ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

واااااااااااااااای و دیگر هیچ!

دلم خوراکی موخاد

سلام دوستان جان! طاعاتتون قبول.

- فلسفه عافرینشه سوسکه شاخ بلنده فاضلابی چیست خدا جان؟ عایا؟!

دیشب ماکارونی حسابی پختم بی قطره ای روغن و یه وعدشو فریز کردم و یه وعدشم ریختم تو ظرف مجزا برا سحر امروز(ینی فردا) و بقیشم گذاشتم تو قافلمه بمونه برا سحر. اومدم بخابم طرفای یک و نیم بود. خوابم نبرد باز هی این ور هی اون ور عاخرش گوشیمو گرفدم دستم به نت گردی. طرفای دو و ربع اینا بود وسطه نت گردی یهههو یه صدای خش خشی اومد! صدای خش خش تو خونه ملی یه معنی بیشتر نداره : سوسک

ارشون متنفففففرررررررررم

هیچی دیگه. سریع پاشدم و شکم رفت به کمد لباس که کفش روزنامه چیدم. اخه احساس کردم صدای خش خش هم از زیر پام که سمت کمده اومد. دیدم رو فرش که خبری نیس. برگشتم که برم چراغ اتاخو روشن کنم که توی کمد رو بازرسی کنم که دیدم سوسکه نوجوان وایسیه رو موزاییکا وسط چارچوب در یه دو سه دقه ای همینطور چش دوختم بهش و هی با خودم فک میکردم که چطوری بی خون و خونریزی بندازمش بیرون.... اونم باسنشو کرده بود سمت من و شاخکای بلندشو میچرخوند این ور اون ور نمیتونستمم از روش بپرم برم حشره کش بیارم! جامم رو زمین پهن بود و میترسیدم تکون بخورم هجوم بیاره سمته تشکم! دیه یه پوشه گرفدم دستم خواستم که با پوشه پرتش کنم رو موزاییکای هال که یهو دویید رف پشت در! دلم نمیخاست بکشمش. هم اینکه میرکوبه تو دل و رودشون همم اینکه نمیخاستم مرتکب قتل عمد بشم! ولی چاره ای نبود! عقب عقبی رفتم از اشپزخونه حشره کش رو وردارم بیارم. میترسیدم سرمو برگردونم و بدوئه بره سمته رختخابم! حشره کشو اوردم و حسابی پاچوندم روش  و لامصب فرار کرد رف زیر پلاستیکه خریدام که گذاشته بودم کنار بخاری ...اونا رو ورداشتم در رف و رف دقیقن زیر کیف دوشیم با اون تنه کثیفشششش... دیه گوشه هال گیرش انداختم و موکتو زدم کنار که رو موزاییک جون بده...داش دست و پا میزد ...عییییییییییییی خدااااااااا حس دوگانه ای از چندش و نفرت و دلسوزی! دیگه رفتم جارو خاک اندازو اوردم و ورداشتم پرتش کردم از پنجره بیرون. اه دیگه ساعت سه بود...فک کن نیساعت فقط با سوسکه و عواقبش  کلنجار داشتم میرفتم.

.

اگه سحری ماکارونی نبود عمررررن میتونستم چیزه دیگه ای بخورم! چون خیلی هوس کرده بودم ماکارونی! البته بازم با بی میلی خوردم. خاهریا رو هم زنگیدم و بیدار کردم. دیه نمازمم خوندم و بعدش نشستم تا 5 و ربع اینا وبگردی. چشام در اومد از بس وبگردی و اینستا گردی کردم...خدایا منو شفا بده لطفنننن... بعدشم مگه خابم میبرد...هی احساس میکردم الان از یه گوشه کناری یه سوسک میزنه بیرون.

لامصبا نمیدونم از کجا میان. حدس میزنم از کاناله کولر باشه. گاهی هم پنجره رو باز می زارم البته خیلی کم. خو نمیشه که اصن باز نکرد پنجره رو...بلخره باس هوا فرش بیاد تو یا نه؟!  کاش تخت داشتم...حداقل اینجور مواقع تا حدودی خیالم راحت بود که سوسکه نمیاد روم!

.

صب ساعت ده و نیم با زنگه خاهر بزرگه بیداریدم. یه کار نتی ازم خواست که اونم نتم یاری نکرد. هییییچ کاره مفیدی هم انجام ندادما...فقط اندازه یه صفه کارای بالتازارو پیش بردم. بلیطمم خریدم برا سه شمبه. اگه خدا بخاد قبل سحر میرسم ولایت. تخفیف خوب زده بود بلیطشو برا همین این ساعتو گرفتم! ساعتای دیگه هم داشت که مثلا ساعت 8 صبحه چارشمبه اینا میرسید ولی اونا رو آف نزده بود. اگه به موقع برسم دیه سحری رو خونه میخورم. شب قدرم هس اون شب....هییییییییع خدااا

.

الانم احساس می کنم دلم خوراکی میخاد! شایدم نمیخاد! یه جوریمه یه ان دلم خوراکی میخاد یه آن نمیخاد! تصویره سوسکه هم جلو چشممه! حس بدی دارم بخاطرش...اااااه

نظرات 1 + ارسال نظر
آفرین یکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت 17:42

خوب منم دلم بستنی و چیزای *خوشمزه‌خوشمزه*موخواد
سوکْس
باسنِ سوکْس
ملی و حسّآی *چند گانه مانندش*

دیه اینطوریا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد