این دوران و مطمئنم روزی میاد که جلو چشمشون پامیشم و میرم یه جایی خیلی بهتر از اینجا و فقط یاد و خاطره بدرفتاریهاشون با من میمونه و روسیاهی به زغال میمونه. نمیدونم اگه برم مستقر بشم تو ستاد ایا اتاقه اینجا رو ازم میگیرن یا نه. البته اتاقش خب دو نفرس و من جای خانومی نشستم که رفته مرخصی زایمان و قراره نه ماه دیه برگرده. اما دوس ندارم این میز و صندلی رو ازم بگیرن. دو روز هفته کلاس دارم که یحتمل صرفا قراره همون ساعاتی که کلاس دارم رو بیام اینجا. خب اینجا از شهر دوره و کناره شهره. از این نظر هم ترجیح میدم ستاد باشم چون ده مین پیاده با خونمون فاصله داره و سر راهم میتونم هر روز زوغولوش (گربه سیاهه) و دوستاشم ببینم و انرژی بگیرم ازشون. از طرفی اینجا تو دان معاون اموزشیه روانیه و قطعن اذیتم میکنه. ولی اونجا رییسه مستقیمم قراره رییس کل دان باشه و هر چی هم باشه حداقل بهتر از این یارو معاونه بلده حرف بزنه و بیشخصیتیش غوغا نمیکنه!! یه نکته مثبتشم اینه که در ستاد جلو چشم خواهم بود ولی اینجا توی دان دور می افتم از بطن قضایا.  نکات منفیه در ستاد بودنو نمیدونم باس برم تجربش کنم تا ببینم چجوریاس. هااا زمانه کاری هم هس. ینی ساعت کاری. نمیدونم اکه ستاد برم ایا بازم باس تا سه و نیم چهار بمونم؟ یا سه میتونم انگش بزنمو بیام بیرون؟! اخه ساعت کاری ما 8-8ونیم شروع میشه تا 3ونیم-4 عصر. تمام وختیم خب! تازه 5 شمبه هامونم تطیل نیس ولی وخته اداری تا یک و نیمه.

.

تا اخره بهمن قراره تکالیف پروژه بالی رو هم انجام بدم که متاسفانه اصن فرصت نکردم بهش برسم. نمیخام به هیچ وجه کاراشو عقب بندازم. هنوز امید دارم به تهران و به گروهی که بالی میخاد راه بندازه.

از زبانمم بخام بگم : خب این هفته تیچرمون رف یه سفر اضطراری و کلاس تعطیل شد. و اینکه اصن فرصت نمیکنم مث قبل زبان بخونم. شاید کاره خدا بود که 4 ماه خونه نشین بشم و فرصته زبان خوندن داشته باشم. خدایا اگر کارم برا گروهه بالی اینا اوکی بشه و بتونم بعد عید مدرک ایلسمو با 6 و نیم بگیرم برای باره صدم به معجزاتت ایمان میارم...خدایا بزار ایمان بیارم لطفااااا من انسانم و فراموشکار...دوباره یادم بنداز لطفن

.

از ادامه برنامه روزانم بگم اینجوریه که نهارمم اینجا تو سلف میخورم. تنها نکته مثبته این دان همینه که ژتون برا اساتید هم میدن و وعده ای هم 1600 تومنه! غذاهاشم خوبه فغط قرمه سبزیش به خوشمزگیه تهران یا جنوب نیس. دیه یه رب به 4 بزرگه  که اول وسطی رو  برداشته میان سراغم و تا برسیم خونه میشه 4 و ربع  اینا و گاهی سر راه نون هم میخریم و میریم خونه .  بعد اینا یه عادتی که دارن اینه که صب موقه رفتن سه تا بخاریه خونه و ابگرمکن رو کلا خاموش میکنن که یه وخ خونه اتیش نگیره والا من تهران بودم بخاریمو میزاشتم رو پیلوت و تازه گاهی هم یادم میرف!

خلاصه خونه که میرسیم با یه یخچال مواجهیم و سریع بخاریا رو من و بزرگه روشن میکنیم و نهارشونو که از شب قبل پختم میزارم براشون گرم شه و سالاد و ماست و ایناشونو اماده میکنم و من که دارم عینه مرغ پرکنده این ور اون ور میشم تمامه مدت وسطی میره زیره پتو تا نهار گرم شه تا یه عابی به صورتم بزنم و نمازمو بخونم میشه 5 و دیه میخابم تا هفت اینا. مییییخااابماااااا....میچسبه هاااااااا. دیه پا میشم و برپا میزنم و اون دو تای دیه رو هم با داد و قال و بدبختی بیدارشون میکنم(البته حق دارن کارشون خیلی سنگین تره منه) و چای میزارم با عصرونه میخوریم.  دیه از نه تا یک شب هم همزمان که نهاره فردا رو اماده میکنم یه کم کارای علمی هم میکنم و بیهوش میشم تا شش و نیمه صبحه فرداش! و هر روز بیش از دیروز به این ایمان میارم که زندگیه تنهاییه تنهاییی چقدر راحت تره و دردسراش چقد کمتره! و زندگیه متاهلی چقدددددررررر سخت میشه وختی بخای شاغل باشی. فک کن مثلا یه ملی اوچولویی هم بود این وسط که من باس بزرگش  میکردم یا بهش املا میگفدم یا حالا هرچی...خداییش خانومای شاغل بچه دار احسنت بهتون و از همین تریبون یه خدا قوت از ته دل به همتون میگم.

.

این الف هم جفت پاشو کرده تو یه کفش که منو بیگیره بعد منم گاهی چنین تفکراتی میاد به ذهنم: که میرم تهران و اونجا هیات میشم و میگم الفم انتقالی بگیره بیاد اونجا و در همونجا یه خونواده زپرتی تشکیل میدیم متشکل از ملی و الف ! تازه عینه احمقا به طور غیر مستقیم اینو به خودشم گفدم! دیدم خیلی بهم گیر میده نمیزاره کارای علمیمو بکنم(چن شب پیش بود) هی میگف از وختی رفتی سر کار دیه بمن رو نمیدی و استاد شدی و دیه منو نمیپسندی و ازین دست اراجیف. منم نه ورداشتم نه گذاشتم گفدم بیبین! من برا اینکه خودمو بکشم بالا و از این بدبختی که الان توشم خلاص بشم باس خودمو جر بدم - منظورم کارای بالی بود که واقعن اگر بحثه تهران نبود زیره بارش نمیرفتم و الکی ب خودم استرسس و فشار نمی اوردم- گف خوش بحالت من دیه نمیتونم خودمو بالا بکشم. منم گفدم اوکی پس انقدر غرغر نکن تا لااقل من بکشم خودمو بالا و تورو هم با خودم بکشونم بالا!  گف چ جوری؟! گفدم اینجوری که من میرم تهران هیات میشم و تو هم میای تهران خونه میگیری و  کلی با هم میریم بیرون و خوش میگذرونیم بعد فک کنم فمید منظورم چیه! از اون روز دیه نق نق نمیکنه! شایدم نباس بهش وعده وعیده بیخود بدم چون تصمیمم در موردش قطعی نیس! ولی خب مجبور شدم! دیدم داره براش سوئ تفاهم پیش میاد و فک میکنه میخام بزارمش کنار! در حالیکه اصن اینطور نیس و همونطور که میبینین وبلاگمم خیلی دیر ب دیر میام و دلیلش فغطه فغط کم بودنه وختمه وگرنه که خدا شاهده هر روز وبلاگم یادم میوفته.

.

خو دیه زیاد نبشتم. برم برسم به کارام. بهمنم داره تموم میشه و اسفند میاد...اخرین ماه ساله خروسی ... خدایا دستمونو بگیر این اخره سالی ...امین

نظرات 8 + ارسال نظر
ملیله چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت 23:05

من ملیله هستم امین نبودما ببین اشتباهی جواب نداده باشی یه وقت

اوه اوه ببقشین...اصلاحش کردم...بزار به حسابه عجله ای که داشم

ندا چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت 10:56

ملی جون لطفا زودتر سر بزن کامنتها رو بزار و پست جدید بده مرسی گلم

سلام ندا جون
ووووی اره الان وبلاگ یهویی یادم افتاد سرکارم منتظرم 4 و نیم شه برم انگشت فشانی کنم و برم خونه...سعی میکنم بنویسم مرسی میای پیشم

مرغ آمین چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت 10:44

به به خسته نباشی ملی جون ! ئیگه کم کم باید بهت بگیم عروس خانوم!

سلامت باشی...نه عامو عروس کدومه...تو این هیروویری ....فعلن درگیرم....مرسی بهم سر میزنی امین جونم

ملیله دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت 16:41

سلام متشکرم از اینکه از اون تریبون از ما خانومای شاغل بچه دار بچه تو راهی دار تشکر کردی ولی باور کن به کارهامون میرسیم بچه های ما مستقل تر از بچه های خانومای خونه دار بار میان چون بلد میشن شرایط رو درک کنن . و البته قرار نیست که همیشه خونه برق بزنه گاهی ظرف از دو روز پیش هم می مونه البته فقط تو این شرایط جدیدی که پیش اومده.
اگه همسرت باهات همراه باشه فقط یک نفر نیست که کار خونه انجام میده

سلام ملیله جوووون...عسیسم عاره یادم نبود تو نینی تو راهی هم داری عاره خب خوده منم مامیم شاغل بود و از بچه گی خودم یه پا مامی شدم برا خودم امین مردا که معمولن کار نمیکنن ...همین الف...فقط بلده جلو تی وی ولو بشه! باهاش که تو اسکایپ میحرفم میبینم! دس به سیا سفید نمیزنه ولی بازم میگم خانومای شاغل واقعنه واقعن زحمتشون چندین برابره و خداییش شوهراشون خیلی باهاس قدرشونو بدونن مرسی از نظرت

گلاویژ جمعه 20 بهمن 1396 ساعت 04:18 http://shade.blog.ir

یاد زمانی افتادم که سرکار می رفتم و چقدر تو فعالیت بودم و سرم شلوغ بود، الان که چند ماهیه کارو ول کردم گاهی دلم برا اون همه بدوبدو و استرس تنگ میشه :)
موفق باشی هم تو کار هم تو زبان دختر دوست داشتنی :)

اخی...عاره میفهمم چی میگی منم همش یاده وختایی میفتم که برا تزم بدو بدو میکردم و کلی استرس داشتم ولی خیلی زندگی شیرین تر بود عب نداره هر مقطعی از زندگی برا خودش تجربه ایه و باس امیدوار بود.
ممنونم ازت گلاویژ جون

Lady پنج‌شنبه 19 بهمن 1396 ساعت 23:36

چقدر خوب ملی جون
راستی هر وقت حوصله ی درس خوندن ندارم به وبت سر میرنم که از پشتکارت یکم یاد بگیرم و بجنبم ولی تنبل تر از این حرفام

موفق باشی لیدی جون... اراده کنی همه چی حله.... تو میتونی

سعید پنج‌شنبه 19 بهمن 1396 ساعت 23:24 http://anti-efsha.blogsky.com/

سلام. شما یه وبلاگ دیگه ندارید؟ اسم و ادیباتتون خیلی برای من آشناست! البته شایدم اشتباه میکنم!!

سلام، نع ندارم... تو عاپ کردنه همین یکی هم موندم

Lady پنج‌شنبه 19 بهمن 1396 ساعت 13:26

سلام ملی مهربون
من که اکثر پست هاتو خوندم ولی نفهمیدم الف کیه
خیلی خیلی برات آرزوهای خوبی دارم
ایشالله هر چه زودتر بالارفتنتو توی کار و زندگیت ببینیم

سلام لیدی جون
خوشششش اومدی
الف و من از سال 90 با هم آچنا شدیم و از اون موقه به این ور البته یه دوباری هم کات کردیم ولی دوباره ویرمون گرف و با هم دوس شدیمالبته اگه بشه اسمشو گذاشت دوستی. نمیشه گف دوس دختر دوس پسر چون رابطه مون شبیه اونجوری نیس! نمیشه هم گف سوشیال چون خیلی نزدیک تر از دو تا دوسته صرفن سوشیالیم...واللا خودمم نمیدونم دقیقن چی بزارم اسمه این ارتباطو... فک کنم این طور باشه: دو تا دوسته خوب که مطمئنن فغط خوشیه همو میخان قربونت برم مرسی از ارزوهای غشنگ غشنگت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد