ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 234 ... فرفری موهاش!

فرفری موهاش بیان وسط 

نه نه قبلش برین اینو دانلود کنین: با نو جان از امیر عباس گلاب

فرفری موهای غزل خوانه من بپرررین بقلممم بینم

هوس کردم برم موهای وز خورده چن رنگمو فرفری بکنم

.

خب این چن روزو یه روزشو ذوق مرگ شدم بابته اینکه تو شهر الف اینا قبولم کردن که برم هیاتشون بشم! البته در سطح دانشکده موافغت شده ولی اینطور که بوش میاد اوکی شدنش یه جورایی حتمیه! برام جالبیش این بود که سه شمبه وسط ظهر زنگیدم بهشون و گفدن درخاستتو برفس بعد چارشمبه صب یه دقه به نه بود و من هنو کامل از خاف بیدار نشده بودم که مدیر گروه زنگید و گف مطرح کردیم درخاستتو اوکی شد! ینی برغ از کلم پرید! با این سرعت اونوخ؟!! خب البته میشناسنم و دو سال همکارشون بودم ولی بازم در حقم خیلی خیلی لطف داشتن مث همیشه که انقدر زود اوکی دادن. بعدن که با یکی از همکارا تماسیدم گفدش نیازی به جلسه نبوده و چندین بار تا حالا تو جلسات ذکر خیرت شده و میدونن که نظره همه ما مثبته! خلاصه که این از این.

البته یه جورایی الان شرایط پیچیده تر شده! من اقدام کردم که مثلا تا سه چهار ماهه اینده قضیه این دانشگاه اوکی شه ولی اینطور که بوش میاد تکلیفم تو شهر الف اینا  زودتر از ولایت و تهران روشن خاهد شد!

.

فردا قراره برم دان و چندین و چند کار دارم و به همه باس برسم! پس فردام یحتمل باس برم صدارتخانه بابت سوال در مورد پیچیدگی هایی که قراره پیش بیاد( همین که یه نامه از دانشگاهه ولایته الف اینا قراره برسه و از اون ورم من اسمم به عنوانه نیروی ولایتمون تو سبستمه وزارت خونه ثبته و از اون ورم من اولویتم تهرانه که هنو تکلیفم معلوم نیس توش!...خلاصه که قراره این وضعیته شلم شوربا رو به یکی از کارشناسای وزارت که این کاره هس توضیح بدم و ازش بخام راهنماییم کنه. این کارشناسه رو هم استاد مهربونه معرفیش کرد و بهم گف برو بگو استاد مهربونه منو فرستاده!

.

امروز باس بحثه مقاله ای که ماه رمضون زیر دستم بود رو تکمیل کنم که فردا نشونه استاد راهنما بدم و بعد سریع بفرسم ادیت. و استارته مقاله بعدی رو بزنم. دو تا مقاله دیه باس بنبیسم که هر کدوم کار زیاد دارن. حداقل برا من که مغاله نویسیم قوی نیس! خدا کنه اون دو تا مغاله دیه که جاهای خوب فرسادم رد نشن...خدایا هلپ پلیز!

.

به خوده من باشه تا اخره تابسون صبر میکنم که ببینم تکلیفه تهرانم روشن میشه یا نه بعد میرم ولایت یا شهر الف! ولی مامی دیشب میگف یه ماه بیشتر صب نکن دیه! نمیدونم! قرارداده خونه هم که تا 12 شهریوره ولی اگه تا اونموقه تکلیفه تهرانم معلوم نشه و همچنان امیدی باشه باس نگهش دارم خونه هه رو. تا وختی که از تهران کاملا ناامید بشم! تو این مدت دو ماه میخام معلم بگیرم برا زبانم. یا ولایت یا تهران.

.

الف از وختی فمیده برا شهرش اقدام کردم خوشالتره! طفلک ... هر چی که خدا بخاد دیه نمیدونم! سپردم دسته خودش ....

.

با دوستم صوبت کردم و رفته پسره رو دیده. همون که قرار بود بش بزنگم و راضیش کنم بره کیسی که یکی دیه از دوستامون معرفی کرده بود و ببینه. رفته و اصلنم به دلش ننشسته. میگه احساس کردم یه بدبختی مث خودمه خوشم میاد رفقامم مث خودمن در مقوله ازدواج! حالا حالاها راضی نمیافتن! این دوستم الان دانشجوی دکتراس. از نظره شغلی هم نگرانی نخاهد داش چون رشتش خیلی بهتر از رشته منه اوضاعش. پسره هم تو نیروگاه برق یا نمیدونم چی چی مهندسه برقه. استخدام رسمی هم هس. ولی خب به دل این رفیقمون ننشسته دیگه. دوسته مشترکمون ناراحت شده که این رفیقمون از پسره خوشش نیومده! حالا انگار چون این رفیقمون 32 سالشه باس حتمن الا بلا جواب مثبت میداد به پسره! البته دوسته مشترکمون میگه پسر پسره خوبیه! ولی خب رفیقه ما هم دختره بدی نیس و دختر خیلی خوبیه! ولی پسره به دلش ننشسته خوب مگه زوریه! منم اصصصصصن سعی نکردم که به این رفیقم تبلیغ کنم پسره رو! بش گفدم اگه به دلت ننشسته ولش کن. واللا! مرد جماعت چی چیه که تازه نخاد به دل هم بشینه! یه چی یادم افداد! بزارین یه داستانه واقعنی براتون بتعریفم:

یه دختره  ای بود مث خودم سن بالا ! و اتفاقا از اینا که خیلی هم موفق بود تو تحصیل و کار و غیره. مدرس دانشگاه بود...نه  از این حق التدریسیا هاااا. هیات علمیه رسمی! ینی ها!  ای خاااااااااااااااک!  ... ولی خب اسیره فرهنگه زشت و پلید جامعمون بود مبنی بر اینکه زنه بدونه شوهر قله قاف رو هم فتح کنه مفت نمی ارزه و این چرندیات! ینی میخاست شوهر کنه نه به این دلیل که دلش واقعن تشکیله خونواده میخاسته! به این دلیل که در مسابقه شوهر کردن بتونه جزو مردودین نباشه! اخرشم خودشو بدبخ کرد خاک بر سر! خدایا خدایا منو ببخشاااا منو ببخش ...شایدم واقعن شرایط ناجوری داشته که فغط با شوهر کردن میتونسته اون شرایط و مشکلاتو رفع و رجوع کنه ولی خب خودتم میبینی که اگه واقعا اونجور هم بود الان  از چاله در اومده و به چاه افتاده! و اینکه عایا یه استاده دانشکاه واقعن شعورش نمیکشیده که بدونه با این مدل ازدواج صرفا داره خودشو بدبخ میکنه؟! و هر مشکلی هم داشته باشه با این مدل ازدواج صرفا داره مشکلی رو به مشکلاته قبلیش اضافه میکنه؟! پس بحثه حل مشکل و اینا نبوده و صرفا   اسیره فرهنگ زشته جامعه بوده. میخاس به هر طریق شوهر کنه که یه وخ بی شوهر و بی بچه نمونه! نیدونم شاید چشم و هم چشمی داشته با فک و فامیل و دوست و اشنا! با شایدم از لحاظ ارضای غرایز و اینا خیلی بهش فشار میومده! شوخی نمیکنما جدی گفدم این اخریو... ما زنا خیلی بدبختیم!

خولاصش کنم داستانو که حتی حلقه سر عقدشم دختره خودش برا خودش خرید!!! پسره هی سر میدوندش! یه وختایی یه خرجایی براش میکردا ولی خب در قیاس با نرم جامعه تقریبن میشه گف که پسره هیچ غلطی براش نکرد. خانواده پسره هم هییییچ غلطی نکردن. تازه بابای پسره انتظار داش دختره بیاد خرجشونم بده!  دختره مث من تو یه شهره غیر از شهره پدریش زندگی میکرد و اونجا برا خودش یه واحد نسبتا خوب  اجاره کرده بود و بعد ازدواج دسته پسره رو گرفت برد تو خونش! حالا نه که فک کنین پسره یلل تلل و بیکار بودا! نه اونم یه درامدی داش ولی خب میدید دختره صرفا فغط یه  سه نقطه ( همون شوهر !!) میخاسته دیگه دلیلی نمیدید بخاد وظایفی رو که به عنوانه یه همسر بر عهده شه رو انجام بده. به نظره من پیشه خودش فک میکرده همینکه اومده دختره در حال ترشیدگی رو هم گرفته خیلی لطف در حقش کرده. حالا اون موقه ها که اول اولاشون بود دختره طفلک ذوق میکرد که یکی هس که بهش محبت میکنه - خب دختره از اینایی بود که معتقد بود دوس پسر حرامه و فقط شوهر حلاله! - اخرشم همین تفکراته پوسیدش کار دستش داد! - عاره داشتم میگفتم دو سه سال اول با محبته شوهرش صرفا سیراب میشد ولی بعدش که این چیز میزام براش تکراری شد تازه فهمید با دسته خودش چه خاکی تو سره خودش ریخته! میدونین هم از دستش حرصم میگیره هم دلم براش میسوزه اینکه چرا یه دختر انقدر باید در معذوریات قرار بگیره و امکان ارضای غرایزش براش فراهم نباشه که بخاد این مدلی ازدواج کنه. ینی عملا داره تو زندگیش به پسره باج میده ! اینکه چرا به یه دختر تو جامعه ما انقدر فشار بیاد که صرفا بدلیل اینکه جلو دوست و اشنا کم نیاره ازدواج کنه اونم وختی واقعن کیس مناسبی برا ازدواج وجود نداره براش! چرا سرک کشیدن تو زندگی های دیگران یکی از اجزای مسلمه زندگیه ما ایرانی هاست؟ چرا دور و بری هامونو راحت نمیزاریم و همش انگول میکنیم تو زندگیشون؟! چرا سرمون گرمه بدبختی های خودمون نیس و همش داریم تو زندکی های دیگران کنکاش و دخالت میکنیم؟ به ما چه ربطی داره که فلانی چرا ازد نکرد؟ بهمانی چرا بچه نداره؟ بیساری چرا طلاق گرفت؟ و و و و  .... ولی از همه اینها بگذریم باز هم من فکر میکنم این دختره قصمون خودش از همه مقصرتره بابته تمام قضایایی که سرش اومده. درسته قربانیه تفکراته زشته جامعمونه ولی میتونس قربانی نباشه. همیشه سخته خلاف جهت اب شنا کردن ولی شدنیه! خودش خودشو حیف کرد!

.

چقد فک زدم! جمعه خوبیه نه؟! راستی امروزا روزه کنکوره...کنکوری نداریم اینجا؟ آفرین؟ تو سن و سالت به کنکور میخوره ها! ایشالا که همه کنکوری ها کنکورشونو خوب بدن و راضی باشن از نتیجه. یادش بخیر منم اخرین کنکوری که دادمو یادمه. خاهر بزرگیه مهربون باهام اومد و فک کنم همه مدت دم در بود. یادم نیس ولی مطمئنم اخرشو که اومدم بیرون بودش! تو کنکور ارشدمم همه دو و خورده ای ساعت رو بیرون در منتظر بود....الاهی درد و بلاش به جونم


نظرات 9 + ارسال نظر
آفرین یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 22:11

اومدم ملی

ممنونم ازت نداااایی... زنده باشید ایشلا. من ب قوربان نی‌نیِ گلِ شما بشــــــــــــــــم...خدا برات نگهش داره؛ چقد ک من دلم ضعــــــــــــــــــف میره واسه نی‌نی و بچه ی کووچوولوو

دلتون شاد ملی خانم‌جان و همه ی دوستان‌جان

قوبونت

ندا یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 01:44

ممنونم آفرین جون ، ایشالله نتبجه کنکورت عالی بشه من و نی نی واست دعا کردیم.

عافرین بیا تویل بگیر

آفرین جمعه 16 تیر 1396 ساعت 22:58

سلامْ‌سلااااام

اهنگه رو گوشیدم ؛ باحال‌مانند و جالب‌انگیزناک بود

موهاتو فِر بنُومویی؟ غشنگه،نازه بِنِموی. کلا من با مقوله ی *تنوع* موافقم کاملا

ای من ذوق ِ تو را قووربان ؛ اینم خودش خیلی خوبه و قدم بزرگیه و چراغِ امیدی! منم خوشحالیدن نمودم. و ب نوبه ی خودم تبریکاتمو مبروز میدارم

اره امروز رفتم *ڪَنڪُوِر* دادم. مرسی عزیزم ممنون،ایشالا

واقعا بیـــــــــــــــــــــــــــــــــگ لایک ب این کامنت زیبای ندا جون. واقعا قشنگ گفته و حقیقت. چقد با این سوالات و رفتارا درگیریم و باهاش اذیت میشیم. کاش میفهمیدیم ک باید شیوه مون رو عوض کنیم و اینهمه همدیگه رو با این *سوالات تلخ* و ابراز نظرای شخصی، له و داغون نکنیم و نشکنیم؛ کاش یاد بگیریم برای همدیگه بیشتر احترام قائل باشیم..

و مرسی از ت ملی عزیزم ک این کامنت رو زحمت کشیدی و پست کردی و همچنین سپاس بخاطر این‌یکی پستت.

دوستدار تو آفرین

ایشالا نتیجه نهایی کنکورت رضایت بخش باشه عزیزم ... قربونت

روشناا جمعه 16 تیر 1396 ساعت 20:24 http://roshanaa.blogsky.com

سلام ملی جونم
-آره واقعا مخصوصا تو ایران مردم تو کارای ریز و درشت و شخصی و غیر شخصی آدم دخالت میکنن، ولی آدم خودش باید ب جایی برسه ک حرف مردم براش اهمیت نداشته باشه دیگه، چون هرکاری هم بکنی ب بالاترین درجه و مرتبه هم برسی بازم حرف دیگران تمومی نداره، ولی سخته واقعا اینکه نسبت ب حرف دیگران بی تفاوت بشی...
-خدا رو شکر تو شهر الف اینا قبولت کردن و حداقل خیالت ی کم راحت شده، ولی ایشالله تو همین تهران کارت درست شه و دیگه لازم نباشه بری اونجا، امید ب خدا

سلام روشناا جون... این حرفتو قبول دارم... از ی جایی بایس شرو کنیم و تمرین کنیم ک اهمیت ندیم ب حرف مردم. من خودم که تلاشمو در این زمینه مبذول میدارم عاره باز جای شکر داره... ایشالا ایشالا مرسی

فائزه جمعه 16 تیر 1396 ساعت 16:36

سلام ملی جونم
خوبی عزیزم ؟ ان شاءالله که هر جا قسمتت میشه برات بهترین باشه و محیط کاری خوبی داشته باشی .
لذت بردن از محیط کار و همکارها آدمو جوان می کنه .
گل خانوم همیشه لذت بردم از نیت خیرت ، از دعاهایی که در حق خوانندگان وبلاگت می کنی
یه مشکلی دارم . دعام کن ، اگه رفع نشه واقعا کارم به افسردگی و دارو می کشه

سلام فائزه جون، ازت مننونم اره راس میگی عزیزم فائزه جون الاهی که مشکلت حل شه، قابل باشم برات دعا میکنم ، ولی تو هم خودتو اذیت نکن، هر مشکلی هر چقدرم بزرک باشه بازم نباس ما رو از پا در بیاره ، اخره دنیا که نیس... درست میشه ایشالا

بهار جمعه 16 تیر 1396 ساعت 15:33 http://likespring.blogsky.com

خیلی خیلی خیلییییییییییی خوشحالم برات عزیزم.الخیر فی ما وقع....توکل به خدا...شاید اونجا برات خیلی بهتر باشه.به اینکه شهرستانه فکر نکن...چیه تهران با اون همه شلوغی و دود و دمش...هزینه زندگی هم بالاست...
ایشالا هر چی که خیره و بهترینه برات پیش بیاد
در مورد اون خانومه هم باهات موافقم.نباید انقد به مرده سواری میداده.مقصر خودشه.ازدواج خوبه ولی نه به هر قیمتی.ازدواج باید باعث پیشرفت ادم بشه نه اینکه اینجوری بشه...واقعا اون همه درسی که خونده روش تاثیر نذاشته.بالاخره هر کسی که حد و حدودی برای خودش تعیین کرده دیگه...نمیشه که هیچی وجود نداشته باشه و صرفا فقط شوهر...خدایی اون روابط سه نقطه هم باید با کسی باشه که ارزشش رو داشته باشه.عقیدم اینه ادم اول دل بده بعد تن

بهار جونم هنو که هیچی مشخص نی ینی هنو امیدوارم که تهران اوکی شه ولی در کل اره الخیر فی ماوقع... ایشالا هر چی که خیره اوهوم حرفات درسته

ندا جمعه 16 تیر 1396 ساعت 13:58

آخ جون ملی یعنی میای شهر ما؟؟؟

ندا جون شهره اقا داداشتو یادمه ولی یادم نیس شهر تو کجا بود. شهر الف اینا ی شهر جنوبیو و گرمه

ندا جمعه 16 تیر 1396 ساعت 13:55

پرسیدن سؤالات تلخ، ممنوع!

تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتی نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!
راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟
چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟
چرا اینهمه لاغر شده ای؟
رنگت چرا این همه پریده؟!
اینها سئوال های تلخ خالی کننده ای هستند...
و بدتر از اینها اینکه بپرسی
فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟ چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است؟ خانهء قدیمت بهتر نبود؟
چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!
چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش...
یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند...
چه قدر این رنگ مو به تو می آید...
چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم....
چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت...
به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم...
اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند...
به لکی که پیشانی اش بر داشته...
به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد...
یا به چین و چروک های صورتش....
این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:
چه قدر خراب شده ای!!!
خراب شده ای یعنی چه؟!
یعنی اتفاقی ناگواری خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت، از صورتت، از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام!! و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی...
اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟
یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!
چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!
ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود..
اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!
چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته!
چرا خانه اش را عوض کرده!
چرا از کارش بیرون آمده است!
مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت... کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.
بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند...
بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه...
او را به یاد لکه های صورتش، کج بودن قدم هایش و خالی های اطرافش نیاندازیم!
قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط، با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.
از کسی سراغی از متعلقات غایبش نپرسیم...
اگر باشد...
اگر هنوز در محدوده ی زندگی اش حاضر باشد، خودش یا نامش به میان خواهد آمد.
کمی صبور باشیم...
کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!

دکتر احمد حلت

چقدددددر قشنگ بود این متنت ندا جون ... الان پستش میکنم

تارا جمعه 16 تیر 1396 ساعت 13:40

اولا تبریک بابت موفقیتت. انشاالله دانشگاه تهران باهات موافقت شه موندگار شی تهران. دوما:گاهی فشار زندگی اونقددددددددر زیاد میشه که برای فرار از شرایط، با اینکه میدونی راهی که میخوای بری کاملا اشتباهه اما خودت رو میندازی تو مخمصه تا از اون شرایط نکبتی رها بشی. من فکر می کنم زن قصه شما از همین دست آدمها بوده اما برای رها شدن از شرایطش زیاد از حد باج داده

مرسی وااای تارا هنو موفق نشدم که عاخه کی میشه وضعم استیبل شه اخهههه تهرانو هاا ایشالا ایشالا
دومنتو قبول دارم...ینی به هر دلیلی تحت فشار بوده ولی خب عاخه الانم تحت فشاره ولی نوعه فشارش قغط فرق کرده و شاید حتی بدتر شده. نمیدونم حرفت منو یاده یه صحنه ای انداخت...اینکه یه ساختمونی اتیش گرفته بود و ادمای طبقه چندم خودشونو از پنجره طبقه چندم پرت میکردن پایین که تو اتیش نسوزن در حالی که با پرت شدن هم طفلکی ها احتمال زنده موندنشون یه درصد بود.... یه همچی شرایطی...خدا کمک کنه که تو همچین موقعیتایی گیر نکنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد