ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت ٢٨٥

سلام 

امیدوارم جمعه تون رو با حسهای خوب گذرونده باشید. دیشب دو دل بودم که پست قبلیو بزارم یا نه ولی تصمیم گرفتم بزارم. احساس واقعیم بود و ثبتش کردم. نمیخام دچار خودسانسوری بشم تو وبلاگ خودم. فوقش بعدن حسش اگه بود رمزیش میکنم.

.

صب هشت و ربع بلن شدم و تلخ بودم. خاله پری هم اومده بود. بزرگه طفلی صبونه حاضر کرده بود و یخچالم ک من پریروز گفته بودم میخام از برق بکشم و تمیس کنم رو خودش از برق کشیده بود و داش تمیسش میکرد. بزرگه خیلی حواسش بهم هس. دستشم درد نکنه. بگذریم که مطمینم اینم با باباهه دس ب یکی بوده تا حدی که بزنگن ب یارو. 

صبونمو خوردمو نشستم تو راه پله ها کنار کمد و کتابخونم و تکلیفه رایتینگمو نوشتم. دو ساعتی طول کشید. اینو فک کنم نیمساعت یا چل دقه وخت میدن براش ک بنویسیم. ولی تیچر اون روز گف فعلا محدودیت زمانی نذارین برا خودتون. بعدشم مقاله چارممو که این دو سه روزه اخیر عاسه عاسه تصحیحش کرده بودمو سابمیت کردم تو یه ژورناله منطقه ای. ایمپکتشم هشت دهمه ولی خب عوضش حداقل ایرانی نیس ژورناله. خدا کنه ریجکت نشه. این اولین ژورنالیه که این مقالم رو توش سابمیت کردم. بعدش یکم تو نت گشتم و طرفای سه بود که نهار دیروزی رو گرم کردیم و خوردیم. دیروز کلم قمری پلو رژیمی پختم با اون حالم! کلم قمری رو نگینی درشت کردم و ابپز کردم ، گوشت چرخی رو هم با پیاز و پودر زیره و بقیه ادویه ها و نمک تفت دادم بدونه روغن و بعد کلمای ابپز شده رو ریختم روش و باز تفت دادم و اخرشم رب ریختم. با چربیه گوشت قشنگ تفت میخورن و نیازی ب روغن نی. تو ی قابلمه هم باز کته بدون روغن درست کردم و کته ک پخت با مواده تفت داده شده قاطیش کردم. برا مامی رو ریختم تو ی ظرف و گذاشتم فریزر. نصف مواد رو هم همینجوری گذاشتم تو یخچال ک بمونه برا نهار امروز. قصد داشتم مث دیروز کته بزارم و با کته قاطیش کنم ولی همینطور نونی خوردیم! بدم نشد.

.

بعدش دیه خابیدم و یادمم نمیاد چ خابایی دیدم. طفلی بزرگه دیروز صب تا عصر کلاس بود و جنازش رسید خونه و امروزم از صب داره کارای خونه رو میکنه. کل خونه رو جارو کشیده و کف اشپزخونه رم میخاد بوشو ره. چاییه عصرم بهم داد تازه ! برم سر کار میخام واسش عیدی یه نیم ست طلا بخرم. به جبرانه زحمتای اینهمه سال... اگه بزارن برم البته! 

.

الانم میشینم تا وقته خابه شب زبان بخونم. این هفته لیسینینگ اصن کار نکردم جز دو ساعته دیروز و این خیلی بده چون لیسینینگم ضعیفه . امشب گوش میدم حتمن. برم تا بعد. مواظب باشین ... مواظب خودتون :*****

نظرات 11 + ارسال نظر
ندا پنج‌شنبه 27 مهر 1396 ساعت 10:44

من ندا بودم نه زهرا

اشتباهه لوپی بود ندا. غشنگ متوجه بودم دارم با تو صوبت میکنم ولی نمیدونم چرا نوشتم زهرا! حتی قیافه ندیده تو رو هم تجسم کردم که داری دوام میکنی! خو ببقشین حالا

بهار پنج‌شنبه 27 مهر 1396 ساعت 00:35 http://likespring.blogsky.com

هر روز سر میزنمااااااااا
خوندم که نوشتی ترشی میدرستی کدبانووووووو

قوربونت بهار جون فردا حتمنه حتمن مینبیسم

ندا چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت 22:52

ای بابااااا کجااایی ملی؟ نگرانمون کردیا

زهرا جون دوام نکووون عاره راس میگی تمبل شدم تو نوشتن ولی خداییش وخت نمیکنم بس که کارای خونه زیاده! شدم یه زنه خونه تمام عیار! استارته ترشی گرفتنو زدم! حالا فردا میام مینبیسم

زهرآ چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت 17:28

سلام عزیزم ممنون از توضیحاتت
خوبی عزیزم؟
ایشالا شاد باشی

سلام زهرا جون...قوبونت خوبم. خواهش میکنم توضیحات قابل نداشت. اتفاقن میخام یه پسته زبانی بزارم ! بزودی مینبیسم...فردا شاید

بهامین سه‌شنبه 25 مهر 1396 ساعت 21:46 http://notbookman.blogsky.com

سلام
ان شالله مقاله ات اکسپت می گیره
من که قبل ازمون فرستادم پذیریش نگرفتم دوباره بعد ازمون اقدام میکنم.

روزهای پاییزیت قشنگ

سلام
قوبونت دعام کن که بگیرهینی مقاله هام اکسپتاشونو بگیرن ایشالا برا تو هم اوکی میشه و ازمونت عالی

مرغ آمین شنبه 22 مهر 1396 ساعت 12:51

سلام ملی جون چه خوبه که یکی حواسش بهت هست قدرشو بدون

سلام آمین جون... عاره خدارو شکر بخاطرش... مرسی از حضورت

فائزه شنبه 22 مهر 1396 ساعت 01:58

راستی یه چیزی
ببین تو به قول خودت کلی حرف بار پدرت کردی و و با وجودیکه می دونی ناراحت شده ته دلت خوشحالی
شاید چون خودتو خالی کردی
ولی من بعد از خوندن آخرین پستت دلم رفت پیش خواهر بزرگت ، اون هیچ وقت ندیدم بنویسی خودشو خالی بکنه
همیشه تو خونه تو سفر و همه جا نقش یه حامی رو داره
شده مثل سنگ زیر آسیاب
هواشو داشته باش . باهاش حرف بزن . اینجور آدمها یک شبه کمرشون خم میشه ، دور از جونش البته
اما خب چون خودم خواهر بزرگم و عمری بار بقیه رو به دوش گرفتم دل نگرانش شدم .

عوهوم دقیقن یه حامیه ... سنگ زیرین اسیاب دقیقن ... تا جایی که بتونم هواشو دارم و خودشم میدونه ولی خب اون خیلی خیلی بیشتر هوای منو داره... عزیزم تو هم پس خاهر بزرگی خواهر بزرگا عشقن

فائزه شنبه 22 مهر 1396 ساعت 01:48

ملی
چقدر درد مشترک داریم .
منم از این مدل تناقض ها توی وجودم و زندگیم زیاد دارم . هیچ جوری نمیشه بعضی اتفاق هارو ، بعضی رفتارهایی که باهات شده رو فراموش بکنی . شاید یه مدتی با خودت بگی گذشته ها گذشته ، بگی من باید قوی باشم ، دلم بزرگ باشه ولی آخرش تو یه موقعیتی باز همه چی آوار میشه رو سرت تازه می فهمی همه چی تو ذهن و دلت مونده و هیچی رو نتونستی ازش عبور بکنی .
من همیشه ته همه این بهشت و جهنم های زندگیم به این نتیجه می رسم که توان دشمنی با این خاله خرس هارو ندارم . به خاطر خودم چاره ای جز گذشت کردن و.محبت کردن بهشون ندارم .
همه چیزو بسپار به خدا که بهتر از همه می بینه و می شنوه و درک می کنه .
به قول معروف چون می گذرد غمی نیست .
عزیزم از ته دلم دعا می کنم حال دلت خوب بشه .

فائزه جونم... از صوبتات که کاملا درکشون میکنم و ب دلم میشینن مشخصه که درد مشترک داریم ... حرفات متینه... خدا؟ ... عاره خب مگه کس دیگه ای هم هس که بشه عادم خودشو بسپره بهش... مرسی فائزه جونم از دعاهات و خوبیات

بهار جمعه 21 مهر 1396 ساعت 23:34 http://likespring.blogsky.com

نمیدونم واقعا چرا انقد رنج تو زندگیامون داریم...یعنی همه مردم اینجورین؟؟؟همشون؟؟؟نمیدونم
ولی این روزا حس میکنم خوشبختی یعنی اینکه بتونی در کنار بدبختیات آروم باشی و زندگی کنی...تو لایقشی ملی عزیزم...لایق یه زندگی خوب و اروم...امیدوارم خیلی زود به همه ارزوهات برسی
حتما واسه آبجی بزرگه نیم ست رو بخر...من ندیده عاشقش شدم...کاش منم یکی از این ابجیا داشتم

بهار من یه عقیده ای دارم و احساس میکنم درسته! و اونم اینکه اندازه غم و غصه ادما یکیه ... فغط نوعش فرق میکنه. اونایی که مومنن میگن خدا عادله ... اونایی هم که خدا رو قبول ندارن میگن دنیا در تعادله! در واقع جفتشون اعتقادشون بر اینه که همه چی در تعادله و عدالت.... فک کنم همینه....ینی هممون تو زندگیامون غصه و غم داریم اونم به یه اندازه و مساوی...فغط جنس غصه هامون فرق داره
قوبونت برم تو همیشه لطف داری به من منم برات ارزو میکنم که این شبای پاییزییت که دوسشون داری گره بخورن با اتفاقای خوب خوب برات ... برات خوشالی های درشت درشت ارزو دارم عاره اگه برم سره کار البته ولی اگه برم حتمنه حتمن میخرم ...بزرگه به قوله خودت حکمه مامانمو داره برام عسیسم عوضش خودت یه پا ابجیه مهربونی اصن بیا خودم ابجی مجازیت میشم

تارا جمعه 21 مهر 1396 ساعت 19:35

نگران نباش .انشاالله مقاله ات پذیرفته میشه
دست خواهرت درد نکنه که درکت می کنه .البته خودت مهربونی و اون داره جبران مهربونیت رومی کنه .داشتن خواهر مهربون نعمته .خدا برا هم حفظتون کنه .

ایشالا.. عاره خداییش یکی از بزرگترین نعمتای زندگیه. قربونت برم تارا جون

تارا جمعه 21 مهر 1396 ساعت 19:03

اوووم پس حق داشتی .منم بودم‌واکنش تو رو‌نشون میدادم .

دسته خوده عادم نیس تارا جون. کافیه یه جرقه زده شه تا گذشته بیاد جلو چشم عادم. پیره دلم براش میسوزه ولی خب خیلی بیعقلی میکنه گاهی. مث همون بیعقلیای جوونیاش ... هرچیم دست و پا میزنم که احساسه خوشبختی بیشتر به دلم پا بزاره ولی بازم انگار زحمای روحم یه وقتایی سر باز میکنن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد